📕 محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_نود_یکم
تاکسی گرفتند و با بسته هایی که همیشه خریداری میکردند بسمت محله ی فقیر نشین شهر راه افتادند .
اغلب خانه هایی که از اوضاع خانواده هایشان خبر داشتند را سر زدند ، مهدا مثل همیشه و با منش یتیم نوازی که مولای متقیان داشتند سعی میکرد با آنها نهایت مهربانی را داشته باشد ...
مهدا با دختران یتیم و فقیر بازی میکرد ، برایشان قصه میخواند و برای لحظاتی هر چند مختصر تمامی مشکلاتش را به فراموشی سپرده بود .
مرصاد چنان گرم فوتبال شده بود که گذر زمان را حس نکرد با تماسی که مادرش گرفت هر دو متوجه شدند از ساعتی که قول بازگشت دادند ساعت ها گذشته ...
هر چند سخت بود اما با بچه ها خداحافظی کردند و راهی خانه شدند ...
مهدا میدانست دشوار ترین کار دنیا دل کندن از خانواده است اما این ماموریت غیر قابل پیش بینی چیزی نبود که بتواند از انجامش شانه خالی کند .
مادرش روز آخر میخواست هر طور شده او را متقاعد کند ، سفر را بیخیال شود ، دلتنگ و بی تاب مهدا میشد و نمیخواست از او دور شود ... این حد از نگرانی و علاقه بیهوده نبود و او حق داشت این چنین دخترکش را دوست بدارد کسی که او را با هزار زحمت از خانواده ی مدعی همسر شهیدش دور کرده بود .
آن روز که در حسینیه خواهر شوهرِ شهیدش را دید و فهمید به مهدا نزدیک است و مادر دوست مائده و استاد مهداست ( مادر مهراد ) ، از حضور در تمام مجالس و مهمانی های دوستانه سرباز زد .
هیچگاه ۲۰ سال گذشته را فراموش نکرده بود درد و رنجی که پس از شهادت همسر اولش تحمل کرده بود و پس از آن خانواده ای که میخواستند فرزندش را از او بگیرند .
وقتی مصطفی به خواستگاریش آمد نه تنها خانواده محسن ( پدر مهدا ) بلکه خانواده خودش هم با ازدواج مجدد او مخالفت کردند .
محسن و مصطفی پسر عموهایش بودند ، محسن برادر رسول پدر سجاد و فاطمه بود و مصطفی فرزند عموی دیگرش اما وقتی که همه جز رسول پشت مصطفی را خالی کردند رسول برادرانه از مصطفی و تصمیمش حمایت کرد با اینکه مصطفی از بیوه برادرش خواستگاری کرده بود .
قبل از محسن ، مصطفی از خواستگاری انیس کرده بود . اما پدر و برادران انیس به شدت با ازدواج آنها بخاطر کینه ای قدیمی مخالفت کردند .
پدر انیس و مصطفی بخاطر یک زمین کشاورزی با هم دچار اختلاف شده بودند و از ازدواج آنها جلوگیری میکردند ، مصطفی به جبهه رفت و بعد از دوماه خبر آوردند که مفقودالاثر شده است .
بعد از آن اتفاق و برگزاری ختم و سالگرد برای مصطفیی که در چنگال بعثیان اسیر شده بود . پدر رسول برای محسن ، انیس را خواستگاری کرد و پدر انیس فرصت را غنیمت شمرد و به آنها جواب مثبت داد .
انیس به مصطفی علاقه داشت اما با تصور شهادت او و محاسنی که در محسن دید راضی به ازدواج شد .
محسن آنقدر آرام و متین بود که انیس غم هایش را در کنار او فراموش کرد ، محسن با بخشیدن قلب پاک و مهربانش به انیس التیام بخش او بر خطا ها و بی مهری های خانواده اش شد .
بعد از ازدواج به همراه همسری که عاشقانه او را دوست داشت به دزفول رفتند انیس تازه عروسی بود که تاب دوری همسرش را نداشت و در خانه ای که مقر موش های گربه نما بود ساکن شد .
هر چند شرایط خانه ای که چند خانواده و واقع در مناطق جنگی بود برای انیس تک دختر خاندان مشهور فرش فروشان کاشان سختی های بسیاری داشت اما انیس از اینکه میتوانست محسن را بیشتر ملاقات کند خوشحال بود .
