مطلع عشق
🔴حجاب اولویت چندم رهبریست؟ تو پیام قبل درباره اولویت ها صحبت کردیم، بعضیا بد برداشت کردن که وقتی
🔴 کار زیربنایی و اساسی برای حجاب
دین یک مجموعهای هست از اعتقادات، اخلاق و احکام. فرض کنید بخوایم یه غیر مسلمون رو به اسلام دعوت کنیم، از کدوم یکی از حوزهها باید شروع کنیم؟
اگه از اون اول بیایم از احکام شروع کنیم و بگیم خب اسلام میدونی چیه؟ اسلام دینی هست که باید توش اینطوری غسل کنی، اینطوری وضو بگیری، 5وعده نماز بخونی، یک ماه روزه بگیری، حج بری، تازه باید پول هم بدی (خمس و زکات). طرف میگه بروبابا، نخواستیم، چه کاریه؟
پیامبر(ص) چیکار کرد که دینش در کمتر از یک قرن جهانی شد؟ شما قرآن رو نگاه کنید، آیاتی که ابتدای بعثت پیامبر در مکه نازل شد عموما درباره توحید و نفی شرک، معاد و همچنین آیات تکان دهنده و منقلب کنندهس که دلهای مردم رو زیر و رو میکرد. آیات احکام تو مدینه نازل شد. مثلا آیه تحریم شراب 17سال بعد از بعثت پیامبر نازل شد، یا مثلا آیات وجوب حجاب، 18سال بعد از بعثت و درسال پنجم هجری نازل شد. یعنی بعد از اینکه پیامبر سالهای سال اعتقادات مسلمونا رو تغییر داد، قلبهاشونو نرم کرد. آیات احکام نازل شد.
یکی از مشکلاتی که ما در بحث حجاب یا دیگر واجبات مثل نماز داریم، همین موضوعه. ما قبل از اینکه روی اعتقادات خودمون یا بچههامون کار کنیم و اونو قوی کنیم، میریم سراغ احکام که سخته و نیاز به اراده و اعتقاد قوی داره. بخاطر همین خودمون هم که آدم مقیدی هستیم گاهی به زور نماز میخونیم و لذت نمیبریم.
ما چون مسلمونیم و تو جامعه اسلامی زندگی میکنیم فکر میکنیم بچههامونم معتقدن. درحالیکه نوجوان از دوران نوجوانی به بعد که سن استدلال و منطق هست، کلی سوال داره. از طرفی هم امروزه شبهات و مطالب دروغ درباره دین به شدت درحال پخش شدنه، و نوجوان یا جوان ما خیلی سردرگمه، اعتقاداتش هم کامل شکل نگرفته یا اصلا شکل نگرفته تو این وضعیت ما میایم دستور میدیم نماز بخون، حجابتو رعایت کن.
بعد میایم از فلسفه حجاب و نماز و عواقب بینمازی و بیحجابی میگیم، که کامل توجیه بشه. طرف میگه آقا حجاب یکی از فروعات اسلامه، من هنوز تو اصل اسلام موندم. چه انتظاری داری از من؟
من موارد زیادی رو تو اطرفیانم دیدم که طرف بیحجاب بود، محجبه شد. وقتی بررسی کردم دیدم طرف اصلا درباره حجاب تحقیق خاصی نکرده، یه سری جلسات اعتقادی، معرفتی یا اخلاقی رفته. یعنی اعتقاداتش و نگاهش عوض شده، خودبخود محجبه شده.
پس اگه میخوایم برای حجاب کار کنیم. باید چندبرابر برای اعتقادات کار کنیم، خودبخود برای حجاب و نماز وبقیه واجبات کارکردیم. اگه میخواید ده جلسه برای حجاب سخنرانی بذارید، هشت جلسهشو برای اعتقادات و اخلاق و معارف دین بگذارید و دو جلسهشو برای حجاب
والدین عزیز برای اینکه در سن بلوغ بچهها احکام الهی رو راحتتر قبول کنن و انجام بدن، سالها قبل از سن بلوغ روی اعتقادات و شناخت خدا کار کنید. نمونه بارزش خود من که تو نوجوانی، مدرسه تاثیر زیادی تو تغییر نگاه و اعتقاداتم داشت و خودم، خودبهخود رفتم سراغ رساله توضیحالمسائل و فراگرفتن احکام
این کاری هست که همه مردم و خانوادهها و فعالان فرهنگی باید انجام بدن. حکومت هم میتونه در کنار وظایف خودش در اجرای قانون، این کار رو در ارگانهای مختلف انجام بده. چه مدرسه، چه دانشگاه، چه ادارهجات. که اعتقادات و معرفت دینی مردم و بچههاشون رو بالا بره. حتی اگه هیچکدوم از اینا کاری نکنن، خانواده به تنهایی میتونه
#قسمت_اول ادامه دارد...
