eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
78 ❇️ ساسان خیلی از این حرف خوشحال شد واقعا پیش خودش احساس آرامش و اطمینان کرد یقین پیدا کرد با اینکه خانواده مذهبی و با سوادی در موضوع دینی نداره، اما دوست خوبی مثل داره که هر کمکی ازش بخواد در راه دین و شناخت خدا و قرآن و اهل بیت(ع) ، دریغ نمیکنه 🌀 دعای کمیل که تمام شد، کمی استراحت کردند و رفتن حیاط مسجد کمی راه برن تا خستگی و خواب از بدنشون بره بیرون قصد جدی داشتند تا خود اذان صبح بیدار باشن و سحری که مسجد میده رو بخورن و فردا که روز نیمه شعبان هست رو روزه بگیرن 🔰 ساسان به گفت: امشب که شب نیمه شعبان هست ، بیا یه قول و قراری با هم بذاریم : چه قول و قراری ؟ اگه نتونیم انجام بدیم چی؟ ❇️ ساسان : نه ، نترس ، سخت نیست، برای هر دو قابل انجام هست 👈 : خب بگو ، قول میدم در حد توان به این قول و قرار پایبند باشم و انجام بدم، حتی تا آخر جان 🔰 ساسان : بیا قول بدیم که 👈 هر وقت اشکالی از رفتارها و گفتارهای همدیگه دیدیم ، به همدیگه بگیم و باعث اصلاح و رشد هم بشیم 👈 هر نکته مستحبی یا واجبی از دین که تازه یاد گرفتیم به همدیگه خبر بدیم تا انجامش بدیم 👈 هر چیزی که حرام هست و باعث ناراحتی خدا و امام زمان (عج) میشه ، به همدیگه بگیم تا انجامش ندیم 👈 هیچوقت تو مشکلات همدیگه رو تنها نذاریم 👈 هر وقت به کمک هم نیاز داشتیم، هیچوقت دستهامون از هم جدا نشه 👈 تا جای ممکن به افراد نیازمند کمک کنیم، چه کمک مالی یا چه هر کمکی دیگه حاضری به هم قول بدیم؟؟؟
79 🔰 بدون هیچ معطلی و درنگی ، دستش رو دراز کرد و گفت " قول ، قول ، قول " ، قول تا پای جان ! ساسان: تا پای جان؟ 💠 : بله ، تا پای جان ، من رو از سال اول ابتدایی که با هم بودیم می شناسی ، الان چندین ساله با هم هستیم ، پس می دونی وقتی قولی بدم ، قطعا روی قول خودم هست ، حتی در سخت ترین شرایط 🌀 دو نفری ، شاد و خوشحال وارد مسجد شدن تا ادامه برنامه احیای شب نیمه شعبان رو انجام بدن قرآن باز کردند و مشغول خوندن شدن 🔰 ساسان : به نظرت امشب کدوم سوره ها رو بخونیم؟ : مستحب هست 👈 بعد از خوندن نماز مغرب ، سوره واقعه 👈و بعد از خوندن نماز عشا ، سوره مُلک خونده بشه پس بهتره این دو تا سوره رو بخونیم 🔰 ساسان: واقعا؟ کجا نوشته ؟ : در یکی از ملاقات هایی که آیت الله مرعشی نجفی با امام زمان (عج) داشتند ، امام این توصیه رو به ایشون کردند. این قضیه رو خود ایشون نقل کردند 🌀 ساسان: چه جالب، قول بده کاملش رو برام تعریف کنی، آیا بعد از نمازهای دیگه هم توصیه به سوره ای شده؟ : بله، 👈بعد از نماز صبح ، خواندن سوره یس 👈بعد از نماز ظهر ، خواندن سوره نباء 👈بعد از نماز عصر ، خواندن سوره نوح (منبع : قبسات، من حياة سيدنا الأستاذ آية الله العظمى السيد شهاب الدين المرعشي النجفي ، ص 109 ) 🔰 ساسان: وای ، چقدر عالی، میای قول بدیم هر روز و هر شب بعد از نمازها این سوره ها رو بخونیم ؟ : بله ، چرا که نه، اما به چهار تا شرط اول اینکه ...
80 🔰👈 اول اینکه قبول کنی همه این داستان ملاقات رو برات بگم چون خیلی جذابه ، همین امشب 👈 دوم اینکه قول بدیم در حد توان این سوره ها رو بخونیم، نه اینکه حتما در روز همه رو بخونیم، چون شاید روزی بیاد که حال نداشته باشیم و نتونیم همه رو بخونیم 👈 سوم اینکه در حد توان خودمون به دیگر دستورهایی که امام زمان (عج) به آیت الله مرعشی در این ملاقات دادن عمل کنیم تا حضرت بیشتر خوشحال بشن 👈و چهارم اینکه الان که میخوای سوره مُلک رو بخونی ، با دقت بخونی و به من بگی که کدوم یکی از آیات این سوره ، آیات مهدوی هست، یعنی درباره امام زمان (عج) هست، باشه؟ ساسان: حتما ، حتما ، قول میدم ! پس بذار با دقت بخونم و تمرکز کنم ببینم میتونم درست پیدا کنم یا نه ❇️ اول سوره واقعه رو خوندن ، بعدش به ساسان گفت ، الان سوره توحید یا 4 آیه قرآن رو هم بخون ساسان : چرا ؟ روایت داریم بعد سوره واقعه ، سوره توحید بخونین؟ 🌀 : نه ، اما روایت از امیرالمومنین (ع) داریم برای استجابت دعا ، 100 آیه قرآن رو بخونین و بعدش هفت بار ذکر " یا الله " رو بگین و بعدش دعا کنین که ان شالله مستجاب میشه ( منبع روایت : کتاب ثواب الاعمال / شیخ صدوق / ص 104 ) 👈 خب سوره واقعه که خوندی الان، 96 آیه داشت، سوره توحید هم 4 تا آیه داره، با هم میشه 100 تا !!! البته میتونی 100 آیه از هرجای قرآن بخونی و نیازی نیست حتما همین سوره ها باشه 👌 ساسان: واقعا ؟ چه جالب ! ممنونم داداش که از همین الان داری اون قول هایی که تو حیاط به هم دادیم رو اجرا و عملی می کنی ! ❇️ : ممنون، خب حالا بعد اینکه دعا کردی، سوره مُلک رو بخون ، بی صبرانه مشتاقم ببینم آیه مهدوی این سوره رو پیدا می کنی یا نه؟ ! ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA اینستا👇 @Mattla_eshgh_insta
🤷🏻‍♂ وقتی روحانی میگه تحریم ها رو برمیداریم... 🙂🙁 ‌❣ @Mattla_eshgh
امروز امید دانا توییت زد که در حال برنامه ریزی برای آوردن طرفدارانش در خیابان هاست هرچه او سریعتر در حال حرکت به سمت ایجاد آشوب و درگیری است ما نیز در حال روشنگری نیت شوم وی هستیم ✌️ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
امروز امید دانا توییت زد که در حال برنامه ریزی برای آوردن طرفدارانش در خیابان هاست هرچه او سریعتر در
امیددانا کد دهی رو شروع کرده ،برای اغتشاش واشوب اولش بااین بهونه ها مردمو میکشونه توخیابون ، عادی بشه اعتراض خیابونی ، هربار به بهونه ای بعدش یهو میبینی وسط خیابونی و داری سطل اشغالها رو اتیش میزنی و شیشه بانک رو میشکونی و چن تا بسیجی و پاسدار و حزب اللهی رو میزنی در حد مرگ نگین نگفتیم بزرگوار عقلتو نده دستِ بازمانده فتنه ۸۸ امید دانا هتاکی میکنه به ائمه و پیامبر (سرچ کنین اینترنت ، میاد کلیپاش)
حضرت اقا همیشه تاکید بر انتخابات حداکثری دارن ، انتخابات رو مظهر مردمسالاری دینی میدونن ، رای اعتماد به نظام و سازوکار انتخابات میدونن بعد امیددانا میاد تو کلیپش میگه ، خامنه ای منظورش این نیست ، منظورش اینه فقط یه عده انقلابی تو انتخابات شرکت کنن تا انقلابیا رای بیارن ()
تحریف تا کجا عزیزم خواهرمن برادر من ، هوشیار باش جریان تحریف رو دست کم نگیر
مطلع عشق
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_هفتم #
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 +باش ، پس فعلا خدافظ _خدافظ عزیزم . تماس را قطع میکنم و کلافه موبایل را در کیفم می اندازم . بی خیال چادر تازه شسته ام کنار مزار دو زا نو مینشینم . قرآن کوچکم را از کیفم بیرون میکشم و شروع به قرآن خواندن میکنم تا قلبم آرام بگیرد . چشم های خسته ام را از آیات میگیرم و به ساعتم میدوزم . بیش از یک ساعت از تماس مادرم گذشته و هنوز خبری نشده است . دلشوره ام مدام بیشتر میشود . ترسم از این است که اتفاقی برای سجاد افتاده باید به من نگفته باشد . دستی به مزار شهید میکشم +این همه سجاد ازتون حاجت خواست بهش دادید ، این یه حاجت منم بخاطر سجاد بدید . من مطمئنم سجاد سالم برمیگرده ، چون از شما خواستم ، همین یه حاجتو ازتون میخوام فقط همین یه دونه رو . موبایل را از کیفم بیرون میکشم و با تردید به مادرم زنگ میزنم . به محض شنید صدای مادرم دلشوره ام بیشتر میشود . صدایش گرفته و پر از بغض است _الو نورا ، الو ؟ چرا جواب نمیدی تازه به خودم می آیم +الو ، سلام _سلام مادر بی مقدمه میپرسم +چرا بغض کردید ؟ سعی میکند بغضش را کنترل کند _مادر سجاد برگشته ضربان قلبم شدت میگیرد ، یا ابلفضلی زیر لب میگویم و به مزار شهید چشم میدوزم . دستی روی گل پر ها میکشم ، یعنی دوست سجاد حاجت را نداده ؟ شاید سجاد هم از او شهادتش را خواسته و چون سجاد رفیق و همدمش است حاجت اورا داده ، شاید هم دلتنگ سجاد شده و او را پیش خود برده . در دل خطاب به شهید میگویم +اگه صلاح خدا شهادته عیب نداره ، ولی کاش بعد از ازدواجمون شهید بشه مادرم که سکوتم را میبیند هول میکند _نورا سجاد سالمه بغض میکنم ، نمیتوانم باور کنم ، اگر زخمی یا شهید شده باشد مادر به من نمیگوید . مادر ادامه میدهد _همینجاست ، تو خونه ی ما . حالش از منو تو هم بهتره ، اتفاقی نیوفتاده مادر با صدایی که از ته چاه بیرون می آید میگویم +گوشی رو بدید بهش
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_هشتم _دستش بنده ، بیا خونه ببینش . دیگر نمیتوانم بغضم را نگه دارم ، سریع تلفن را بی خداحافظی قطع میکنم و میزنم زیر گریه ، دلم نمیخواهد مادرم متوجه گریه ام بشود ، دل نگران میشود . سجاد شهید شده ، شهید شده و به من نمیگویند ، اگر سالم بود مادرم میگذاشت با او صحبت کنم . دست هایم به شدت میلرزند و رگ های سرم نبض میزنند . به راحتی صدای ضربان قلبم را میشنوم . اشک امانم را بریده ، حتی فرصت تفس کشیدن هم به من نمیدهد . موبایلم در دست هایم میلرزد ، به صفحه نگاه میکنم . دوباره مادرم زنگ زده . لب هایم را روی هم میفشارم تا جلوی گریه ام را بگیرم ، تماس را وصل میکنم _مادر چی شد ؟ میگم سجاد سالمه دردت به جونم ، بیا خونه ببینش +پس چرا ...... بغض کردید ؟ _خوشحالم عزیز دلم ، بیا ببین چقدر خاله شیرینت خوشحاله ، بیا عزیز دلم بیا سجادو ببین . فقط نزدیک خونه شدی به من زنگ بزن +باش تماس را قطع میکنم ، هیچکدام از حرف های مادرم را باور نکردم ، همه ی شواهد نشان میدهد سجاد من رفته . سریع تاکسی میگیرم و خودم را به خانه میرسانم . به محض رسیدن به درخانه پیاده میشوم . راننده بلند میگوید _کجا خانم ؟ کرایه رو حساب نکردید برمیگردم و با عذر خواهی زیاد کرایه را میدهم . آنقدر ذهنم درگیر است که حتی زمان و مکان را هم مدام از یاد میبرم . کلید می اندازم و سریع وارد خانه میشوم . صدای گریه و شیون تا حیاط هم می آید . پاهایم شُل میشود و روی زمین می افتم . حتی توان اشک ریختن ندارم ، احساس میکنم مغزم از کار افتاده است . با کمک دیوار به سختی روی پاهایم می ایستم . خودم را به در ورودی میرسانم و در را باز میکنم . نگاهم را داخل خانه میگردانم . چند پسر جوان ، هم سن و سال سجاد با لباس سپاهی ایستاده اند و گریه میکنند . آرام روی سرم میکوبم +یا جده سادات صدای شیون و گریه از اتاق مهمان است . سریع به سمت اتاق میدوم ، در اتاق باز است . میترسم ، از اینکه وارد اتاق بشوم نیترسم ، میترسم جسد سجاد را ببینم . چرا هیچ کدام از اعضای خانواده نیستند ؟
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_هشتم آرام وارد اتاق میشوم ، پدرم و عمو محمود کنار در ایستاده اند ، با ورود من پدرم سریع سر بلنر میکند و بهت زده نگاهم میکند . انگار انتظار حضور من را نداشته ، سریع میگوید _اینجا چیکار میکنی ؟ میزنم زیر گریه و با دلخوری میگویم +نمیخواستید به من بگین ؟ به من که اصل کاری ام . _نه نورا جان با برگرداندن سرم گریه ام متوقف میشود . بهت زده میشوم و چشم هایم را مدام میبندم و باز میکنم ، احساس میکنم چشم من دارد اشتباه میبیند . میزنم زیر خنده ، بلند قهقهه میزنم +دیوونه شدم ، بدبختیام کم بود دیوونگی هم بهش اضافه شد میخندم ، تلخ میخندم ، به بدختی هایم میخندم . دیوانه شده ام سجاد را میبینم . با لباس سپاهی خاکی و خونی به دیوار تکیه داده . موهایش پریشان و چشم هایش کاسه ی خون است . سرش لَق میخورد ، انگار توانایی نگه داری سرش را ندارد . با عشق نگاهم میکند ، دلتنگی در چشم هایش موج میزند ، اما انگار توان تکان خوردن از کنار دیوار را ندارد . با تکان خوردن شانه ام به خودم می آیم اما نگاه از سجاد نمیگیرم . صدای مادرم در گوشم میپیچد _نورا جان مگه نگفتم نزدیک خونه شده به من زنگ بزن و ریز ریز گریه میکند سر بر میگردانم و بی توجه به مادرم به سمت تابوت وسط اتاق قدم بر میدارم ، نکند دارم روح سجاد را میبینم ؟ سرم را خم میکنم و با دقت داخل تابوت را نگاه میکنم . با دیدن جسد داخل تابوت روی زمین می افتم . مادرم و خاله شیرین سریع به سمتم می آیند و کنارم مینشینند . حرف میزنند اما نمیدانم چه میگویند ، صدا ها برایم مبهم است . حالم خوش نیست . گوش هایم سوت میکشند ، روحم برای خروج از بدنم تقلا میکند . مدام منتظرم از خواب بپرم ، همیشه در جاهای بد خوابم ، از خواب میپرم اما حالا چرا بیدار نمیشوم ؟ چرا هیچکس نیست من را از این خواب بد بیدار کند . دوباره خم میشوم و به جسد نگاه میکنم ، بعد سر بلند میکنم و به یجاد نگاه میکنم . جسد داخل تابوت شهریار است !!!!! احساس میکنم چشم هایم سجاد و شهریار را جا به جا میبیند . آنقدر مبهوتم که نمیتوانم گریه کنم ، اصلا نمیدانم ماجرا چیست که بخواهم برایش گریه کنم .