برای اولین بار خانواده سیدحیدر را در دزفول دید در خانه ای که با هم زندگی میکردند ، مطهره خانم پرستار جبهه بود و بعد از عملیات های سنگین فرزندانش را به انیس می سپرد و برای کمک به بیمارستان میرفت .
محمدرضا ۶ ساله محمدحسین ۴ ساله و حسنا چند ماهه بودند که مهمان انیس باردار می شدند .
مادرش نگران از وضعیت دختری که مثل شاهدخت در ناز و نعمت بزرگ کرده بود مدام از او میخواست به کاشان برگردد ...
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_نود_دوم
انیس به هیچ وجه حاضر نبود همسرش را رها کند و به کاشان برگردد ، از آنجا که مصطفی در خیل اسرایی که با تعویض اسرای عراقی آزاد شده بودند به کاشان برگشته بود انیس را برای ماندن در دزفول مصمم میکرد .
هنوز دو ماه از ازدواجشان نگذشته بود که خبر دادند مصطفی اسیر است اما زندگی انیس و محسن آنچنان با ثبات بود که این خبر کمترین تغییری در زندگیشان ایجاد نکرد .
محسن همیشه در جبهه ها خدمت میکرد و از عشق آتشین مصطفی به انیس آگاه نبود . همیشه به انیس علاقه داشت اما از وقتی متوجه علاقه مصطفی شد ، همه چیز را فراموش کرد ، درست مثل مصطفی وقتی که به کاشان برگشت و متوجه ازدواج انیس شد .
انیس منتظر بازگشت مصطفی بود تا خبر بارداریش را بدهد ، به پدر و مادرش گفته بود اما میخواست در اتاق فقیرانه شان جشنی بگیرد و به محسن از حضور موجود کوچکی که دو ماهِ بود اطلاع دهد ... اما ...
آخر هفته بود که محسن زنگ زد و مثل همیشه انیس پر از شوق شد از شنیدن صدایی که واضح نمی آمد .
محسن مثل همیشه جمله اولش را آرام گفت تا همرزمانش نشنوند : سل.....ام بانـ...وی... من ... احوا....ل شما ...؟
(سلام بانوی من احوال شما ؟)
همیشه او را بانوی من خطاب می کرد و باعث میشد انیس اشک بریزد برای دلی که بی قرار می شد .
انیس : سلام محسن جانم ، خوبی عزیز دلم ؟
ـ الحم... د...لل...ه ، ... خ....انمی .... م....ن فر..دا می..ام یه سر پی..شت ، منت...ظر ، مز...ا...حم ... همیشـ....گی ...باش . ( الحمدالله . خانم ، من فردا یه سر میام پیشت منتظر مزاحم همیشگی باش )
انیس ۱۸ ساله با شنیدن این خبر جیغی از خوشحالی کشید و گفت :
راست میگی محسنم ؟ الهی فدای این مزاحمتت بشم من ، بیا قربونت بشم ... !
ـ تو می...دو... نی من ..اینجا ... نم..ی... تونم... چیزی ... بگم ... حسـ...ابی... منو... تو.. مضیـ....قه ...میذ....اری ... ول...ی بیا..م ...از خجا...لتت... در می....ام .
( تو میدونی من اینجا نمی تونم چیزی بگم منو تو مضیقه میذاری ولی بیام از خجالتت در میام )
ـ بیا فدات بشم که دلم واست یه ذره شده ، تو گفتی بیام اینجا زودتر همو میبینیم بدتر شد که
جمله آخر را با بغض گفت که محسن گفت :
خا..نم .. به ...خط قرمـ..ز من ...نزد...یک ... نشیا !
(خانم به خط قرمز من نزدیک نشیا !)
منظورش از خط قرمز گریه کردن انیس بود ، نمی توانست بیشتر از این صحبت کند برای همین مثل همیشه جمله اش را با " مراقب منم باش " تمام کرد .
برای انیس این جمله عاشقانه ترین جمله ای بود که میتوانست بشنود ، محسن گفته بود تو تمام وجود منی برای همین منظور از ' من ' همان انیس بود ...
همرزمانش در صفی طویل منتظر خط بودند و او نمی توانست زیاد حرف های متفاوت بزند و این جمله معنای اوج 'عاشقتم' ، 'دلتنگتم' و' دوستت دارم 'را به تنها مخاطب قلب محسن می رساند .
ادامه دارد ...
