eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
بیستم گفت: من همه چیزم رو از دست دادم هدی! همه چیز! بلند شدم و شروع کردم قدم زدن... نفس عمیقم رها شد توی فضا... لحظه ای ایستادم و نگاهی به سمت مسیری که اومدیم کردم و گفتم: مهسا میدونم بهم ریخته ای! باور کن حال منم بهتر از تو نیست! اما والا تا جایی من شنیدم و دارم می بینم با ارزشترین دارایی انسان عمرشه که علی الظاهر با نفس کشیدنت نشون میده تو هنوز داریش! پس بی خودی شلوغش نکن! ( من میدونستم الان مهسا توی موقعیتیه که میشد باهاش مستقیم حرف زد ) بخاطر همین بی مقدمه و بدون حاشیه ادامه دادم: میخوام رک و مستقیم بهت پیشنهاد بدم و بگم تا وقتی اصل کاری رو داری بیا تا فرصت هست از همین جا مسیرت رو عوض کن و به مسیر قبلی برنگرد! تا تو نخوای من نمی تونم کاری برات بکنم! نه من ! که هیچکس نمی تونه کاری برات بکنه! متوجهی چی میگم مهسا! خیره نگاهم کرد!!! نشستم کنارش، دستش رو گرفتم بین دو تا دستم، و گفتم این قانون دنیاست ،چه بخوایم چه نخوایم ،این خودمونیم که انتخاب می کنیم که چه جوری ادامه بدیم! هر دو تاش هم یه نوع انتخابه! و هر انتخابی آخرش مشخصه! مسیر من این سمتیه! و بعد با دستم به سمت مزار شهدا اشاره کردم... نمیدونستم با این همه صراحتم واکنشش چیه؟! خصوصا توی این موقعیت اما بالاخره که چی! باید یه جا این حرف رو میزدم! با نگرانی منتظر بودم جواب بده! باید امروز تکلیف رفاقتمون مشخص میشد! یا رومی روم یا زنگی زنگ! نمیشه که هم اونوری بود، هم اینوری! مکثش طولانی شد! ترجیح دادم کمی تنهاش بذارم... دوباره از روی نیمکت بلند شدم و تا انتهای ردیف مزار شهدا رو رفتم بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم. به آخرین شهید نرسیده بودم که دستی چادرم رو کشید! به سرعت برگشتم سمت عقب... مهسا بود! کنار همون شهید نشست و سرش رو انداخت پایین! با مِن مِن گفت: من میخوام بیام توی این مسیر... ولی می ترسم، خیلی هم می ترسم... حقیقتا از خودم نا امیدم هما!!! یعنی آیندم و زندگیم چی میخواد بشه؟! از اینکه هما صدام کرد لبخندی نشست روی صورتم... حالا منم کنارش نشسته بودم... محکم و قاطع بهش گفتم: این مسیر آخرش خوشبختیه ولی باید حواست باشه توی هر مسیری شیطون دست از حمله بر نمیداره! این یه واقعیته که اون یه دشمن آشکاره! اولین راه شکارش هم حمله از جلو! متعجب نگاهم کرد و گفت: حمله از جلو !!! یعنی چی؟! گفتم: یعنی همین که گفتی! ایجاد ناامیدی و دلشوره نسبت به آینده! اتفاقا خیلی ها هم از همین جا میفتن توی دامش! باورت میشه از ناامیدی! از اینکه فکر می کنن دیگه بخشیده نمی شن، نهایتا بی خیال جبران کردن میشن و آخرشم که نگفته پیداست خواهر! با حالت تامل خاصی تکرار کرد: خواهر! چه واژه ی غریبیه برای من....! تا این جمله رو گفت اومدم به شوخی حرفی بزنم که....
