eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_دوم ⁉️⁉️پرسش نامه مشاوره قبل از ازدواج⁉️⁉️ سۆالاتی که زوجین در ا
⁉️⁉️پرسش نامه مشاوره قبل از ازدواج⁉️⁉️ ⁉️اگر شما یا افسرده باشید آیا شریک زندگی آینده شما حمایت و برای شما ایجاد می کند؟ ⁉️ آیا از شیوه گیری و ارتباطتان راضی هستید؟ ⁉️ آیا با یکدیگر به و بازی می پردازید؟ ⁉️ شما دو نفر چیست؟ ⁉️ آیا به یکدیگر می کنید؟ ⁉️به نظر شما وظایف و های یک زن و یک شوهر چیست؟ ⁉️آیا شما روحیه ی مبارزه دارید یا اهل گذشت هستید؟ ۲- حل تعارض ها و ها زناشویی عموما وقتی پیچیده می شود که زوجین با به کارگیری روش های و مخرب سعی در حل آنها داشته باشند مثلا فریاد بزنید، تهدید کنید، قهر کنید و ….. توانایی گفتگو و حل ' ها از طریق مذاکره ی سازنده مشخصه متقابل است# هنری است که باید کسب شود. ... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
⚠️|از مجرد بودنتان نگرانید 🍃|واقعیت این است که انسان ابعاد وجودے متعددے دارد و براے احساس خوشبختے لازم است انسان در همه ابعاد زندگے رشد و موفقیت هایے کسب کند. 💠|اگر تمایل دارید که ازدواج کنید و بابت مسئله تجرد خود نگران هستید، یک سوال از شما دارم: آیا زندگے شما از هر جهت پربار است و تنها حضور یک همسر را براے تکمیل خوشبختے کم دارید؟ آیا شما در حال حاضر احساس خوشبختے مے کنید؟ 🌷|براے اینکه بتوانید به این سوال مهم، جواب درستے بدهید، تقاضا میکنم زندگے خود را از شش جهت اصلے بررسے کنید: ••وضعیت سلامتے ••وضعیت شغلے ••وضعیت مالے ••وضعیت روابط با اطرافیان ••رشد شخصے(دانش و مهارت و رشد معنوی) ••تفریحات 🔰|به هر کدام از موارد بالا از یک تا صد چه نمره اے مےدهید؟ آیا از نمره خود در هر جنبه راضے هستید؟ 🌱 +چیزهایی که پیش از ازدواج باید فهمید 🦋 ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ شاید نان و دارو را تحریم کنند، اما وسایل پیشگیری از بارداری را هرگز! ◀️ که برای اجرای پروژه جهانی «کنترل جمعیت» و به توصیه راکفلر سوم ایجاد شد و بودجه‌اش را از آژانس توسعه بین‌المللی آمریکا (USAID) گرفت، در حرکتی بشر دوستانه پس از ، دور افتاده و به مردم وسایل پیشگیری رایگان می‌دهد. 🔹 شاید نان و دارو را تحریم کنند، اما وسیله پیشگیری را هرگز! 🔸 لبنان یکی از کمترین نرخ‌های باروری را در بین کشورهای مسلمان دارد و هر زن لبنانی در سن باروری به طور متوسط در سال ۲۰۱۸، تنها ۱.۷ بچه به دنیا آورده. 🔹 مواقع بحران، فرصت مغتنمی برای تغییر رفتار و ذهنیت مردم هست. 🔺جمعیت قطعا یکی از «مولفه‌های قدرت» برای هر کشوری است. از این رو یکی از شیوه‌های مقابله با ایران همین تلاش‌های پشت پرده برای کاهش جمعیت بوده است که اکنون نتیجه آن بعد از گذشت سه دهه، رکوردداری ایران در کاهش است. ‌❣ @Mattla_eshgh