#حسین_دارابی
@hosein_darabi
کودکانتان را درمعرض چه پیام ها وچه حملات فرهنگی قرار دادید؟
❌هتک حرمت قرآن توسط انیمیشن "آتش نشان سام"
اینگونه در جنگی آرام و بیصدا اعتقاد و باور کودکان شما رامیگیرند
#جنگ_ناخوداگاه
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💥💥 پشت بندش میخندد. من اما نمیخندم. زل میزنم به عکس سیاه و سفیدی که گوشه دیواراست. یحیی روی پله های
#قبله_ی_من
#قسمت 0⃣5⃣
🍃🌺 ماتیک کالباسی روی لبهای برجسته ام میمالم و لبخند گشادی تحویل آینه ی کوچک اتاق میدهم. کمی به مژه هایم ریمل میزنم و....
کیفم را برمیدارم و ازاتاق بیرون میروم. یلدا چادر لخت و سنگینش راروی سرجابه جا می کند و بادیدن شال کوتاه و مانتوی تنگم باناراحتی به یحیی اشاره می کند... بی تفاوت شانه بالا میندازم! یلداهم کوتاه میاید و رو به آشپزخانه بلند می گوید:مامان مابریم؟! نگاهم به یحیی خیره مانده. به اپن آشپزخانه تکیه کرده و به آذر نگاه می کند. آذر دستهایش رابادامن بلندش خشک می کند و میگوید:آره عزیزم خوش بگذره! نگاهش که به من می افتد. لطافتش را ازدست میدهد. گویی میخواهد نیشم بزند! برق عسلی چشمانش مثل شیشه روحم راخراش میدهد. خداحافظی می کنم و از دربیرون می روم. کفش های اسپرت صورتی ام رابه پامی کنم و منتظر میمانم.یلدا بادیدن کفشهایم میگوید: چندجفت آوردی؟!
-سه تا فقط.تکرارمی کند: فقط! دستم رامی گیرد و ازپله ها پایین می رویم. به کوچه که میرسیم با اضطرابی آشکار تندتند میگوید: ببین محیا! تاالان دخالتی توی پوششت نکردم. ولی امشب یحیی باماست.. بخدا به زور راضیش کردم ببرتمون بیرون. یکم مراعات کن بخاطر من.
چشمانش را مظلومانه تنگ می کند. چاره ای نیست. موهایم را از جلو کامل می پوشانم. لبخند میزند...
💥 یحیی ماشین را ازپارکینگ بیرون می اورد. پیش ازسوارشدن یلدا باانگشت سبابه به لبهایش اشاره می کند. توجهی نمی کنم و سوارماشین میشوم. یلداهم کنارم مینشیند. همان لحظه یحیی پنجره اش را پایین میدهد و میگوید:یلدا. شیشتو بده پایین. گرمه!
اوهم سریع پنجره راپایین میدهد. حرکت می کنیم.
یلدا دستم رامیگیرد و محکم می فشارد. باتعجب نگاهش می کنم. زیرلب میگوید:ناراحت نشدی که؟
-براچی؟ پایین شالم را دردست میگیرد. نیمچه لبخندی میزنم و می گویم: نه. نشدم!
رو به رو را نگاه می کنم. چشمم به چشمهای یحیی میافتد. درست درکادر کوچک اینه ی مستطیلی! اخم کرده؟! نه... عصبی است؟! نه! باآرامش دنده راعوض می کند. ادکلن خنکش مشامم را قلقلک میدهد. یادم باشد موقع فضولی دراتاقش اسم عطرهایش را یادداشت کنم. یلدا میپرسد:داداش کجا میریم؟
یحیی مکثی عمیق می کند و جواب میدهد:همونجا که به زور قولشو گرفتی.یلدا دستهایش رابهم میزند و باذوق میگوید:آخ جون! خیلی خوبی...یحیی
- آره! می دونم!