بیست ویکم چند تا آقا از جلومون رد شدن بخاطر همین من ساکت شدم... سکوت من باعث شد مهسا حرف بزنه... گفت: با داشتن خواهر میشه باهاش حرف زد ، حرفهایی که هیچ کجا نمیشه گفت! بعد خودش با تاکید سرش گفت: البته خوب شاید همه ی خواهرها هم اینجوری نباشن ولی هما من میخوام با تو حرف بزنم و بدون اینکه منتظر واکنشی از طرف من باشه ادامه داد : راستش... راستش الان که دیگه فریده ای نیست طبیعتا داریوش هم نخواهد بود، با مردن فریده عملا برای من داریوش هم مرد! نگاهش رو به آسمون دوخت ادامه داد و چه بهتر که توی زندگی من داریوش نباشه! من چون هیچی از ماجرای داریوش نمیدونستم واقعا نظری نداشتم که بدم! اینکه این آقا کیه و توی زندگی مهسا چکاره بوده برام مبهم بود! می خواستم بپرسم که اصل قضیه چیه؟! اماجملات پر قدرت بعدی که مهسا گفت مجالی برای پرسیدن این حرفها نگذاشت... با حالی بین انگیزه برای جبران گذشته و امید به یه مسیر جدید ادامه داد: من درستش می کنم... همه چیز رو... خوشحال بودم اینقدر انگیزه گرفته، اما از لحن کلامش کمی هم نگران شدم چون احساس کردم که دنباله اینه یک شبه همه ی گذشته اش رو میخواد جبران کنه، اما من می‌دونستم این مسیر پلکانیه و طبق قاعده گام به گام باید نقص ها و ضعف ها رو شناخت و جبران کرد و یکدفعه توقع خوب عالم شدن رو داشتن جز بدترشدن ماجرا کمکی نمی کنه! این مساله خیلی برام واضح بود که حتی تعمیر یه دستگاه خراب دست کم، هم زمان می بره ،هم باید يه سری قطعات کلا عوض بشه تا راه بیفته، حالا چه برسه به اینکه يه آدم تصمیم بگیره يه تغییر اساسی برای راه اندازی دوباره اش داشته باشه! بالاخره شوخی که نبود! قرار بود يه زندگی زیر و رو بشه! ولی باید حواسم می بود برای من هم این نگرانی، تله ی حمله ی شیطان از جلو نباشه که من رو هم نا امید کنه که نمیشه، این مسیر هر چند با بالا و پایین هاش روشن بود... بعد از ماجرای گلزار شهدا و حرفهایی که بینمون رد و بدل شد ارتباط من و مهسا خیلی بیشتر و عمیقتر شد. اوایل خیلی این رابطه برای من سخت بود چون تفاوتهامون زیاد بود. اما کم کم شبیه هم شده بودیم. یعنی درست بخوام بگم مهسا شبیه ما شده بود. از تفکرش گرفته تا تیپ و پوشش. هرچند طول کشید و زمان زیادی برد اما بالاخره به قول پیامبرمون(ص) شبیه دوستایی که باهاشون می چرخید داشت می شد... شاید بیش از چندین ماه گذشته بود که دم دمای عصر بود که مهسا بهم زنگ زد. از تن صداش معلوم بود حالش مثل همیشه نیست! اولش که نمی خواست چیزی بگه اما بعد از اصرار من شروع کرد مبهم صحبت کردن! حرفهایی که رنگ و بوشون از مشکلی حکایت میکرد اما علتش مشخص نبود! در نهایت دیدم هیچی از حرفهاش نفهمیدم! گفتم مهسا به قول بچه ها، فارسی حرف بزن ببینم مشکل چیه؟! من که تا خودت نگی علم غیب ندارم بتونم کمکت کنم! نکنه هنوز با من رودربایستی داری خاااانم؟ بالاخره زبون باز کرد و گفت:...