✅ ژاپنی‌ها برای افزایش آمار ازدواج، قطار آشنائی دختران و پسران به راه انداخته‌اند‌. 🍃این قطار که هر هفته روزهای شنبه حرکت میکند و شانس آشنایی با شریک زندگی را برای جوانان فراهم میسازد، سفر خارج از کشور را هم برای کسانی که از این طریق مایل به ازدواج هستند، فراهم می‌آورند. اما👇 ما به عنوان واسط و مبلغ دین در کشور اسلامی ایران برای ازدواج جوانان چه قدمی برداشته‌ایم؟😐 دَمَکی بیندیشیم🧐 👌اگر دغدغه‌مند ازدواج افراد هستید جوانان و مجردان اطراف خود را به ما معرفی کنید تا با روندی علمی و تخصصی در ازدواج پایدار و آگاهانه آن‌ها گامی محکم برداریم...💖 ‌❣ @Mattla_eshgh
❓سلام اینکه در بحث ازدواج باید به یک آرامشی برسیم ،باعث نمیشود در همسر یاشوهر متوقف شویم و آن را همه چیز بدانیم؟ ⇱درحالی ک شاید باوجود انتخاب درست ،بر صلاح پروردگار،ازدواج خوبی نداشته باشیم؟ ✍سلام علیکم اسباب رسیدن به آرامش شاید در این دنیا زیاد باشد اما طبق آیه شریفه که در متن تدریس آوردیم بهترین و زیباترین راه برای رسیدن به آرامش، ازدواج خواهد بود. خداوند بنای خلقت را این گونه قرار داده که مرد و زن در کنار همدیگر آرامش بگیرند 🔰اما باید به چند نکته مهم دقت کنید: ❶←اولا که همه چیز دانستن همسر کار اشتباهی هست. همسرتان را باید یک هدیه الهی و ازدواج را یک قانون الهی برای رسیدن به خداوند بدانید ❷←همه چیز دانستن شوهر بدین معنا که من ابتداءا برای کسب آرامش فقط به همسرم رجوع کنم بسیار عالی است. ازدواج و همسر باید من را به نهایت آرامش برساند و قطعا این کار شدنی هست و حتما نیاز به آموزش دارد که ما بدانیم در زندگی مشترک چگونه باشیم که به نهایت آرامش برسیم که ان شاءالله در دوره همسرداری به این مباحث میپردازیم اما این را بدانید که مقدمه رسیدن به این نهایت آرامش، انتخاب درست و عاقلانه است لطفا بهیییچ عنوان دیگر از این کلمه در این مفاهیم استفاده نکنید: (صلاح پروردگار)❗️❗️ خیلی ببخشید واقعا، اما باید عرض کنم شما با این فرمایش خداوند را یک شخص جبار و بدون حکمت تصور میکنید و انسان را موجودی بی اختیار‼️ ❀←در باره این موضوع بازهم صحبت میکنیم اما عجالتا بدانید که قوانین خلقت بر اساس ظرفیت و اراده و انتخاب فرد می باشد. یعنی تو چقدر خواسته ای، نه اینکه خداوند برای تو چگونه خواسته است.خداوند متعال بر اساس ظرفیت و وسعت نفس بندگانش، آنها را مکلف میکند(لایکلف الله نفسا الا وسعها) و افزایش وسعت نفس نیز در دائره اختیارات انسان تعریف می‌شود. ✤←چقدر این تفکر مخرب است که خرابکاریها و مشکلات خودمان را به پای صلاح و خواست و حکمت خداوند بگذاریم در صورتی که طبق نص صریح قرآن کریم سوره مبارکه اسراء آیه ۷، قطعا همه اشتباهات ما بخاطر اعمال خودِما است( یا آیاتی مثل ۱۹۵سوره بقره) ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_شصت_و_چهارم سرم را به ديوار می گذارم به نيابت از ضريح و چشمانم را می بندم. گاهی فکر م
