eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_دهم یاسین بعد از تماسش رو به مهدا گفت : خانم رضوانی ؟ لطفا بعد از دنبال کردن ثمین بیاین خونه ما فقط میخوایم تمام افرادی که میتونیم رو پیدا کنیم ، البته بچه های شیراز خیلی از پروژه های صهیونیستی یا بهاییت منحل کرده اما هنوز دارن جولان میدن ـ متوجهم ـ این امیر خان هم باید بره دنبال میم .ح هر چند سروان احمدی هست اما اگه سجاد کاری بکنه ما تقریبا بیچاره ایم قطعا سجاد و ثمین اینجا از هم جدا میشن ، سجاد خوراک سرگرد و تیمش که الان این ملاقات رو زیر نظر دارنه ، ثمین برای شما و طرف ملاقات برای من ... خب یا علی بگین یکم باغ ارمو بگردیم بعدش از هم جدا بشیم قبل از اینکه اونا از هم جدا بشن ، خانم رضوانی مسلحید ؟ ـ بله ـ بسیار خب ، تا اونجایی که مقدوره سعی کنید ازش استفاده نکنید ... با گوشی که هر دو دارین به تیم متصلید ... راستی یه خبر دارم براتون ! سید هادی خبر داد دختر مروارید دیروز از امارات اومده اینجا و الان در خدمت بچه های اطلاعاته سرهنگ گفتن طبق نقشه شما عمل کنیم ، باید دختر مروارید بشید ... ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_یازدهم ثمین بعد از باغ سوار تاکسی شد و راه افتاد مهدا دویست و ششی که یاسین کلیدش را در اختیارش گذاشته بود ، پیدا کرد و دنبال ثمین راه افتاد . ثمین جلوی یک پاساژ ایستاد . به مانتو فروشی رفت و با لباس معقولی همراه با چادر از مغازه خارج شد ، به فروشگاهی رفت و با چند پلاستیک مواد غذایی با تاکسی دیگری بسمت مقصدی نا معلوم راه افتاد . به محله ی قدیمی شیراز رسید جایی که معمولا افراد فقیر نشین و با درآمدی متوسط زندگی می کردند . سر کوچه ای پیاده شد و با دیدن دختر نوجوان دست فروش که لباس های کهنه بر تن داشت ، پلاستیک لباس های قدیمیش را با مهربانی به او داد . مهدا این صحنه را که دید به افراد پشت خط گفت : سرگرد ؟ ـ دیدم ، کاری به اون دختر نداشته باش ، شما عقربو دنبال کن ـ باشه ـ موفق باشید ـ متشکرم مهدا طبق نظر سرگرد ثمین را دنبال کرد ، بسمت خانه ای فرسوده و کلنگی رفت و در زد . زنی میان سال در را باز کرد و بعد از مکالمه چند دقیقه ای پلاستیک خرید ها را از ثمین گرفت و او را به داخل دعوت کرد . مهدا رو به سرگرد گفت : سرگرد ؟ برم از پشت بام حیاطو ببینم ؟ ـ اگر حس میکنید خطر داره نه ـ مشکلی نیست مهدا از پایه برق استفاده کرد ، خیز برداشت و روی دیوار نشست و به حیاط نگاه کرد . حیاطی حدودا ۳۰ متری با حوض متوسط و کثیف ، تختی چوبی و شکسته و .... ثمین روی تخت نشسته بود ، حیاط و خانه را میکاوید که دختر جوانی با چای به حیاط آمد و بعد از گفت و گوی کوتاه بسته ای از ثمین گرفت . ثمین توضیحاتی به دختر داد و بعد از خداحافظی از اهالی خانه بسمت در رفت که مهدا قبل از خروج ثمین از دیوار پایین پرید . ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_دوازدهم مهدا : سرگرد ، ادامه بدم یا برم سراغ خونه ؟ ـ ثمین احتمالا برمیگرده هتل شب شده دیگه ، شما برو سراغ پرس و جو از اهل محل . مهدا نگاهی به ساعتش کرد ، اصلا متوجه گذر زمان نشده بود ، نوای روح بخش اذان در محل پیچید و آرامش را به وجودش تزریق کرد ـ بله ، قبل از هتل میام خونه ـ منتظریم ، مراقب خودتون باشید ـ مراقبم قربان نگران نباشید . اذان همچنان از گل دسته ها پخش می شد مهدا فکری به ذهنش رسید بسمت ماشینش رفت و چادری را که برای مواقع ضرور در ماشین قرار داده بودند برداشت و بسمت مسجد راهی شد . پسر بچه از خانه ای که ثمین سر زده بود خارج شد و همان طور که می دوید با مهدا برخورد کرد و زمین خورد . مهدا به پسر کمک کرد و او را از زمین بلند کرد . خاک لباسش را گرفت و گفت : پسر خوب با این عجله کجا میرفتی ؟ ـ میخوام برم مسجد ـ چقدر عالی اسمت چیه عزیزم ؟ ـ سجاد محسنی با شنیدن اسم سجاد قلبش فشرده شد و گفت : چه اسم قشنگی ، آقا سجاد گل شما خواهر و برادر هم داری ؟ ـ آره یه خواهر بزرگ دارم ، اسمش سایه است ـ خوش بحالت ، منم میخوام برم مسجد میای با هم بریم ؟ ـ بله مهدا دست پسر ۷، ۸ ساله را گرفت و به مسجد رفتند . رو به پسر گفت : بابات چیکارست آقا سجاد ؟ ـ بابام مرده ـ اخی خدا رحمتش کنه به مسجد که رسیدند پسر رو به مهدا گفت : من باید برم مردونه ـ آفرین پسر خوب ، خداحافظ ـ خدافظ مهدا آهی کشید و با مهری در ردیف دوم کنار پیرزنی که در حال تسبیح بود نشست و بعد از سلام گفت : حاج خانم شما خانواده ی محسنی رو می شناسید ؟ ـ زن آقا ولی خدابیامرز ؟ مهدا با اینکه نمی دانست ولی چه کسی ست اما از انجایی که پسرک گفته بود پدرش فوت شده ، سری به نشانه تایید تکان داد که پیر زن ادامه داد ؛ اره مادر می شناسمشون ، آقا ولی بنا بود چند سال پیش از ساختمون افتاد و به رحمت خدا رفت ، حالا چرا می پرسی دخترم ؟ ـ امر خیر یه نفر معرفیشون کرده بود ، میخ... ـ خانواده خوبی هستن ، سایه هم دختر خوبیه از وقتی رفته سرکار یکم ظاهرش عوض شده ـ خب شاید بخاطر کارش بوده ؟ ـ چمیدونم مادر منشی یه آرایشگاهه ـ بله ، همون آرایشگاهی که طبقه بالاش مزون هست و مغازه لباس های ست ؟ ـ آره مادر همونجاست منم چند بار رفتم آرایشگاهه ـ صحیح ـ مادرش بنده خدا سفارش میگیره لباس میدوزه ، خیلی زندگیشون بهتر شده از وقتی سایه میره سرکار مکبر شروع نماز را اعلام کرد ، بعد از نماز و صحبت با پیرزن به یاس زنگ زد و بسمت خانه راه افتاد ... ادامه دارد ...
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۹ ❣یار،بس نازک مزاج است وغیور..... امام زمان درمقام نازه! وزمان غیبت فقط يه فرصته که ماخودمونو به امام نزدیک کنیم! خیلی بده اگه به دنیامشغول باشیم،و راهمون ندن👇 @ostad_shojae
هدایت شده از A.Ab
امام زمان عج_19.mp3
5M
💫 @ostad_shojae 💫
مطلع عشق
1️⃣3️⃣ قسمت سی و یکم 3- وَ اکحُل ناظِرِی بِنَظزةٍ مِنِّی إِلَیهِِ ؛ با نگاهی از من به او چشمم را
2️⃣3️⃣ قسمت سی و دوم 7- و اسلُک بی مَحَجتهُ ؛ و مرا به راه او درآور ❇️ راه امام راه پاکی هاست . سلوک در سراط مستقیم از اصلی ترین برنامه های زندگی مهدوی است . 🌹=================🌹 8- وَ أنفِذ أمرَهُ ؛ و دستورش را نافذ گردان ❇️ این فراز نوعی درخواست ظهور است ؛ زیرا منتظر میداند امام مهدی (عج) بیعت هیچ ستمگری را نمی پذیرد و با ظهورش تمام طاغوت ها میشکنند . 🌹=================🌹 9- وَ اشدُد اَزرَهُ ؛ و پشتش را محکم کن ✅ در سوره طه ، آیه 31 و 32 درباره درخواست حضرت موسی (ع) از خداوند متعال میخوانیم : اشدُد بِهِ أزرِی ...... پشت مرا با او استوار ساز . و او را در کارم شریک گردان . ✅ در تفاسیر آمده که پیامبر گرامی اسلام (ص) بارها این آیات را میخواند و میفرمود : خدایا من نیز مثل موسی وزیری از اهل خودم میخواهم . ( نورالثقلین ج3 ص 376 ) 🔹ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
🌛ماه خسوف کرد ، وقتی روشنایِ اندیشه‌ی آفتاب؛ ظلمتِ عمارت عباسی را شکست، و رویایِ ملکه‌ی روم را، با پیوند ادیان، تعبیری آسمانی نمود...! نزدیک است که انعکاسِ نورت در آیینه‌ی خورشید عدل؛ دنیا را آشتی دهد و خوابِ عالم را بیدار کند...! علیه‌السلام ✨ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸 نسبت بین «عمل» و «ولایت»/ مسافت بین ظلمت و نور، با «عمل» انسان طی نمی شود🔸 خروج از ظلمات و رسیدن به نور، بوسیلۀ محقق می شود؛ می گوییم: «الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور». اول می گوییم «الله ولی الذین آمنوا»، بعد از آن: «یخرجهم من الظلمات الی النور»؛ یعنی اوّل «تحقق ولایت الله» و سپس «خروج از ظلمت به سوی نور». ولایت کشتی ای است که انسان باید سوار شود و این کشتی حرکت کند و بعد از آن، حرکت از ظلمت به نور انجام می شود. میزان خروج از ظلمت به سوی نور، به اندازۀ مقدار مسیری است که انسان به وسیلة کشتی طی می کند، نه آن مقداری که با پای خودش حرکت می‏کند. اوّلین کار، مستقر شدن در کشتی ولایت است، بعد خود کشتی انسان را از ظلمت به سوی نور می برد. مسافت بین ظلمت و نور، با «عمل» انسان طی نمی شود. بلکه با «ولایتی» که انسان در آن قرار دارد، طی می شود؛ به ولایتش بستگی دارد. پس نقش این اعمال و رفتار و نماز و اینها چیست؟! اینها جزء دستورات حضور در کشتی است. می‎گویند تو اگر نماز نخواندی، اِخراجت می‎کنیم. پس نماز، روزه، حج، جهاد، امر به معروف و نهی از منکر، جزء مقدمات و است؛ نه راهی برای طی مسیر ظلمت به نور. طی مسافت، فقط به وسیله ولایت است. یعنی این طور نیست که هر کسی بیشتر نماز خواند، مسافت بیشتری را از ظلمت به سوی نور طی می کند. اصلاً طی مسافت به وسیله عمل انسان انجام نمی‏شود. اصلاً خود انسان، خودش را خارج نمی کند از ظلمات به سوی نور. آیه می‏گوید: «الله»، خارجت می‏کند. «تو» مُخرِج نیستی؛ «خدا» مُخرِج است. خدا با «سازمان ولایت»، این مسأله اخراج را صورت می‎دهد. ‌❣ @Mattla_eshgh
چه محشری کشیده بزرگمهر حسین پور در وصف کادر درمان فقط دست بدست برسونید به اونی که میگفت مگه عقلم کمه برم وسط سیل بلکه خجالت بکشه ‌❣ @Mattla_eshgh
: 🍃کار تربیتی یعنی کار چهره به چهره یعنی کار فرد به فرد یعنی کار المهد الی اللحد ! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_دوازدهم مهدا : سرگرد ، ادامه بدم یا برم سراغ خونه ؟
📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد سیزدهم خسته به هتل رسید ، محمدحسین و سجاد در حال شام خوردن بودند . چند لحظه به صحنه مقابلش زل زد و خاطراتش با آن دو در ذهنش جان گرفت . روزی را به یاد آورد که همراه مرصاد برای بردن غذا به مناطق فقیرنشین رفته بودند و تلفن همراهشان را از دسترس خارج کرده بودند . نگرانی محمدحسین و شماتت سجاد . آخرین ملاقاتش با سجاد بیش از هر چیزی او را می آزرد ، هیچ وقت فکر نمی کرد پسر عمویی که همیشه نامزدش تلقی می شد با سوء ظن به او و عملکردش نگاه کند . در افکارش غوطه ور بود که محمدحسین سنگینی نگاهی را حس کرد و سرش را بالا آورد و مهدا را دید . مهدا لحظه ای بی حرکت به او نگاه میکرد که با صدای تماس امیر به خودش آورد . ظاهر و چهره اش به قدری متفاوت شده بود که کسی نتواند او را بشناسد . بسمت آسانسور رفت و تماس را وصل کرد . ـ الو ؟ + سلام مینا ، کجایی ؟ مهدا متوجه شد که هم اتاقی های امیر رسیده اند و او میخواهد رابطه شان را عادی جلوه دهد ، حس کرد تلفن روی اسپیکر است برای همین با امیر همکاری کرد و ادامه داد . ـ سلام عزیزم . هتل ‌، الان رسیدم . + بنظر خسته میای ، شام خوردی ؟ ـ نه ، خستم الان میل ندارم + ینی چی مینا نمیشه که بخاطر یه پروژه کم خواب و کم غذا بشی ، غذاتو میگیرم میارم اتاقت ـ مهرداد نمیشه صبحان... + نخیر نمیشه ، برو اتاقت الان میام ، فکر کنم هم اتاقی هات هم اومده باشن ـ اوکی ، تنکس + خواهش خانم ادامه دارد ...