بیست ودوم گفت: هما این چند وقت خیلی ذهنم، من رو به چالش های زیادی توی زندگیم کشوند و سوال و جوابام بهم کمک میکرد.راستش خودت که بهتر میدونی که من گذشته ام رو دوست ندارم و رنج و سختی زیادی کشیدم و حالا تجربه هایی که بدست آوردم رو انگار نگه داشتم و هر چی سعی می کنم فراموششون کنم نمیشه که نمیشه! من نمیخوام اون خاطرات رو توی ذهنم با خودم بار بکشم! اما... اما یک سری از افراد و آدمای اطرافم مدام زندگی سخت و بد گذشته ی من رو یادآوری میکنن و به خاطر یک سری مسائل چیزی نمیتونم بهشون بگم.... حالا هماااا آرامشم به هم ریخته.... از یه طرف کمکم کردی و شروع به خودسازی کردم، البته هنوز نمیشه بهش گفت خودسازی! ولی خوب دارم تلاشم رو می کنم تا واجباتم رو درست انجام بدم، ولی چند روزی هست که فکرم درگیره... دوباره گذشته یادم میاد! فشار عصبی زیادی روی من هست! این تلخی‌های گذشتم مثل یه کَنِه بهم چسبیدن! طوری که اگه یه اتفاق خوب و خوش برام بیوفته ،بعد از یک ساعت فراموش میکنم و دوباره گذشته ی بد و‌اعصاب خورد کن خودم رو یادم میاد... هما من به کسی نگفتم جز تو نمیدونم باور می کنی یا نه، خیلی شب ها از خواب میپرم و خواب راحت ندارم... ذهنم به شدت درگیره و ناخودآگاه دلم میخواد گریه کنم.... مهسا داشت تند تند و با لرزش صدا حرفهاش رو میزد، من کاملا ساکت بودم تا حرفهاش به اینجا رسید گفتم: مهسا نگو که درجا زدی! باورم نمیشه! یعنی وسط راه میخوای رها کنی و برگردی؟! با هق هق ادامه داد: هماااا نه ! نه! من نمیخوام جا بزنم! نمیخوام پا پس بکشم! روحیه ام خوبه و انرژیمم زیاده و خیلی کار انجام میدم،ولی به خاطر گذشته احساس گناه ،ترس و عذاب دارم می فهمی... درکم می کنی... با اینکه این چند وقت از گناهام دست کشیدم و توبه کردم ولی... ولی خیلی ناراحتم... اصلا بذار حرف دلم رو بزنم حس میکنم خدا منو نبخشیده... ! هر چند که البته خودمم نتونستم خودمو ببخشم‌ حتی سر کوچکترین چیز احساس عذاب وجدان دارم ... دارم دیوونه میشم چیکار کنم؟ همینطور که به صحبت‌هاش گوش می کردم همزمان بهشون فکر هم می کردم چه دل پری داشت... بالاخره تغییر کردن هم سختی خودش رو داره، از تجربه بیمارستان کاملا به این نتيجه رسیده بودم که وقتی یه سمی وارد بدن انسان میشه برای از بین بردنش ممکنه، پادزهرش بیشتر اذیتمون کنه اما برای درمان و پاک شدن از سموم چاره ای نیست جز تحمل کردن! و حرفهای مهسا این رو خوب میرسوند درمان روح هم غیر از این نیست... این مدل سختی ها، سختی هایی هستن که شاید هیچ وقت دیگران درکشون نکنند! اما دیدم خدااایش از همه ی این سختی ها مشکل تر اینه وقتی کسی تغییر می کنه اطرافیانش مدام گذشته اش رو بهش یادآوری کنن! ولی خوب طبیعتا اطرافیان رو که نمیشه عوض کرد! باید خودمون یه فکری به حال این موضوع کنیم، که خداروشکر من راه حل رو میدونستم، راه حلی که بعد ها برای خودم گمشده ای شد تا به بیچارگی دوباره برگردم....