شصت و پنجم دروغ چرا؟ وقتی علی و ريحانه را می بينم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنند و آرام آرام صحبت می کنند، من هم دلم می خواهد. وقتی لبخند ريحانه را می بينم و خنده شادِ علي را، من هم دلم می خواهد. وقتی خريد بازار کمشان را ديدم و اينکه بقيه پول را دادند برای کمک به نيازمندان و علی چنان عاشقانه چشم دوخت به ريحانه که ريحانه طاقت نياورد و چشمش را پايين انداخت، من هم دلم خواست. وقتی علی دو تا ليوان آب آورد، يکی برای مادر و يکی برای ريحانه، ليوان آب مادر را داد، اما وقتی به ريحانه رسيد و دست جلو آمده ريحانه را با محبت گرفت و ليوان را همراه با مکث رها کرد، دلم خواست. وقتی موقع خداحافظی از امام، کنار هم ايستادند و علی دست دور شانه ريحانه گرفت و سفارشش را به امام کرد، دلم خواست... اين وقتی های آدم و حوای جوان، آن قدر زياد است که دلم خواست به امام بگويم هابيل و شيث و يوسف و يعقوب، نسل علی و ريحانه را هم دلم می خواهد. پدر دستم را می گيرد و مقابل مغازه لباس فروشی، می ايستد. اصرار دارد که برای خودم و مبينا انتخاب کنم. لباس سفيد پر گلی را می پسندم. سه تا ميخرد. برای ريحانه هم. اما حريف مادر نمی شود که می گويد: - محمد جان، من خيلی لباس دارم، خيالت راحت همه اش را هم خودت خريدی. واقعاً اسراف است. اما پدر حريف دلش نمی شود و سر آخر هم مادر را مجبور می کند يک گردنبند حرز نقره زيبا بخرد. خنده مادر را می خواهد و مطمئنم چيز ديگری برايش مهم نيست. لذت ديدن خنده يار را هم دلم می خواهد. کلاً قاعده «هر آنچه ديده ببيند دل کند ياد» را بايد روی پلک حک کنند تا ياد بگيرد همه چيز را نبيند تا نتيجه نشود خواستن. گردنبند حرزی با نگين های زيبا هم به زور قسمت من می شود. مادر نمی گذارد برای مبينا و ريحانه بخرد. چرايش را می پرسم که مادر می گويد: - شما خيلی دنبال چرا و چگونگی و چيستی نباش. مادرم هم فيلسوف است. موقع برگشت علی با ماشين پدر ريحانه می رود. قبل از سوار شدن رفتم سراغ علی. گفتم يا باج بده يا می گويم که بايد صاحب خيز سه ثانيه باشد. ابروهايش بالا می رود، کمی فکر می کند، ابروهايش درهم می رود. دستم را می گيرد و می کشد کنار. فکر می کنم آدم شده است و تهديدم کار ساز بود اما نامرد يک دويست تومانی می گذارد کف دستم و می گويد: - به قول خودت مديونی اگه نگی! هردو می خنديم. ريحانه با تعجب نگاهمان می کند سری برای علی تکان می دهم و می روم سمت ريحانه. علی با عجله می آيد. دلم بی خود و بی جهت خواهرانه می سوزد و حرفي نمی زنم. در ماشين را باز می کند و ريحانه را با احترام و زوری سوار می کند تا از دست کارهای شيطانی من فرار کند. تنها عقب ماشين را صاحب می شوم. اين را دلم نمی خواهد با کسی شريک شوم. حس می کنم يک اتاق بزرگ روزی من شده است. حالا می توانم کنار فضولی های گوشم که مدام دراز می شود تا تمام حرف های پدر و مادر را بشنود، راحت دراز بکشم. کتاب بخوانم و بخوابم. البته اگر اين دوتا بگذارند. جواب پيامشان را می دهم که: - علی سوار ماشين پدر ريحانه شد. پيام نرسيده، گوشی ام زنگ می خورد. می خندم و می گويم: - مامان خواهشاً بشين فکر کن سر اين دوتا چی خوردی که اينقدر فضول شدن؟ تماس را جواب می دهم. مسعود می گويد: - واسه چی رفته اونجا؟ چرا بابا داره رانندگی می کنه؟ - سلام. الآن دقيقاً به خاطر بابا می گی يا فضوليت گل کرده يا حسوديت؟ در ضمن رفتم سر قبر شيخ بهايی و سفارش تو رو بهِش کردم. يک ياسين هم نذر کردم که بعداً خودت بری بخونی. گوشی رو بده به سعيد.
