eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💥۷۱ درصد مبتلایان به کرونا مداوم از ماسک استفاده کردند. 🔴تنها راه مبارزه تقویت سیستم ایمنی با اصلاح تغذیه و سبک زندگی است . مرکز کنترل و پیشگیری بیماریهای ایالات متحده( CDC# ) در گزارش هفتگی خود اعلام کرد 71 درصد افراد مبتلا به  از 14 روز قبل از ابتلا بطور مداوم از  استفاده میکردند. 📚لینک منبع: https://b2n.ir/425911 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_بیستم ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است يا ترس فريب خوردن. شب خوا
صد و بیست و یکم کنار ضريح می نشينم. اينجا راحت می توانم خيالم را کنترل کنم. آرزوهايم را دوست دارم، هرچند که فقط آرزو باشد و دست نيافتنی! چشمانم را می بندم. آرزوهايم مثل بادکنک هايی پر از گازند، که با باد بالا رفته اند و مرا هم با خود می کشند. دستم به نخ بادکنک هاست و بالا می روم. باد موهايم را پريشان کرده و من ملتمس و ترسان همراه بادکنک ها شده ام. آن بالا فشار زياد باد نمی گذارد چيزی را ببينم. لباس هايم دورم پيچيده و کفش هايم دارند از پايم در می آيند. دست های از موهايم مقابل چشمانم می افتد. می ترسم که نخ بادکنک ها را رها کنم. نگاهی به زير پايم می کنم و از ارتفاع زياد وحشت زده می شوم. چشمانم را باز می کنم. - آدمی که با خودش صادق نباشد، ضرر می کند. نمی شود که بر اسب رؤياها سوار شوی و به تاخت بتازی به جايی که نيست. روح را نمی شود مثل صورت رنگ کرد. سبزه را سفيد، سفيد را برنزه قالب کرد. روح زشت را با صورت رنگ کرده نمايش دادن حماقت است. سرم درد می گيرد. تلخی حقيقت دلم را می زند. مصطفی گفته بود امروز تدريس دارد و بعد هم برای تحقيقاتش کلی کار. بعد از ساعتی، مادر را روانه خانه می کنم و می مانم. همراهم زنگ می خورد. علی است: - بيا دم در يه چيزی خريدم پيشت باشه بخوری. اگر نروم نمی رود و اجباراً تن به خواسته اش می دهم. - قرار نشد گريه کنی! هنوز که هيچی معلوم نشده. - همين برزخ از همه چيز بدتره. - کلاس داره. زنگ زدم. يکی از بچه ها رفت پرسيد. به جای استادش تدريس داره. ليلا خواهش می کنم زود قضاوت نکن صبر کن. کاش با مامان می رفتی. همراهم زنگ می خورد، همان شماره است. معده ام به جوشش می افتد. - بله؟ - سلام عروس گلم. کلاسمون با استاد موسوی تموم شد. عکسشو برات فرستادم. ديدی که؟ - منظورتون از اين کارا چيه؟ - منظورم؟... منظورم واضحه که. چه طور نفهميدی؟ خودت رو انقدر خوار و ذليل نکن. مصطفی داره دورت می زنه. تا دير نشده بفهم. علی همراهم را می گيرد. روی نيمکت می نشينم؛ اما حس می کنم که معده ام نمی تواند طاقت بياورد. می دوم سمت دستشويی. صورتم را با آب خنک می شويم تا کمی آرام بشوم. گوشه خلوتی روی زمين می نشينيم. مقابلم پر از سنگ قبر است؛ يعنی اينها که اينجا خوابيده اند روزگارشان همين طور پر درد و ناآرام بوده است. - ليلا صبر کن مصطفی بياد. مأيوسانه نگاهش می کنم. - زنگ زدی؟ - جواب نمی ده مجنون... سرم را تکيه می دهم به ديوار و زمزمه وار می گويم: - چه قدر عمر خوشی ها کوتاهه علی... با چشمان تنگ شده، نگاهم می کند: - اينطور نگو. - استادمون درست می گفت که غم شما همون قدره که شاديتون. هر چه قدر شاديتون بزرگ تر باشه، رنجی که از غمش می کشيد هم بزرگ تره. ابروهايش درهم می رود. می خواهد کمک کند. خودش هم مانده که چه بگويد. - نه ليلا اين جمله الآن برای شما نيست. شادی بد دنيا رو می گه. شاديای که تو رو از خدا دور کنه تبديل به غم می شه. شاديای که غفلت بياره. نه شادی ازدواج تو و مصطفی که اصل و پايه اش درست و برای خداست. اتفاقاً اونه که الآن دچار غم شده. شادی کاذب داشته حالا هم غم بزرگ. به خاطر همين هم داره خودش رو به آب و آتيش می زنه. مطمئن باش که مصطفی اهل هيچی نيست. و بعد برای خودش زمزمه می کند: - ليلاجان! باور کن وقتی که يه مشکل رو دائم ضرب در اتفاقات بعدی کنی؛ انقدر عدد بزرگی می شه که تا بخوای ساده اش کنی وقتت تموم شده. مادربزرگ گاهی که پاهای پدربزرگ را چرب می کرد و آرام آرام ماساژ می داد، می گفت: - «سختی دنيا مثل اين دردا می مونه. اگه به موقع چرب کنی و دستمال ببندی زود برطرف می شه. نبايد بذاری کهنه بشه که درد سوارت بشه.» پدربزرگ هم با بدجنسی می گفت: «نه خير باباجون! دستی که ماساژ می دهد هم مهم است. بايد اهل حق باشد، و الا دکتر زياد و نسخه زياد. شايد اين ماساژ دادن با درد همراه باشد، اما درمان کننده است.» حالا مانده ام که اين اتفاق را سونامی ای بدانم که ويران می کند يا دستی که زندگی را ماساژ می دهد تا دردها را بيرون بکشد و آرامشی هديه بدهد. - من نديدم، من باور نمی کنم.
رنج_مقدس قسمت_صد_و_بیست_و_دوم همراه علی زنگ می خورد. مصطفی است. هنوز هم برايش اسمی انتخاب نکرده ام. اشکم می جوشد؛ اما علی اسمش را گذاشته: برادر من. وصل می کند. صورتش جمع می شود. انگار قلب او هم درد را تجربه کرده است. - سلام علی جان! چه سرحال است. از کلاس به اضافه دختر خاله بيرون آمده است. - سلام. - جانم؟ ببخش سر کلاس بودم، اما الآن در خدمتم. خيلی تماس گرفته بودی. طوری شده؟ - چه کاره ای مصطفی؟ - طوری شده؟ اين را با مکث می گويد. - تا کی کار داری؟ - می شه بگی چی شده؟ علیِ آرامِ هميشگی نيست. می ترسم از حالش: - می گم تا کی کار داری؟ باز هم صبر می کند: - تا شب، می خواستم يه خرده کارامو جلو ببرم؛ اما اگه لازمه بيام. قرارمو کنسل می کنم. فقط علی طوری شده. ليلا حالش خوبه؟ علی نگاهم می کند. دستم تير می کشد. به هق هق می افتم. - صدای گريه کيه؟ علی حرف بزن خواهشاً. - می تونی قرارت رو کنسل کنی؟ صدای مصطفی بلند می شود: - بابا می تونم. می تونم علی. فقط تو رو خدا حرف بزن. صدای ليلاست؟ طوری شده؟ حرف بزن دِ لا مصب. چادرم را بين دندانم می گذارم تا صدايم را خفه کنم. - علی گوشی رو بده ليلا. صدای علی تحليل می رود. همان طور که غمگين مرا نگاه می کند می گويد: - ببين يه ساعت ديگه خونه منتظرتيم. بيا. مصطفی به التماس افتاده است. نميدانم اين طوفان می خواهد چه کند با ما: - علی قطع نکن. حداقل بگو ليلا خوبه؟ بگو چی شده؟ من تا برسم بيچاره می شم. - ليلا...! ليلا خوبيش بستگی به حرف های تو داره، بيا ببينيم بايد چه کار کنيم؟ - ای خدا! علی قطع نکن. من الآن راه می افتم. فقط يه لحظه صدای ليلا رو بشنوم. بی اختيار داد می زند: - صدای ليلا رو؟ صدای گريه شنيدن داره آخه؟ و قطع می کند. بلند می شود و بی رحمانه دستم را می گيرد و بلندم می کند. نگاه می کنم به گنبد امامزاده که بلند است و شب آخری که می خواستم تصميمم را بگيرم، متوسل شده بودم که از زندگی زمينی بلندم کند، اوجم بدهد تا آسمان. حالا هم دوست ندارم که غم ها زمين گيرم کند. کجای شاديام غفلت بوده که تلنگر لازم شده ام؟ چه قدر اين غم تجربه اش سخت است. پدر مدام به من می گويد که دروغ است و صدای مادر که دعوت به صبرم می کند.
رنج_مقدس قسمت_صد_و_بیست_و_سوم صبر خوب است اگر بخواهی که اهلش باشی! با خودش تأمل می آورد و آرامش بعدش هم شيرين است، چون تو بی خطا عبور کرده ای. کمکت می کند که نخ تسبيح زندگی ات را خودت دانه دانه پر کنی و سر آخر گره بزنی. دلم معطل گره آخر بود! مصطفی با جت هم آمده بود به اين زودی نمی رسيد. روسری سر می کنم. مادر از ديدن من لبش را گاز می گيرد و علی که اخم می کند. مصطفی مقابلم می ايستد و با تعجب نگاهم می کند. تازه يک روز می شد که توانسته بودم در چشمانش نگاه کنم؛ اما... - ليلا! رو می کند سمت علی: - علی چی شده؟ چرا... می آيد طرف من. بی اختيار عقب ميکشم. تلفن دوباره زنگ می خورد. قلبم تير می کشد. حال خوبی ندارم. کنار تلفن هستم و با ترديد گوشی را بر می دارم. علی دکمه بلندگو را می زند. - سلام عروس دزد! کشونديش خونه تون؟ آب دهانم را قورت می دهم و نگاهم را به صورت متحير مصطفی می اندازم. می آيد سمت تلفن. خودم را جمع می کنم... - فکر کردی خيلی خاطر خواهته که جلسه ما رو تعطيل کرد؟ نه خوش خيال. اومد قضيه رو جمع کنه. جلسه رو هم انداخت بعد از ظهر. به زحمت لب می زنم. - شما... چه نسبتی... با... خانواده مصطفی داريد؟ شماره ی... منو از کجا آورديد؟ - من دختر خاله مصطفی جانم. «جان» را چنان کشدار می گويد که سرم گيج می رود. - خودتو بدبخت نکن. از من گفتن. قطع می کند. مصطفی را نگاه نمی کنم؛ يعنی اصلاً نمی توانم حرکتی بکنم. علی گوشی را از کنار گوشم می گيرد. همه ساکت اند. مادر، علی، مصطفی و من که چيزی تا جدا شدن روحم نمانده است. سرم را بلند می کنم. صورتش سرخ است. خم می شود و با دستانش صورتش را می پوشاند و بعد از لحظه ای پيشانی اش را به شدت فشار می دهد. رو می کند به علی: - اين از کی زنگ زده؟ دفعه چندمشه؟ علی کنارش می نشيند. - تو فکر کن از ديشب. فکر کن چهار بار. فقط به داد برس. مصطفی نگاهم می کند. - هر بارم ليلا خانم جواب داده؟ - آره. شماره گوشيشم داره. مصطفی راست و حسينی بگو. اين کيه؟ چی می گه؟ راست می نشيند و به صورت من زل می زند. نگاهم را پايين می اندازم. حالم بد است. دلم برگه ای می خواهد که در آن آرزوهايم را بنويسم. آن سخنران دهه محرم می گفت: آرزوهايتان را بنويسيد، بعد اگر عاقلانه فکر کنيد می بينيد که بايد يکی يکی خط بزنيد. اگر حقيقت بين نباشيد و دل ببنديد، خيلی زود طعم تلخی را می چشيد. آن وقت يکی يکی آرزوهايتان به باد می رود آن هم با دست بی رحم دنيا. شما اگر آمادگی نداشته باشيد، دلبستگی هم که داريد، رنجی می کشيد که پاهايتان را خم می کند. کمرتان را می شکند. آرام بخش لازم می شويد. دنيا رنجش برای همه انسان هاست. برای خوبان بيشتر. به فکر خودتان باشيد تا مديريت رنج داشته باشيد. برويد دنبال يک آرزو که به درد همه مردم عالم بخورد. اما خدايا ظرفيت سنجی می کنی و رنج می دهی... من چه کنم که حس می کنم اين فراتر از ظرفيت من است. جدايی از مصطفی آن هم با اين وضعيت... تلفن دوباره زنگ می خورد. همه صورت های منتظر را نگاه می کنم. بدون آنکه شماره را نگاه کنم، بر می دارم. پدر است.
رنج_مقدس قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم علی نيم خيز می شود که بلندگو را بزند. - سلام ليلا، ليلا... بابا. - سلام بابا. اشکم می جوشد. - گريه نکن که از زندگی سيرم بابا... مصطفی رو ديدی؟ - بابا... و دوباره اشک... علی بلندگو را قطع می کند. - ليلاجان! من تازه از هواپيما پياده شدم. الآن هم بايد برم سر جلسه، فقط حواست باشه بابا، زود قضاوت نکن، بذار مصطفی تمام حرفش رو بزنه، ليلاجان! ببين مادرت چه طور زندگی رو اداره می کنه. بذار اين اتفاق رو هم مادر مديريت بکنه. فقط صبر کن تصميم هم نگير. باشه بابا جون؟ - بابا... - جانم، همه چيز درست می شه، اينطور غصه نخور. گريه ات برای منی که دورم دردناکه، گوشی رو می دی به مادرت؟ منتظر مقابلم ايستاده است. گوشی را می گيرم طرفش و بلند می شوم. سرم گيج می رود. دستم را می گيرد و دوباره می نشاندم. مصطفی مقابلم روی زمين زانو می زند. نگاهم می کند. چرا پس تمام زبان بازيش را فراموش کرده است؟ چرا يک کلمه نمی گويد دروغ است؟ چرا زنگ نمی زند و هرچه از دهانش در می آيد به اين دخترک نمی گويد تا از زندگيمان برود بيرون. قضاوت نمی کنم؛ اما ديگر نمی توانم صبر هم بکنم. دستش را پيش می آورد و گوشه روسری ام را می گيرد. - ليلاجان! باشه تو از من رو بگير؛ اما حداقل تا شب صبر کن، ذهنت را کنترل کن. بعضی سوءظن ها ويران کننده است خانوم. حتی حالا هم عاقلانه حرف می زند. ويرانه تر از اين هم مگر می شود؟ چه طور کنترل کنم ذهنم را، وقتی که گير افتاده ام بين حرف هایی که صدق و کذبش را نمی دانم. خودم را گم کرده ام. نگاهش می کنم، دستش را می گذارد روی شقيقه هايش و بلند می شود و رو به مادر می گويد: - مامان جان، مراقب ليلا باشيد، زود بر می گردم. - مصطفی کجا؟ - علی! می شه خواهش کنم ليلا را ببری بيرون، چه می دونم ببر پارک، کوه؛ فقط نذار اينطوری گريه کنه. - اين چه جوری می خواد رانندگی کنه؟ دنبالش می رود. اثبات برادری می خواهد بکند. به اجبار مادر می رويم مزار شهدا. البته من انتخاب می کنم. نمی توانم بين مرده های متحرک دور و برم طاقت بياورم. افسرده ام می کنند. دنبال زنده هايی می گردم تا روحم را طراوت بدهند! مرا از دنيای مردگان بيرون بکشند! اصلاً فرق زنده و مرده چيست؟ چرا هيچ وقت فکر نکرده بودم که زنده بودن تعريف دارد؟ نشانه زنده بودن اگر همين خوردن و خوابيدن باشد مسخره ترين تابلو است! می روم پيش شهدا. فرق است بين اين ها و آن ها؛ آن هايی که از تب وتاب جوانی شان گذشتند تا شور زندگی در دنيا جريان داشته باشد با اين هايی که برای کم شدن يک لذت زندگی شان خدا را بندگی نمی کنند، برای به دست آوردن چند اسکناس بيشتر با هم مشاجره می کنند، برای جمع کردن آبروی دنيایی، آبروی انسان ها را زير پا می گذارند. وقتی حس می کنم که ديگر پاهايم توان ندارد می نشينم کنار کسانی که گمنامند! اما می توانند مرا از اين گمگشتگی نجات بدهند! - ليلا! بهتری مامان؟ تازه متوجه مادر می شوم. نگاهش می کنم: - بهتر يعنی چی؟ بهتر از چی؟ ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
﷽ 🚨کشت تراریخته خطر جدی برای محیط زیست زیبای ایران، ♨️تراریخته =بیوتروریسم برای ترویج زندگی سالم، لازم است جلوی مافیای تراریخته و افرادی که برای اولین بار قصد دارند پنبه تراریخته را در سیستان و بلوچستان کشت کنند، باید ایستاد. ♨️در راستای فریاد؛ زندگی سالم همدل ویک صدا 💪 💢طوفان توئیتری در روز شنبه ١٣٩٩/٠٧/٢٦ ⏰ ساعت ٢٠ الی ٢٤ 🔺با هشتگ در فضای توئیتر برگزار می‌شود 🔴 محتوای آماده شده در این راستا، یک ساعت قبل از شروع عملیات داخل کانال معرفی شده بارگزاری میشود ⬇️⬇️ @moh_ta1 📌 هشتگ دقت شود که صحیح وارد شود قبل از بلوچستان آندرلاین ندارد 🔸هستیم تا با تمام فریاد، اعتراض خود را اعلام کنیم ✌️ @nasl_e_ma
مطلع عشق
﷽ 🚨کشت تراریخته خطر جدی برای محیط زیست زیبای ایران، ♨️تراریخته =بیوتروریسم برای ترویج زندگی سالم
دوستانی که توییتر دارین ،این هشتگو کار کنین محتوا در کانال تلگرامی هست
۸ برای داشتن زندگی موفق؛ 👈 روحیات و خواسته های همسرتان را بشناسید 👈 سعی کنید دنیای او را درک کنید 👈 سعی کنید بفهمید هر رفتار او، چه معنایی دارد ✌️ این شناخت ها، مارا از منفی نگری دور، و به تحلیل درست زندگی نزدیک میکند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_دوم ❣«چهار ویژگی اساسی» و «چهار شرط كمال» برای انتخاب همسر 💠💠الف:
💞💞💍💍💞💞 ❣«چهار ویژگی اساسی» و «چهار شرط كمال» برای انتخاب همسر 💠💠ب: شرائط كمال همسر: 💫دوم: زیبایی از نظر ظاهری یك زیبایی را داشته باشد. البته كمال زیبایی یك «امتیاز» است و «شرطی» كه ازدواج باشد نیست. برخی افراد به هنگام انتخاب همسر فقط «زیبایی های معنوی» خود را مد نظر دارند و نسبت به «زیبایی های ظاهری» بی توجهی می كنند و مهم نمی دانند. و از طرفی برخی افراد نیز به انتخاب «همسر زیبا» ی ویژگی های همسر مناسب را «فدای زیبایی ظاهری» می كنند و به صِرفِ داشتن زیبایی ظاهر كفایت می كنند. این دو گروه «افراط» و «تفریط» می كنند، و بدیهی است كه در طول زندگی به مشكل بر می خورند از این رو پیشنهاد می شود در این زمینه « و میانه روی» رعایت شود. 💫سوم: علم «آگاهی»، انسان را نسبت به زندگی بالا می برد البته در حد معمول، و بر مدارج بالا برای تشكیل زندگی نیاز نیست. 💫چهارم: هم ‏شأنی هم كُفو بودن و ‏ سانی در مسائل مختلف مثل ایمان، توانائی های فكری و فرهنگی، در جسمی و جنسی، در زیبایی، در امور مالی و اقتصادی و و... تناسب داشته باشند. ‌❣ @Mattla_eshgh
✅ همسر آقای یکتا پشت صحنه‌ی طلایی در زندگی آقای یکتا هست که... 🎙 بخش‌هایی از مصاحبه‌ی KHAMENEI.IR با سرکار خانم زینب عرفانیان درباره کتاب مربع‌های قرمز ‌❣ @Mattla_eshgh
♨️مسئله امروز کشور بزرگ همسری است نه کودک همسری! 🔶گاهی می‌بینم رسانه‌ها می‌گویند جلوی کودک‌همسری را بگیرید؛ در حالی که امروز مسئله ما است. 🔶بیش از دو میلیون و ۱۰۰ هزار دختر بالای ۳۰ سال داریم و مسئله ما این است. حالا ۱۰۰ دختر هم در سن پایین ازدواج می‌کنند که اشتباه می‌کنند و باید جلوی آن را بگیریم، اما این مسئله کشور ما نیست. مسئله ما آن دو میلیون نفر است. 🔶یکی از اشتباهاتی که می‌کنیم و از ۳۰ سال پیش در ادبیات ما حفظ شده، این است که جامعه چقدر بسته است. باید دختر و پسر یکدیگر را بشناسند. اگر ۳۰ سال پیش روی این موضوع داد می‌زدید، حرف‌تان را قبول می‌کردم؛ اما امروز لطفاً روی این موضوع سروصدا نکنید. ⁉️آیا مسیر درست شناختن، کنار هم قرار دادن دختران و پسران و برداشتن فاصله‌ها و گسترش است؟🤔 💥تجربه این ۲۰ سال به ما نشان می‌دهد که دختر و پسر، ۱۰ سال با هم دوستی هم داشتند؛ ولی بعد که می‌خواهند کنند، می‌بینند چقدر با هم فاصله دارند! یعنی یک ارتباط خام و گل و بلبلی بین آنها حاکم بوده است. ما گاهی به بهانه آموزش و شناخت، مسیری را قرار دادیم که مسیر درستی برای شناخت نبوده است. ⚠️جمعیتی از دختران و پسران ما هستند که به سن ۳۰ سال رسیدند ولی به ازدواج فکر نمی‌کنند و اغلب نتایج همین شکست‌های عاطفی است که آنها را نسبت به جنس مخالف و ازدواج بدبین کرده است. 👤دکتر امیرحسین ‌❣ @Mattla_eshgh