_اذانو گفتن، آیه داره کنار قبر نمازشو میخونه! منم میخوام برم این
امامزاده نماز بخونم، گفتم بهت بگم که یهو منو جا نذارین!
رها نگاه به آیه انداخت که نشسته نماز میخواند. "چه بر سرت آمده جان
خواهر؟ چه بر سرت آمده که این گونه نمازت را نشسته میخوانی؟"
_منم باهات میام...
رو به صدرا آرام گفت:
_با اجازه!
_صبر کن، باهاتون میام که تنها نباشید!
دخترها که وارد امامزاده شدند. صدرا همانجا ماند. نگاهش به ارمیا
افتاد:
_تو هنوز نرفتی؟
_حاج علی با سیدمحمد رفت. گفت بمونم دخترا رو برسونم.
_اون گفت یا تو گفتی؟
_میخواستم بدونم میخواد چیکار کنه؛ این روزا چیزای عجیبی میبینم.
من از مردن خیلی میترسم، نمیدونم این زن چطور میتونه تو قبرستون
بمونه! خیلی ترس داره قبر و قبرستون!
ارمیا خیره ی نماز خواندن آیه بود... آیه ای که دیگر جان در بدن نداشت...
آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجله ای
سر کوچه گذاشته بودند... عکسش را بزرگ کرده و جای جای خیابان
نصب کرده بودند. آخرین دسته ی مهمانها هم خداحافظی میکردند که
آیه آمد...
برای آنها سفره انداختند. آیه تا بوی مرغ در بینی اش پیچید، معده اش
پیچید و به سمت دستشویی دوید... رها دنبالش روان شد میدانست
که ویار دارد به مرغ! میدانست که معده ی ضعیف شدهی آیه لحظه به
لحظه بدتر میشود.
آیه عق زد خاطراتش را... عق زد درد و غمهایش را... عق زد دردهایش
َ را... عق زد نبودن مردش را..
عق زد بوی مرگ پیچیده شده در
جانش را...
رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان... باز کن درو!
یادش آمد...
سید مهدی: آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو... درو باز
کن!
آیه لبخند زد و در را باز کرد. رنگش پریده بود اما لبخندش اضطراب های
سیدمهدی را کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوع هام شروع شد، حالا چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت خواباندش:
_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی...
آه... خدایا! چه کسی نازش را میکشد حالا؟
نگاهی در آینه به خود انداخت. دیگه تنهایی!
صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو باز کن دیگه!
رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را
داشته باشی در زمان رسیدن به بن بست های زندگی ات.
شام میخوردند که رها آیه را آورد. برایش برنج و قیمه کشید. بشقاب را
مقابلش گذاشت و قاشق قاشق بر دهانش میگذاشت. شام را که خوردند،
رها و سایه مشغول جمع کردن سفره شدند که فخرالسادات از اتاقش
بیرون آمد.
فخرالسادات که نشست همه به احترامش نیم خیز شدند. آیه در خود
جمع شده بود. این همان لحظه ای بود که از آن میترسید.
_بچه چطوره آیه؟
_خوبه حاج خانم
فخرالسادات آه کشید:
_بچه ت بی پدر شد، خودتم بیوه! این انتخاب خودت بود. بهت گفتم نذار
بره! گفته بودم این روز میرسه!
همه تعجب کرده بودند از این حرفها. "چه میگویی زن؟ حواست
هست که این بی پناه چه سختی هایی کشیده است؟"
حاج علی مداخله کرد:
_این چه حرفیه میزنید حاج خانم؟ این انتخاب خود سیدمهدی بود! آیه
چه کار میتونست بکنه؟
فخرالسادات: حرف حق میزنم، اگه آیه اجازه ی رفتن بهش نمیداد، اونم
نمیرفت؛ اما نه تنها مانعش نشد که تشویقشم کرد. الان پسرم
مَهدی من!
زیر خروارها خاکه... این انتخاب آیه بود
آیه ی این روزها ضعیف شده بود. آیه ی امروز دیگر بیش از حدش تحمل
کرده بود. آیه ی امروز شکسته بود... آیه ی امروز از مرز پوچی باز گشته
چه میخواهید از جان جان شده ی این زن؟
فخر السادات: بهت گفتم آیه! گفتم که اگه بره و جنازه ش بیاد هرگر
نمیبخشمت!
سیدمحمد کنار مادر نشست تا آرامش کند. رها و سایه دستهای سرد
آیه را در دست داشتند.
فخرالسادات: روزی که اومدیم خواستگاریت یادته؟ گفتم رسم خانواده ی
ماست که شوهرت بمیره به عقد برادر شوهرت درمیای! گفتم نذار شوهرت
بره! حالا باید عقد محمدم بشی! میدونی که رسم نداریم عروسمون با
غریبه ازدواج کنه!
رنگ آیه رفت... رنگ رها و سایه و حاج علی هم رفت. صدرا اخم کرد و
ارمیا سر به زیر انداخت.
سیدمحمد رنگ به رنگ شد:
_این حرفا چیه میزنی مادر؟! هنوز چند ساعت از دفن مهدی نگذشته
الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن
شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز
مهمون داریم!
فخرالسادات رو برگرداند:
_گفتنیها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از به دنیا
اومدن بچه به عقد محمد درمیای." الاقل عموش براش پدری کنه!
محمد به اعتراض مادر را صدا زد:
_مادر؟!
و از جا برخاست و خانه را ترک کرد. فخرالسادات رو به آیه کرد و گفت:
_حرفامو شنیدی؟
آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه...
_شنیدم! من هنوز عزادارم. هنوز وصیتنامه ی شوهرم باز نشده! هنوز
براش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوز عزاداریام تموم نشده حرف از
عقد شدنم با مردی می زنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای برادرمه!
فخرالسادات: جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از رسم
خانواده ی ما خبر داشتی!
پس چرا شما بعد مر ِگ حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟
َ
_من دوتا پسر بزرگ داشتم!
_اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا این روی آیه را دوست داشت. محکم و مقاوم! سرسخت و مودب!
حاج علی: این بحث رو همین الان تموم کنید!
فخرالسادات: من حرفمو زدم! نباید ناپدری سر نوه ی من بیاد! نمیتونی
بعد از پسرم بری سراغ یه مرد غریبه و زندگیتو بسازی!
ادختر ِ من پدر داره، نیاز نداره کسی براش پدری کنه
آیه: دختر نه!
صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. محمد وارد خانه شد و گفت:
_این حرفا چیه میزنیمادر هنوز چند ساعت از دفن مهدی نگذشته!
الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن
شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز
مهمون داریم!
فخرالسادات رو برگرداند:
_گفتنی ها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از به دنیا
اومدن بچه به عقد محمد درمیای." الاقل عموش براش پدری کنه!
محمد به اعتراض مادر را صدا زد:
_مادر؟!
و از جا برخاست و خانه را ترک کرد. فخرالسادات رو به آیه کرد و گفت:
_حرفامو شنیدی؟
آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه...
_شنیدم! من هنوز عزادارم. هنوز وصیتنامه ی شوهرم باز نشده! هنوز
براش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوز عزاداریام تموم نشده حرف از
عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای برادرمه!
فخرالسادات: جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از رسم
خانواده ی ما خبر داشتی!
پس چرا شما بعد مر ِگ حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟
_من دوتا پسر بزرگ داشتم!
_اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا این روی آیه را دوست داشت. محکم و مقاوم! سرسخت و مودب!
حاج علی: این بحث رو همین الان تموم کنید!
فخرالسادات: من حرفمو زدم! نباید ناپدری سر نوه ی من بیاد! نمیتونی
بعد از پسرم بری سراغ یه مرد غریبه و زندگیتو بسازی!
ِ دختر من نیاز نداره کسی براش پدری کنه
آیه: دختر نه!
صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. محمد وارد خانه شد و گفت:
_زنداداش شب میرید خونه ی پدرتون؟
زنداداش را گفت تا دهان ببندد! آیه برایش حریم برادرش بود؛
سیدمحمد نگاه به حریم برادرش نداشت...
در راه خانه ی حاج علی بودند. ارمیا ماشین حاج علی را میراند و آیه در
مردش همسفر شده بود...
َ
رها در صندلی عقب جای گرفته بود.
صدرا: روز سختی داشتی!
_برای همه سخت بود، به خصوص آیه!
_خیلی مقاومه!
_کمرش خم شده!
_دیدم نشسته نماز خوند.
_کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی پاش شکسته بود!
_تو خوبی؟
_من خوبم آقا!
_چرا بهم میگی آقا؟ اونم الان که همدیگه رو بیشتر شناختیم.
_من جایگاهمو فراموش نکردم! من خونبسم!
صدرا کلافه شد:
_بسه رها! همه ش تکرارش نکن! من موافق این کار نبودم، فقط قبول
کردم که تو زنعموم نشی.
_من از شما ممنونم.
تلفن صدرا زنگ خورد. از صبح رویا چندباری تماس گرفته بود که رد
تماس کرده بود. خدا رحم کند...
صدرا تماس را برقرار کرد و صدای رویا درون ماشین پخش شد:
_هیچ معلومه تو کجایی؟ چرا از صبح رد تماسم می کردی؟
_جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت کنم!
_مامانت گفت با اون دختره رفتی قم!
ُاون تو رو هم مثل خودش کرده؟ تو گفتی که چیزی بینتون نیست، پس چرا رفتی؟
ادامه دارد ....
مطلع عشق
#آغوش_درمانی۱۱ 👈 در آغوش گرفتن ، باعث نوع دوستی و گذشت میشود؛ همچنین، روند پیر شدن را کند میکند .
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
مطلع عشق
📌چه کنیم #هک نشویم ؟ ◽️آپدیت سیستم عامل ◾️عدم نصب اپلیکیشن های مشکوک ◽️دانلود اپلیکیشن از گوگل
#نشانه های_هک
نشانه های #هک چیست ؟
🍃شارژ گوشی خیلی زود تمام میشود
🍃 داغ شدن گوشی وقتی با آن کار نمی کنید
🍃گوشی شما خیلی غیر عادی کند شده است
🍃 شما شاهد فعالیت های عجیب در اکانت های آنلاین خود هستید
🍃پیغام ها و تماس های ناشناس روی گوشی دارید
🍃سایت هایی برای تان باز می شوند که شما انتخاب نکرده اید
🍃 آب زیادی دریافت میکنید
🍃 اگر قبض تلفن یا مصرف اینترنت تان غیرعادی است
احتمال زیاد هک شده اید
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
_این حرفا چیه میزنیمادر هنوز چند ساعت از دفن مهدی نگذشته! الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آی
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت نهم
نویسنده : سنیه منصوری
🍃صدای گریه ی رویا آمد. هق هق میکرد.
_گریه نکن دیگه! همسر دوست رها...
رویا با جیغ حرفش را قطع کرد:
_اسم اون دختره رو نیار! دوست ندارم اسمشو ببری!
_باشه... باشه! تو فقط آروم باش! همسر دوست این دختره شهید شده،
من پدرشو چندباری دیده بودم، آدم شریفی بود؛ به خاطر اون اومد!
_ باید منم میبردی!تو که قبرستون نمیای، میومدی اذیت میشدی!
رویا: داری برمیگردی؟
دیر وقته، حاجی نذاشت بیام؛ فردا برمیگردم!
مکالمه تا دقایقی بعد هم ادامه داشت و صدرا مشغول جواب پس دادن
بود. رها سر برگرداند و اشک صورتش را پاک کرد. چقدر شخصیتش در
این زندگی خرد میشد!
صدرا متوجه اشکهای رها شد. چندبار برای به دست آوردن دل رویا،
قلب رها را شکسته بود؟ چندبار رهایی که نامش در صفحه ی دوم
شناسنامه اش حک شده بود را انکار کرده بود تا دل رویا نشکند؟ جایی از
قلبش درد گرفت... همانجایی که گاهی وجدانش جولان میداد!
تلفنش دوباره زنگ خورد و نام امیر نقش بست: _چی شده که تو باز به
من زنگ زدی؟
_مطمئن باش کارم به توی بداخلاق گیره. احسان کلافه ام کرده، میخواد
با اون دختره حرف بزنه!
تقصیر خودش بود که زنش را اینگونه صدا میزدند:
_منظورت رها خانومه دیگه؟
امیر: آره همون! این دختره تلفن نداره به خودش زنگ بزنم؟
_داشته هم باشه به تو ربطی نداره، گوشی رو بده دست احسان!
امیر: حالا انگار چی هست! گوشی دستت...
احسان: سلام عمو
_کی به تو سلام کردن یاد داده؟ تو خانواده نداریم کسی سلام کنه ها!
احسان: رهایی گفته هر کسی رو دیدم باید زودی سلام کنم، سلام یه
عالمه ثواب داره عمو! حالا رهایی پیشته؟
_با رها چیکار داری؟
_عمو گیر نده دیگه!
_این رو دیگه از رها یاد نگرفتی!
_نه از بابام یاد گرفتم؛ حالا گوشی رو میدی به رهایی؟
صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند:
_سلام احسان جونم، خوبی آقا؟
احسان کودکانه خندید:
_سلام رهایی، کجایی؟ اومدم خونه تون نبودی، رفتین ماه عسل؟
صدرا قهقهه زد:
_احسان؟!
رها خجالت کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود.
_خب بابا میگه!
رها: نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود
برمیگردم!
احسان: حال منم بده!
رها: چرا عزیزم؟
احسان با بغض گفت:
_دیشب بابا از رستوران غذا گرفت، مسموم شدم.
رها عصبانی شد ، کدام مادری در حق دردانه فرزندش این کار را میکند؟
احسان خودش را لوس میکرد و رها نازش را میکشید. مادری میکرد
برای کودکی که مادری میخواست.
صدرا گوش سپرده بود به مادرانه های زنی که زنش بود و هرگز مادر
فرزندش نمیشد، دلش پدرانه میخواست. چیزی که از آن محروم بود،
رویا هرگز بچه نمیخواست؛ شرط کرده بود که هرگز بچه دار نشوند، صدرا
هم پذیرفته بود که پدر نشود؛ آیا میتوانست خود را از این لذت محروم
کند؟ کودکش ناز کند و همسرش ناز بکشد و صدرا پدرانه هایش را خرج
کند. لحظه ای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک
آنهاست، قلبش تپش گرفت و غرق لذت شد. پدر نشدن محال بود...
آنهم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه نوازشگری بداند!
صدرا: از احسان برام بگو.
ُ
رها لبخند زد و اخم صدرا را در هم کشید
_پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوستداشتنیه! دلش پاکه، وقتی با چشمای قشنگش نگام میکنه دلم ضعف میره براش.
رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود بود.
رها ادامه داد:
_اولین باری که دیدمش دلم براش سوخت! کوچولو و با صورت کثیف...
چطور امیر و شیدا میتونن این کارو با این بچه انجام بدن!
نفس رفته بازگشت، رگ غیرت خوابید. رها با شنیدن نام احسان، یاد
نامزدش نکرد، یاد احسان کوچک همخون او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل
خیانت نبود؟! حتی در ناخودآگاهش؟! حتی بعد از تماس رویا که
همه اش را شنیده بود؟
صدرا: رها... من منظورم نامزدته!
این بار رنگ از رخ رها رخت بست:
_خب چی بگم؟
صدرا: دیگه ندیدیش؟
_برای سه ماه رفته بود عسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش
و زندگیش بده و بیاد برای عقد و... هیچ خبری ازش ندارم.
صدرا: به هم تلفن نمیزنید؟
رها: نه؛ محرم نبودیم که... ارتباط داشتن با نامحرم به مرور باعث
شکستن یه حریم هایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس آلوده بشه!
صدرا: دوستش داری؟
رها سکوت کرد. صدرا دلش لرزید:
_دوستش داری؟
رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت: _چیزی بود که گذشت،
بهش فکر نمیکنم؛ اگه حسی هم داشتم چالش کردم و اومدم تو خونه ی
شما!
مقابل در خانه حاج علی پارک کردند. رها و صدرا خود را به حاج علی و
آیه و ارمیا رساندند و وارد خانه شدند.
خانه ی حاج علی ساده و کوچک بود. وسایل خانه نو نبود اما تمیز بود.
حاج علی برای آیه و رها و سایه در تنها اتاق خواب خانه رختخواب
گذاشت و در هال سه دست رختخواب برای مردها.
صدرا از رها پرسید:
_این خونه شونه؟
رها لبخند زد:
_قبلا تو همون کوچه ای که خونه مادر سید مهدی بود، خونه داشتن. مادر
آیه که فوت کرد، حاج علی خونه رو فروخت و یه خونه کوچیکتر خرید و
باقی پولشو داد تا سید مهدی بتونه یه خونه ی مناسب نزدیک محل
کارش اجازه کنه.
صدرا آهی کشید و شب بخیر گفت و کنار ارمیا دراز کشید. حاج علی در
آشپزخانه بود؛ سر و صدایی میآمد. رها هم به کمک حاج علی رفته بود.
صدرا رو به ارمیا گفت:
_حست چی بود وقتی بحث ازدواج آیه خانم شد.
ارمیا: منظورت چیه؟
صدرا: نمیدونم، حس کردم نگاهت بیمنظور نیست.
ارمیا: اما منظور من اونی که تو فکرته نیست؛ سید مهدی همه آرزوهای
منو داشت، فقط میخوام از نزدیک ببینمشون. حس کنم خانواده داشتن
چه حسی داره؛ من لایق شریک این زندگی شدن رو ندارم، حتی فکرشم
برام زیادیه
صدرا: پس خودتم میدونی که جنس ما با اینا فرق داره؟
ارمیا: تو که میدونی فرق داریم چرا با رها خانم ازدواج کردی؟
صدرا: مجبور شدیم؛ یه چیز تو مایه های اتفاقی که برای آیه خانم قراره
بیفته!
ارمیا: نکنه زنداداشت بود؟
مرده؟
ُ
صدرا: نه؛ گفتم شبیه، در اجباری بودن. میدونی برادرم
ارمیا: آره، صبح گفتی!
صدرا سرگذشتش را تعریف کرد:
_رها از جنس من نیست؛ شبیه آیه خانومه... من و تو خیلی شبیه هم
هستیم، نمیدونم خدا چه بازیای برامون راه انداخته، برای منی که قراره
یک سال دیگه با دختری که عاشقشم ازدواج کنم؛ رهایی که میخوام قبل
از ازدواجم تو دنیای سختیها رهاش کنم! تویی که نگاهت پر از حسرته،
آیهای که مونده با یه بچه ی بی پدر، بچه ای که شاید عموشو پدر صدا کنه؛
شاید آیه خانم قویتر از رها باشه و زیر بار ازدواج با برادر شوهرش نره،
َ اما آخرش می شه تنهایی تا مرگ! ما از جنس اونا نیستیم... بهش فکر
نکن! منم سعی میکنم بهش فکر نکنم. میدونم روزی که رهاش کنم
پشیمون میشم و حسرت زندگی باهاش همیشه توی قلبم میمونه!
_تو که داریش، رهاش نکن!
صدرا: ندارمش، گفتم که نامزد دارم؛ اون از جنس خودمه، افکارش مثل
منه... لباس پوشیدنش مثل منه؛ به خاطر اون خیلی دل رها رو شکستم،
رها هیچوقت اونطور که آیه خانم عاشق سید مهدی بود عاشق من
نمیشه! رها حق داره عاشق بشه.
جایی در قلبش با این حرف درد گرفت.
ارمیا: نامزدت ارزش از دست دادن این دختر رو داره؟
_نه! ارزشش رو نداره؛ اما فرق من و رها، فرق الماس و زغال سنگه.
ارمیا: چرا از جنس اون نمیشی و برای خودت نگه نمیداریش؟
_تو میتونی از جنس سید مهدی بشی؟
ارمیا: من فکرشم نمیکنم، کار سختیه!
_منم نمیتونم، به این زندگی عادت کردم؛ سخته خودم و بعد اینهمه
سال زندگی آزاد، تو قید و بنِد دست و پا گیر کنم.
ارمیا: اگه عاشق باشی میتونی!
_نه من عاشق رها هستم و نه تو عاشق آیه خانم!
ارمیا: شاید یه روز عاشقش بشی!
_امکان نداره، منم عاشق بشم اون عاشق نمیشه!
ارمیا: خدا رو چه دیدی؟ مسیح میگه خدا هر روز معجزه میکنه... هر بار
که صداش کنی، برات معجزه میکنه!
رها با ظرفی در دست بیرون آمد. ارمیا و صدرا روی رختخوابشان
نشستند. رها ظرف را به سمت صدرا گرفت:
_حاج علی برای آیه یه کم حلوا درست کرده، شما هم یه کم بخورید،
خوشمزهست.
صدرا ظرف را گرفت و اندکی را در دهان گذاشت. طعمش ناب بود به
سمت ارمیا گرفت: _این چه طعم خوبی داره.
رها: آخه با آرد کامل و شیره انگور و کرهی محلی درست شده، گلابشم
درجه یکه؛
گلاب ناب ، حلوا غمزداست، هم شیرینی داره که قند
خون رو تنظیم کنه، هم گلاب داره که سردیه، غم رو از بین ببره.
مرد کسی نبود برامون از اینا درست کنه!
ُ
صدرا: وقتی سینا
صدایش حسرت داشت.
رها سرش را پایین انداخت:
_متاسفم!
صدرا به او لبخند زد:
_نگفتم که بگی متاسفی، گفتم که برای ما هم درست کنی.
رها رفت تا ظرف دیگری که دستش بود را برای سایه و آیه ببرد. آیه ی
شکسته ی این روزها...
حاج علی هم آمد و برقها خاموش شد. آیه با اکراه اندکی حلوا خورد و
همه به خواب رفتند؛ شاید هنوز ساعتی نگذشته بود که صدای هق هق
آیه بلند شد. حاج علی سراسیمه شد، رها آیه را در آغوش گرفت و سایه
به دنبال لیوان آب از اتاق خارج شد.