رنج_مقدس قسمت_شصت_و_ششم - به جان خودم گوشی دست سعيده، من حرف می زنم. - سعيد! يعنی سربه زير بودنِ تو دقيقاً عين های و هوی مسعوده. صدای خنده مسعود می آيد و سعيد که می گويد: - يه خبر خوب برات دارم. دوتا از دوستام پارچه دادن براشون لباس بدوزی. يک لحظه مکث می کنم تا دقيقاً حرف مسعود را بفهمم... - دوستات؟ - آره ديگه. کار دست شما رو ديدن، پسنديدن و مشتری شدن. ناله می کنم: - مسعود من برای دوستای تو لباس بدوزم؟ ای خدا وقتی عقل رو قسمت می کردی اينا کجا بودن؟ حرصی می شوم و گوشی را قطع می کنم. پدر می پرسد: - دسته گل به آب دادن؟ اين آرامش پدر ديوانه ام می کند. دستم را دو طرف صندلی می گذارم. سرم را جلو می برم... - چه جور دسته گلی هم. من با اينا چه کار کنم؟ - خيلی حرص نخور. کمکشون بده درستش کنند. حرفيه که زدن. گوشی ام زنگ می خورد، جواب نمی دهم... صدای گوشی مادر با خنده اش همراه می شود: گوشی را از دست مادر می گيرم و وصل می کنم: - اصلاً ببينم شما دو تا اونجا دارين چه کار می کنين؟ - ياد نگرفتی گوشی کسی رو برنداری؟ وقتی ادب رو تقسيم می کردن، تو کجا بودی؟ سعيد حرفی به مسعود می زند و گوشی را می گيرد: - ببين ليلاجان! يه دقيقه صبر کن من توضيح بدم اين مسعود نمی تونه. اول اينکه عقل که تقسيم می شد به من هفتاد رسيد، اين مسعود هم سی تا رو زوری براش گرفتم. خيالت راحت باشه داره، حالا کم و زياد... آآآخخخخ... دوم اينکه ما لباسا رو با هم پوشيديم. يکی از بچه ها پرسيد چه خوشرنگه؟ از کجا خريدين؟ گفتيم پارچه شو از فلان مغازه شهر. گفت: اِاِ؟ پس خياط خوبی دارين؟ خيلی تميز درآورده. با ناراحتی می نالم: - بعد اونا رفتن پارچه خريدن چون شما گفتين خواهرمون می دوزه! کلاً مسعود همين است. هر کار که می خواهد انجام می دهد؛ وقتی که کار از کار گذشت، چنان مثل بچه های کتک خورده نگاهت می کند و حرف می زند که مجبور می شوی يک چيزی هم دستی تقديمش کنی. - حالا ليلا جونم! قربونت برم! خودم نوکرتم! آبروم، آبرومو رو چه کار کنم؟ اين قضيه حيثيتيه. باور کن لباسای ما رو که پوشيدند، دقيق اندازه شون بود؛ يعنی اندازه سعيد بود؛ يعنی سعيد... گوشی را می دهم. مامان هم به مسعود غر می زند. اما پدر چيزی نمی گويد. تا خود خانه درهم و پکر می شوم. فضای خوابگاه و خواهر سعيد و مسعود لباس دوخته. اَه، يعنی اين زبان اگر افسار نداشته باشد، بايد قطعش کرد و الا هست و نيست آدم را بر باد می دهد.