بیست وسوم ترجیح دادم به جای اینکه از پشت گوشی باهاش صحبت کنم قرار بذاریم بهشت زهرا همدیگه رو ببینیم... تا پیشنهادم رو گفتم که مهسا وقت داری یه ساعتی بریم بهشت زهرا ؟ خیلی سریع پذیرفت و محل قرارمون هم شد مزار همون شهید همیشگی ، همون یکی مونده به آخر توی اولین ردیف. همونجایی که مهسا تصمیم گرفت و بهترین همراهش رو انتخاب کرد... سریع آماده شدم و راه افتادم ... دوست داشتم کمی زودتر از مهسا برسم تا بتونم بیشتر توی اون فضای معنوی باشم اما غافل از اینکه گاهی دام شیطان درست توی همون فضای معنوی برات پهن شده! که اگه حواسمون نباشه نه تنها باعث نمیشه اوج بگیریم بلکه با یه سقوط ناگهانی یا تدریجی از مسیر خارج میشیم! وقتی رسیدم هنوز طبق محاسباتم مهسا نیومده بود و این برای من فرصت خوبی بود که کنار تک تک شهدایی که دوستشون داشتم سری بزنم، پیش یکیشون که برای من ویژه تر بود نشستم. فکر نمی کردم مهسا بیاد بالای سرم... همینطور که توی حال خودم بودم مهسا با صدای بلند و لحنی که هیچ شباهتی با پشت تلفنش نداشت گفت:ظاهرا، در مجلس عشاق قراری دگر است... وین بادهٔ عشق را خماری دگر است... لبخندی زدم و گفتم: چقدر زود رسیدی؟! نشست کنارم و با نگاه به قاب عکس شهید، چشم و ابروش رو برای من کج کرد و گفت: همیشه یه مزاحم باید باشه دیگه، تا قاعده ی عشق بازی رو بریزه بهم هما خاااانم! گفتم: رنگ و حالت نمیگه تو همونی بودی یک ساعت پیش، پشت تلفن تمام غم های عالم رو سرازیر کردی سمت من! یه آه عمیق کشید و گفت: نگو هما... نگو... که دلم پره... چکار کنم؟ اصلا کاری می تونم بکنم؟ گفتم: بلند شو... با تعجب زل زد توی چشمام! گفتم: مگه جواب سوالت رو نمیخوای؟! بلند شو خوب دیگه! یاعلی... بلند شد، با هم راه افتادیم سمت شهیدی که محل قرارمون بود. من نشستم مهسا هم به تبع من نشست و منتظر بود ببینه چی میخوام بگم؟! خیلی معطلش نگذاشتم و گفتم: میدونم و مطمئنم اولین باری که اینجا اومدی رو خوب یادته، با سر حرفم رو تایید کرد، ادامه دادم: حتما هم یادته نگران چی بودی و بهت چی گفتم؟! خیلی جدی گفت: آره خوب یادمه! گفتی این پاتک دشمنه قسم خوردمونه، حمله از جلو که آدم رو نا امید می کنه و از آینده می ترسونه، ولی... ولی خوب امروز وضعیت من فرق می کنه، گذشته ام داره من رو نابود می کنه هما! لبخندی زدم و گفتم: اینکه امروز داره نابودت میکنه حمله از عقبه! دشمن ما بیکار نمیشینه عزیزم! حمله از عقب دقیقا همین حال خراب تو! دقیقا با یادآوری شکست ها و کدورت ها و گناهان گذشتمونه، که خیلی شیک‌ مانع میشه که دیگه راحت نتونیم ادامه بدیم، کم بیاریم و درجابزنیم! اخم هاش رفت توی هم و گفت: اصلا کامل برام توضیح بده ببینم از چند جهت دیگه قراره ضربه بخورم حداقل حواسم باشه؟! تا اومدم کامل براش توضیح بدم، و درست وقتی که میخواستیم حواسمون باشه که ضربه نخوریم یکدفعه....
بیست وچهارم چند نفر آقا که تقریبا به فاصله ی ده _ دوازده تا مزار شهید اومدن توی ردیف ما ایستادن ، خوب برای من که طبیعی بود و بدون توجه بهشون اومدم حرفم رو ادامه بدم که مهسا با یه هیجان خاصی گفت: همااااا! هماااا! نگاه کن اون آقا پسر وسطیه چقدر شبیه همون شهیدیه که تو خیلی دوستش داری! بعد با همون حالت خودش ادامه داد: واااای جل الخالق این همه شباهت!!!! من خیلی عادی گفتم: جدی نگیر مهسا! ببین بعدش دیگه بگی بگو، نمیگما! بی توجه به حرف من دوباره اصرار کرد، بابا تو یه نگاه کن ، همونی که ماسکش رو کشیده پایین رو می گم، پیراهن خاکستری پوشیده، باور کن خوده همون شهید فک کنم زنده شده... ولی من مقاومت کردم.... دوباره اصرار کرد در نهایت آخرش گفت: هما! من که نمیگم زل بزن توی چشماش! میگم ببین چقدر شبیه اونی که تو دوستش داری ! نمیدونم چی شد که در مقابل اصرارش تسلیم شدم و مقاومتم شکست.... سرم رو آوردم بالا سه نفر بودن ! درست روبه روی ما، اما با فاصله.... نگاهم که به چهره‌ی اون آقا افتادن یه لحظه احساس کردم مرتضی (همون شهید مورد علاقم و همراه زندگیم)رو به رومه! فقط اشک بود که از چشمهام می بارید... نمیدونم چقدر بهش خیره شده بودم، فقط در این حد بود که مهسا با آرنج دستش زد بهم و گفت: دختر من گفتم یه نگاه بنداز، نگفتم که طرف رو میخکوب کن! عه! عه! نگاه اون هم داره خیره تو رو نگاه می کنه!!! بلند شو تا آبرومون نرفته بلند شو... بلند شدم و با هم راه افتادیم توی بهشت زهرا دیگه کلا یادم رفت چی می خواستم به مهسا بگم! یادم رفت بگم که حمله ی شیطان از سمت چپم هست، که دعوتت می کنه به انجام گناه های متفاوت! حمله از سمت راستم هست یعنی با صورت ها مقدس وارد عمل میشه! اولش نه حتما با گناهان بزرگ و کبیره که کوچیک کوچیک و ریز ریز قدم ها رو و فکرها رو منحرف می کنه! همینطور که با مهسا قدم میزدیم و مهسا با هیجان صحبت‌ میکرد گفت: واقعا خیلی شبیه اش بود نه! منتظر تایید من نموند و ادامه داد من بارها این چند نفر رو توی این قسمت که پیش سید رضا می نشستم(شهید همراه خودش) دیده بودم ولی همیشه ماسک هاشون بالا بود، البته برام مهم هم نبود که کین ولی ایندفعه جالب بوداااا.... من ساکت بودم و با خودم داشتم فکر میکردم این همه شباهت واقعا چطور ممکنه!!!! ذهنم درگیر شده بود و بیشتر تصویر شهید مرتضی می اومد توی ذهنم.... سعی کردم بدون واکنش خودم رو جلوی مهسا نشون بدم اما بعد از جدا شدن از مهسا همون روز مغزم گرفتار این شباهت شده بود و تا آخر شب متحییر از ماجرای امروزم بودم! اما روز بعد چون مشغول انجام کارهام شدم یادم رفت... یادم رفت تا... هفته ی بعد دقیقا همون روز که مهسا بهم زنگ زد و گفت: بیا بریم بهشت زهرا.... ادامه دارد.... نویسنده:
عاقااا همین اول کاری بگم ، شعرها مخاطب خاصی ندارن ، چون قشنگن و لذت بخش میفرستم براتون تا شما هم لذت ببرین 🙂
🔹راز آب از ديار دريا، با مهر مادرانه، آهنگ خاك مي كرد !   برگرد خاك ميگشت گرد ملال او را از چهره پاك مي كرد،   از خاكيان، ندانم ساحل به او چه مي گفت كان موج ناز پرورد، سر را به سنگ مي زد خود را هلاك مي كرد ! شاعر
🔹اگر عشق نبود از غم خبری نبود اگر عشق نبود دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟ بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود این دایره ی کبود ، اگر عشق نبود از آینه ها غبار خاموشی را عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟ در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟ بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟ دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود از دست تو در این همه سرگردانی تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟
مطلع عشق
🔹اگر عشق نبود از غم خبری نبود اگر عشق نبود دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟ بی رنگ تر از نقطه ی مو
چقدرر خوب گفته ، مرحوم امین پور هر زمان که این شعرو میخونم ، با خودم میگم واقعا اگه خدا نبود ، ما تکلیف دلمون چی بود ؟ بدون خدا ، بدون عشقش چطور زندگی میکردیم این شعرو خیلی دوست دارم ، سیر نمیشم از خوندنش منو یاد خدا میندازه
خدایا ازت ممنونیم که اجازه دادی عشقت تو قلبمون باشه 😍💗
مطلع عشق
چقدرر خوب گفته ، مرحوم امین پور هر زمان که این شعرو میخونم ، با خودم میگم واقعا اگه خدا نبود ،
عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است میتوان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست