eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام 😊 شبتون بخیر دوستای عزیزم خوبین خوشین
سورپرایز دارم براتون😍
در جریانین که ، جمعه ها پست نمیزارم کانال ؟ اما ... اما ... امشب میخوام ، برخلاف هفته های گذشته ، داستان بفرستم براتون 😊
ا🌺﷽🌺 ☑️ داستان 💞 نوشته: عذراخوئینی اول 🍃همراه بااهنگ حرکات موزون انجام می دادم موزیک که خاموش شد انگاریکی هیجان ونشاطم روازبرق کشید. مامان نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت . _چه خبره خونه روگذاشتی روسرت سرسام گرفتم. حتما دوباره میگرن به سراغش اومده بودکه عصبی نشون میداد . گونه اش رابوسیدم ودستمو دورشانه اش حلقه کردم _ ببخشید مامان خوشگلم دیگه تکرارنمیشه . لبخندنازی زد _ عشقمی دیگه نبخشم چی کارکنم؟ خیلی زودلحنش مهربون شد بلاخره یکی یدونه بودم ونازم خریدارداشت. _ بایدچندروزی دوراهنگو خط بکشی . جیغ بنفشی زدم _ یعنی چی؟ من که عذرخواهی کردم. _نه فدات شم حرفم علت دیگه ای داره . گوشام تیزشد و بیشتر کنجکاو شدم _ نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهردخترخالش فوت کرده بایدبریم قم _کدوم دخترخالش؟ _تونمی شناسی ما بافاطمه خانم زیادرفت و آمد نداریم بیشترازسه ، چهاربارندیدمش ولی برای احترام هم که شده باید تو مراسم باشیم. یک لحظه ذهنم هوشیارشد یادحرف های سارا افتادم _میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که ساراروبرای پسرش می خواست . به فکرفرورفت بعدش لپم روکشید _اره شیطون بلا ، خودشه خوب یادت مونده. ژستی به خودم گرفتم وگفتم : مااینیم دیگه!! سارا دخترکوچیکه عموبهرام بود ریزنقش وتپل ! باچهره ای بانمک ودوست داشتنی فاطمه خانم سارا روتومهمونی دیده بود و از وقار و متانتش خوشش اومده بود حرف خواستگاری که مطرح شد زن عموی من مخالف بود! کلی هم شرط وشروط سنگین گذاشت چون می گفت نمی خوام دامادم طلبه باشه !خلاصه به نتیجه نرسیدند و بهم خورد هرچندساراهم هیچ تمایلی نداشت و باخنده می گفت یک درصد فکر کنید زن آخوندبشم ! ماهم ازخنده ریسه می رفتیم !! تصورش هم محال بود ادامه دارد..... کپی فقط باذکرنام نویسنده ازاد می باشد.
💞 سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی قسمت دوم نگاهی به اینه انداختم اوف چه جیگری شدم! تیپ مشکی هم بهم می اومد ظاهرم مثل همیشه عالی بود مانتوی کوتاه باساپورت، موهام رو دورشانه ام پخش کردم بقول دوستم اگه گونی هم بپوشم بازم خوشتیپم لبخندرضایت بخشی زدم واز اینه دل کندم... بخاطر کار بابام دیرحرکت کردیم به مراسم خاکسپاری نمی رسیدیم عموم اینا زودتررفته بودند ولی قرارشد سارا با ما بیاد که البته هنوز راه نیوفتاده خوابش برد! منم برای اینکه حوصلم سرنره سری به فیس بوک ولاین زدم مسعود همگروهیم کلی جوک وعکس بامزه برام فرستاده بود یکیش خیلی باحال بودصدای خندم رفت هوا . مامان باعصبانیت به سمتم برگشت! منم حق به جانب گفتم : واچیه مگه به جوک خندیدم ایرادی داره؟! شرمنده که نمی تونم تریپ غم بردارم اصلامی خوام برگردم خونه! سارا دستش رودورگردنم انداخت_عزیزدلم ماکه حرفی نزدیم فقط من یکم سکته کردم که اونم اشکالی نداره فدای سرت ! ازلحنش به خنده افتادیم کلا شگردم این بودهرموقع خرابکاری می کردم شرایط روبه نفع خودم تغییرمی دادم.... نگاهی به بالا و پایین کوچه انداختم پر ازماشین بود و جای خالی پیدا نمی شد تاج گلی کنار در قرار داشت صوت خوش قران وصدای گریه هایی که ازخونه می اومدباهم امیخته شده بود هرقدمی که برمی داشتم سنگینی روی قلبم احساس می کردم نوشته اعلامیه توجهم رو جلب کرد _جانباز شهید سید هاشم...!! پس چراکسی دراین موردچیزی نگفت؟ به عکس خیره شدم ! چهره مهربان و نورانی اش حیرت زده ام کرد حس می کردم سالهاست می شناسمش! بی اختیارقطره اشکی ازگونه ام سرخورد باصدای مامان به عقب برگشتم که همزمان نگاهم به دوچشم جذاب وگیرا دوخته شد عجب شباهتی باصاحب عکس داشت... بانیشگون سارا به خودم اومدم حالا این شازده پسرپیش خودش چه فکری می کرد ؟ داشتم درسته قورتش می دادم وای گلاره گندزدی! بعدکه رفتیم داخل سارابهم گفت _طرف اسمش محسنه پسرفاطمه خانم ، ولی سیدصداش می کنند اشاره ای هم به خاستگاری سه سال پیش کرد!._ یه خواهرهم داره که دوسال ازش کوچیکتره اسمش لیلاست!. ولی خدایش خیلی جذاب بود قدبلند و چهارشونه حتی وقتی ازشرم نگاهش روبه زمین دوخت هم برام خاص وجالب بود حیف نبودکه بهش جواب رد داده بودند؟! ازافکارخودم حرصم گرفت انگارنه انگار اومدم مجلس ختم حتی یادم رفت تسلیت بگم !! ادامه دارد.... کپی فقط با ذکرنام نویسنده ازاد می باشد
قسمت سوم خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبا در کنار حیاط درست شده بود و گلدان های پرگلی هم دراطرافش قرارداشت... فضای غم انگیزخونه منوسمت حیاط کشاند.. نفس حبس شده ام رو آزادکردم توفکروخیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!! به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتادکه مثل گربه روی دیوارنشسته بود. _توپ رومیندازی یاخودم بیام! اخمام توهم رفت و از عصبانیت دستام رو مشت کردم چقدربی ادب بود _ یالابپرپایین ومثل بچه ادم درخونه روبزن وبخاطررفتاربدت عذرخواهی کن بعدهم بگوخاله جان میشه توپم روبدی؟! خندید و گفت:_حوصله داریا! چه خودش روهم تحویل میگیره! نگاه عصبانیم روکه دید زبون درازی کرد. بدون اینکه جلب توجه کنم از اشپزخونه چاقو برداشتم و زیرشالم قایم کردم وبه حیاط برگشتم ازنتیجه کارم راضی بودم باید براش درس عبرتی می شد تا از این به بعدبابزرگترازخودش درست رفتارکنه! پشتم به دربودکه صدای زنگ اومد از همون پشت توپ روبیرون انداختم حتی اینجا هم دست ازشیطنت برنمی داشتم هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! سرموبه طرف دربرگردوندم امابادیدن سیدخشکم زد😱 نگاه متعجبش روازمن گرفت و به زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه ازاین بدترنمی شد هول کردم وخجالت کشیدم و این بارمن سرم روپایین انداختم !! غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم رو به دردمی اورد سید کمی دورترایستاده بود و ارام اشک می ریخت😔 کنار لیلا نشستم نمی دونستم تواین موقعیت چی بایدبگم بخاطرهمین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم _از وقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی امانفس مابودی سایَت بالاسرمون بودپشت و پناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدردلتنگ نگاه مهربونتم سرش رو روی قبر گذاشت و از ته دل گریه کرد. دیگه نمی تونستم این صحنه روتحمل کنم تاحالا تو همچین موقعیتی قرارنداشتم ازجمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنهاباشم........ از سرخاک که می اومدیم ماشین بابا خراب شد مجبورشدیم شب روبمونیم اماعمو اینا برگشتند.... اهسته ازپله ها پایین اومدم می خواستم برم حیاط توفضای بسته نمی تونستم بمونم اصلا ارام و قرار نداشتم سید روی کاناپه خوابش برده بود و کتابی با جلد قشنگ کناردستش بود حسابی چشمم روگرفت کمی جلوتررفتم تا کتاب روبردارم اماپام به لبه میزبرخوردکرد و لیوان روی زمین افتاد یکدفعه هوشیارشد فاصله کمی باهم داشتیم نگاهش باچشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها از جاپرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم دراتاق فاطمه خانم که بازشد بیشتر هول کردم خواستم برگردم که این بارپام به لیوان خورد و پخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بودگریم بگیره باکمک فاطمه خانم بلندشدم انگارهمه خرابکاری هام باید مقابل چشمای سید اتفاق می افتاد !!...... ادامه دارد..... کپی فقط باذکرنام نویسنده آزادمی باشد
قسمت چهارم کاری به حرف های مامانم نداشتم مانتوم رو پوشیدم وکیفم روبرداشتم اصلانمی تونستم تواین خونه بمونم دلم می خواست گشتی توشهر بزنم تاشایدحالم سرجاش بیاد _بقیه که خوابن امافکر کنم محسن بیدارباشه بهش میگم به آژانس زنگ بزنه. اخلاقم روخوب می شناخت تاکاری که می خواستم روانجام نمیدادم اروم نمی گرفتم روی تخت نشستم نگاهم به قاب عکس خانوادگی شان افتادکه کنارحرم انداخته بودند یهو دلم هوس زیارت کرد اخرین باری که رفتیم هشت سالم بود یعنی درست چهارده سال پیش!! چنددقیقه بعداومد اتاق_بنده خداهم حرف منومیزنه میگه الان دیروقته خوب نیست ولی نمی دونه چه اخلاق گندی داری!. حرصم گرفت و باعصبانیت بیرون اومدم هنوز توحیاط بود وبا تلفن حرف میزد منوکه دید سریع قطع کرد دوباره سرش روپایین انداخت چقدر از این رفتارش بدم می اومد _ببخشید آبجی من به مادرتون.... میان حرفش اومدم_من آبجی شمانیستم اگه شماره اژانس روداشتم خودم زنگ میزدم و مزاحمتون نمی شدم. نمی دونم چرارنگ صورتش هرلحظه عوض میشد باپشت دست عرق پیشونیش روپاک کرد این دیگه چه ادمی بود!! دوباره باهمان متانت گفت : این چه حرفیه مزاحمت یعنی چی؟ شمامهمون ماهستید هرکاری که لازم باشه انجام میدم اگه هنوز روحرفتون هستید مانعی نیست امابهتره به حرم برید یعنی خودم می برمتون ولی.. اینطوری که نمیشه!! خواستم چیزی بگم که متوجه شدم روسری سرم نیست پس بخاطرهمین رنگین کمان تشکیل داد با اینکه توقید و بنداین چیزهانبودم ولی خجالت کشیدم همیشه پیش دوست وآشناهمین طوری ظاهرمیشدم وشال وروسری فقط برای بیرون رفتن بود! امااین بارقضیه فرق می کرد. بازهم دست گل به اب دادم خدا بعدیش روبخیرکنه! به تصویرخودم تواینه خیره شدم دستی به صورتم کشیدم لپام گل انداخته بود شالم رومیزون کردم وبیرون اومدم..... وقتی منو تنهاجلوی دردید باتردید پرسید :_مادرنمیان؟ ابرویی بالاانداختم_ سرش دردمی کنه. درجلو رو بازکردم ونشستم خودش هم سوارشد کاملامشخص بود که معذبه! تقصیرخودش بودمن که می خواستم با آژانس برم. قد وقامت بلندی داشت واقعا نمی شدجذابیتش رودست کم گرفت. ده دقیقه بعد رسیدیم .نزدیک حرم ماشین روپارک کرد ازصندلی عقب نایلونی برداشت و چادرمشکی روبیرون اورد اخمام توهم رفت و بلافاصله گفتم :_من نمی پوشم ! مگه این تیپم چشه؟!. _مسیرکوتاهی روبایدپیاده بریم داخل حرم هم که بدون چادرنمیشه رفت نفسم روباحرص بیرون دادم و گفتم_بله خودم میدونم رسیدیم چادررنگی برمیدارم امامحاله اینوبپوشم اصلا از رنگ تیره خوشم نمیاد اومدنی هم مجبوری... ادامه حرفم رونگفتم لعنت بردهانی که بی موقع بازشود! باشرمساری نگاهش کردم این سربزیر بودنش دیگه داشت کلافم می کرد شخصیت عجیبی داشت اصلانمی شد با پسرهای فامیلمون مقایسه کرد موقع راه رفتن فاصله اش رو بامن بیشترمی کردنه اینکه بی اهمیت باشه مشخص بودکه حواسش به من هم هست امانمی خواست پابه پای من بیاد باشنیدن اسمش هر دو به عقب بر گشتیم رنگش پرید _چطوری فرمانده؟!. چون ازش فاصله داشتم طرف متوجه نشد منم همراهشم یک لحظه شیطون رفت توجلدم ونزدیکتررفتم وگفتم : نمیریم زیارت؟! لبخندعصبی زد و محجوبانه سربه زیرانداخت_شما بفرمایید منم میام!. چهره همون پسرخنده دارشده بود نگاه معنی داری به سیدانداخت ازکنارشون که ردشدم گفت : _این خانم کی بود؟!!. ادامه دارد.... کپی فقط باذکرنام نویسنده آزادمی باشد ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۲۴ من اگر منتظــــرم؛ از چه نمــــردم بـــی تــ👈ــو؟ می گویند: منتظران، بهترینِ هر اُمَّتَند! 🔻مگر منتظران چگونه انسانهایی هستند؟👇 @ostad_shojae
مطلع عشق
6️⃣3️⃣ قسمت سی و ششم 7-حَتی لا یظهَرَ بِشَیء مِن الباطِل اِلّا مَزقَهُ ؛ تا به هیچ باطلی دست نیابد
7️⃣3️⃣ قسمت سی و هفتم 9- واجعله اللهم مفزعاً لمظلوم عبادک ؛ و او را پناهگاهی برای بندگان مظلومت قرار بده 🌹==================🌹 10- وَ ناصِراً لِمَن لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیرَک ؛ و او را یاور هرکس که جز تو یاوری ندارند [ قرار بده ] 🌹==================🌹 11- وَ مُجدِداَ لما عُطِّلَ مِن اَحکامِ کِتابِکَ ؛ و تجدید کننده احکام کتابت قرآن که تعطیل شده است ❇️ یکی از ویژگی های حکومت حضرت مهدی (عج) احیای دین و احکام قرآن است . ✅ امیرالمومنین (ع) درباره امام زمان (عج) با این تعبیر فرموده است که : قرآن و سنت مرده را زنده میکند . ( نهج البلاغه خ 138 ) پس عمل آن حضرت در بیان و تبلیغ دین دو صورت پیدا میکند : 👇 👌 نخست : از بین بردن بدعت ها و احیای سنت ها متروک و دعوت جدید به اسلام و قرآن 👌 دوّم : اظهار حقایق و تأویلات و تنزیلات قرآن که تا آن زمان بیان نشده است ✅ امام صادق (ع) فرمود : هنگامی که قائم خروج کند امر تازه و کتاب 📚 تازه ، روش تازه و داوری تازه ای می آورد . ( اثبات الهداة ج 3 ص 542 و غیبت نعمانی ص 232 ) 🔹ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ روح الله زم اعدام شد ⬅️ این موضوع باشد درس عبرتی برای کسانی که خود به مثابه آمدنیوز اخبار منتشر می‌کنند و دیگران را متهم به آمدنیوزسازی می‌کنند. ⬅️ همان جریانی که در دبی تربیت شد، سرشاخه‌هایش امروز به بی بی سی پناه آورده‌اند و تفاله‌هایش انتخاب کردند تا لجن پراکنی کنند و در خبر، آنلاین باشند ‌❣ @Mattla_eshgh