رها: چی شده قربونت بشم؟
َ هدی داره چی
آیه: امشب مهدی چیکار میکنه؟ رها براش میترسم، از فشار قبر
میترسم؛ از ترسیدن می ترسم، از آینده ی خودم و این بچه می
َ ترسم! چرا امشب این قدر شب سختیه ، مهدی داره تو قبر دست و پا
میزنه و مادرش برام از رسم و رسوم میگه،
شوهرم رفته رها... سایه ی
سرم رفته رها... زندگیم رفته رها... به من میگه نباید میذاشتم بره! آخه چطوری؟! چطوری جلوی میگرفتم که قنوت هر نمازش اللهم
الرزقنا توفیق الشهادة بود؟ چطور جلوشو میگرفتم؟ میگفتم نرو! میشدم
َ مثل زنای کوفی؟ مردی که اهل این زمین نبود؟
روز قیامت چطور تو روی حضرت زهرا (س) نگاه میکردم؟ جلوشو میگرفتم و
زنجیر پاش میشدم، زن خوبی بودم؟ اون صدای "هل من ناصر ینصرنی"
رو شنیده بود که رفت! اون خواب شهادتشو دیده بود... اون غسل
شهادتش رو کرده بود... اون دل از دنیا کنده بود، میخواست به کربلای
ّ امام حسین (ع) برسه؛ من چیکار میکردم؟می
شدم
َ زنجیر؟ میشدم ابلیس؟ چطور پایبند مردی رو که ، پای موندنش
نبود؟مردی که بال پرواز داشت؟ که شوق پرواز داشت؟ مردی که
برای اسیری حضرت زینب (س) گریه میکرد رو چطور پایبند میکردم؟
مردی که رگ میزد گردنش برای اسم زینب کبری...
که میگفت بیغیرته کسی که حریم حرم علی مرتضی رو شکسته ببینه و بشینه! ببینه َحر
َ
کسی که حریم َحر
دختر غیرت اهل الله رو به خاک و خون میکشن و ساکت بمونه... که میگفت
سه ساله نازدانه ی کربلا دوباره خواب سیلی و شلاق و خار و اسیری
بینه... باز داره خون و مرگ می بینه... باز داره جریان گوش و گوشواره
تکرار میشه... لب و تشنگی تکرار میشه... میدونی هر شب از خواب
بیدار میشد و میگفت "آیه کوتاهی کردم!" میگفت "آیه ازم بگذر تا
شرمنده نشم!" امسال شب عاشورا خواب دید که امام حسین ازش رو
برگردوند، نمیدونی چی به روزش اومد! چه گریه ها که نکرد... روزی که
گفتم برو، انگار دنیا رو بهش دادن! تمام عشقش به این بود که آقا اجازه
داده! غرق لذت بود که رهبرش اذن داده! برای
حرم رفت! میگفت باید آزاد بشه و مثل بی بی جانم حضرت معصومه
امن و پر از زائر باشه!میگفت یه روز سه تایی میریم که دل سیر زیارت
اره من ابلیس نبودم..
ّ
من زنجیر پای مردم نبودم
قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب ریختم! آیةالکرسی
َخوندم براش و سپردمش دست علمدار کربلا! مگه نمیگن پشت هر
موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از
دنیا و من تو فشار قبر موندم!
آیه حرف میزد و هق هق میکرد. رها نوازشش میکرد و سایه کنارش
اشک میریخت.
حاج علی به در تکیه داده بود.
ارمیا حسرت به دلش
مینشست. صدرا در خود میپیچید! چقدر درد در قلب این زن است!
چقدر حرفهای ناگفته دارد این زن! این آیه ی زندگی سید َمهدی است،
چرا آیه اش را میشکنند؟
آیه که به خواب رفت، هیچ چشمی روی هم نرفت... حال بدی بود.
حرفهای مانده بر دل آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب درد
آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه!
ادامه دارد ....
مطلع عشق
🍃 قدرت رسانه این طوری ذهن شما رو هدایت میکنه .... ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از سنگرشهدا
بت و بتخانه همه ذکر خدا می گویند
سخن از اقرأ و از غار حرا می گویند
حمد حق، مدح رسول دو سرا می گویند
خلق عالم همه تبریک به ما می گویند
#عید_مبعث🍃🌺
#آغاز_رسالٺ🍃🌺
#رسول_مهربانے_مبارڪ🍃🌺
ว໐iภ↬ @sangarshohada🕊🕊