رنج_مقدس قسمت_شصت_و_هفتم بحث می رود سر بند و بساط عروسی. قرار شده که خيلی طول نکشد. دارند طرح بنّايی برای طبقه دوم را می دهند. وقتی که می رسيم، می روم توی اتاق تا مبينا را پيدا کنم. پيامکی از بچه ها آمده که قرار پارک گذاشته اند و از من خواسته اند جواب رفتن و نرفتنم را بدهم. بايد فکر کنم که رفتنم فايده دارد يا نه؟ تماسم برقرار می شود و خوشحال می دوم سمت آشپزخانه. صدای «سلام ليلا جان» مبينا سرحالم می آورد. مادر تندتند دستش را خشک می کند و گوشی را می گيرد. عاطفه مادری چه وسعتی دارد. تجربه اش خيلی دلچسب است، حتماً. مادر همان طور که جواب سؤال های پی در پی مبينا را می دهد، می رود سمت پدر و علی. گوشی را به آن ها می دهد. مثل جوجه اردک دنبال آن ها راه می روم تا سر آخر، خودم هم صحبت کنم که تماس قطع می شود. علی چند بار تلاش می کند و فايده ندارد. قبل از اينکه به اتاقم برسم مادر می گويد: - ليلا اين لباسی رو که برای ريحانه خريديم کادو کن. لباس را می گذارم جلوی علی، با کادو و چسب. - برای خانمت خريدن، سوغاتی مشهده. خودت کادو کن. اين قدر کاراتو رو دوش ديگران ننداز. علی لبخندی می زند. اين روزها خيلی مظلوم تر از قبل است. دلم نمی آيد... می نشينم کنارشان و کادو می کنم. پدر می گويد: - خواهر دلش به برادر خوشه. هميشه بند برادره. هر چند برعکسش خيلی درست نيست! علی معترض می گويد: - بابا اين چه حرفيه؟ و می رود. چشمم مات کادو است. چسب را باز و بسته می کنم. نمی خواهم علی را نگاه کنم. کادو را برمی دارد. خم می شود و آرام می گويد: - ليلا! تو قُل ديگه مبينا نيستی. تو قُل منی. هيچ کس، هيچ وقت و هيچ جا نبايد بين ما فاصله بندازه. باورم کن. فقط يه مدت صبر کن تا اين زندگی تازه رو پيدا و جمع و جور کنم. من حرفی نزدم. اما انگار پدر ريشه ای را محکم می کند تا هر بنايی ساخت، ويران نشود. می روم سمت اتاق علی. می خواهد بخوابد. خُب حتماً توی راه همه اش گل گفتند و گل شنفتند حالا حضرت ملاصدرا خوابش می آيد. خستگی علی به من ربطی ندارد. بايد جواب درگيری ذهنم را بدهد... می نشينم کنار رخت خوابش و متکا را از زير سرش می کشم. پتو را هم بر می دارم و پرت ميکنم عقب اتاق. نيم خيز می شود و می گويد: - تو خوبی؟ - نه! - معلومه. - تا برام نگی صحرا کفيلی چی شد، نه از اتاقت می رم، نه می ذارم بخوابی. دوباره صورتش جمع می شود. می نشيند و تکيه به ديوار می دهد. - ديگه خبر ندارم. می دونم افشين درگير بود. فقط قرار ازدواج و عقدشون رو هم شنيدم. بعد هم من اومدم دانشگاه شريف. خبر ندارم. - ايميلی، پيامکی. - ايميلم رو که کلاً گذاشتم کنار. تا پنج شش ماهم گوشی نخريدم. از بچه ها شنيدم عقد کرده اند. توی دانشگاه هم نديدمش. سؤال زياد دارم. اما صورت آرام علی را به هم ريخته ام. سختی ويران کننده ای را به سلامت گذرانده و آينده زيبايی هديه گرفته است. اين يک قرار است بين خالق و مخلوق.
رنج_مقدس قسمت_شصت_و_هشتم با بچه ها قرار داشتيم و علی من و ريحانه را رساند به پارک. مادر هم شيرينی پخته بود و همراهمان کرده بود. توی گوشی، عکس هايی را که مبينا برايم فرستاده بود، نشان بچه ها می دادم. يکی از بچه ها گفت: - واقعاً دستشويی شون شير آب نداره؟ صورت های بچه ها دو حالت داشت: يا از تعجب باز شده بود، يا از تصور آلودگی شان جمع شده بود. - اين طور که مبينا می گفت فقط دستمال مرطوب استفاده می کنن. جيغ هم زمان چند نفرشان می رود بالا که: - ای چندش! کثيف! اه اه حالم بد شد. ريحانه می پرسد: - بو نمی دن؟ يعنی منظورم اينه که خب... از تصويرسازی که ذهنم می کند خنده ام می گيرد. تصويرسازی ها به بچه ها هم سرايت می کند. «صدسال تنهايی» گابريل گارسيا مارکز را برای بچه ها تعريف می کنم، جيغشان در می آيد. دو سه نفری خوانده اند. باهم صحنه های دستشويی کردن توی باغچه و گل و گوشه خانه، مارمولک خوردن شان، بچه دار شدن شان. آدم کشتن شان، تنهايی هايشان را تعريف می کنيم. حانيه می گويد: - يعنی هرچی که ما هزار و چهارصد سال پيش ترک کرديم، اينا تا همين دويست سال پيش هنوز داشتن. پلاستيک ميوه را می کشم طرف خودم. بچه ها دارند نظر می دهند: کنارم گلبهار و عطيه نشسته اند. بچه ها دارند دوتايی صحبت می کنند. - داره بی شعور بازی در می آره. نه به اون ظاهرسازيش، نه به اين افکار و اخلاق بدش. - تو هم داری شلوغش ميکنی. - اه ببين چه جوری پيام داده. مشغول خواندن پيام ها که می شوند، دوباره می توانم حرف های بچه ها را بشنوم که هنوز دارند درباره داشته نداشته آن ها بحث می کنند. ياد کتاب های ارنست همينگوی می افتم. آخر داستان ها همه اش به هيچ می رسند؛ يعنی مبارزه ای که منفعتی ندارد. عطيه می گويد: - بچه ها رمان «دزيره» معشوقة ناپلئون رو می خوندم، تاريخ همين يکی دو قرن اخيره. سالی يکی دو بار بيشتر حموم نمی رفتن. ريحانه گوشی ام را خاموش می کند و می گذارد توی کيفم و می گويد: - ولی خيلی عجيبه ها اينکه اين قدر توی داشته ها و دانسته های درست از ما عقب بودن. گلبهار می گويد: - خودش هم خيلی مغروره. همه چيز رو برای خودش می خواد. مگه من ماشينم که مالکم باشه؟ سعی می کنم حواسم را از گلبهار دور کنم. می گويم: - ما هم اگر جنگ خارجی، تفرقه، تحريم، ترور، تهاجم فرهنگی سرمون هوار نمی شد از طرف همين کشورهای بی دستشويی حالا جلوتر بوديم. تازه خودشون می گن اگه تو کشوری انقلاب بشه، پنجاه سال زمان می بره تا اون کشور سرپا شه. اگه جنگی بشه، بايد بيست و پنج سال تلاش کنه تا برگرده به وضعيت درست. ما هر دو تاشو داشتيم، بازم خودشون توی آمارشون ما رو از نظر علمی جزو ده کشور اول نام می برن. برين تو اينترنت بزنيد دستاوردهای ايران. سارا که هميشه معترض است ميگويد: - ليلا اينا راسته؟ يعنی دروغ نيس؟ شبکه های ماهواره ای که می گن ايران که از پيشرفت هاش تعريف می کنه دروغ می گه. همش تو سر ما می زنن. مسخره مون می کنن. گلبهار به عطيه می گويد: - اونم همين طوره. مدام تو سرم می زنه. مسخره ام می کنه. هر کاری که من می کنم اما و اگر و چرا می آره. کارای خودشو بزرگ و درست می دونه. جديداً دروغ هم می گه. - يکي عين خودت. چرا ناراحت می شی؟ - الآن تو طرفدار منی يا اون؟ ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA