✫⇠قسمت :1⃣2⃣
🌷 ... همان روز هر چهار خانواده به سمت فسا حرکت کردیم. فقط خانواده آقای بنی اسد به داراب رفتند. وقتی من به روستای جلیان رسیدم همه ناراحت شدند و فکر کردند برای مرتضی مسئله ای پیش آمده و زمانی که دیدند برادر ایشان همراه من است خیالشان راحت شد.
در آن عملیات غمی مجدد در گوشه قلبم جای گرفت. و آن هم شهادت حسین اسلامی و آقای بنی اسد بود. واقعا برایم مشکل بود دوباره باید به اهواز برمی گشتم و جای خالی آن عزیزان را حس می کردم . چند روز بعد از عملیات آقا مرتضی به مرخصی آمد و پس از چند روزی به من گفت: فعلا شما همین جا بمانید بعد می آیم و شما را با خود می برم.
من موافقت کردم . من با وجودی که در فسا بودم فکرم اهواز بود. اگر من می رفتم آقا مرتضی مجبور بود که هر شب به منزل بیاید چون من می ترسیدم و خانه امنیت کافی نداشت.
🌷حسن سکونت در هتل همین امنیتش بود . یادم هست قبل از شهادت حسین اسلامی و آقای بنی اسد, مردان هر چهار خانواده نوبت گذاشته بودند که هر شب یک نفرشان به منزل بیایند تا آن خانه خالی از مرد نباشد.
یک بار برای آقا مرتضی ماموریتی پیش آمد، (آقای بنی اسد و اسلامی همه به ماموریت رفته بودند) و به آقای بدیهی سفارش کرد سعی کن بچه ها را تنها نگذاری.
در این فاصله که آقا مرتضی به ماموریت رفته بودند چند روزی بود که آقای بدیهی حتی یک بار هم سری به منزل نزد .در آن زمان باران به شدت می بارید و ما نفت هم نداشتیم .
هواپیماهای عراقی هم که مرتب شهر را بمباران می کردند. زینب هم به شدت مریض شده بود و شرایط مشکلی برای همه ما به وجود آورده بود . وقتی که آقا مرتضی به خانه آمد و با این مشکلات مواجه گردید خیلی ناراحت شد و به ما گفت:
مگه آقا رضا به خانه نیامده؟
- نه اصلا نیامده!
- من که به ایشان گفته بودم بچه ها را تنها نگذار.
بعد از آن زینب را به دکتر برد و هر چه نیاز داشتیم خریداری کرد و به منزل آورد. بعد که به آقا رضا این مسئله را گفته بود ایشان فکر کرده بود که منظور آقا مرتضی بچه های گردان بوده است و به همین خاطر بوده که به منزل نیامده!
🌷 یاد دارم که بعد از شهادت بچه های فسا چه ساکنین هتل و چه آن منزل که داخلش بودیم, هر موقع که به فسا می آمد به من می گفت
به خانواده حاج محمود، حسین و جلیل اسلامی، اکبر نور افشان, کرامت رفیع و .... سری زده ای؟
من هم به شوخی به او می گفتم؟ نه من که بیکار نبودم.
راستش را بخواهید من دیگر خود را جزیی از همسران آن عزیزان می دانستم و در درون قلبم با آنها متصل شده بودم. مگر می توانستم که آنها را نبینم. مرتب احوال همدیگر را می پرسیدیم.
بعضی مواقع آقا مرتضی من را به فسا می برد و شب در خانه حاج محمود و با دیگر شهدا در کنار آنها سپری می کردیم.
تقریبا من دیگر در فسا ساکن شده بودم و خود آقا مرتضی به منطقه می رفت و هر چهل روز به طور متوسط چند روزی به مرخصی می آمد و می رفت.تا این که قبل از عملیات کربلای 4 به روستا آمد و مابقی وسایلی را که در اهواز داشتیم به فسا آورد.
در آن مرخصی موفق شد مقداری وام بگیرد تا بتواند زمینی را که داشت بسازد. حقیقتا ما تا آن زمان منزل شخصی از خودمان نداشتیم. آن روز به منزل آمد پول را به من داد و گفت: این پول نزد شما باشد تا من هفته دیگر بیایم و شروع کنیم به ساختن خانه.
🌷عصر همان روز به همراه آقایان بدیهی و آزادی به اهواز رفتند . هنگام خداحافظی زینب خواب بود . می خواست او را بیدار کند من موافقت نکردم, چون این قدر به پدرش وابسته بود که هر وقت از منزل بیرون می رفت تا مدتی پشت سرش گریه می کرد و بهانه می گرفت. به ایشان گفتم: شما که قصد دارید هفته دیگر برگردید سعی کنید او را بیدار نکنید.
به هر صورت که بود او را در خواب بوسید و رفت. بعد از رفتن آقا مرتضی، زینب مریض شد. من در آن موقع به یاد خوابی افتادم که خود آقا مرتضی دیده بود .او به من گفت: خواب دیده ام زینب مرده است...
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
ادامه دارد...✒️
❣ @Mattla_eshgh
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🔹 بیقیمتمو جز تو خریدار ندارم...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از 🇾🇪 گروه جهادی اویس قرنی 🇮🇷
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 شما چطور فقط از سیره اهلبیت صحبت میکنید، بعد به اینجا که میرسه اینقدر خشن میشوید؟
🛑 اگر نمیتوانی پول کمک کنی، حداقل به بقیه خبر بده❗️
💢 سخنان تکاندهنده حجتالاسلام والمسلمین حامد کاشانی پیرامون لزوم کمک به گرسنگان یمن
💢 شماره کارت رسمی کمک به ایتام یمن:
💳 |
6273 8170 1007 2290(روی شماره کارت بزنید کپی میشه) نزد بانک سپه، به نام گروه جهادی اویس قرنی 💢 با انتشار گسترده این کلیپ، اجازه ندهید گرسنگی کودکان یمن در میان اخبار جنگ گم شود.😔 پرداخت کمک از طریق ایتا توسط دکمه زیر این پست👇 https://pay.eitaa.com/?link=zM5Gs ❤️ پویش دیگر گروه جهادی اویس قرنی در کمک به مردم یمن👇 https://eitaa.com/owaisqarani_com/4576 ⁉️ پاسخ به هرگونه سوال شما در این رابطه از طریق شناسه @Habib72 #یمن_تنها_نیست #حامد_کاشانی #سخنرانی_مذهبی 🔴 اینجا یمن است. تنها درگاه رسمی ارتباط با یمن https://eitaa.com/joinchat/1015808046C4da3eb31ef
مطلع عشق
مسـتقلی نداریم؟ پس در هر زمان بایدطبق دسـتورات دین عمل کنیم نه دسـتورات دولت. گفت: یکی از دسـتورات د
#سایه_شوم
#قسمت سوم
🍃چون خطري مرا تهدیدنمیکرد و این دقیقا سـیاست تشـکیلات بود. نشـمین آهی کشـید و گفت شما هم مثل ما اسیر
یک عده سیاستمدار قدرت طلب شده اید. (منظورش گروهکهاي ضدانقلاب بود). کدام دین؟ مگر در قرآن نیامده که پیامبر اسلام
آخرین پیامبر خداست؟ چند دقیقه بعدنریمان و پدرش که بالاتر کار میکردند به ما پیوسـتند. به آنهاسلام کردم، پدر بچه هاخیلی
خوش برخورد و مهربان بود مردچهل و پنجساله اي که همیشه چهره اش متبسم بود با لبخند همیشـگی خود با من احوالپرسـی کرد
وگفت تو باز با دوچرخه آمـدي؟ گفتم : پس اینهمه راه را پیاده می آمـدم؟گفت: پس ما آدم نیستیم اینهمه راه را پیاده می آئیم
و پیاده برمیگردیم؟ گفتم: اگر دوچرخه داشتیـدکه پیاده نمی آمدیـد. همه خندیدنـد. چنـدسال پیش نریمان همکلاس من بود در
مـدرسه ما دختر و پسـر با هم بودنـد. نریمان درسـش نسـبت به من ضـعیفتر بود اما منو پرویز شاگرد اول کلاسـمان بودیم و او با
پرویز رقـابت میکرد. منو پرویز همه نمراتمـان مثل هم بود و جوایزي که میگرفتیم مثل هم بود. نریمان پرسـید پرویز را ندیـدي؟
گفتم: نه، امروزخبري از او نبود. پـدر بچه هاگفت: بابا دختر تو دیگر بزرگ شـدي گذشت آنوقتهاکه همکلاس بودید، پرویز
دیگر براي چه به خانه شـما می آید؟ گفتم: می آید بـا پویا و بهمن پینگ پنگ بازي میکنـد، نریمان گفت: پرویز که
خودش نمیرود خودشان میرونـد دنبالش، گفتم: پرویز پسـرخوبی است اوجاي برادر من است، نریمان سـرش را پائین انداخت و
گفت: کـدام برادر به خواهرش نظر دارد؟ درجاخشـکم زد از نریمان گفتن این حرف خیلی بعید بود و از پرویز همچنین جسارتی
خیلی بعیـد به نظر میرسـید. گفتم: چه نظري؟ نریمـان دیگر حرفی نزد وخودش را بـاکـار سـرگرم نمود.
آن روزگـذشت و من
دیگر نسـبت به حرکات پرویزحساس شـده بودم من دقیقا مثل یک دوست پسـر با او رفتار میکردم و واقعا گاهی فراموش میکردم
که دخـترم. صـمیمیتی که بـا او داشـتم مثـل صـمیمیتم بـا برادرم بود. اوچهارشـانه و قـدبلنـد بود و هیـچکس بـاورش نمیشـدکه
هم کلاس من باشـد. اما یک سال از من بزرگتر بود و یک سال دیرتر به مدرسه رفته بودخیلی فهمیده، مؤدب و تقریباخجالتی بود.
بیشتر اوقـات درب حیـاط مـا بـاز بود و هرکس که مـا را میشـناخت خیلی راحت وارد بـاغ میشـد اما به قول نریمان او هیـچوقت
نمی آمـدتـا اینکـه برادرم بـه دنبـالش میرفـت و او را می آورد. دائم در این فکر بـودم که آیـا پرویزحرفی به نریمـان زده است؟ از
رفتارش که نمیشـد چیزي فهمیـد. مطمئن بودم نریمان بی جهت اینحرف را نزده اما این افکار باعث نمیشـدکه تغییري در رفتارم
دهم. مثل سابق با او رفتار میکردم و دلم نمیخواست حرکتی از اوسـر بزند که مجبورشوم با او طور دیگري رفتار کنم و این رابطه
دوسـتانه از بین برود. او پسـر متفکري بود و مطمئن بودم موفقیت هاي زیادي در زنـدگی کسب میکنـد من هم مرتب مشـغول مطالعه
رمانهـاي خارجی بودم و هر مطلبی که برای مجالب بود براي او هم میگفتم. چنـدماه گـذشت چنـد روز قبل از آغاز سال تحصـیلی
پرویز جلوي خـانه مـاظاهرشـد و من که طبق معمول درحیـاط نشسـته و مشـغول مطالعه کتاب بودم دویـدم و تعارف
کردم که به داخل بیاید او وارد شد ، درحالیکه هر دو دسـتش داخل جیب کاپشن اش بود آرام آرام خود را به پدرم نزدیک کرده
و با او سرگرم سلام و احوال پرسی شد متوجه شدم حالش گرفته ، خیلی غمگین به نظر میرسدحس کردم چیزي میخواهد بگوید،
گفتم: چیزي شـده؟ پرویز گفت: نه چطور مگه؟ گفتم: خیلی گرفته اي، گفت دارم از اینجـا میروم. بـا تعجب پرسـیدم کجا؟ گفت
میخـواهم بروم تهران خـانه عمـوم، قرار است در آنجـا همکـارکنم هم درس بخوانم، منم کمی حـالم گرفت ولی خیلی برایم مهم
نبـود ، گفتـم ، خـوب حالا چرا نـاراحتی؟ مگر قرار است که دیگر برنگردي؟ گفت ، نه نـاراحت نیسـتم ولی به این زودي نمیتـوانم
برگردم. گفتم : اي بابـا مگر تهران کجـاست؟ میتوانی روزهاي پنجشـنبه بیائی وجمعه برگردي. گفت: نه تا آخر سال برنمیگردم.
بایـد کار کنم (باز هم براي من خیلی مهم نبود) پرسـیدم : حالاچه کاري هست؟ گفت: عمویم کارخانه تولید شامپو دارد قرار اسـت
بروم پیش او ، گفتم: اگرحقوق خوبی داشـته باشـد میارزد فقـط به درست لطمه نزنی. پـدرمگفت : تـاجوانی کارکن، پسـرم ولی
درس هم بخوان درس خیلی مهم است. پرویز بـا احترام گفت : چشم آقـا. پرویزکتابی راکه در دست من بود از من گرفت و پشـت
جلدش را نگاه کرد و گفت:چه کتابی است؟ گفتم: رمانه، داستان زندگی ون گوگ نوشته رومن رولان، خواندیش؟ پرویز گفت:
نه نخواندم ، کتاب خوبی است؟ گفتم خیلی عالی است محشـر است واقعا به آدم شور زندگی میدهد ، سراغ مادر و برادرم را گرفت
گفتم: مامان خوابیده بهمن هم هنوز نیامده گفت : پس من میروم دوباره برمیگردم آمده بودم خداحافظی کنم.
از پدرخداحافظی
کرد و از او فاصـله گرفت وچنـدبرگ زرد و نارنجی کنـد و به آنهاخیره شـد و بعد از کمی مکث به من گفت: من
ممکنه خیلی دیر برگردم گفتم چرا؟ مگه داري میري خارج؟ آهی کشـید و از درب حیاط خارج شد دوباره برگشت و براي اولین
بار نگاه عمیقی به من کرد و گفت: فردا که رفتم یک چیزي لاي آجرهاي کارگاه برایت گذاشـتم بگرد و پیدایش کن، فهمیدم این
مطلب فقط به منو او مربوط میشود گفتم: چرا آنجا؟ به خودم نمیدهی؟گفت: نمیشود گفتم : ازلاي کـدام آجر؟ دیوار باغ که
دیـوارکارخـانه هم بود تقریبـا خیلی طویـل بود اشـارهاي به سـمت دروازه بزرگ کارخـانه کرد و گفت : همین سـمت و بعـدرفت.
برگشتم و با خود گفتم بالأخره اتفاقی که نباید بیفتد افتاد ، ايکاش آنقدر بزرگ و فهمیده بودکه میتوانست حرف دلش را پنهان
کند او که میداند امکان ازدواج با من نیست. با اینحال باز هم برایم زیاد اهمیت نداشت. با اینکه سن زیادي نداشـتم مسائلی که
مربوط به عشق و عاشـقی و روابط پنهان دختر و پسـر میشد برایم بچگانه وکوچک جلوه میکرد. کتابهائی که در اینباره خوانده
بودم به من آموخته بود که نبایـد سـرنوشت خود را با افکار کوچک و محدود تغییر دهم به دنبال چیز دیگري بودم چیزي که روحم
را ارضاء کنـد و از کوته فکري و ساده اندیشـی برهاند ، چیزي که به من عزت دهد ، اوجم دهد و مرا از خود و خدا را از من راضـی
کند.
در آن طبیعت زیباي عاشقانه فقط به خدا میاندیشیدم و یقین داشتم که وجود عظیمش، وجود مقدس و مهربانش از من چیزي
میخواهـد، میدانسـتم که در این دنیا مأموریتی دارم وسـخت در پی آن مأموریت بودم. این فکر مختص خودم نبود، فکر میکردم
هر شـخص عاطـل و بـاطلی هم در این دنیـا وظیفه اي دارد که شایـد کوتـاهی کرده و به وظیفه اش عمل نمینمایـد. اماحتمداشـتم که بیهوده به دنیا نیامده ام.
🔺نامه ي پنهان
🍃حرفی که پرویز زد کمی افکارم را به هم ریخت و درمطالعه ام خلل ایجاد کرد کتاب را بسـتم و به خانه رفتم . مادرم ازخواب بیدار
شـده بـود وچـاي دم میکرد بـا اینکـه رو بـه پیري میرفت امـا به حـدي بـا بچه هـاصـمیمی بـود که هیـچکـدام چیزي از او پنهـان
نمیکردیم.خودش همیشه بـا دست به قفسه سـینه اش میزد و میگفت اینجـا مخزن رازهاست. به اوگفتم: مامان پرویز آمـده بود و
میگفت میخواهم بروم تهران کارکنم.گفت : پس درسـش چی؟ گفتم، درس هم میخواند. عمویش کارخانه شامپو دارد. گفت:
موفـق باشـد. گفتم : آمـده بودخـداحافظی کنـد.شـما خواب بودي بهمن هم نبود قرار شـد شب دوبـاره برگردد بعـد از کمی مکث
دوبـاره گفتم : مامـان! پرویز یه جوري بود ، خیلی حـالش گرفته بود انگـار به اجبـار میرفت انگـار میرودکه دیگر برنگردد. مامـان
فوري گفت : واي خـدا نکنه. گفتم: موقع رفتن به من گفت یه چیزي لابلا ي آجرهـاي دیوار کارگاه برایت گذاشـته ام بعـد از رفتنم
برش دار، مامـان کمی فکر کرد وگفت : چرالاي آجرها؟ لاي آجرکه چیزي جا نمیشود، گفتم: نمیدانم حتما نامه است.
خنـدید
وگفت : حتمـا عـاشق شـده و درحـالیکه بـا یـک سـینی کوچـک براي پـدرم چـاي میبرد از اتـاق خارج شـد و به مسـخره گفت
دیوانه ها، از پنجره اتاق، خانه پرویز دیده میشد رفتم سـمت پنجره بعداز اینکه پرده کرکره را بالازدم کنار پنجره نشسـتم و به خانه
کوچک آنها خیره شـدم ، هیـچ هیجانی نـداشت چون مطمئن بودم بین منو او هرچه باشـد در همین حـد باقی میمانـد او مسـلمان
است و من بهائی درضـمنر من هیچ علاقه اي نداشتم که با او ازدواج کنم. مرد رؤیاهايم کسی بودکه از لحاظ علم
و دانش خیلی برتر از من باشدتا بتوانم به کمک او پیشرفت کنم ، معلومات بیشتري کسب کنم و به موفقیتهاي بیشتري برسم. بالأخره
شب شد و پرویز به خانه ما آمد پویا خیلی با اوشوخی میکرد مرتب با او کشتی میگرفت تا او راسرحال بیاورد اوخیلی ساکت تر
از قبل شـده بود.
چاي و میوه آوردم فقط یک قاچ سـیب خورد و انگار که فضاي خانه برایش تنگ باشـد تحمل نشسـتن نـداشت با
همگی ما خـداحافظی کرد و رفت.
اشتیاق زیادي براي خوانـدن نامه اش نداشـتم شایـد هم نامه نبود و مثلا یک یادگاري کوچک یا
چیزي از زمان کودکی که یادآور گذشـته هاست. اما بیشتر فکر میکردم که نامهاي پر از الفاظ عاشـقانه باشـد با این حال فرداي آن
شب نزدیـک ظهر بود رفتم سـمت دروازه کارگـاه اما در بین آنهمه آجر من کجا را بایـد میگشـتم و چطور چیزي را که او پنهان
کرده بود پیدا میکردم؟ مدتی گشـتم و دیگر داشـتم کلافه میشدم، از دست پرویز عصبانی بودم این چه کاري بود؟چقدر بچگانه
و احمقانه، اگرکسـی مرا میدید که لابه لاي آجرها را میگردم چه میگفت؟ تقریبا سرتاسر دیوار را تاجائیکه قدم میرسید نگاه
کردم. بالاخره متوجه شـدم کاغـذ سـفیدي دقیقـا زیر یکی از آجرهاي سـرنبش دیوار دیـده میشود به زحمت آنرا خارج کردم و
براي اینکه راحت تر بتوانم آنرا بخوان مبه داخـل حیاط آمـدم روي تاب نشسـتم و کاغـذ تا شـده را بازکردم باخط زیباي شکسـته
نوشـته بود:
سلام در وراي قلبم همواره زمزمه شگفتی به خود میخواندم وحیرت و ناباوري برجانم مستولی است من نه آن درخت
تنومنـدم که توان اسـتقامتم باشد و نه آن نیلوفر پاك که از رواق بلند عشق بالا بتوانـد رفت، میروم تا عدم وجودم را
هرگز واقف نشوم ، میروم تاخورشـید بتابـد و در پشت سـیاهی ابر خودخواهی من به اسارت نماند ، رها باشد و بتابد به هر آنجا که
دوست میدارد و هر آنجـا که بایـد بـا اوگرم و روشن شود رهـا باش رها... مثل پرنـده اي در دور دست افق دور از دسترس در پهنه
بلنـد آسـمان ، پرواز کند در اوج ، که زمین از آن تـو نیست نـداي قلبم مرا به سوي تو میخوانـد افسوس که آسـمان رقیب سرسـختی
است. میدانم که به تو نخواهم رسـید پس میروم تاکسـی به آشـفتگی درونم پی نبرد میروم تا رسوا نشوم و غرورم زیر لگـدهاي
بیرحم سایه بان تو که روزي خواهـد آمد و تو را باخود خواهد برد ، له نشود. میروم تاشـرمنده محبت هاي پدرخوب و مادر مهربان
و بهمن عزیز نباشم میروم که حق نمک به جا آورده باشم. رهاخواهش میکنم قـدرخودت را بدان، تو پر ازشور وشوق زندگی
هستی توفوق العاده اي ، مگـذار حوادث کور زمان تو را ببلعد. مرا ببخش که نامه را به خودت ندادم میدانم که از نظر تواینحرفها
به دردلای جرز دیـوار میخـورد، همیشه محکم بـاش. خـداحافظ براي همیشه
🍃میدانسـتم انشـاي پرویزخـوب است، او درکلاس
انشاهـاي خیلی خوبی مینوشت امـا فکر نمیکردم به این زیبائی از اداي مطلب برآیـد، کاملا در فکر فرو رفتم و روي جمله به جمله
نـامه او فکر کردم او از کجـا اینقـدر مطمئن بودکه به من نخواهـد رسـید؟ فقـط بهووخـاطر اینکه میدانست مـا بـا مسـلمانها وصـلت
نمیکنیم؟ یا اینکه فکر میکرد در قلب من جائی ندارد؟ اماچراسعی خودش را نکرد؟چرا هیچوقت احساسات خود را بروز نداد؟
آفتاب به شـدت میتابید دیگر نمیتوانسـتم بیشتر از آن درحیاط بمانم به داخل خانم رفتم، بوي کباب تمام فضاي اتاق را فراگرفته
بود مامان طبق معمول وچندچنجه کباب را داخل یک لقمه گذاشتو به دستم داد. اماسیخهاي پر ازکباب راکه روي
کبابپز به آرامی سـرخ میشـد براي بابا آماده میکرد. پـدر و مادرم عاشق هم بودند و عشـقشانرا همیشه به هم ابراز میکردند به
اتاق خودم رفتم وسخت در فکر بودم. نمیتوانستم کاملا متوجه منظور پرویز شوم اماحسو میکردم کار او نه تنها بچگانه نبود بلکه
احسـاس من سـبت به او تغییرکرد و هیـچوقت فکر نمیکردم تحت تأثیر ابراز محبت کسـی قرار بگیرم معنی عشق را نمیفهمیـدم و تا
زمانیکه مفهوم این واژه را با تمام وجود درك نمیکردم نه آنرا ازکسی میپذیرفتم و نه آنکه نام عاشق روي خود می نهادم.
اما
بعـد از خوانـدن این نـامه افکـارم به هم ریخته بود آرزو میکردم او هنوز نرفته باشـدتـا یکبار دیگر او را ببینمو درباره مکنونات
قلبی اش با اوصـحبت کنم. دلم میخواست این خداحافظی یک بازي بچگانه باشد. ايکاش او برمیگشت.
مامان براي نهارصدایم
کرد بعـد از خوردن نهار باز هم به اتاقم رفتم. آرامشم بهم ریخته بود حتی خوابم نمیبرد. منکه هر بعدازظهر راحت میخوابیدم و
یا اینقدر مطالعه میکردم که پلکهایم سـنگین میشد و نمیفهمیدم کی خواب مبرد دیگر نمیتوانستم کتاب بخوانم آنقدر نشستم و
دیـده به نامه دوختم که پدر و مادرم ازخواب بیدارشدندو مامان برایم میوه آورد نامه را دسـتم دید برایش گفتم: این همان چیزي
اسـت کـه پرویز داده ولی اگر برایت بخـوانم بـاورت نمیشـود. مامـان گفت: میدانم حتمـا نوشـته دوسـتت دارم و بی تـو نمیتـوانم
زنـدگی کنم. گفتم: نه مامان گفته به خاطر این
که میدانم نمیتوانم به تو برسم از اینجا میروم. مامان گفت: راست میگوئی اینقدر فهمیده است؟"
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✫⇠قسمت :1⃣2⃣ 🌷 ... همان روز هر چهار خانواده به سمت فسا حرکت کردیم. فقط خانواده آقای بنی اسد به دا
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :2⃣2⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
بعد از رفتن آقا مرتضی، زینب مریض شد . من در آن موقع به یاد خوابی افتادم که خود آقا مرتضی دیده بود .
او به من گفت: خواب دیده ام زینب مرده است.
خیلی ترسیدم. سریع زینب را به فسا و دکتر بردم. بعد از آن به منزل دایی ام رفتم. در همان موقع آقا مرتضی با من تماس گرفت و از زینب احوالپرسی کرد.
یادم می آید که در آن روز باران شدیدی هم می بارید به طوری که همه کوچه و خیابان ها پر از آب شده بود. از او پرسیدم: مگر نمی خواهید به فسا بیایید؟
-برای چه بیایم؟
- ساخت خانه یادتان رفته؟
-الان نمی توانم چون قرار است عملیات بشود.
بعد از کمی صحبت کردن خداحافظی کردیم و من به جلیان رفتم.
🌷بعد از چند روزی از رادیو شنیدم که در منطقه جنوب عملیات شده ، خیلی به فکر فرو رفتم. بعد از حدود چهار روز به منزل دایی ام در فسا رفتم. تا ببینم, مرتضی تماس گرفته یا نه و دقیقا در همان روز تلفن کرد. بعد از احوالپرسی به من گفت:خواب دیده ام زینب حالش بد است!
-درست است دوباره زینب حالش خوب نیست.
-شما شب آنجا بمان دوباره با شما تماس می گیرم.
همان شب مجددا با من تماس گرفت و به من گفت: خبری به شما می گویم و می خواهم فعلا به کسی چیزی نگویید. علی مفقود شده! [ازاده گرانقدر علی جاویدی برادر مرتضی]
این خبر واقعا مرا ناراحت کرد. آنقدر که گریه ام گرفت ولی در آن محیط خودم را کنترل کردم و فردای آن روز به روستا برگشتم. حدود سه چها روز بعد از این ماجرا پدر و ماد ر آقا مرتضی از این موضوع باخبر شدند.
🌷بعد از عملیات کربلای 4 تا زمان شهادتش من دیگر او را ندیدم. فقط دو مرتبه تلفنی با من صحبت کرد. بار دوم روز 6 بهمن ماه سال 65 بود[دو روز قبل از شهادتش] که من به او گفتم: آقا مرتضی این بار خیلی سفرت طول کشیده مگر نمی خواهید بیایید, دلمان برایتان تنگ شده است می خواهیم چهره ات را ببینیم !
با خنده گفت:مگر شما تلوزیون نگاه نمی کنید، همین چند روز پیش عکس مرا داخل آن انداحتند[مصاحبه ای که شهید اوینی با ایشان انجام دادند]. فعلا نمی توانم بیایم چون همین روزها یک عملیات دیگر در پیش داریم اگر سالم ماندم حتما به شما سری می زنم.
من در آن زمان باردار بودم و در پایان صحبت مرا قسم داد و گفت:
تو را به خدا مواظب خودت باش انشاءالله بعد از تولد بچه شما را به اهواز بر می گردانم.
بعد از من خواست گوشی را به زینب بدهم. در آن زمان زمان, زینب در سن و سالی نبود که بتواند حرفی بزند. هر چه آقا مرتضی بلند حرف می زد تا بلکه جوابی از زینب بشنود موفق نمی شد. طوری بلند حرف می زد که ما در فاصله حدود یک متری فریادهای او را می شنیدیم. او مرتب می گفت: آهای بابا زینب جوابم بده!
من گوشی را گرفتم و به آقا مرتضی گفتم: مگر سر کوه هستی که این طور داد می زنی، مگر زینب می تواند حرف بزند.
گفت:من دلم می خواهد صدای زینب را بشنوم خیلی دلم برایش تنگ شده است. دو ماه است که او را ندیده ام.
دوباره گوشی را به زینب دادم ولی باز او هیچ حرفی نزد و فقط به گوشی خیره شده بود.
آخرین جمله ای که آقا مرتضی به من گفت این بود که: از شما
خواهش می کنم که بچه را خوب تربیت کنی و به خاطر خدا صبر داشته باشی.
با ما خداحافظی کرد.
🌷 آن شب با این جمله آقا مرتضی خوابم نبرد و مرتب این جمله آخر را در ذهنم مرور می کردم و هر چه سعی می کردم که بفهمم منظور او از این حرف چه بود متوجه نمی شدم. فردای آن روز به اتفاق زینب به روستا برگشتیم. اصلا حال و روزخوبی نداشتم حتی توان نداشتم که بتوانم کارهای خانه را انجام دهم.
بی اختیار البوم عکس را برداشتم و آن را ورق زدم هر عکسش را که نگاه می کردم کوهی از غم و اندوه بر دوشم سنگینی می کرد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد...
🌷 ... آن شب با این جمله آقا مرتضی خوابم نبرد و مرتب این جمله آخر را در ذهنم مرور می کردم و هر چه سعی می کردم که بفهمم منظور او از این حرف چه بود متوجه نمی شدم.
فردای آن روز به اتفاق زینب به روستا برگشتیم. اصلا حال و روز خوبی نداشتم حتی توان نداشتم که بتوانم کارهای خانه را انجام دهم.
بی اختیار البوم عکس را برداشتم و آن را ورق زدم هر عکسش را که نگاه می کردم کوهی از غم و اندوه بر دوشم سنگینی می کرد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد.
به هر گوشه ای از خانه که نگاه می کردم چهره آقا مرتضی جلویم رژه می رفت. رادیو را روشن کردم صدای مارش عملیات در گوشم پیچید خیلی ناراحت شدم و دیگر طاقت نیاوردم و به مادر آقا مرتضی گفتم:
من می خواهم به فسا بروم ببینم خبری از آقا مرتضی دارند یا نه؟
زینب را بغل کردم و با گامهای سنگین و لرزان از خانه بیرون رفتم نگرانی من بیشتر به این خاطر بود که قرار بود آقای نجفی از آقا مرتضی خبری برای من بیاورد ولی هر چه انتظار کشیدیم ایشان نیامد.
🌷مسیر خانه پدر آقا مرتضی با خانه پدر خودم آنقدر برایم طولانی شده بود که هر چه می رفتم نمی رسیدم. به هر زحمتی که بود این مسیر را طی کردم و با برادرم از منزل خارج شدیم. و به کنار جاده آمدیم هر چه انتظار می کشیدیم در آن موقع هیچ ماشینی ما را سوار نمی کرد . در این لحظه پسر دایی ام ما را دید و هرچه اصرار کرد که به خانه برگردیم من قبول نکردم.
از لحن صحبت هایش این طور برداشت کردم که احتمال دارد مسئله ای پیش آمده باشد.
به هر ترتیبی که بود وسیله ای جلوی پای ما ایستاد و به سمت شهر حرکت کرد.
به نظرم آنقدر این ماشین کند حرکت می کرد که دلم می خواست پیاده شوم و با پای پیاده این مسیر طولانی را طی کنم. به خیال خودم با پای پیاده از این ماشین تندتر می رفتم. در آن لحظات انگار که همه با من دشمن بودند و هیچ کاری بر وفق مرادم انجام نمی گرفت.
وقتی به فسا رسیدیم به سرعت خود را به منزل دایی ام رساندم. در یک لحظه احساس کردم جمعی که آنجا نشسته با دفعات قبل خیلی فرق می کند اصلا صحبت ها طور دیگری بود.
مادر شهید حافظی پور هم آنجا بود و مرتب از شهید و شهادت حرف می زد. آن قدر دلهره پیدا کرده بودم که با صدای زنگ تلفن سریع می رفتم تا گوشی را بردارم ولی یک نفر سریع می پرید و قبل از من این کار را می کرد.
من که گیج و مات در آن خانه مانده بودم. دلم می خواست گریه کنم ولی نمی دانستم برای چه نمی فهمیدم که چرا اهل منزل همه چیز را از من پنهان می کنند. یک مرتبه که تلفن زنگ زد و زن دایی ام گوشی را برداشت در یکی از صحبت هایش گفت:
مامان زینب هم همین جاست.
من که بی خبر از همه جا بودم یک لحظه آن غم و غصه از وجودم رخت بر بست و برای یک لحظه فکر کردم خود آقا مرتضی است. بعد که بلند شدم تا با آقا مرتضی صحبت کنم همین که نزدیک زن داییم شدم او گوشی تلفن را زمین گذاشت و گفت:
یکی از اقوام بود سلام هم رساند.
من که نمی دانستم چه کار کنم داشتم دیوانه می شدم رفت و آمد ها خیلی زیاد شده بود حدود دو ساعت بعد, خواهر آقا مرتضی و دائی و پسر دایی ام به منزل آمدند و گفتند : رضا بدیهی شهید شده است...
آن لحظه من خیلی اصرار کردم که من را به خانه آقای نجفی ببرند ولی آنها موافقت نکردند. وقتی که خودم تصمیم گرفتم این کار را انجام بدهم مانع از کارم شدند.
تلفن را برداشتم و به خانه آقا رضا تلفن کردم آنها هم از شهید شدنش اطلاعی نداشتند, چون زن آقا رضا به من می گفت: دو روز پیش آقای یوسف پور از جبهه آمده و گفته از حال بچه ها با خبر است.
بعد از این تلفن هر کاری کردم که مرا به خانه آقای یوسف پور ببرید دایی ام به من گفت: منزل آنها در روستا است و این موقع ماشین گیر نمی آید که به آنجا برویم.
به هر صورت که بود مرا منصرف کردند . عصر همان روز نام شهدایی که قرار بود فردا تشییع شوند را خواندند من به پسر دایی ام گفتم :
ترا به خدا به سپاه برو و اسم این شهدا را برای من بیاور .
او رفت و بعد از مدتی برگشت و به من گفت: من رفته ام ولی اسم آنها را به من نگفته اند...
✫⇠قسمت :4⃣2⃣ اخر
🌷 ... بعد از او برادرم را برای این کار فرستادم او هم به در سپاه رفته بود و به یکی از برادران پاسدار گفته بود که رضا بدیهی شهید شده؟
انها هم به خیال این که برادر من اقوام رضا بدیهی است به او گفته بودند نه خیر مرتضی جاویدی شهید شده است.
او هم دیگر به خانه دایی ام نیامد و مستقیما به روستا رفته بود, خیلی ناراحت بودم و گریه می کردم .
یک لحظه متوجه شدم که یک ماشین جلو خانه دایی ام توقف کرد. خوب که کنجکاو شدم فهمیدم که ماشین سپاه است . دختر دایی ام هم که از همه جریاناتی که آنجا می گذشت بی خبر بود به داخل منزل آمد و به دایی ام گفت: ماشین سپاه آمده و با شما کار دارد.
دایی و زن دایی ام نگاه تندی به من کردند و سراسیمه جلو در حیاط رفتند. بعد از چند لحظه ای زن دایی برگشت و برای اینکه رد گم کند رو به دختر دایی ام کرد و گفت: این که ماشین سپاه نبود دوستان پدرت بودند چرا بی خودی حرف می زنی .
هر چه دختر دایی ام اصرار می کرد که آنچه او دیده ماشین سپاه بوده با پافشاری بیشتر دایی و زن دایی ام مواجه می شد.
من که سرم درد گرفته بود و نمی دانستم چه کار کنم و با خود می گفتم:
خدایا اینجا چه خبر است اگر آقای بدیهی شهید شده پس این همه رفت و آمد به اینجا برای برای چه چیزی است.
شب شد که دایی ام کنار من نشست و در آن لحظه احساس کردم که دایی ام می خواهد مطلبی به من بگوید. مرتب این پا و آن پا می کرد تا این که طاقتش تمام شد و و به من گفت: دخترم بلند شو و به جلیان برو!
اشک در چشمانم حلقه زده بود رو به دایی ام کردم و گفتم می خواهم این جا بمانم و در مراسم خاک سپاری آقا رضا شرکت کنم و از حال آقا مرتضی باخبر شوم.
دایی گفت:دخترم فکر می کم آقا مرتضی خبر ندارد که شما این جا هستید به سپاه زنگ زده و با آقای نجفی صحبت کرده و به همین خاطر ایشان به جلیان رفته که شما را از سلامتی او مطلع سازد.
🌷خودم هم نمی دانم چرا بعد از صحبت دایی ام راضی شدم که به روستا برگردم . سریع وسایلم را جمع کردم و به جلیان رفتم. وقتی از ماشین پیاده شدم زینب خواب بود وقتی وارد منزل شدم و درب اتاق را باز کردم دیدم که همه جمع شده اند و گریه می کنند.
برای یک لحظه نمی دانستم که کجا هستم. تمام خانه و کسانی که انجا نشسته بودند دور سرم می چرخیدند. همان جا نشستم. دیگر همه چیز برایم روشن شد.
و فهمیدم که سرنوشت من هم همان طور رقم خورد که بر سر مابقی خانواده های ساکن در هتل آمده بود.
بعد از چند لحظه ای متوجه شدم که آقای ذوالقدر و بنایی نزد من آمدند و خبر از دست دادن میوه دلم را به من دادند و آن موقع بود که فهمیدم مابقی مسیر را باید تنها طی کنم.
در آن روز خیلی مواظب من بودند که خدای نکرده به فرزندی که در شکم دارم آسیبی نرسد و خودم هم تقریبا به فکر این قضیه بودم و یادم نمی رود آن لحظه جدایی ،لحظه ای که همیشه فکرش مرا آزار می داد.
🌷زمانی که برای پیشباز جنازه به پلیس راه رفتیم جمعیت مشتاق آنقدر زیاد بودند که تمام جاده را مسدود کرده بودند .
من در آن مجلس کسی را ندیدم که آرام و قرار داشته باشد و مانع از خاکسپاری مرتضی می شدند. بعد از انتقال این عزیز به روستا تنها عاملی که باعث شد شهید مرتضی را به خاک بسپارند سخنرانی آقای اسدی بود که به آنجا آمده بودند .
وی مردم را سرگرم سخنرانی خودش کرد و عده ای هم آقا مرتضی را به خاک سپردند.
🌷چندان طولی نکشید که فرزند دوم مان هم به دنیا آمد و طبق خواسته خود آقا مرتضی قبل از شهادتش نام او را زهرا گذاشتیم. البته نظر اولیه خود آقا مرتضی این بود که نام او را ام الکلثوم بگذاریم . پیشنهاد نام زهرا هم برادرم داد اما من گفتم می خواهم اسمی برای دخترم بگذارم که خود آقا مرتضی به من گفته بود.
روز بعد یکی از اقوام به منزل ما آمد و گفت: من دیشب آقا مرتضی را در خواب دبدم و ایشان سفارش کردند که نام دخترش را زهرا بگذارند .
من هم چون گفته این بنده خدا برایم حجت بود این کار را کردم.
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
☝️ سلامتی سر کار خانم امنه روستایی همسر شهید مرتضی جاویدی و کلیه, همسران شهدا, شیرزنان با غیرت و صبور میهنم که داغ عشق را بر سینه خود تحمل می کنند, صلوات.
#پـــــــــایان
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی 🔹 بیقیمتمو جز تو خریدار ندارم... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 #پروفای
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