من:کجا میریم؟!
یلدا چشمانش برق میزند: شهربازی! یحیی بلیط هارا به یلدا میدهد و میگوید:مراقب باش!
- مگه تو سوار نمیشی؟!
- نه! این پایین تماشا می کنم...
🎢 باهم به طرف کشتی صبا می رویم وباذوق سوارمیشویم. یلدا برای یحیی دست تکان میدهد. اوهم جوابش رابالبخند میدهد.پیراهن چهارخانه قرمز و سفیدش بدجور چشم را خیره نگه میدارد. شلوارکتان سرمه ای رنگش هم به پاهای کشیده اش می اید. موهایش راعقب داده. مثل همیشه. دردلم میگذرد، ازمحمدمهدی بهتراست!. نه؟!!!
خوب یادم است انقدرجیغ کشیدیم که صدایمان گرفت. بعدازبازی برای خوردن بستنی روی یکی ازنیمکت های حاشیه شهربازی می نشینیم. چندپسر ازمقابلمان رد می شوند که بادیدن من یکی ازانها سوت می زند و دیگری اشاره می کند.
یحیی قاشق بستنی اش را کنارمیگذارد.و درگوش یلدا یک چیزهایی زمزمه می کند یلدا هم بی معطلی ارام به من میگوید:یحیی میگه نگاه میکنن! یه خورده دلخور میشوم وجواب میدهم:میتونن نگاه نکنن. به من مربوط نیست!و مشعول بستنی خوردن میشوم. " چه غلطا! دستورم میده. نگران ابجیشه بخاطرمن یوقت اونو نخورن. بخودم مربوطه، نه اون"
آنها درست مقابلمان روی یک نیمکت دیگر مینشینند. یحیی بلند می شودکه یلدا دستش را میگیرد و بانگرانی میپرسد: چیکار می کنی!یحیی بالحنی متعجب همراه با ارامش جواب میدهد:هیچی. میریم سمت ماشین. بستنی تون رو تو مسیر بخورید.دوست دارم بگویم: دلم نمیخواد! میخوام بشینم بخورم......
⬅️ ⬅️ ادامه دارد
❣ @Mattla_eshgh
بااکراه بلند می شوم و پشت سرشان راه میافتم. حس می کنم دعوای بچگی هنوزهم ادامه دارد. آبمان مال یک جوب نیست. همیشه دوست داشتم یحیی را درجوب خودش خفه کنم!
درراه برگشت خیره به خط های ممتد و سفید خیابان به یاد بازی لی لی، لبخند تلخی زدم.یادم می آید یلدا هیچ وقت برای بازی به کوچه نمی آمد. یکبارهم که من رفتم یحیی اشکم رادراورد. ظرفی راپراز آب کرد و خط های سفیدی که باگچ و زحمت روی زمین کشیده بودم پاک کرد تامن مجبور شوم به خانه بروم. زیرلب می گویم: بدبخت عقده ای!
حس می کنم یحیی همیشه نقش موش آزمایشگاهی رابرایم داشت. چون اولین نفری بود که فحش های جدیدی را که یاد میگرفتم نثار روحش می کردم...
....زنی که بایک چسب سفید بینی قلمی اش را بالا نگه داشته، یک بادکنک صورتی بعنوان اشانتیون دستم میدهد. قیافه ام وا می رود! قبل ترها حداقل یک عطرسه درچهار تقدیمت می کردند. الان چندصدهزارتومن که خرید کنی جایزه ات میشود یک بادکنک گازی صورتی. تشکر می کنم و ازپشت صندوق کنار می روم.عینک آفتابی ام را روی بینی بالا میدهم و از مرکزخرید بیرون می زنم. یک سویی شرت برای اوایل پاییز نیازداشتم و خریدم.....
باتاکسی به طرف خانه برمیگردم.یلدا و آذر و عمو چندبار به تلفن همراهم زنگ زده اند. خوب حق دارند. بی خبر بیرون زده بودم.....
🏅 باکلیدی که عمو برایم زده دررا باز می کنم و از پله ها بالا می روم. باورم نمی شود نخ بادکنک راهنوز درمشتم نگه داشته ام.
به طبقه ی اول می رسم و چندتقه به در میزنم. کسی دررا باز نمی کند. کلید را درقفل میندازم و دررا باز می کنم. کسی نیست. لبم راکج می کنم و ابروبالامیندازم. کجا رفته اند؟!
کیف و خریدهایم راروی مبل میندازم و به سمت اتاق یلدا می روم. دراتاقش باز است و عطرملایم همیشگی اش به جان میشیند. به اتاق نشیمن برمیگردم وتلفن همراهم رااز زیپ کوچک کیفم بیرون میاورم و شماره یلدارا میگیرم.جواب نمیدهد.
🎗 وسایلم رابرمیدارم و به اتاق خودم می روم. بامانتو روی تخت دراز میکشم وچشمهایم را می بندم. حتما رفته اند مهمانی. همان بهتر که جا ماندم. حوصله ی قوم یعجوج و معجوج راندارم. ده دقیقه میگذرد که صدای باز و بسته شدن در میاید. سیخ روی تحت مینشینم و گوشم را تیز می کنم. بااسترس آب دهانم راقورت میدهم. حتما برگشتند دیگر....
امانه صدای غرهای همیشگی آذر می آید نه سلام بلند جواد و نه ردی از یلدا که به طرف اتاقش بیاید. ازروی تخت بلند میشوم، یک بار دیگر آب دهانم را ازگلوی خشکم پایین میدهم. باپنجه ی پا به طرف دراتاقم می روم و گوشم راتیز می کنم. صدای گذاشتن دسته ی کلید روی میز گوشم راتیز ترمی کند. صدای درآوردن کت وچندسرفه ی بلند و خش دار. یحیی است؟!
تپش قلبم کمی ارام می گیرد. حضورش را در اشپزخانه احساس می کنم. باز و بسته شدن درهای کابینت و یخچال. حتما گرسنه است و دنبال قاقالی میگیردد. خنده ام میگیرد. دراتاقم را نیمه می بندم و مانتو و شالم را د رمی آورم. گیره ی سرم را باز می کنم تا موهایم کمی هوابخورد. چنددقیقه نگذشته باز صدای بسته شدن در می آید. ازاتاق بیرون می روم و سرک میکشم. یعنی رفت؟! یادم می افتد که چقدر برای اتاقش نقشه کشیده ام. فرصت خوبی است.
درحالیکه یقه ی تی شرت طوسی، صورتی ام را تکان میدهم تا کمی خنک شوم به سمت اتاقش می دوم. مثل بچه هایی که ازذوق دوست دارند سرو صدا کنند، تکانی به بدنم می دهم و پیش از ورود به اتاقش کمی میرقصم. نمیدانم چرا؟! اماهمیشه در اتاقش میچپد و در را می بندد. مگرچه چیز جالبی وجود دارد؟ در اتاقش راباز می کنم و بالبخندوارد می شوم.بوی عطر خنک و ملایمی هوشم را قلقلک میدهد. تختش کنج اتاق با یک روتختی سرمه ای قرمز، نمای خوبی پیدا کرده. میز دراور کوچک و تعداد زیادی عطر،ادکلن، یک برس، ژل و کرم و.... سوتی میزنم و زیرلب می گویم: لوازم آرایشش ازمن بیشتره! کنارتخت کیف لپ تاپشش راگذاشته. روی دیوارمقواهای سفید و بزرگ باطرح نقشه ساختمان چسبانده.لبم را کج می کنم: یعنی باید مهندس صداش کنم؟! چرخ می زنم و دقیق ترمی شوم. پشت سرم یک کتابخانه ی کوچک باچهارطبقه پراز کتاب خودنمایی می کند.یک طبقه مخصوص شهداست. یک چفیه هم روی طبقه ی اخر پهن کرده. پقی میزنم زیرخنده. به تمام معنا بالاخانه راتعطیل کرده......
⬅️ ⬅️ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
🅰 دستم راروی چفیه میکشم.رویش باخودکار یک چیزهایی نوشته شده. خم می شوم و چشمانم راریز می کنم خوانا نیست. بوی گلاب میدهد. ریشه هایش را بین دو انگشت شصت و سبابه ام میگیرم. نرم و لطیف است. نمیدانم چرا ولی گوشه اش را میگیرم و برش میدارم تا روی شانه ام بیندازم که یک پاکت نامه اززیرش روی زمین می افتد. باتعجب سریع خم می شوم و برش میدارم. پشتش باخط خوش و نستعلیق نوشته شده:داستان کربلارا خواندم مرتضی جان! حال که شناختمت چطور دردنیا تاب بیاورم؟! الف. میم .
پیش خودم تکرار می کنم: مرتضی جان؟! اون کیه دیگه؟! گیج درپاکت راباز می کنم ونامه داخلش رابیرون میکشم. بوی تندعطریاس و محمدی دلم را میزند. همان لحظه چندتقه به در میخورد. هول می کنم و برگه را داخل پاکت فرومی کنم وسرجای اولش زیرچفیه میگذارم. موهایم راعقب میدهم و بلند میپرسم: کیه؟!
وبه طرف درورودی خانه می روم. ازچشمی در راهرو را نگاه می کنم. لبخند پهن یلدا چشمم را میزند. در را باز می کنم. یلدابادیدنم بی مقدمه میپرسد:چراجواب تلفن نمی دادی؟! کجا رفته بودی؟! دلمون هزارراه رفت.
آذر ازپشت سرش باتعجب سرک میکشد: وادخترتو خونه ای؟! رنگش پریده. چرا؟! چون خانه بودم؟!
آذر یکبار دیگر میپرسد: خونه بودی؟!
-بله!
ازکنارم رد می شود و داخل می آید.یحیی کجاست؟!
پوزخند می زنم و جواب میدهم: نمی دونم!
- نیومده خونه؟!
-فکر کنم خواب بودم اومدن و رفتن! آهانی میگوید ومشغول پاک کردن عرق پشت لب و پیشانی اش بادستمال کاغذی می شود. یلدا روی مبل ولو می شود و میگوید: وای جات خالی بود. کلی زنگ زدیم بهت! دوست داشتیم توام باشی.
-کجا؟!
- خونه ی همکار بابا! -
- اووو! نه عزیزم ممنون! خوش گذشت؟
- حسابی! آذر چشم غره می رود. دلیلش را نمی فهمم. باچشم و ابرو به یلدا اشاره می کنم چی شده؟! یلدا ازروی مبل بلند می شود و به اتاقش اشاره می کند که یعنی دنبالش بروم...
🅱 یلدا پسر حاج حمید رادوست داشت. حاج حمید همان همکار عموجواد بود! می گفت حس می کند اوهم خیلی بی میل نیست! اسمش سهیل است. پسرخوب و با کمالات...
بعداز محمدمهدی به کلمه ی ازدواج آلرژی پیدا کرده ام...
با این وجود یلدا را دلداری دادم و برایش آرزوی بهترین ها را کردم....
🆎 شروع دانشگاه مثل پنیر آب شده ی پیتزا برایم لذت بخش بود! عمو در ظاهر ازمن راضی بود و این را تلفنی به پدرم می گفت! اما چشمانش از غصه و کلافگی برق می زد. خوب درس میخواندم و نگاه های حریص پسران هم کلاسم را رد می کردم. آزاد و بی هیچ دغدغه میرفتم و می آمدم. دنیا به کام من بود!
تنها موجودمشکل ساز یحیی بود که کام را برایم زهر می کرد. مدام نطق اسلام می کرد و در گوش یلدا میخواند که به محیا بگو بیشتر مراعات کند. آنقدر به پرو پایم پیچید که تصمیم گرفتم دلش رابسوزانم و دیوانه اش کنم! خودش تنش میخارید! من با او کاری نداشتم اما او چوب لای دنده هایم می کرد! میخواستم همان چوب را درسرش خرد کنم....
🅾 روی کاناپه دمر دراز میکشم و کتاب زبان فرانسه را مقابلم باز می کنم. تونیک آستین سه ربع یاسی و شلوار تقریبا کوتاه تا یک وجب بالای مچ پاهایم را پوشیده ام. عمو جواد و آذر جون به بهشت زهرا رفته اند. یلدا در اتاقش پای لپ تاپ نشسته و پوستر طراحی می کند. انگشت سبابه ام را به زبانم میزنم و صفحه ی کتاب را عوض می کنم. درخانه باز می شود. بدون اینکه سرم را برگردانم می گویم: سلام آذرجون! چقدر زود برگشتین!
شال از روی سرم سرمیخورد و روی شانه هایم می افتد. جوابی نمی شنوم. با آرامش خاصی پشت سرم را نگاه می کنم بادیدن چشمهای گرد یحیی که روی زمین قفل شده اند، لبخند می زنم و می گویم: سلام پسرعمو. خوش اومدی! دستهایش رامشت می کند و جواب میدهد: سلام! ممنون! میتونی فرانسوی Pouvez-vous parler français? " : باتعجب و اشتیاق می پرسم حرف بزنی؟!" آره! نمی توانستم بیشترازین فرانسوی حرف بزنم! درذهنم دنبال کلمات جدید و ساده گشتم! یکدفعه بلند صدازد: یلدا؟! یلدا؟!
حتم دارم خیال کرده من درخانه تنها مانده ام! دوست دارم بلند بخندم وبگویم: میترسی بیای جایی که من هستم؟! معلوم است! مذهبی ها همینند به Est-ce : خودشان هم شک دارند! چشمانم راریز می کنم و با لبخند می گویم تواتاقشه" dans sa chambre " سرتکان میدهد و به طرف اتاق یلدا میرود. خوشم آمد! فرانسه را کجا یادگرفته؟! پشت سرش راه می افتم. حضورم راپشت سرش احساس می کند و می ایستد. نزدیکش می روم. تنها یک قدم بینمان فاصله است. قدم به زور به سرشانه اش می رسد....
⬅️ ⬅️ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مطلع عشق
صبح است یاس را باید کاشت توی گلدان ظریفی که پر از عطر خداست صبحتون زیبا,پرنشاط,پرانرژی و پربرکت...
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
#مولاجانم💕
آرزوترین بهار ، مهدی جان
زندگی می گذرد : پرالتهاب ، بی وقفه ، پر تنش ...
هر روزمان آبستن غصه ی تازه ای است .
لبخند می زنیم بی آنکه شاد باشیم و زندگی می کنیم بی آنکه دلخوش باشیم ...
دیگر طاقتمان طاق شده ...
تو بیا و زندگی و شادی و لبخند و امید را یادمان بیاور .
#صبحت_به_خیر
ای تنها ترین منجی عالم
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
❣ @Mattla_eshgh
#دلنوشته_انتظار
✍ غریبی ات.... هزار سال است که به غریبی پدرانت اضافه شده...است...
و ما.....
همچنان هزار سال است که آواره دردهای ناتمام شماییم...
اما؛
این آوارگی را به هزار عافیت دیگر نمی دهیم!
❄️فرزند شما بودن، هزینه میخواهد...
و ما...
برای چنین عظمتی... هر هزینه ای را به جان می خریم....
❄️تمام عزت مان این است که، ... شریک درد شماییم...
اینکه؛ ما را در جامه مشکی تان شریک میکنید...
اینکه ؛ جرعه ای از دردتان را به جانمان میندازید...
اینکه؛ از غربتتان، به ما نیز سهمی داده اید...
اینکه؛ بی شما زیستن برایمان محال است.....
اینکه؛ بی شما مردن برایمان محال است..
اینکه ؛
وقتی دستمان از لابلای انگشتانتان رها میشود، دیگر اثری از شادی در رخسارمان نمی ماند!
❄️اینکه؛
درد خانواده شما، جانمان را به آتش کشیده است!
و این؛
شرح حال یک درد مبارک است...
*درد عاشقی*
❄️هزار الحمدلله... که عاشقمان کرده اید!
هزار الحمدلله که در دل سیاهمان تجلی کرده اید!
و اینگونه بود که ما قیمت گرفته ایم..
❄️الحمدلله که چشمان ما را برای چشم انتظاری، برگزیده اید...
الحمدلله که دل ما را، برای خون جگری، انتخاب کرده اید...
الحمدلله که هنوز زلیخا نشده... ازدردتان به ما خورانده اید..
❣ایستاده ايم....
چشم به راه فرزند همان یادگار کربلا...
که سینه اش، همه علوم زمین و آسمان را، در خویش جای داده است...
❣ما منتظرش می مانیم...
❣ @Mattla_eshgh