#سوتی😂
دوستم چند سال پیش زنگ زده بود ۱۱۸ و درخواستشو گفته بود که فلان شماره را میخوام
اونوقتا اپراتور خودش شماره رو میگفت.
دوستم حین انتظار به همکارش گفته بود اینقدر از این صد و هجدهیا بدم میاد اصلا شعور سلام کردن که ندارن هیچ، جواب سلام هم نمیدن.
خانم اپراتور گفته بود خانم! اگر غیبتتون تمام شده لطفاً شماره را یادداشت کنید😒😒😂😂🙈
❣ @Mattla_eshgh
خاطره بازی😂
سلام😅
اين خاطره اي كه ميخوام تعريف كنم مال خودم نيس مربوط به يكي ديگس.
دوستم برام تعريف ميكرد كه باباش ميگفت موقع جووني اومديم با بچه ها يه بازي كنيم (حالا دوستم نگفت چه بازيي) ميگفت يكي از دوستام ميبازه
بنده خدا رو مجبور ميكنن كه بره قبرستون شب هم بود😄، يكي از رفقا گفت شايد نره ما از كجا بدونيم بايد بره يه دونه ميخ تو قبرستون بزنه به نزديك يه قبر 😂كه ما فردا ميريم ببينيم. اقا اون بنده خدا هم قبول كرد🤦♂😂 اقا اون ميره. تو قبرستون كه ميرسه ميخ رو در مياره و يه سنگ هم پيدا ميكنه و كنار يه قبر شروع ميكنه كه ميخ رو بكنه تو زمين. اين كارش كه تموم ميشه ميخواد بلند شه كه نميتونست ميگفت يكي پالتو منو گرفته بود هر كار كردم نتونستم بلند شم، اقا زد زير گريه و بنده خدا تا صبح تو قبرستون ميمونه و تا مرز سكته ميره😂😂 و نميتونسته بره چون يكي اينو گرفته، افتاب كه زده ديد ميخ رو روي پالتوي خودش فرو كرده😂😂😂😂و كسي هم اون رو نگرفته 🤦♂🤦♂🤦♂😂😂😂. اين ميخ رو ميكنه و مياد خونه و ماجرا رو برا تعريف ميكنه، ماهم از ترس كه نكنه جن ها بردنش سراغشو نگرفتيم😂😂😂 و گفتيم صبح بشه ميريم سراغش كه خودش اومد.
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۷ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣برای یاری اش... باید آماده شد! کسی که قلبش، آماده
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۱۶
❗️هر تفکری مفید نیست.
فکری مفید است که بتواند انسان را:
✅ از سردرگمی بیرون بیاورد.
و
✅ به موفقیت برساند.
👈 برای رهایی از تردید و دودلی👇
درباره علت و راه حل های موجود؛ چندین بار فکر کنید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_دوم ✅ ازدواجتان را مانند آب خوردن #آسان کنید 🌹 اگر از #ازدواج د
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_سوم
✅ ازدواجتان را مانند آب خوردن #آسان کنید
🌹 اگر از #ازدواج در ذهنتان یك غول نسازید و موانع ذهنیتان را كنار بگذارید، ازدواج هم میتواند آسان باشد:
💖 برای یک ازدواج آسان خاطره های تلخ قدیم را فراموش کنید
اگر در سن پایین تری با اتفاقاتی روبرو شده اید که باعث شده در رفتار و کلام شما تأثیر بگذارد و باعث شده مثلا با همه خواستگارانتان به تندی رفتار کنید باید اعتراف کنیم که شما باید این خاطرات تلخ را فراموش کنید و تأثیراتش را از بین ببرید این باعث میشود رفتار و کلام شما اصلاح شود
💖 یك نفر در دنیا هست كه شما را عاشقانه دوست دارد
ترس از تنها ماندن، ترس از مورد پسند واقع نشدن، ترس از پیر شدن، ترس از ازدواج نكردن، همه این افكار یك فرد را نازیبا جلوه میدهد و جذابیت او را پایین میآورد چون این احساس باعث میشود شما مدام به یك نفر گیر بدهید و اصطلاحا آویزانش شوید. خرج كردن و هدیههای سنگین خریدن برای یك مرد باعث جذاب شدن شما نمیشود و این موضوع گذرا است. همیشه به این فكر كنید كه یك نفر در دنیا هست كه شما را عاشقانه دوست دارد. همین داشتن شجاعت و اعتماد به نفس است كه آدمها را به سمت شما جذب میكند.
ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA