مطلع عشق
_خودتو لوس نکن، انگار تا حالا چندبار گرسنه مونده! -هیچ بار بانو، تا تو هستی من وضعم خوبه! مردش بلن
#از_روزی_که_رفتی
نویسنده : سنیه منصوری
#قسمت هفتم
🍃تلفن زنگ خورد... حاج علی تلفن را جواب داد، سلام کرد. چند دقیقه
سکوت و صدای حاج علی که گفت "انا لله و انا الیه الراجعون..."
بعد آهسته گفت:
_باشه، ممنون؛ یا علی!
تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از چشمان آیه، اما آیه عطر
مردش را استشمام میکرد
َ
_داره میاد!
سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و میدانست، اصلا از اول میدانست
این صبحانه برای اوست...
آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست. رها بلند شد و به سمتش
دوید. آیه که نشست، دنیای حاج علی ایستاد... خدایا دخترکش را توان
بده! به داد دل این دختر برس! به داد تنها داشته
ی حاج علی از این دنیا
برَس
َ
... خدایا فریاد رس بی پناهی این قلب باش !
َ
رها با صدرا تماس گرفت. بار اولی بود که به او زنگ میزد. همیشه صدرا
بود که خبر میگرفت.
_رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
_سلام... دارن میارنش، الان زنگ زدن.
_الان میام اونجا!
تماس را قطع کرد. لباس پوشید. جواب مادر را سرسری داد. در راه یاد
ارمیا افتاد و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر خبری شد به او هم خبر
بدهد. تماس برقرار شد و صدای گرفته ی ارمیا را شنید:
_بفرمایید!
_صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر دارید؟
_بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟
_دارن میارنش، من تو راه خونه شونم.
_منم الان حاضر میشم و راه میافتم
_اونجا میبینمت...
رفاقتی بین آنها نبود، اما دلیل مشترکی داشتند؛ دلیلی که آنها را به
یک خانه میکشاند.
ارمیا سریع لباس پوشید، کلاه موتور سواری اش را برداشته بود که مسیح
جلویش را گرفت:
_کجا میری؟ تو حالت خوب نیست با این وضع کجا میری!
_دارن میارنش، باید برم اونجا!
_چرا باید بری اونجا؟
_باید برم! نمیتونم بهت بگم چرا، چون خودمم نمیدونم چرا!
_منم باهات میام.
یوسف: منم میام. میخوام این خانواده رو ببینم.
ارمیا کلافه شد.
_باشه بیایید اما زود آماده بشید، دیرم شده!
همه به سمت خانه ی سیاهپوش آیه رفتند. همسایه ها جمع شده بودند...
اهالی محل آمده بودند... کوچه پر بود از جمعیت... بوی اسپند بود و
ّ همهمه... بوی عزا بود... بویی شبیه آمدن محرم بود انگار!
آیه اشکهایش را ریخته بود، گریه هایش را کرده بود. چشمهایش دو
کاسه ی خون بودند؛ کاش میتوانست در این غم خون گریه کند!
از صبح چشم به راه بود. پدر را فرستاده بود
دسته گل زیبایی بخرد
ُگلهای یاس برای او که جانش را برای حفظ حریم یاس
ها داده بود.
دم در آپارتمان نشسته، انتظار همسر کشید. همسرش به خانه میآمد...
بعد از دو هفته به خانه میآمد، هم نفساش می آمد... بیا نفس! بیا
هم نفس... بیا جان من! بیا که سرد شده خانه ات. خانه ای که تو گرمای آن
هستی! بیا امید روزهای سردم... بیا که پدرانه هایت را خرج دخترکت
کنی... بیا که عاشقانه هایت را خرج بانوی قصه ات کنی!
🍃رها کنارش بود، تمام ثانیه ها؛ حتی لحظه ای که نماز ظهر میخواند؛ حتی
لحظه ای که نهارش را نخورده رها کرد و دم در چشم به راه نشست... تمام
لحظه ها خواهرانه خرج آیه اش میکرد.
َ
مردی، کمی آن طرفتر میان دوستانش، خیره به زنی که گاه میافتد روی
زانو و گاه با کمک برمیخیزد و گاه کمر خم میکند، چقدر حسرت دارد این
زندگی و این عشق؛ اگر روزی بمیرد، کسی برای او اینگونه روی زانو افتان
و خیزان میشود؟ اصلا کسی برایش اشک میریزد؟ فاتحه میخواند؟
شبهای جمعه کسی به دیدارش میآید؟ چقدر سخت است بدانی
جواب تمام سوالهایت یک "نه" به بزرگی تمام دنیاست.
کمی انسوتر ، مرد جوانی به همسری نگاه می کرد که تمام دنیا همسرش
میدانند و داشته هایش میگفتند "خونبس زن نیست، اسیر است؛
خدمتکار است!" که حق زندگی را از همسرش میگرفتند، که رویایی
داشت در مقابل رهایش! رهایی که چه زیبا همدلی میکرد برای دوستش.
لحظه ای از گوشه ذهنش گذشت "کاش لحظه ای که برادر خاک کردم، تو
کنارم بودی!" چقدر حسرت داشت یاد نبود مرهمی روی قلب زخم
خورده اش. صدرا نگاهی به ارمیا کرد. نگاه خیره اش به آیه حس بدی در
دلش انداخت، اگر جای آن شهید بود و کسی به همسرش... افکارش را
برید، پس راند به گوشه ای دور از ذهنش. جنس نگاه ارمیا ناپاک نبود...
عاشقانه نبود... حسرت در نگاهش موج میزد، این نگاه را به حاج علی
هم داشت ، چیزی در این مرد برایش عجیب بود.
َ
آرام به کنارش رفت:
_تو چرا اینجایی؟
_خودمم نمیدونم.
_دلم برای زنش میسوزه!
_دلم برای خودش میسوزه که این همه داشته و قدرشو ندونسته.
_از کجا میدونی که قدرشو ندونسته؟
_چون همه رو جا گذاشته و رفته، به همین سادگی!
َ
_شاید دلیل مهمی داشته، خیلی مرده به خاطر دیگران از جونش
گذشته!
_برای کشورش اگه میمرد یه حرفی، دلیلش هرچی که بود، برای من
مسخرهست!
_حتما دلیل محکمی بود که از این زن عاشق گذشته و رفته!
_شاید عاشقش نبوده!
مرده، برادرم و همسرش عاشق هم بودن و سال
ُ
_برادرم تازه ها برای
رسیدن به هم صبر کردن. روزی که جنازه ی برادرمو آوردن اونقدر ضجه
زد، اونقدر خودشو بچه ی تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای
بچه بیفته! هنوز پاشو تو خونه نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛
اما به نظر من این زن عاشقتره! خودشو نمیزنه! داد و فریاد نمیکنه؛
انگار دوست نداره دیده بشه، نگاهها رو به سمت خودش نمیکشه! هربار
دیدمش چشماش کاسه ی خون بود اما هنوز صدای گریه هاشو نشنیدم.
داداش من این زن با زنای دیگه خیلی فرق داره، شاید چون نوع ُ
همسراشون فرق داره!
سکوت بینشان برقرار شد. سکوت بود و اندیشه ی این زن!
مسیح و یوسف چشم در خانه میچرخاندند، خانه ی حسرتهای ارمیا...
خانه ی آرزوهای ارمیا...
َ
حاج علی با همکاران مرد ایه حرف میزد. حواس آیه در پی َمردش بود.
َ بدون شنیدن حرفها هم میدانست مردش نزدیک است
ُاگر یعقوب باشی، بوی پیراهن یوسف را استشمام میکنی
دستهایش یخ کرد... پاهایش میلرزید. قلبش یک در میان میزد "آرام
باش قلب من! آرام باش که یار میآید! آرام باش و بگذار بار دیگر نگاه در
چشمانش بدوزم و عطر تنش را به جان کشم! بگذار دیدار تازه کنم آنگاه
دیگر نزن! دیگر کاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب من! بوی الهی
سرخم می
آید!
" صدای لا اله الا الله می آید. بوی اسپند می آید. آیه دست به
چهارچوب در گرفت. شهید را تمام شهر به خانه آورده بودند. "چگونه
َ رفته ای که شهر را سیاهپوش کرده مرد؟ چگونه دنیا را زیر و رو کردی؟
این شهر به بدرقه ی تو آمده اند؟ این شهر را تو زیر و رو کردی؟ نگاه کن...
شهری سیاه پوشیده اند! بی انصاف! دلت به حال من نسوخت؟ دلت به
حال قلب بی پناهم نسوخت! بی انصاف! این شهر که تو را نمیشناسد
اینگونه سیاه پوشند، من که دلم بند دل توست؛ چگونه تاب بیاورم وداع
را؟مگر اینجا کربلاست که اینگونه مرا می آزمایی؟ من آیه ام... من که
زینب نیستم مرد!"
من که ایوب نیستم ، مردش نمایان شد. "بلندشو مرد! بلند شو که
َ
در آسانسور باز شد... قامت مهمان داری! تو که رسم مهمان نوازی بلد بودی! تو که مهمان نواز بودی! تو که با پای خود رفتی، با پای خود باید برگردی! بلندشو م و قامت من!
بلندشو که تاب ندارم اینگونه دیدنت را! بلندشو که تو را با آن
َ لباسهایت دوست دارم! بلندشو تا من قربان صدقه
ات روم! بلندشو م
من! قرار نبود بی من سفر روی! قرار نبود مرا راهی این جهنم کنی و خودت
عازم بهشت شوی!"
ارمیا به مردان کلاه سبز مقابلش نگاه میکرد. "خدای من! اصلا فکرش را
نمیکرد که به خانه ی همکارش آمده است!"
آیه قامت مردش را وجب میکرد. آخرین دیدار است:
_بابا! میخوام صورتشو ببینم!
_الان نه بابا جان! الان وقتش نیست!
آیه التماسگونه گفت:
_خواهش میکنم، اگه نبینمش میمیرم بابا!
کنار تابوت نشست. حاج علی صورتش را باز کرد. آیه دست بر صورت
سفید شدهی َمردش گذاشت: _سلام! اومدی؟ ایندفعه زود اومدی!
همه ش دو سه ماه میرفتی! حالا هم که زود اومدی، اینجوری؟ حتی
نموندی دخترکت رو ببینی؟ مگه عاشق دختر نبودی؟ مگه چند سال انتظار
اومدنشو نکشیدی؟ حالا که داره میاد تو کجا رفتی؟ کجا رفتی آخه؟ من
َ تنها نمی تونم از پس زندگی بربیام ، هدی دخترت چند روزه تکون
نخورده
مردش گذاشت... تپش نداشت، سرد بود و خاموش!
َ
دست روی قلب مردش چسباند. به دنبال امید
َ
سرش را خم کرد و گوشش را به قلب میچسباند
َ می
گشت، به دنبال صدای قلب مردش میگشت. آه کشید... مردش رفته
بود! هیچ امیدی نبود. یک نگاه دیگر مرا مهمان کن.. یک نگاه دیگر! "کجا
مرد من؟ دخترت هواتو کرده آقای پدر! دخترت دلتنگ نوازشه...
َ
ِ بابا گفتناته... پاشو مهدی! پاشو آقا! قلبم جون زدن
دخترت دلتنگ ، دختر
نداره آقا! دستام جون نداره! بدون تو نفس کشیدن سخته! زندگی بدون
تو درد داره! آیه رو تنها گذاشتی؟ بهشت و تنها تنها برداشتی؟ من چی؟
چطور به تو برسم؟ قرار ما پرواز نبود! قرار ما پا به پای هم بود! نه بال
پرواز و پریدن تنها! شهادتت مبارک..."
رها هق میزد! حاج علی میشنید، اشک میریخت. صدرا نگاه به صورت
مردی داشت که خوب می
شناخت َ
ارمیا به مهدی چشم دوخته بود
مردی که روزهای زیادی را کنارش گذرانده بود. می دانست اصلا
هیچ شناختی از او نداشته."شهادتت مبارک همرزم!"
آیه که بلند شد، همه بلند شدند. خانه را سکوت فرا گرفته بود. گویی همه
مسخ وداع آیه بودند...
حاج علی خم شد و سر مَهدی را بست، مردان کلاه سبز ، بار
دیگر شهید را روی دوش بلند کردند.
مسیح و یوسف با چند همکار خود مشغول صحبت بودند. چقدر سخت است که رفیق از دست بدهی و
ندانی! ندانی هم رکاب که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست
داده ای؛ حتی فکرش را هم نمیکردند سر از تشییع همکاری درآورند که
روز قبل بحث آن بود...
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی 🔹 پس تلاطم زیبای جهان کجاست؟ 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 #پروفایل ❣
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#آغوش_درمانی۱۱
👈 در آغوش گرفتن ، باعث نوع دوستی و گذشت میشود؛
همچنین، روند پیر شدن را کند میکند .
❤️ به این معنی که کسانی که عشق و محبت خود را با آغوش گیری نثار هم میکنند ، دیرتر پیر و شکسته میشوند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_دوازدهم خب بریم سر وقت اولین مرحله⬇️⬇️ 1⃣ اولین م
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_سیزدهم
🌸مرحله دوم بعد از مشورت، بعد از اینکه مشورت کردی و طرف را شناختید یک موقع هست میبینی نمیشه خودت جلو بری، یا والدینت هم نمیتونی بفرستی جلو.
یکی هست مثلاً اونقدر غریبگی باشه که نشه خانوادت بفرستی✅
📍👌چون معمولاً احتیاج به یک واسطه هست این وسط، یک کسی که به هرحال از هر دو طرف یک شناختی داشته باشه. این بهترینش همین هستش.
🌷ولی یک خانواده که کاملاً اعضاشون، با خانوادهی دیگر غریبه هستن اینجا سخت هستش.
یعنی مثلاً شما فرض بفرمایید
یکی آمده خواستگاری🌷 خواهر شما، نه خود پسر را بشناسید، نه پدر و مادرش را بشناسید، هیچی.
این کاملاً همه ناشناس هستند، وقتی میان
انسان اونجا خیلی براحتی نمیتونه سخن بگه، خیلی بهراحتی نمیتونه بپذیره.
معمولاً استفاده از واسطه و معرف چیز خوبی است✔️🌿
کسی که بشناسه ما را و اون خانواده رو هم بشناسه.
🌼👍واسطه هم همون شرایط رو باید داشته باشه.
هم باید آدم بهاصطلاح #آگاهی باشه، هم باید آدم #خیرخواهی باشه و درست واسطگی بکنه.
🔺نظرات خودش رو تحمیل نکنه اونجا.
حالا که داریم واسطهگری میکنی حق کمیسیون بخواد اون وسط.
🔻یک چیزی هم بخواد اونجا مثلاً اون بگه اونجا. نه واسطهگری در حد یک معرفی باشه و کار را خراب نکنه اونجا خلاصه.
یک معرف مثلاً.
❇️بعضی از معرفها هستند فقط در حد معرف هستند میگن این برای این خوبه، شما میتونید با فلان خانواده، دختر خوبی هستش،
⬅️↙️یا مثلاً نهایتاً پدر اون دختر، به خود اون دختر، به مادر دختر، میگه که فلان جوان، جوان خوبی هستش مایل هست که با شما وصلت بکنه، در همین حد.
بعضی از واسطهها هستند که نه، خودشون هم شرکت میکنند، در جریان میآیند، فعال شرکت میکنند. بسته به موقعیتهای مختلف داره↗️
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨رهبر انقلاب در دیدار با مردم تبریز:
⚠️امروز باید به فکر فردا بود. ۲۰ سال دیگر دیر است.
#بحران_جمعیت
#سالخوردگی_جمعیت
#جمعیت_جوان_مولفه_قدرت
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
❌🇺🇸 دادگاهی در لسآنجلس مرد ۲۷ سالهای را روز دوشنبه به دلیل استثمار و سوء استفاده جنسی از ۲۰ کودک که برخی نوزاد بودند، به حبس ابد محکوم کرد!!
منبع :👇
https://breaking911.com/california-man-who-raped-and-abused-20-children-gets-life/
#چشم_و_دل_سیرهای_هرزه
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #روانشناسی_مردان
💠 جملات يك #مرد كوتاه و صريحتر از جملات زن است. ابتدای جملهاش ساده بـا محتـوای واضـح و در انتهای آن #نتيجهگيری وجود دارد، لذا اوّلين قاعده در گفت و گو با يك مرد چنين است تـا حـدّ امكـان حرف خود را ساده بيان كنيد و همزمان از #چند_موضوع صحبت نكنيد.
💠 وقتی زنان بخواهند كه، مردان به حرفهايشان #گوش كنند، بايد به موقع او را از آن موضوع با خبر سازند و در ابتدا مواردی را كه میخواهند با او در ميان بگذارند مطرح كنند و بگويند كه چه وقت میخواهند در مورد چه موضوعی با او صحبت كنند. مثلاً «در مورد مشـكلی كـه در محـيط كـار بـرايم پـيش آمـده میخواهم با تو #صحبت كنم. بعد از شام وقت داری؟»
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
سرخم میآید! " صدای لا اله الا الله می آید. بوی اسپند می آید. آیه دست به چهارچوب در گرفت. شهید را
#از_روزی_که_رفتی
نویسنده : سنیه منصوری
#قسمت هشتم
🍃 یوسف و مسیح هم راهی قم شدند... ساعت سه بعدازظهر بود که به قم
رسیدند. صدا گلزار شهدا را پر کرده بود:
از شام بال، شهید آوردند / با شور و نوا، شهید آوردند...
جمعیت زیادی آمدند... ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد
قلبها میلرزید. شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا
میرفت. صدای ضجه های زنی میآمد... فخرالسادات طاقت از کف داده
َ بود، فقط چند سنگ قبر آنطرف مردش را به خاک سپرده بودند. حالا
پسرش را، پاره ی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با
فاصله ی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟
َ آیه سخت راه میرفت. مردش بود. دلش سبک شده
تمام طول راه را با مردش بود، اما پاهایش سنگین بود. تمام بار زندگی را روی دوشش احساس
میکرد؛ کاش میشد همینطور سرد هم شده، کنارم بمانی! توان در خاک
گذاشتنت را ندارم! "
رها سمت راستش بود و دست در بازوی آیه داشت. دستی نزدیک شد و
زیر بازوی دیگرش را گرفت. آیه نگاه گرداند. سایه بود:
_توئم اومدی؟
_تسلیت میگم! به محض اینکه فهمیدیم اومدیم، با دکتر صدر و دکتر
مشفق اومدیم.
مرد من! ببین هنوز
مردم خوبی کردن را بلدن َ
هنوز هم دل به دل هم دادن را بلدند و دل میسوزانند!"
به قبر که رسیدند، پایین قبر بر زمین افتاد. به درون قبر سیاه و تاریک
نگاه کرد. قبری که سرد بود... قبری که تنگ بود... قبری که همه از
َمردم
مرده! آیه به وحشت افتاد! "خدایا...
سرازیریاش میگفتند و حشت ُ
را کجای این زمین بگذارم؟! خدایا... امان! خدایا... امانم بده! امانم بده!
خدایا درد دارد این دانسته ها از قبر..
هرکس می شنید شهید آورده اند، سراسیمه خود را میرساند. میآمد تا ادای دین
کند! می آمد که بگوید قدر میدانم این از جان گذشتنت را!
وقتی سیدمهدی را درون قبر میگذاشتند، فخرالسادات از حال رفت، آیه
رنگ باخت و نزدیک بود که درون قبر بیفتد. رها و سایه او را گرفتند.
زمزمه میکرد "یا حسین... یا حسین! به فریادش برس... تنهاش نذار! یا
حسین!"
سرازیری قبر بود و رنگ پریده ی آیه، سرازیری قبر بود و نگاه وحشتزده
ی ارمیا! سرازیری قبر بود و صدرایی که معصومه را میدید که از حال
َ رفت بود و آیه ای که زیر لب تلقین می ردش... عشقش فرق
داشت یا مرگش؟!
حاج علی خودش نماز خواند بر جنازه ی دامادش. خودش درون قبر رفت
َحد گذاشت
و همنفس دخترش را در قبر خواباند... خودش تلقین خواند،
و خاک ریخت... ترمه را که کشیدند، عکس روی قبر گذاشتند.
آیه نگاه به عکس خیره ماند و به یاد آورد:
_این عکسو امروز گرفتم، قشنگه؟
آیه نگاهی به عکس انداخت:
_این عکس وقتی شهید شدی به درد میخوره! خوب افتادی توش، اصلا
تو لباس نظامی میپوشی خیلی خوشتیپ تر میشی!
سید مهدی خندید:
_یعنی اجازه دادی شهید بشم؟
آیه اخم کرد:
بعدِ من، خواستی شهید شو!
_نخیرم! بعد از صد و بیست سال
و پشت چشمی نازک کرد.
آیه: "کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..."
ارمیا چشم میچرخاند.
_مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه. مرگ تولد دوبارهست، اینا رو آیه
گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق
هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک ریختن یه امر عادیه!
صدرا به میان حرفش دوید:
_نه از اون گریه هایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون نشسته ی آیه
خانم! از اونا رو میگم!
رها نگاهش را دزدید:
_شما که رویا خانم رو دارید!
_رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیهش بده؛ حتی برای سینا هم
نیومد!
نگاه رها رنگ غم گرفت:
_به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره!
میگه اینجا بوی مرگ میده
آدمایی که از مرگ میترسن و میدونن چیز
خوبی اون دنیا منتظرشون نیست، قبرستون نمیان چون مرگ
وحشت زده شون میکنه؛ وجدانشون فعال میشه.
وقتی مردم برام گریه کن! تنها کسی که میکنه تویی
ُ
_اگه میتونی صادقانه برام دعا و طلب بخشش کنه تویی!
_چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟
_چون قلب مهربونی داری، با وجود بدی های خانواده ی من، تو به احسان
محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی...
سایه به آنها نزدیک شد:
_سلام.
صدرا جواب سلامش را داد. رها نگاه کرد به همکار و دوست خواهر
شده اش:
_جانم سایه جان؟
یوسف: دنبال کی میگردی؟
_دنبال حاج علی!
مسیح: همین شیخ روبه روته دیگه! نشناختیش؟
ِ مقابلش نگاه کرد. حاج علی در لباس
ارمیا متعجب به چهره شیخ
روحانیت؟
_یعنی آخونده؟!
یوسف: منم تعجب کردم. وقتی رسیدیم اون پسره این لباسا رو بهش داد
اونم پوشید.
به پسری اشاره کرد، که برادر "سید مهدی" بود.
زنی به آیه نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه
مالید:
خاک مرده سرده، داغ رو سرد می
کنهُ
آیه به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر گرما و سرما معنا
داشت؟
رها میخواست بلندش کند. آیه ممانعت کرد. سایه زیر گوش آیه گفت:
_پاشو بریم، همه رفتن!
_من میمونم، همه برید! میخوام تلقین بخونم براش!
_تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما نشین!
_نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیش م ام خوبم.
نگاهی میان رها و سایه رد و بدل شد، نگران بودند برای این مادر و
کودک. حاج علی نزدیک شد:
_آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام بدیم.
_من میمونم، شما برید!
حاج علی کنارش نشست:
_پاشو بابا جان... تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو صاحب عزایی
آیه نگاه به چشمان قرمز پدر کرد:
_صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه اینهمه صاحب عزا!
بذارید من با شوهرم باشم!
رها که بلند شد، صدرا خود را به او رساند:
_چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟
رها نگاه غمبارش را به همسرش دوخت:
_آیه نمیاد!
_آخه چرا؟
معصومه اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه
نمیرفت؟
_میخواد پیش شوهرش باشه. میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک،
نکیر و منکر میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره تلقین رو بخونه،
مرده می
تونه جواب بده و راحت از این مرحله ی سخت، رد میشه! تازه
میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن بخونه!
صدرا به برادرش فکر کرد، کاش کسی برای او این کار را میکرد! معصومه
که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. بهانه گرفته بود که برایش
دردناک است و به بچه آسیب وارد میشود از این همه غم!
حرفی که مدتی بود ذهنش را درگیر کرده بود پرسید:
_تو هم مثل آیه خانمی؟
رها که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب
پرسید:
_متوجه نشدم!
_من بمیرم، تو هم مثل آیه خانم سر خاکم میمونی؟ برام تلقین
میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصلا برام گریه میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا
خوشحال میشی؟
رها اندیشید به نگرانی آشکار چشمان صدرا: