eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_سی_ام ـ سعید هر چی زنگ زد بهت بر نداشتی ، منم گفتم نگران نباش مثل خرس گیریزلی خوابیده ـ خیلی ممنون که جلو همکارم آبرومو بردی ـ خواهش میکنم ، قابلی نداشت روی زمین دراز می کشد و می گوید : هانا یکم ماساژ بده دستمو داره میترکه از درد ـ چرا ؟ ـ چون ۴۸ ساعت بدون وقفه ازش کار کشیدم خمیازه می کشد و ادامه میدهد ؛ عصر میخوام برم دیدن کارن ، بیدارم کن تا ۷ ـ باشه ، پاشو بخواب روی تخت ـ حال ندارم بخدا بالش و پتویی از کمد بیرون می کشم و بسمتش پرتاب می کنم و می گویم : بخواب برم پماد بیارم بکشم به دستت ـ الهی یه شوهر خوب نصیبت بشه ما رو از دستت نجات بده آبجی پوزخندی میزنم و از اتاق خارج می شوم . بعد از رسیدگی به هیربد به اتاق مامان می روم و آنچه اتفاق افتاده را مثل دختر ۱۴ ساله برایش تعریف میکنم . چند سالی هست به خودم قول دادم از هیچ چیز بی خبرش نگذارم ، شاید اگر امیر روزی برای فهمیدن علت مرگ هیوا تلاش نکرده بود من هیچ وقت اطرافیانم را نمی شناختم تا وقتی که در زندان های سیاسی بپوسم و حسرت بخورم . از او متشکرم که مرا به ناجیم رساند ، کاش می توانستم بار دیگر او را ببینم ... کاش میتوانستم عذر چند سال دوری که از هیوا برایش رقم زده بودم را بخواهم ... کاش می توانستم تشکر کنم ... کاش بود و میتوانستم تشکر کنم ... به اتاقم میروم و باز هم تنها شریک لحظات سخت زندگیم اتاقی ست که تمام وسایلش به من دهن کجی می کنند . با حسنا تماس میگیرم تا از احوال کارن مطلع شوم ، خیالم که از بابت او راحت می شود کتابم را بر میدارم و خواندن را از سر میگیرم .... ـــــــــــــــــ❤ـــــــــــــــــ مروارید مشاور وزیر اقتصاد دولت پیشین با رانت و رابطه توانسته بود سهم عظیمی از معاملات را که با دولت های اروپایی بسته شده بود به نفع شرکت خصوصی خودش ثبت کند . و اما دخترش که سال ها انگلستان زندگی می کرد و برای یک معامله بزرگ به ابوظبی و سپس راهی ایران شده بود دستگیر شد و او را هیچ کس ندیده بود و نمی شناخت این مشخصه کمک بزرگی به ترابی ها بود . ادامه دارد ....
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_سی_یکم بعد از دستگیری دختر مروارید ثمین هم دستگیر شد و نام خیلی از اطرافیانش را لو داد ... ترابی ها توانستند با یک نقشه حرفه ای به گروه مروارید نفوذ کنند و مهدا بتواند نقش بازی کند .... سجاد همچنان پیش می رفت و پل های پشت سرش را خراب میکرد اما نیرو های امنیتی دستگیری ثمین را آنقدر عادی جلوه دادند که سجاد هیچ تلاشی برای پیگیری نکرد . در این میان تنها کسی که نگران ثمین بود امیر و هیراد بودند ، یک برادر و یک عاشق ... ثمین اعتراف کرده بود بزرگترین دلیلی که با آنها همکاری میکرده گرفتن اقامت در یکی از کشور های اروپایی بوده و اینکه وارد سیستم ضربه زدن به نخبه هایی مثل محمدحسین بخاطر علاقه اش به او بوده و هر چه تلاش کرده نتوانسته قلبش را تصاحب کند برای همین خواسته به او صدمه بزند . مهدا با خواندن اعتراف های ثمین آزرده شد چرا که او در بخشی از اعترافاتش نوشته بود از مهدا متنفر بوده و برای همین میخواسته از تمام دختران چادری انتقام بگیرد . مهدا با اجازه سید هادی به دیدن ثمین رفت او باور نمی کرد مهدا را در آن لباس ببیند و با تعجب به او خیره شده بود که مهدا گفت : سلام ثمین ـ س....سلام ـ خوبی ؟ مشکلی نداری ؟ ـ نه ـ با غذای اینجا مشکلی نداری ؟ یادمه معدت ضعیف بود ـ نه مشکلی نیس تو اطلاعاتی هستی ؟ ـ نه ، من پاسدارم ـ چرا اومدی اینجا ، نکنه می خوان اعدامم کنن که تو اومدی ؟! مهدا ؟ حرف بزن ! میخوان اعدامم کنن ؟ حرفامو باور نکردن ؟ بخد.. ـ نه قرار نیست کسی اعدامت کنه ، این حرفا چیه ! ـ پس تو .... ـ من بعنوان یه هم کلاسی اومدم ببینمت و یه چیزی بهت بگم ـ خب ؟ ـ ثمین اگه کمکمون کنی توی دادگاه خیلی به نفعت تموم میشه ـ من همه چیزو گفتم ..هر چی میدونستم ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آرزوی یه مرد واقعی... ⚠️ دختری که تعاملات اجتماعیش بالاست آرزوی یه مرد نیست ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 24 ⭕️ یکی از موضوعاتی که همیشه دغدغه بیشتر جوانان بوده روش کنترل نگاه و شهوت را
25 🔶 مثلا یکی از مواردی که موجب میشه ادم قدرتش در مقابل گناه کم بشه اینه که یه جایی همینجوری پای گوشی یا کامپیوتر بشینه و الکی توی فضای مجازی تاب بخوره. همین یه جا نشستن خودش کلی اثرات منفی داره. 💢 یا مثلا در روایات فرمودن به روی شکم نخوابید. خب طرف رعایت نمیکنه و دم به دقیقه گرفتار گناه میشه. ❇️ معمولا سعی کنید رو به آسمان یا به سمت راست بخوابید. و سعی کنید تا اونجا که میشه بی جهت توی گوشی تاب نخورید. هر موقع کار ضروری داشتید پای گوشی برید.❌ تا دیدید انگار دیگه الکی داری توی فضای مجازی میچرخی، سریع موقعیت خودت رو تغییر بده و به کارای دیگه برس. ⭕️ خیلی وقتا طرف این نکات ساده رو رعایت نمیکنه بعد هی میخواد با چله گرفتن و دعا و روزه و .... مشکل شهوترانی رو حل کنه. بعد نمیتونه و ناامید میشه... @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🌱همسرش میگفت: یک ماه قبل از آخرین ماموریتش، قرار بود به منزل پدرم برویم. وسط راه ماشین خراب شد، ما را گذاشت در اتوبوس و خودش رفت دنبال کارهای ماشین. بعد از یک هفته آمد دنبالم و به تهران رفتیم. مدام توی فکر بود و حرفی نمی زد، چایی و میوه برایش آوردم، نخورد و در سکوت به سر می برد🤔 🌱تا اینکه گفت: خانم من میترسم یک حرفی بزنم و شما به من بدبین شوید ادامه داد: این مرتبه که می خواستم به خانه بیایم. مثل همیشه می خواستم چند نفری را سوار کنم تا تنها نباشم. یک آقایی ایستاده بود. برایش چراغ زدم تا بیاید سوار شود، اما وقتی من ماشین را نگه داشتم یک خانم آمد سوار شد و اتفاقا جلو هم سوار شد و من خجالت کشیدم بگویم که عقب بشین و یا اصلا سوار نشو، من هم مدام چراغ می زدم تا کسانی دیگر را هم سوار کنم🙄 🌱آن خانم گفت: چرا اینقدر چراغ میزنی تا کسی دیگر را سوار کنی، من خودم پول همه کسانی را که می خواهی سوار کنی را میدهم من بی توجه به حرف آن خانم چراغ میزدم و تند میرفتم. تا اینکه خانم سر صحبت را باز کرد و بعد از چند دقیقه ای از من یک درخواست نامشروع داشت تازه آنجا بود که متوجه شدم آن زن با یک فکر و هدف خبیثانه ای سوار ماشین من شده است. خواستم از ماشین پیاده اش کنم، ولی پیاده نشد. تا اینکه تهدید کردم اگر پیاده نشوی به اولین پلیس راه که رسیدیم تو را تحویل می دهم تا این حرف را زدم ترسید و از ماشین پیاده شد. حس سبک شدن داشتم✨ 🌱بعد از اینکه این قضیه را برای من تعریف کرد، مدام با خودش صحبت می کرد، می گفت: اگر به گناه می افتادم جواب دوستان شهیدم را چه می دادم، جواب تو را چه می دادم، فردای قیامت چه کار می کردم. و شاید مزد شهادت به خاطر فرار از گناه بود که خداوند به حسین من داد🌸  🌹 ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
بی حجابی اجباری در دوره پهلوی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌱پس تا این قدم برداشته نشه عملا شما کار خاصی برای با خدا بودن نکردید… 🍃متاسفانه تا این حرفارو میزنی
🍃یکی بهم گفته بود داداش رضا من خواستگار ندارم… میخوام چادرمو بذارم کنار تا برام خواستگار بیاد…آخه دوستای بی حجابم خواستگار دارن…خواستگاراشونم خیلی خوبن.ولی من هیچی خواستگار ندارم… وقتی اینو شنیدم تو دلم گفتم : اینا نشونه های آخر زمونه…هر کی ذره ای نفاق تو وجودش باشه بلاخره خودشو رو میکنه. تو دلم گفتم : چادر بهونست…تو از همون اولشم از چادر بدت میومد…حالا بهونه دستت اومده میخوای حجاب رو ول کنی…اصلا همون بهتر که ول کردی…چون حجابت تقلیدی بود و انتخاب خودت نبود و احتمالا اجباری سرت میکردی… جالبه…میگفت اونایی که میرن سمت دوستای بی حجابم پسرای خوبی ان… تا اینکه خوب بودن رو چی معنی کنی… از نظر هر کسی خوب بودن یه معنی داره… خیلی از دوستام عمرا حاضر نیستن با دختر مانتویی ازدواج کنن…میگن فقط چادری محجبه میخوان. در کل بهش گفتم : تو هر چی باشی یکی گیرت میاد که عین خودته… اگه بخوای پسری رو به دست بیاری که روحتو ببینه….پس خودتم باید به روحت توجه کنی…اما اگه پسری رو بخوای که جسمتو ببینه…میتونی خیلی کارا کنی… خیلی از دخترا فکر میکنن پسرا باید انتخابشون کنن…در صورتی که شخصا معتقدم یه دختر هستش که با شخصیتش باعث میشه یه پسر انتخابش کنه…یعنی دختر هستش که میگه کی بیاد خواستگاریش…. اینا همه روشن و شفافه… هر‌جوری باشی همون مدلی میاد سمتت… پسری که تورو بخاطر حجابی که داری نخواد…همون بهتر که نیاد تورو بگیره… میبینی بعضی ها چقدر دین داریشون سطحیه ؟ این چه چجور ایمانیه که با بعضی ها بخاطر یه خواستگار پا رو ارزش هاشون میذارن ؟ بعضی ها با دو تا تحقیر دیگه کلا بی خیال حجاب میشن… در صورتی که اگه کسی حقیقت مسیر رو درک کرده باشه اصلا از تحقیر کسی سرد نمیشه… اون روزای اول که نماز خون شده بودم همه مسخرم میکردن. ولی استقامت نشون دادم و تو مسیر موندم… وقتی میدونی مسیرت درسته دیگه به حرف هیچکس اهمیت نده. حتی اگه اون شخص مامان بابات باشه. انقدر تغییر کن و با خودت در صلح باش که همه بپذیرن خود جدیدتو. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_سی_یکم بعد از دستگیری دختر مروارید ثمین هم دستگیر ش
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد سی دوم ـ مطمئنی چیزی جا ننداختی ؟ ـ خب ... خب ... ـ خب چی ؟ ـ من ... من ... میترسم از اون آقاهه همونی که میاد برای بازجویی زبونم بند میاد ـ خب اگر چیزی بوده که از ترست نگفتی میتونی به من بگی ! ـ تو چرا این جوری رفتار میکنی ؟ ـ من ؟ چجور ؟! صدای نوید در گوشش می پیچد که می گوید : سروان میخواد ذهنتونو منحرف کنه ـ نگفتی ! نوید : سروان؟ ـ بگو گوش میکنم من همه حواسم به توئه نوید که جوابش را در پاسخ مهدا به ثمین گرفته بود سکوت کرد که ثمین ادامه داد . ـ مثل یه دوست با من رفتار میکنی ...سرزنشم نمیکنی ..چرا بهم ترحم میکنی ؟ ـ من همیشه دوستت بودم خودت باور نداشتی سرزنش و قضاوت به عهده من نیست من همیشه همین بودم شاید تو الان تونستی واقعی ببینی قرار بود یه چیزی بگی که گفتی میترس... ـ مهدا ؟ من یادم رفت بگم ولی محمدو میخوان ببرن یه جایی ـ کجا ؟ ـ نمیدونم ولی ایران نیست قبلا با دانشجو های نخبه دیگه این کارو کردن ـ بیشتر توضیح بده ـ ببین برای جذب نخبه ها اول یه مسابقه ترتیب میدن بعدش میکشونن به مهمونی کم کم آتو میگیرن ازشون و با قول یه زندگی بی نقص می برنشون خارج از کشور بعضیاشون لب مرز بعضیاشون اون ور مرز میکشن بعضی ها هم که یه مدت براشون کار میکنن با مرگ بیولوژیک زندگیشون تموم میشه ـ و محمدحسین جز کدوم دستس ؟ ـ فعلا مراحل اولیه است ، نقطه نجات محمدحسین سجاده ـ خب ـ منبع مالی مهمونیا هانا جاویده و کسی که همه ما رو به مروارید می رسوند کارن بود البته من میدونم که کارن میخواد سر هانا کلاه بذاره مطمئنم هیوا هم خودش کشته ..البته به دستور کارن... ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_سی_سوم مهدا فکرش درگیر حرف های ثمین شده بود و توجهی به صدا زدن های مادرش نکرد . مرصاد لنگی به ساق پایش زد و گفت : مامان با شما هست ! مهدا : کی من ؟ هان ینی بله بفرمایید ـ میگم چرا اینقدر تو فکری غذاتم نخوردی ! ـ چیزی نیست مشکل کاریه مامان ـ مگه تو بهداری هم مشکل کاری پیش میاد مرصاد : مامان این بدبختو بفرستی سر کوچه ماست بگیره هم مشکل پیش میاد مائده ‌: نمکدون ـ کی از تو سوال پرسید ؟ ـ کی از تو پرسید ؟ مهدا : بسه به هیچ کدومتون ربطی نداره میز را رها کرد و بسمت اتاقش رفت نمی خواست با خواهر و برادرش بد رفتاری کند ولی ذهنش درگیر محمدحسین بود نمی توانست بی کار بنشیند تا اتفاقی برای او بیافتد به سجاد و کار هایش که فکر می کرد ناخودگاه دستش را مشت میکرد از خشمی که وجودش را فرا می گرفت . پرده اتاقش را کنار زد و به باغچه ی بزرگ حیاط بلوک نگاه کرد که درختان و گیاهانش در بهار می رقصیدند . دلش می خواست آنها را در آغوش بگیرد تا روحش را آرام کند ، قبل از اینکه بتواند چشم بگیرد از طبیعتی که جانش را زنده میکرد ، نگاهش در نگاهی آشنا تلاقی شد . نگاهی هم رنگ دریا و پر از ستارگان آسمان کویر . به ثانیه نکشید که پرده را انداخت و پشت به پنجره ایستاد . نمی خواست به احساساتش اجازه ورود به حریم کاریش را بدهد ، از طرفی صاحب آن جفت چشم آبی روح و روانش را به بازی گرفته بود . دست به انکار زده بود انکار قلبی که فقط برای یک نخبه جمهوری اسلامی نگران نبود برای سید محمدحسین حسینی نگران بود . افکارش را پس زد و مثل همیشه به سجاده فیروزه ای رنگش پناه برد . قرآنش را در دست گرفت و نیت کرد ، نیت به قلبی که بی گناه فقط برای خالق بتپد و جز او و جلوه های او چیزی نخواهد و اما این جلوه ها .... محمدحسین مخلوق خوب خدایی بود که عاشقانه برایش بندگی میکرد ... ادامه دارد ...