نامه 200 فعال حوزه حجاب به مدیر تلویزیون
کیهان نوشت:جمعی از نخبگان و فعالان مردمی حوزه حجاب و عفاف خطاب به معاون سیمای سازمان صدا و سیما عنوان کردند: شجاعانه مقابل برنامههای ضد حجاب و تعالی زن بایستید.
چگونه است فرزندان و برنامههای انقلابی به کوچکترین خطا یا موضعگیری مخالف مزاج مدیران (حتی خارج از قاب آنتن)، از رسانه ملی حذف میشوند اما حاتم بخشی از جیب فرهنگ و ارزشها تمامی ندارد؟! اگر غرور مدیریتی و انتقادناپذیریها را کنار بگذاریم قطعا با بصیرت خواهید دریافت که زمین بازی با ارزش الهی حجاب برای شما لغزنده است
گزیده ای از نامه سرگشاده در :
khabaronline.ir/news/1440665
❣ @Mattla_eshgh
⚠️ برهنگی نسخه شکست خورده غرب
فردیناند دریفوس (نماینده مجلس ملی فرانسه):
"الان دیگه حرفه فاحشگی، عملی شخصی به حساب نمی آد، بلکه به شکل تجارت و حرفه منظمی دراومده که نمایندگان و دست اندرکارانِ اون سود کلانی به دست میارن.
امروزه، این کار وکلایی داره که دخترها و دوشیزه هارا فراهم می کنند تا به چنین مراکزی بفروشند.
این حرفه بازارهای منظمی داره که دخترهای نوجوان، به شکل کالای تجارتی در اونها وارد و از اونجا صادر میشن و بیشترین تقاضای این بازارها برای دخترهای کمتر از ده ساله.
📕دختران آفتاب، ص١٢٦
❣ @Mattla_eshgh
♨️
پسر مذهبی غیرتی است☝️
هرگز زیبایی ناموسش را⛔️
حراج چشمان آلوده فضای مجازی
نمیکند‼️
خوب میداند✅
جای این عکس در آلبوم شخصی است
👌
#غیرت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
گفتگو با هنرمند #آتش_به_اختیار اقای #جهان_تیغ 🔺حتی خانواده های بد حجاب هم از کار ما استقبال
گفتگو با هنرمند #اتش_به_اختیار اقای #جهان_تیغ
🔺کتاب ها بر اساس فرهنگ غربی منتشر و ترجمه می شوند نه فرهنگ بومی
🍃از طرفی ما با تهاجم فرهنگی روبرو هستیم. شبکههای ماهوارهای مستندها و میزگردها و انیمیشنهای بسیاری برای مخالفت با حجاب پخش میکنند که نمیتوان آن را ندید گرفت. من خود را از رسانه ملی میدانم؛ زیرا یکی از کتابهای من (ما را به کجا می برد نگاهی نو از منظر شهید آوینی) منبع آزمون کارشناسی ارشد نظارت و ارزشیابی سازمان صدا و سیماست.
این را به عنوان یکی از اعضای خانواده رسانه میگویم که تلویزیون و سینما و شبکه کودک پای کار نیامده اند.
آثار دینی بعد از مدیریت آقای سرشار آثار ضعیفی هستند، زیرا حجم بیشتر آثار تولید شبکههای کودک غربی است و معدود کارهای تولید شده نیز مشکل فیلمنامه دارند.
بحث اجرای #سند_۲۰۳۰ در مدارس ما در حال اتفاق است؛ سال قبل ۲۰ هزار دانش آموز مقطع ابتدایی آموزش جنسی دیدند البته نه بر مبنای تفکر آسیب شناسی یک فرد مسلمان، بلکه بر پایه آموزشهای غربی و بدون بومی سازی آن. امسال در نمایشگاه کتاب چند کتاب در خصوص آموزشهای جنسی برای کودکان دیدم که فقط ترجمه شده و حتی تصاویر آن عوض نشده بود. این کتابها باید بومی سازی شوند. متاسفانه مجموع این عوامل سبب شده تا این اتفاقات برای ادبیات کودک رخ دهد.
❣ @Mattla_eshgh
بعضیا میگن میخواییم با نامحرم حرف معمولی بزنیم. قصد و نیتی نیست. لذت و گناهی هم نمیخواییم بکنیم.
در جواب این دوستان باید بگم که حرف معمولیتو چرا با دوستت نمیزنی؟
چرا نامحرم؟!
.
بیایین خودمونو گول نزنیم. هر آدم بالغ و سالمی نسبت به جنس مخالف شهوت داره.
و نفْس برای اینکه اعتقاد و وجدان مارو کنار بزنه؛ میگه
حرف معمولیه..
واسه معاشرت اجتماعیه..
چه میدونم از این حرفا!
حالا یه عده هم به بهانه ازدواج و شناخت بیشتر میرن با طرف دوست میشن..
خدمت این دوستان هم باید عرض کنم که اینم شرعا مشکل داره.
هر ارتباط با نامحرمی که رنگ دوستی بگیره و عواطف و احساسات توش وارد بشه مشکل داره!
حتی اگه به اسم ازدواج جلو رفته باشین!
.
.
⛔️⛔️🚫🚫⛔️⛔️
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_نود_و_دوم بچه که بودم، توی فاميل کسی ازدواج می کرد، ذوق داماد شدن و بند و بساط سور و
#رنج_مقدس
#قسمت نود و سوم
- آدم تا بچه است حوصله نداره تنهايی بازی کنه، دنبال يه دوست می گرده تا بازيش رو شور و هيجان بده. يه دوستی که زياد هم اهل دعوا و تنش نباشه.
وقتی نووجون می شه بازی اصالتش هست، اما دلش يه دوست همراه می خواد تا حرفايی که ذهنشو پر کرده و محبت ها و رنج هايی رو که توی دلش جا گرفته با اون تقسيم کنه.
دوستی که خيلی نفی و ردش نکنه. جوون که می شه می بينه زندگی نه بازيه و نه فقط دغدغه هايی که با چند ساعت رفيق بازی تموم شه.
زندگی يه مسيره که تو يه مدت زمان بايد طی بشه. مسيرش هم خيلی مبهمه. ظاهراً برنامه ريزی برای يه مدت طولانی، چه درسی، چه کاری، چه جسمی... اما واقعيتش اينه که وقتی نمی دونی فردا زنده ای يا نه، ابهام زندگی نگهت می داره...
نفس عميقی می کشد و سکوت می کند. دارد با خودش حرف می زند يا برای من فلسفه زندگی می گويد. نگاهم به دستانش است. بين سنگ ريزه ها می گردد و سنگ های گرد را جدا می کند. حتما برای يه قل و دو قل جمع می کند. يک سنگ سفيد و گرد که رگه های قرمز دارد پيدا می کند.
خيلی قشنگ است با دقت تميزش می کند. می گيرد سمت من. خوشم آمده است. کف دستم را جلو می برم. می اندازد توی دستم. خيلی زيباست.
انگار ساعت ها نشسته اند و تراشيده اند. بعد هم با وسواس رگه های قرمز برايش کشيده اند. استرسی که دارم کجا رفته است؟
- نمی دونم شما مزه جوونی تون چه جوريه؟ اما برای خيلی ها هرچند جوونی زيباترين فصل زندگيه، سرگردانی ها و اضطراب های خاص خودش رو داره.
با اينکه دنبال کسی می گردی که مسير رو برات روشن کنه و حواسش هم بهت باشه و تو رو جلو ببره؛ اما باز هم می بينی اين مسير يه همراه متفاوت می خواد. يکی که مثل بچه گی و نوجوونی دل به دلش بدی و دل به دلت بده.
هر دو انگار خجالت می کشيم. رويم را بر می گردانم به سمت مخالف او. خودش هم معذب است. با تن صدای آرام تری ادامه می دهد:
- يکی که همديگه رو بفهميد و هم قدمت بشه. بهش تکيه کنی بهت تکيه کنه. يکی که اگر توی مسير خسته شدی، اون ادامه بده و گاهی هم که اون خسته می شه تو تمام دريافته ات رو براش بگی تا بلند بشه.
دوست دارم بلند بشوم و فرار کنم؛ اما جاذبه زمين نگهم داشته. می خواهم زودتر تکليف اين گفت و شنودها معين شود. می گويد:
- ببخشيد اگر حرف هام اذيتتون می کنه. شما که حرفی نمی زنيد حداقل بگيد قبول داريد يا نه؟
ته دلم می خندم: حرف ها رو قبول دارم. منتهی مانده ام که تو را قبول کنم يا نه. کسی درونم نهيب می زند که زيادی خودت را تحويل نگير او هم مانده است که تو را می تواند به عنوان يک همراه بپذيرد يا نه؟ سکوت که طولانی می شود دوباره خودش به حرف می آيد:
- يکی که کنار هم احساس آرامش داشته باشيد. هم اندازة خودت تا کنارش بفهمی داری بزرگ می شی. آدمِ تنها خيلی کوچيکه؛ اما وقتی کنار يکی قرار می گيره که دوستش داره، کمکم مجبور می شه خودخواهيش رو خورد کنه و شکل ديگه بده.
نفسی می گيرد و با دستانش کمی پيشانی اش را ماساژ می دهد. هنوز درست صورتش را نديده ام. نمی خواهم قبل از اين که دلم قانع شود اسيرش شوم. اين بنده خدا کلا خيلی خوب فکر می کند. من اينطور نيستم. اين بار حرف های ذهنم را به زبان می آورم...
رنج_مقدس
قسمت_نود_و_چهارم
- همه حرفاتونو قبول دارم، اما من خيلی خودخواهم. مطمئن باشيد فقط قبول دارم. موقع انجامش کلاً متفاوت می شم. من آينده م رو برای خودم می خوام، برای اينکه خودم بزرگ بشم. حتی گاهی وقت ها دلم می خواد زندگيم عاشقانه باشه تا همسرم فقط من رو ببينه و مثل پروانه دور من بچرخه.
حس می کنم با اين حرفم تمام آرزوهايش را خراب کرده ام. رو می کند به سمت دره و با صدايی که به زحمت می شنوم می گويد:
- خودخواهی بد هم نيست. چون اگر خودخواه نباشی دنبال رشد خودت نمی ری. دنبال اينکه خوب بشی و اشتباهاتت رو جبران کنی. زندگی با اشتباهات زياد، خراب می شه. کاش همه آدم ها کمی خودخواه بودن، اون وقت اين قدر راحت زندگيشونو به باد نمی دادن.
رو بر می گرداند به سمت خار و نگاهش به آن می چسبد.
- فقط بايد مواظب بود خودخواهی رشد سرطانی نکنه. اصل نشه. اون وقت آدم متوهّم می شه و فکر می کنه می تونه جای خدا بشينه و دنيا رو اداره کنه. من مطمئنم شما خودتون رو جای خدا نمی خوايد. خودتون رو برای خدا می خوايد.
بی محابا می پرسم:
- از کجا می دونيد که خودخواهی من سرطانی نيست.
لبخند صداداری می زند:
- منو ببخشيد که ديدم؛ اما تقصيری نداشتم. از صبح موقع طلوع آفتاب که اون طور کوه رو به صدا در آورده بوديد. از بی اختيار شيدايی کردن تون، حرف هاتون، ذوقی که کرده بوديد.
از حرف هايش داغ می شوم؛ از تصور کارهای صبحم. بی اختيار دستم می رود سمت چادرم و رو می گيرم. کوه که تنها بود! دره هم تنها بود! مصطفی کی آمده بود؟ پس چرا من نديدم. وای خدا؛ يعنی من را ديده. لبم را می گزم. مرده شور جاذبه زمين را ببرند که تمام توان من را گرفته و نمی گذارد بلند شوم. دنبال راه فرار می گردم. بی اختيار می پرسم:
- شما، شما چرا اون جا بوديد؟
می خندد و می گويد:
- چون قرار کوهپيمايی داشتم با پدر حضرت عالی. منتهی با فاصله ساعتی. من هم طبق وعده ديرتر از شما آمدم، منتهی شما چند باری استراحت
کوتاه کرديد، بهتون نزديک شدم. قرار بود صبحانه مهمان شما باشم.
صدای «ياالله» علی که می آيد سر بر می گرداند و بلند می شود. اين هم تدبير الهی است. علی آمده با سينی چای و ميوه و شيرينی کنارش. يادم باشد بپرسم از کی تا حالا اين قدر مهربان شده. همه اش هوای چای و ميوه ما دو تا را دارد. از کلمه «ما دوتا» يی که در ذهنم نقش می بندد، لبم را می گزم. علی می نشيند کنار من.
- چرا رنگت پريده؟
نگاهش نمی کنم. خجالت می کشم. چای را دستم می دهد.
- اگه اذيتی آتش بس چند ساعته اعلام کنم.
لبم را می گزم و آرام کنار گوشش زمزمه می کنم:
ساده ای اگه فکر کنی زنده می ذارمت. نقشه می کشی؟ وصيت نامت رو بنويس.
علی رو به مصطفی می کند و می گويد:
- بيا مصطفی، بيا و خوبی کن. اين همه خوبی می کنم، حالا برام نقشه قتل می کشه. آقا من اينجا امنيت جانی ندارم.
نيم خيز می شود که برود.
- از من گفتن. از لب اون دره بلند شو؛ اما خواهر من اين طوری نبودا... چی بهش گفتی؟
رنج_مقدس
قسمت_نود_و_پنجم
مصطفی خنده آرامی می کند. علی می رود. مصطفی خوشحال است و من درمانده. واقعاً چرا؟ چرا من نمی توانم با خودم کنار بيايم؟ اينجا گير افتاده ام، بين دره مقابلم و کوهی که به آن تکيه کرده ام و مردی که آمده است تا بداند ادامه زندگی اش را می تواند با من همراه شود يا نه، تازه فهميده ام که از معنای زندگی هيچ نمی دانم. اصلاً چرا دارم زندگی می کنم؟ معنای زندگی همين است که همه دارند يا نه؟ دستی مقابلم با سيب قاچ شده ای سبز می شود. جا می خورم. دستپاچه می گويد:
- ببخشيد نمی دونستم که اينجا نيستيد.
دست و سيب معطل مانده و بشقابی مقابلم نيست که توی آن بگذارد. سيب را می گيرم، اما مثل همان شيرينی کنار چايی می نشيند.
- خيلی خوبه که علی هست. خواهر وقتی برادری مثل علی داشته باشه احساس سربلندي و غرور می کنه.
سعی می کنم از علی حرفی نزنم. علی دو بخش دارد: علی خوب و علی زيرک؛ و همه برنامه هايش را با زيرکی جلو می برد و من را تسليم می کند.
بلند می شود و پشت به من و رو به دره می ايستد. از فرصت استفاده می کنم و کمی چايی ام را مزه می کنم. زبانم مثل کوير خشک شده بود. همان يک قلوپ هم برايم آب حيات است. لذت می برم از خوردنش و بقيه اش را به سرعت سر می کشم. آرام بر می گردد. دلم می خواست شيرينی و سيب را هم می خوردم.
دوباره هم رديف من می نشيند و به سنگ پشت سر تکيه می دهد. در سکوت کوه، به صدای دو شاهيني که بالای سرمان نمايش هوايی راه انداخته اند نگاه می کنيم. می گويم:
- هميشه دوست داشتم مثل اونا پرواز کنم. انقدر اوج بگيرم که زمين زير پام به وسعت کره زمين بشه، نه فقط چند صد متر. نگاه ديگران رو دنبال خودم بکشم تا جايی که بشم مثل يک نقطه براشون.
خم می شود و سيب را بر می دارد و با چاقو پوستش را جدا می کند. می گيرد مقابلم و می گويد:
- خواهش می کنم اين سيب رو بخوريد.
سيب را می گيرم. گاز کوچکی می زنم و آهسته آهسته می خورمش. دلم نمی خواهد ديگر حرف بزنيم.
اما او می گويد:
- امروز فقط من حرف زدم. کاش شما هم نگاهتون به زندگی رو برام می گفتيد.
سيبم را آرام می خورم و تمام می کنم. کاش شيرينی را هم تعارف کند. من که خودم رويم نمی شود بردارم. صبحانه هم مفصل خوردم، حالا چرا اين طور گرسنه شده ام. تقصير چای و سيب است. دل ضعفه می آورد. بشقاب شيرينی را مقابل من می گيرد تشکر می کنم و بر نمی دارم. انگار هر آرزویی می کنم برآورده می شود.
- اگر شما شروع نمی کنيد من سؤال کنم.
- راستش شما سؤال بپرسيد. راحت تر جواب می دم. فقط چيزی که خيلی برام مهمه محبت و احترامه. البته اين نظر منه و با شناختی که از جنس خودم دارم می گم. آرامش کنار هر کی که باشه اصلش از محبت شروع می شه، تداومش هم با همين محبت و حرمت نگه داشتنه. من خيلی به فکر کم و زياد مادی زندگی نيستم.
رنج_مقدس
قسمت_نود_و_ششم
- می شه محبت و احترام رو از نگاه خودتون برام بگيد.
از سؤالش خوشم می آيد.
- چيزی فراتر از حقيقت خلقت ما نيست. محبت تأمين خواسته های روانی و روحيه. شما خواهر داريد حتما بُروزها و جنبش ها و چرخش های عاطفی خانم ها رو ديديد. منظورم لوس بازی و زود رنجی و حسادت نيست. منظورم لطافت روحی و سادگی و حساسيت خلقت مونه.
دستش را بالا می آورد به نشانه تسليم و می گويد:
- بهم فرصت بديد.
سکوت می کنم.
- گنگ نيستم اما فکر کنم اين قدر دقيق نديده ام؛ يعنی رابطه خوبی با مادر و خواهر هام دارم، ولی طبق روال طبيعی بود. با اين وسعتِ نگاه نه.ا اعتراف صادقانه ای کرد.
- نه، من هم نمی خواستم سختش کنم. منظورم اينه که جايگاه زن رو همون طوری که خدا قرار داده ببينيد.
می خندد:
- سخت تر شد. طرف حساب که خدا می شود بايد دنده سنگين حرکت کنی مخصوصا حق النساءش را.
از شوخی اش خنده ام می گيرد. معلوم است که حرف را خوب گرفته منتهی برای اينکه ته نگاه من را دربياورد سؤال پيچم کرده. جريمه اش می کنم و حرفی از محبت نمی زنم.
خم می شود دوباره شيرینی بر می دارد. ظرف را مقابل من می گيرد و می گويد:
- نقداً اين محبت من را پس نزنيد. به خاطر حفظ جان حداقل يکی برداريد.
شيرينی را بر می دارم. زيرک تر از اين حرف هاست. کاش نگفته بودم. می گويد:
- شنيدم اهل کتاب و خطاب و خياطی هستيد.
ای بابا! ديگه چی شنيدی آقا مصطفی؟
اين را در دلم می گويم.
- من هم اهل اين برنامه ها هستم. نمی دونم علی و پدر چقدر زير و بم زندگی من رو براتون گفتند، ولی کلی بگم اينکه من نه برای شما مانع هستم، نه اهل دخالت و فشار. قرار نيست روال زندگی مون عوض بشه. فقط تدبيری که پشت زندگی می شينه ديگه دو نفره ست و اميدوارم پيش برنده باشد. من و تو نيست. يک ما که ماه نشان می کند زندگی را.
ترجيح می دهم سکوت کنم. جمله های آخرش جواب دو سه تا سؤالم بود که شنيدم.
شيرينی به دستانم چسبيده. بدم می آيد. می گويد:
- فکر کنم بيش از اندازه اذيت تون کردم. اگر امری نيست فعلا من برم تا شما کمی راحت باشيد.
بلند می شود. درگيری من و جاذبه زمين ادامه دارد. منتهی اين بار جفت پاهايم خواب رفته است. سينی چای و ميوه ها را بر می دارد و می رود.
شيرينی را کاملاً می گذارم توی دهانم. بعد هم با لذت انگشتانم را می مکم.
وقتی می روم پيش همه، می بينم با علی و پدر سخت مشغول يه قُل دو قُلند. نزديک نمی شوم. جايی می نشينم که علی روبروی من است و مصطفی پشت به من. چنان بازيشان گرم شده و صدای چانه زنيشان هم بلند که سکوت کوه فرار کرده است. علی می بازد و مصطفی بی رحمانه سبيل آتشين می کشد. ريحانه آرام می آيد کنارم. بازی ادامه پيدا می کند. اين بار مصطفی است که می بازد و فرار می کند. جرزن است مثل مسعود. به احترام تذکر پدر، علی کوتاه می آيد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
من به سیاست و فلان و بهمان کاری ندارم. فقط یه سوال: پیج رسمی رژیم غاصب صهیونیستی چرا باید چنین تجلیلی از این به اصطلاح استاد بکنه؟ ربط و رابطه اونا دقیقا چیه؟ چه سر و سِری داشتند که اسراییل اینطور عزادار شده از خبر مرگ استاااااد؟!!!
فقط همینو جواب بدن ممنون میشم.
#شجریان
#رژیم_صهیونیستی
#لطفا_نشر_حداکثری
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
در نماز میت میخوانیم:
«اللهم احشر مع من یتولاه و یحبّه»
خدایا او را با کسانی که رفیق بود محشور بفرما.
عکس با کارکنان شبکه های معاند
#شجریان
#بیبیسی
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه