eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_هشتادم مهدا و محمدحسین با تعجب بهم نگاه میکردند که سرهنگ صابری رو به سید هادی گفت : اینو چرا آوردی اینجا ؟ سید هادی : آخه کسی که گفتین نبود رفته بود مرخصی این عجوبه هم حضورش اینجا ماجرا داره . سرهنگ تنها کسی که میتونه الان کمکمون کنه ایشونه سرهنگ صابری لحظه ای فکر کرد و گفت : با سید حیدر هماهنگین ‌؟ ـ بله ـ خیلیه خب بیا شروع کن که وقت نداریم باید تایم پیوست های جدیدی که فاتح انجام داده تغییر بدی و اطلاعاتی که نمیتونیم از سامانه حذف کنیم پنهان کنی و حجم فایلشو بیاری پایین + سخته و در حوزه تخصصی من نیست ولی با کمک هادی میتونیم انجامش بدیم ـ باشه ... فاتح تو هم سریعا آخرین فایلو منتقل کن برو جای هادی ـ چشم سید هادی و سرهنگ مشغول رصد و دنبال یاسین و نوید شدند و خانم مظفری با سرعتی مثال زدنی در حال کشف موزی اخلالگر بود . محمدحسین با طعنه گفت : سروان فاتح !!! ـ ستوان دوم + موفق باشین ستوان فاتح ـ ممنون ، بهتره روی کارمون تمرکز کنیم محمدحسین چشم غره ای به این حد از بی تفاوتی مهدا رفت و با تمام توان روی کاری تمرکز کرد که در دانشگاه برای تنظیمات محصولات استفاده میکرد . مهدا : سرهنگ کار من تموم شد ولی بعضیاشو نمی تونستم سرهنگ : باشه خسته نباشی ... برو هادی نوبت توئه مهدا روی موقعیت گروه های فرستاده شده تمرکز کرد که متوجه چیزی شد .... ـ سرهنگ ؟ توقف ۴۰ ثانیه ای داشتن محمدحسین : برای ماشین های شما طبیعیه ـ نه نیست ... ۴۰ ثانیه میتونه برای عوض کردن GPS کار گذاشته ی ما کافی باشه . سید هادی : چند دقیقه پیش به نظر میرسید در حال جست و جو هستن ... این طور که بنظر میرسه به ماشین اونا رو پیدا کردن ... مهدا : وای نه ... هر کدوم از فرستنده ها داره به یه مسیر متفاوت میره .... ! ـ ماشین بچه ها ؟‌ ـ داره بر میگرده سمت خودمون !!!! ـ یا مادر سادات ... سید هادی : همه ی مسیر ها رو به نوید گزارش بده مهدا : بله . فاتح فاتح ... یاسر ؟ . فاتح فاتح ... یاسر ؟ یاسر چرا جواب نمیدی ؟ یاسر اعلام موقعیت ... ! . قربان بیسیمش خاموشه !!! خانم مظفری : نه خاموش نیست ... خودش دریافت نمیکنه ... ! مهدا : خب این ینی چی ؟ هادی : یا دست خودش نیست یا .... ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_هشتاد_یکم سرهنگ از اینکه به نوید و یاسین اعتماد کرده بود پشیمان بود و بیش از هر چیز عذاب وجدان رهایش نمیکرد ، میتوانست شب گذشته به خواسته همسرش توجه نکند و برای خواستگاری که به منزلشان می آمد به خانه نرود ، اگر خودش سر پروژه میماند .... خوب متوجه شده بود با رقبای قوی طرف هستند و نمیتواند به راحتی آنها را مغلوب کند . سرهنگ رو به هادی گفت : تمام مسیر هایی که روی رادار داریمو دنبال کن نمیخوام جسد برام بیاری سید هادی : چشم سرهنگ ‌: خانم فات.. + سرهنگ ... سرهنگ ..! سربازی که بخاطر دویدن از نفس افتاده بود ، سرهنگ را صدا میکرد . ـ چی شده ؟ + یکی از ماشین هایی که فرستادیم برگشته ... ولی .... سرهنگ و هادی به سرعت اتاق را ترک کردند که مهدا رو به دو نفر حاضر در اتاق گفت : بهتره ما کار رو تعطیل نکنیم محمدحسین و مرضیه (خانم مظفری ) هر دو به جای خود برگشتند که بعد از چند دقیقه مرضیه سیستم هک را پیدا کرد و گفت : مهدا ؟ پیداش کردم مهدا : خب الان باید چیکار کنیم ؟! من میرم دنبال سرهنگ بعد از این حرف واکرش را برداشت که محمدحسین مانع شد و گفت : من صداشون میکنم شما لطفا مراقب سیستم من باشید ـ اما من ... ـ الان میام مهدا روی کاری که محمدحسین از او خواسته بود تمرکز کرد . چند دقیقه منتظر ماند اما محمدحسین و سرهنگ نیامدند . ـ مرضیه خانم ؟ نیومدن ! ـ آره فک کنم اتفاق مهمی افتاده بذار بر میگردم مهدا : باشه بیش از نیم ساعت گذشت و خبری از هیچ کس از همکارانش نشد . نمیتوانست بیش از این منتظر بماند و اگر تعلل میکرد تمام تلاش های محمدحسین و مرضیه از بین میرفت بسم الهی گفت و شروع کرد ... آموزش های سایبری زیادی ندیده و بنظر نمی آمد موفق شود . توانست با تغییراتی در سامانه و گیج کردن آنها از طریق هکی که قبلا یاسین با لپ تاپش انجام داده بود آنها را گمراه کند .... در نهایت آنها که ترس از دست دادن تمام تلاش های سایبری و لو رفتن میزان تراکنش مالی شان داشتند برای حفظ داده های خود عقب کشیدند ... ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
۱۵ برای داشتن آرامش فکری به 👇مسائل فکر نکنید: 🔺چیزهایی که فراتر از فهم ماست( ذات خداوند) 🔺مسائلی که مفید و سودمند نیستند(چیزهای بی ارزش) 🔺موضوعاتی که مضر هستند (گناه) 🔺چیزی که وجود ندارد یا اگر وجود دارد ، اهمیتی ندارد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_اول ✅ ازدواجتان را مانند آب خوردن #آسان کنید 🌹 اگر از #ازدواج
✅ ازدواجتان را مانند آب خوردن کنید 🌹 اگر از در ذهن‌تان یك غول نسازید و ذهنی‌تان را كنار بگذارید، ازدواج هم می‌تواند آسان باشد: 💖 مقایسه كردن را كنار بگذارید به مورد‌ها و كه برای‌تان پیش می‌آید، بهتر فكر كنید. وقتی جوان‌تر هستید به این فكر می‌كنید كه موقعیت‌های دیگری هم برای‌تان پیش می‌آید، پس آنهایی كه در هستند را نادیده می‌گیرید. از این رو شاید در 35 سالگی به این نتیجه برسید كه در طول دو، سه بار واقعا از فردی خوش‌تان آمده است! بنابراین اشتباه است كه به كه در حال حاضر و در دسترس‌تان است، توجهی نكنید. مدام همه را در ذهن‌تان با هم مقایسه نكنید. یك بار هم لطفا با دقت نگاهی به خودتان در بیندازید. فقط هم نه از بعد ظاهری. . . . 💖 برای یک موانع ذهنی تان را شناسایی کنید بخشی از این كاملا شخصی است چون ممكن است كسی در خانواده‌ای بزرگ شده كه در خانواده از پدر و مادر دیده یا یك ازدواج نا‌موفق برای خواهر یا برادر در خانواده وجود داشته كه در ارزش‌هایی متضاد با ازدواج به وجود آمده است. این برنامه‌ها شخصی است، باید شناسایی و درمان شود. مثلا اینكه اگر مادر خانواده مدام مواردی مثل این جمله را تكرار می‌كرده كه چون كردم نتوانستم درس بخوانم یا ازدواج كردن مانع رسیدن به آرزو‌هایم شد. همه این موارد باعث می‌شود باورهای اشتباه بسیاری در سن زیر پنج سالگی شكل بگیرد. مسلما آن دختر یا پسر از سن پایین با باورهای رشد می‌كند. الان شاید یك فرد 30 ساله باشید اما به واسطه باورهایی كه در سن كمتر از پنج سالگی برای‌تان به وجود آمده، نمی‌توانید درستی بگیرید. بنابراین با‌‌‌ همان باور‌ها ذهن‌تان كنترل می‌شود و فرمان صادر می‌كند. راه‌حل درست این است كه صادقانه با این اشتباه روبه‌رو شوید. به این فكر كنید كه این افكار دیگر پوسیده و تاریخ مصرف گذشته شده است. ادامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh
‏این زوج آمریکایی اول دبیرستان باهم آشنا میشن. سوم دبیرستان ازدواج می‌کنند و وقتی دانشگاه رو تموم می‌کنند سه‌تا پسر داشتند مرد خانواده الان وکیله و شرکت نقشه برداری زمین داره، مادر هم ارشد رشته مددکاری اجتماعی داره تو ایران به اینا میگن کودک همسری و غیره ولی اونا شیک باکلاسن :) ‌❣ @Mattla_eshgh
📝موضوع: خاستگاری که تمام خصوصیات خوب را دارد اما به دلم ننشسته سلام و عرض خسته نباشید🌸 سوالی داشتم و اون اینکه در طی جلسات دوم و سوم خواستگاری چه میزان از محبت و دلبستگی لازمه؟ بنده خواستگاری دارم که تمام شرایطش خوبه یعنی هم به لحاظ شغلی و هم به لحاظ اعتقادی و اخلاقی مورد مناسبی محسوب میشه اما هیچ احساس تعلق خاطر و تمایلی به ایشون ندارم. آیا اخلاق و خوب و ایمان،به طور قطع موجب علاقه بعد از ازدواج خواهد شد یا اینکه باید از قبل تمایلی، هرچند اندک، وجود داشته باشه؟ با تشکر🌸 ................................................. سلام معمولا با تکرار جلسات و یا بعد از محرمیت برای افراد مذهبی این علاقه به مرور ایجاد و بیشتر میشه این مشکل برای دخترایی که در مجردی با پسری دوست نبودن بیشتر پیش میاد خوب طبیعتا سخته یک دفعه یک مرد رو به حریمشون راه بدن در صورتی که تا قبل از این باید غروری میداشتن که پسری رو به حریمشون راه ندن و با پسرها دوست نشن به همین دلیل شکستن این مرحله و پذیرفتن یک مرد به عنوان همسر و علاقه مندی به او برای این دختر خیلی سخته و زمان بر هست بهتره اگه همه جوانب رو در نظر گرفتید نگران این مسئله نباشید ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨ایران چطور ظرف یک دهه، ۷۰ درصد باروریش رو از دست داد؟! 👈 طبق اخبار رسیده از برخی داروخانه ها، به دلیل شیوع کرونا و مخالفت برخی خانواده ها از شروع زندگی مشترک جوان ها بدون مراسم عروسی، مصرف قرص های پیشگیری از بارداری در بین زوج های جوان، افزایش چشم گیری داشته است. ⚠️عوارض مصرف این قرص ها، در آینده ای نه چندان دور، گریبانگیر همین خانواده ها خواهد شد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_هشتاد_یکم سرهنگ از اینکه به نوید و یاسین اعتماد کرده بو
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هشتاد دوم رو به قبله سجده ای بجا آورد و خدا را بخاطر این پیروزی شکر کرد ، میدانست اگر امداد های غیبی خدا به سمتش نمی آمد و توسل به حضرت مادر را نداشت موفق نمیشد ... تازه به یاد آورد که همکارانش برای چه چیزی بیرون رفته اند . واکر را برداشت به سمت بیرون راه افتاد . ساختمان آرام و در سکوتی ترسناک به سر می برد اما اتاق سرباز ها بنظر شلوغ می آمد در را زد . کسی در را باز نکرد . خودش وارد شد با دیدن صحنه ی رو به رویش با تعجب به آنها نگریست . آنچه را می دید باور نداشت ... راننده یاسین با چهره ای خون آلود بی حال روی زمین دراز کشیده بود و همه ی همکارانش با ناراحتی و خشم به او نگاه میکردند . مهدا حس میکرد قلبش از وضع جوان مقابلش فشرده شده است ... با سختی جلو رفت با پا هایی که ناتوان تر از همیشه با او سر ناسازگاری داشتند ... کنار محمدحسین ایستاد و به جسم خونین سربازی نگاه کرد که فقط ۱۴ روز از خدمتش باقی مانده بود ، پسری که راننده و سرباز در اختیار خودش بود برای پیدا کردن سرنخی از مروارید و کشف عقرب ... وقتی با هم برای بازرسی به کلانتری ها می رفتند به مهدا گفت که به دختر عمویش علاقه دارد اما چون مادر و خواهری ندارد کسی نیست برایش خواستگاری برود و مهدا قول داده بود با پدر و مادرش برایش به خواستگاری بروند ... از آن روز مهدا شد خواهری که هیچ وقت نداشته ... آنقدر او را دده جان * صدا کرده بود که همه متوجه شده بودند ... پسری که با گویش آبادانی و قلبی مهربان شهره ی پادگان بود ... اما حالا زبانی برایش نگذاشته بودند که شیرین زبانی کند ... و زبان شیرینش را بریده بودند ... اشک های مهدا صورتش را قاب کرد ، آن لحظه نه به ماموریت فکر میکرد ، نه به پروژه ، نه به سیستم ، نه به ... فقط به او فکر میکرد ... فقط به دختری که دوست داشت ... حتی اگر تنها مشکلش عدم تکلم باشد چه کسی حاضر است با پسری لال ازدواج کند ؟! پاسداران بهداری برای رساندنش به بیمارستان در تکاپو بودند که سرهنگ از اتاق بیرون رفت و خانم مظفری گفت : آقا سید الان باید چیکار کنیم ؟ سیدهادی کلافه دستی به مو هایش کشید و گفت : بریم سر سیستم نمیشه که ره... ـ انجامش دادم همه به مهدایی که به رد خون زل زده بود نگاه کردند . محمدحسین : میشه بگید دقیقا چیکار کردین ؟ ـ اطلاعاتو پس گرفتم ... همون سیستم هم هک کردم ... از قبل رمز سایتشون رو داشتم ... اشک ریخت به رد خون اشاره کرد و گفت : خودش رمزو پیدا کرده بود ... دیشب برام ایمیل کرد ... میگفت دو روزه داره تلاش میکنه ... میخواستم از عقرب بهش بگم .... بهش بگم کسی که خیلی وقته دنبالشیم همون ث... ــــــــــــــــــــــــــــــــــ * دده ، در گویش شهر آبادان به معنای خواهر است . ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_هشتاد_سوم نزدیک بود مهدا چیزی بگوید که جلوی محمدحسین یک اشتباه بزرگ بود که سید هادی جلوی این اتفاق را گرفت و گفت : خانم مظفری لطفا خانم فاتح رو ببرید بیرون ایشون حالشون زیاد خوب نیست .... مهدا نگاهی به چهره ی نگران سید هادی کرد که به محمدحسین اشاره می کرد ، مهدا تازه متوجه شد که ... او تقصیری نداشت ، قوه ی عقلی تصمیم گرایی زنان حجم بیشتری از احساس نسبت به مردان پذیرفته و این باعث میشود زنان منبع احساس و محبت باشند و به اطرافیانشان آرامش بدهند ... باید گفت " فتبارک الله احسن الخالقین.. نباید از یاسین ، نوید و گروهشان غفلت میکردند . همگی سر کارشان برگشتند ولی این بار با بغض و کینه .... محمدحسین هر چه تلاش کرد بماند و چیز بیشتری بفهمد موفق نشد و هادی او را به آزمایشگاه تحقیقاتیش فرستاد . درگیر پیدا کردن ردی از یاسین بودند که GPS نوید فعال و وارد منطقه شان شد ... سید هادی : نوید وارد حریم ما شد ... یکی بی سیم بزنه مهدا بی سیم را برداشت و شروع کرد ؛ فاتح فاتح ... یاسر ؟ فاتح فاتح ... یاسر ؟ . . . + فا....ت....ح .... بگو...شم ! یاسر .... اعلام موقعیت ؟ + در حال گشت زنی .... وضعیت خاکستری این یعنی در حال جست و جو است و هنوز موفق نشده یاسین و گروهش را پیدا کند .... و سوژه از دستش گریخته .... ! سرهنگ : بده به من ... ! یاسر ؟ بله قربان سه تا عقاب بفرس به پارتی که میگم چشم قربان ............... سرهنگ توضیحات لازم را داد و نوید را تفهیم کرد ... بیست دقیقه گذشت تا نوید برگشت بدون همان سه نفری که به دستور سرهنگ برای پایش منزلی که آخرین بار مروارید فرضی دیده شده بود ، برود . سرهنگ : تو پنج دقیقه همه چی رو بگو نوید ... نوید : قربان طبق لوکیشنی که داشتم رفتم دنبال یاسین ولی از یه جایی به بعد دقیقا همون جایی که ماشین یاسینو دیدمـ GPS یاسین قطع شد هادی : دقیقا کجا ؟ نوید : خیابان ..... کنار شیرینی فروشی .... بچه ها میگن همون لحظه که دسترسی ما به سیستم قطع شده یه مرد جوون که کلاه و عینک داشته از شیرینی فروشی .... خارج شده و رفته سمت همون ماشینی که منبع قطع سیگنال های ما بود ... بیسیم منم یه طرفه شد ینی فقط صدای خانم فاتح و داشتم سید هادی : خب ـ بعد از یه مسیر کوتاه ماشین یاسین کنار یه آپارتمان ایستاد یه توقف خیلی کوتاه انگار منتظرش بودن یه دختر سوار ماشین شد ... ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_هشتاد_چهارم مهدا : اون ماشینی که باعث قطع سیگنال شده بود چی ؟ ما از اون هم سیگنال داشتیم یه دفعه از خیابان .... قطع شد نوید : دو تا از بچه ها رو فرستادم دنبالش ولی توی ترافیک جا مونده بودن پشت سرویس مدارس سرهنگ : توی اون خیابون که مدرسه نیست ! مطمئنی دانش آموز بود ؟ ـ آره بچه ها میگن دخترای دبیرستانی بودن ظاهرا یه نفرشون تصادف کرده بوده و بقیه دورش ... سرهنگ : تصادف قبل از ورود بچه های ما بوده ؟ ـ آره ـ قبل از ورود اون ماشین چی ؟ ـ فکر میکنم هم زمان بودن ... چون اون تونست ازشون بگذره سرهنگ رو به خانم مظفری گفت : همین الان دوربین های اون منطقه رو چک کن ببین تصادف دقیقا کی بوده ؟ چطور اتفاق افتاده ؟ و اون ماشین دقیقا از کدوم خیابون اومده !‌؟ پلاک ماشینی که تصادف کرده و سرویس رو میخوام ! . خانم فاتح ؟ برید چک کنید دقیقا دبیرستان های نزدیک اون جا کجاست ‌!؟ ساعت تعطیلی مدرسه !؟ و چنین پلاکی متعلق به کدوم مدرسه است و چه دانش آموزایی داشته !! و مقصد دانش آموزان کجا بوده ! ـ چشم . خانم مظفری متوجه شد خبر رسیده دوربین میدانی که به اون خیابان احاطه داشته خراب شده است و عجیب تر اینکه دقیقا دیشب این اتفاق افتاده و این یعنی بازی خوردند ... مهدا : دبیرستان های دخترانه نزدیک اون منطقه رو پیدا کردم و همه ساعت ۱۳:۳۰ تعطیل میشن ولی این اتفاق ساعت ۱۳ رخ داده پس ربطی به سرویس مدارس نداره و این یه کار از پیش برنامه ریزی شده بوده میتونیم بریم به همون خیابون ببینیم اگه مغازه ای دوربین مدار بسته داره تونسته فیلمی از ماشین تهیه کنه یا نه ، موافقین قربان ؟ ـ بله پیشنهاد خوبیه هاد... ـ اگه اجازه بدین من هم برم باهاشون ـ راه رفتن برات سخت نیست ؟ ـ نه قربان . الان ساعت ۳ هست اگه اجازه بدید قبلش برم منزل ـ باشه برو ـ ممنون قربان با سیدهادی هماهنگ کرد ساعت ۴ دنبالش بیاید ، به مرصاد تماس گرفت و منتظرش ماند . مرصاد که رسید از دژبانی خارج شد و بسمت ماشین رفت . مرصاد : پس این طوری که میگی ما کمتر از یک ساعت وقت داریم درسته ؟ خب کجا بریم ؟ ـ مگه به مامان نگفتی من با توام ؟ ـ چرا ـ خب دیگه بریم دفتر بسیج ، فقط عصایی که خریدیم داخل ماشینه ؟‌ ـ آره ، میخوای ازش استفاده کنی ؟‌ بنظرت موقعش رسیده ؟ ـ آره ، دکترم گفت وقتی تونستم بدون واکر قدم بر دارم از عصا استفاده کنم ، امروز داخل اداره چندین بار بدون واکر جا به جا شدم ـ خیلیم خوب ، خودتو برای مبارزه با ندا آماده کن ـ اونم هست ؟ ـ میشه نباشه ؟ ـ چی بگم . به محض رسیدن به دانشگاه مهدا عصایش را از مرصاد گرفت و اولین قدم را مطمئن و محکم برداشت خیلی راحتتر از واکر دست و پاگیر بود . به دفتر بسیج رفتند که صدای داد و فریاد ندا توجهشان را جلب کرد . ندا : نه خانوم چرا نمی فهمی ؟ فقط بسیجیای پایگاه رو می بریم ... + خب منو الان عضو کن میخوام بیام آخه ندا : تو که تا الان اون وری بودی یه مدتم روش برو واسه راهیان نور بیا + من میخوام بخاطر رحلت امام بیام ندا : هههه امام ؟ برو بذار باد بیاد برا منم امام ... امام نکن .. امام برای یکی مثل تو با ایـ... مهدا طاقت نیاورد و گفت : امام پیشوای همه ی آزادی خواهان عالمه .... منحصر به یک خط فکری خاص نیست ندا : گل بود به سبزه نیز آراسته شد ... به شما چه ربطی داره ؟ مگه شما مسئول سیاسی بسیج دانشگاه علوم پزشکی نیستی ؟ اینج... مرصاد : چه ربطی داره ؟ برای اصفهان مبدا این دانشگاه انتخاب شده از دانشگاه های دیگه هم میان کمک و نام نویسی ، پوزخندی زد و ادامه داد : جالبه که سیدمحمدحسین به این قضیه ربط داشت که از تا همین الان این جا بود ....! ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh