eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از A.Ab
امام زمان عج_۸۶.mp3
3.56M
💫 @ostad_shojae 💫
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 146 🔰 ❇️ بعد این صحبت حاج اقا ، هم همه کل مسجد رو گرفت هرکسی داشت با بغل دستی خودش
147 🔰 اما محتوای این صیحه چیه ؟ این جا این صیحه میگه حق با سفیانی و پیروان اون هست این صوت و ندا باعث میشه عده ای به شک بیوفتن که تعدادشون کم هم نیست 🌀 یکی از اهل مسجد : حاج اقا بعید هست شیعیان به شک بیوفتن با این صوت دوم! 🔰حاج اقا : نه بزرگوار ، خواهشا اینطور نگین، هیچ کس از فردای خودش خبر نداره، امروز در مسیر مستقیم هستیم، نمیدونیم آیا فردا هم همینگونه هستیم یا نه ، نمی تونیم خودمون رو ایمن بدونیم از این فتنه ، آزمایش سنگینی هست امام صادق (ع) می فرمایند شیعیانی که از قبل این روایات ما رو ندیده باشند و ندانسته باشند که صیحه اول حق هست ، اون زمان دچار شک و تردید میشن !!!! 👈 این هشدار امام صادق (ع) برای همه ما باید جدی باشه! در همون کتاب الغیبت نعمانی روایتش هست که افرادی که از قبل این روایات رو شنیده نباشن اون زمان به حیرت می افتند 🔰 ای مومنین ، این احادیث رو به مردم بگین ، متاسفانه بسیاری از مردم ما از این روایات و قضایا بی خبر هستند و دشمن هم دقیقا از همین بی اطلاعی سوء استفاده میکنه همونطور که گروه های انحرافی مثل جریان احمدالحسن یمانی دروغین از بی اطلاعی مردم از روایات سوء استفاده می کنن 👈 ما در ایام فتنه سال 88 نمونه واقعی این دچار شک افتادن ها رو دیدیم ، با اونکه صحنه کاملا مشخص بود، حق معلوم بود و باطل هم کاملا آشکار و هویدا بود ، دیدیم که چطور یه عده در انتخاب حق دچار تردید شدند پس باید بترسیم و تا می توانیم ایمان خودمون رو قوی کنیم تا خدای نکرده روزی نیاد که لغزش کنیم . اما محتوای صیحه دوم چی هست...
148 🔰 حاج اقا عسکری: اما محتوای صیحه دوم چی هست... همانطور که گفتم صیحه دوم حرف از حقانیت سفیانی میزنه و مردم رو به شک میندازه 🌀 ساسان : حاج اقا ، مردم دنیا که نمی دونن سفیانی کی هست، اونها اصلا اسم امام زمان(عج) و سفیانی و این علائم ظهور و این جنگ ها و... رو نشنیدن اصلا ، پس چطور میشه دشمن از این شعار برای تفرقه در بین مردم و ترویج باطل استفاده می کنه؟ 🔰حاج اقا عسکری: بله ، سوال بسیار مهمی پرسیدید، چند تا نکته رو باید بگم و بعد برسم به این سوال شما 💠 یکی از اهالی مسجد : حاج اقا خیلی دیر شد ، به اعمال امشب که اولین شب قدر هست ، نمی رسیم ، این سخنرانی رو میشه بعدا هم بکنین ، اگه بخواد بحث شما همینطور ادامه پیدا کنه ، از اعمال جا می مونیم ! 🔰 حاج اقا : آقای .... بزرگوار ، حرف شما درست هست ، اما بدونین بحث های علمی هم مهم هست ! بحث هایی که درباره امام زمان (عج) و ظهور ایشون مطرح میشه از مهمترین بحث های علمی و دینی هست 👈ما در شب قدر باید قدر امام زمان (عج) رو بشناسیم ، فقط با اعمال که نمیشه به این مقام برسیم، باید یک سری بحث های مهدوی هم بکنیم و از امام خودمون شناخت هم داشته باشیم 👈من تازه حدیث امام صادق (ع) رو براتون خوندم که هر کسی این احادیث رو ندونه در زمان وقوع این علائم دچار شک و تردید میشه ، 👈آیا بدتر از شک و تردید در دین و دین شناسی داریم؟ اینها رو اگه ندونیم بعدا دچار مشکل میشیم بزرگوار این همه آدمی که در جنگ جمل و صفین شرکت کردند ، بی دین نبودند اما بی علم بودند ، بی بصیرت بودند 👌ما باید علم خودمون رو زیاد کنیم تا هم بتوانیم از دیگران دستگیری کنیم و هم بتونیم بصیرت خودمون رو زیاد کنیم و در مواقع شک و تردید ، از جاده راست منحرف نشیم. ⬅️بزرگانی مثل شیخ صدوق (ره) بحث های علمی در شب قدر رو از مهمترین کارهای پرثواب این شب می دونستند 👈👈راستی ! یک نکته بگم که تازه یادم اومد شماها همه تون اسم تفسیر المیزان رو شنیدین اثر چه کسی هست؟ همه گفتن علامه طباطبایی حاج اقا : اقرین، حالا می دونستین که علامه طباطبایی این اثر مهم رو در شب 23 ماه مبارک رمضان تمام کردند؟؟؟ پس میشه شب های قدر ، کار علمی هم کرد این بحث ها و سوالاتی که مردم عزیز دارند هم جزء بحث های علمی هست برای شناخت بیشتر امام زمان (عج) و دشمنان ایشون ✳️ اما چند تا نکته مهم بگم و بعدش بریم سر سوال آقا ساسان عزیز ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی شنبه ، سه شنبه در کانال👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
به نظر شما از این یهودیهای مخفی در وزارت بهداشت و بیمارستانها هم داریم که در بزنگاه ها ، جان شخصیتها یا حتی در مثل امروزی در ماجرای کرونا ، جان مردم عادی را بگیرند⁉️ اگر نفوذ نکرده باشند جای تعجب دارد چون اختاپوس حاکم بر بهداشت و درمان و داروسازی کشور قبل از انقلاب ، یهودیان و بهائیان بودند اما خطرناکتر از آن انگیزه های تجارت دارویی است که مافیای پزشکی پشت سرآن است وخطرناکتر از آن نفوذ جریانی است که پزشک با قصد خدمت و با توهم علمی بودن ، پروتکلهای غلط دشمن را پیاده میکند ‌❣ @Mattla_eshgh
‌🔻 پرچم لائیک لباس المپیکی‌ها شد؛ سه رنگ و بدون آرم الله... ‌ 💢 یعنی این دولت یک لباس هم نمی‌تواند طراحی کند انتقادات به طراحی اول، رونمایی دقیقه ۹۰ و در فرودگاه لباس‌ها، رانتی که به یک مزون برای تولید لباس ملی پوشان داده شده و حالا لباس بدون الله اولا ‌درست است که نام الله در لباس نمی‌آید ولی اگر طرح نمادی از پرچم کشور است با علامتی، نمادی، نشانه ای، کدی و غیره میتواند به مفهوم آن رسید پرچم بدون الله را سلطنت طلبها و منافقین دارند ‌ 👈 این آخرین ضربات دولت روحانی به پیکره این نظام است... ‌ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
طفلک امیر پریشان حال و آشفته یکسره یا مشغول سحر بودکه آرام نمی گرفت یا ثریا که با خواهش و تمنا سعی د
پنجاه و هشت 🍃احساس کردم تمام خون تنم توی صورتم دوید. سینی چای را به امیر دادم و فوری تقریباً فرار کردم توی آشپزخانه. دردی که هستی آدم رابسوزاند و بخواهی از دیگران مخفی اش کنی، تازه لبخند هم بزنی، عذابش چند برابر میشود. یک آن فکر کردم کاش ازدواج کرده بود، کاش من ازدواج کرده بودم. کاش یک عاملی جبراً باعث می شد این شکنجه تمام شود، خسته شدم. چقدر این زجر را تحمل کنم؟ درد این که نتوانی حرف بزنی، نتوانی فریاد بزنی و آنچه دارد خفه ات می کند بیرون بریزی و آن وقت قیافه ظاهر و آرام هم داشته باشی، درد کمی نیست. نمی دانستم از وضع مسخره خودم بخندم یا گریه کنم. بعد از چند سال انتظار حالا به بهانه مرگ یک بنده خدا،نزدیکم بود بدون این که حتی جرئت کنم راحت نگاهش کنم، مثل یک غریبه. هجوم احساسهای مختلف وجودم را له می کرد. آخر حاصل این وضع چه بود؟! حاضر بودم باقی عمرم راهم همین طور سر کنم؟! نمی دانستم. خدایا، چه نیرویی توی این وجود بود که مرا این طور اسیر کرده بود، قسمت اعظم جوانی ام را گرفته بود، همه افکارم و تمام زندگی ام را؟این چه رازی بود که این همه زجر نتوانسته بود بیزارم کند؟ چه باعث می شد این طور برده وار حتی به این شکل نزدیکش بودن هم راضی باشم و شکنجه هایی را که فرسوده ام می کرد تحمل کنم؟ خدایا، من احمق بودم یا مجنون؟ چرا وجودش به من آرامش می داد،حتی حالا که ندیده ام می گرفت؟ در رفتار او چه بود که به من اطمینان قلب می داد؟نمی دانم. شاید به این خاطر بود که برخلاف آن که همه فکر می کنند یک زن ممکن است عاشق پول یا ظاهر یا رفتار مرد شود، زن همیشه عاشق قدرت مرد می شود و در نهان وجودخودش نمی تواند به مردی عشق ورزد که به قدرتش ایمان ندارد. محمد مردی بود که این حس را که قدرت دارد، در من به وجود می آورد. قبولش داشتم و اعتقادم به این که هر تصمیمی می گیرد درست است، باعث اطمینان عمیق و قلبی ام به او می شد و همین مقهور و اسیرم می کرد. ولی آخر تا کی؟ تا کی می توانستم با یک فکر زندگی کنم؟! من بودم و آیندهای مبهم که با دیدن دوباره او تلخ تر از همیشه پیش چشمم مجسم می شد و گذشته ای که دوباره با شدت زنده شده بود. با شکنجه ای مداوم روزها مثل برق گذشت و شب هفت زهراخانم رسید. زمان کی به خاطر دل آدم ها از حرکت ایستاده که این بار بهخاطر دل بدبخت من بایستد؟
🍃روز هفتم وقتی از مسجد برگشتیم،خانه پر از جمعیت بود و من که سرم به شدت درد می کرد از فکر این همه شلوغی که تاآخر شب ادامه داشت، کلافه و بی حوصله وارد هال شدم و چشمم به امیر افتاد. با سرسلام کردم و بی توجه خواستم توی آشپزخانه بروم که با اشاره دست امیر به آن طرف هال که مهندس ارجمند با همان نگاه های لعنتی اش سرپا ایستاده بود، نگاه کردم. یکدفعه دلم هری فرو ریخت. بی اختیار نگاهم در اطراف به دنبال محمد گشت و اصلاً نفهمیدم جواب تسلیت گویی اش را چطور دادم. خودم هم نمی دانم چرا می ترسیدم و وحشت داشتم مبادا محمد فکر کند بین من و او مسئله ای بوده است. از نگاه های پر از توجه و اشتیاق او چنان وحشت کرده بودم که انگار گناه نگاه او به گردن من است. آخر هنوز خاطره تلخ خسرو کاملاً توی ذهنم بود. چقدر بی چاره بودم، آن موقع که باید دست و دلم می لرزیدو عقلم می رسید، نفهم بودم، حالا که هیچ تعهدی نداشتم، می ترسیدم! از چه؟ خودم هم نمی دانستم. به هر حال دستپاچه جواب دادم و هراسان برگشتم و محمد را دیدم که پشت سرم، کنار در اتاق امیر ایستاده بود و من حتی جرئت نکردم به صورتش نگاه کنم. وتازه به خودم اعتراف کردم:«خر خودتی، پس موضوع فقط این نیست که نزدیکت باشه ودورادور او را ببینی! » آن شب هم مثل بقیه روزهای قبل می گذشت و من نمیتوانم حالم را توصیف کنم. دلشوره و اضطرابی خفقان آور از این که این آخرین لحظه هایی است که این قدر به من نزدیک است و باز از فردا پریشانی است و انتظار و بیچارگی، دیوانه ام می کرد و از وحشت فردا، قلب بدبختم، انگار می خواست بایستد. ولی کو راه چاره؟ شب تا دیر وقت خانه پر از مهمان بود، ثریا که از سرخاک حالش بد شده بود، اواسط شب بدتر شد و امیر بردش به درمانگاه. بالاخره کم کم خانه خلوت شد و من به هر زحمتی بود توانستم سحر را بخوابانم. بعد از آن همه شلوغی،سکوت چقدر آرامش بخش بود. از اتاق بیرون آمدم، افکارم مغشوش و خسته بود و ازفشارهای عصبی مداوم تنم کوفته و خرد شده بود. دلم یک گوشه خلوت می خواست که به حال خودم و درماندگی هایم فکر کنم. محمد را ندیدم، کجا بود؟! یعنی رفته بود؟! « نه تا امیر برنگرده، نمی ره. » در اتاق کار امیر را باز کردم و بی صدا وارد شدم.اتاقش پر از وسایل اضافی بود که به خاطر مراسم، آن جا انبار کرده بودند. در را آرام بستم، چراغ را روشن کردم و نفسم بند آمد. محمد را دیدم که روی صندلی میز کار امیر نشسته، وسرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به خواب رفته. لرزه ای بی امان به جانم افتاده بود، دیدن ناگهانی او، ترس از این که بیدار شود و مرا ببیند و خودش یا بقیه این وارد شدن را عمدی بدانند. یکدفعه هزار جور فکر به مغزم هجوم آورده بود، ولی ناخودآگاه محو تماشای صورتش شده بودم. صورت خسته ای که توی آن لباس مشکی، دوست داشتنی تربود و من در این مدت نتوانسته بودم، سیر نگاهش کنم. بی اختیار به یاد شب عقدمان افتادم. این صورت چقدر با آن زمان فرق کرده بود. دیگر صورتش مردانه شده بود و به جوانی آن موقع نبود. چندتار سفید که روی شقیقه هایش پیدا شده بود همراه چند شکن کوچک کنار چشم هایش، صورتش را پخته تر و در عین حال به چشمم دوست داشتنی تر می کرد و سینه اش در حالی که آرام بالا و پایین می رفت به نظرم پهن تر از گذشته آمد. خدایا، کسی که زندگی من را زیرو رو کرده بود، همه چیز را از من گرفته، یا نمی دانم شاید، همه چیز به من داده بود، در چند قدمی ام بود، اما نمی توانستم صدایش کنم. دست هایی که روزی آرامش دنیارا برایم داشت، این جا بود و من حسرت زده اجازه لمس آن ها را نداشتم. خدایا، کسانیکه تو از بهشت منع کنی لااقل جای دلخوشی دارند، من احمق خودم بهشت را از خودم رانده بودم. با تکان محمد که دست هایش را روی سینه در هم قلاب کرد، از جا پریدم و از قعر افکار درهم و برهم بیرون آمدم. خواستم فوری بیرون برم که ..
🍃که یک آن احساس کردم از سرمای باد کولر که مستقیم روبرویش بود، سردش شده. با دلهره و ترس اولین چیزی که جلوی دستم بود، یعنی سجاده جانماز را برداشتم و پاورچین نزدیکش شدم، در حالی که از هیجان نفسم داشت بند می آمد. آرام خم شدم تا از این طرف میز بتوانم سجاده را رویش بندازم. ولی ریشه کنار سجاده به صورتش خورد و چشمش نیمه باز شد. تنم یخ زد. اگر حین دزدی مچم را گرفته بودند، حالم بهتر بود. ضربان قلبم آن قدر تند شده بود که ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم. نگاه محمد یکدفعه هشیار شد، خون توی تنم ایستاد. دهنم را باز کردم که حرفی بزنم، اما جز اصوات نامفهوم،چیزی نتوانستم بیان کنم. فایده نداشت. نمی توانستم حرف بزنم، رویم را برگرداندم وتقریباً به حالت دو، از اتاق فرار کردم. داشتم خفه می شدم. دلم می خواست فرار کنم.« خدایا، اگر الان کسی مرا ببیند، اصلاً خود او چه فکر می کند؟ » نه، نمی توانستم بمانم. کیفم را برداشتم و با عجله در را باز کردم که به خانه خودمان بروم. باید میرفتم، اما با امیر که زیر بغل ثریا را گرفته و به سمت بالا می آمدند برخورد کردم.امیر پرسان نگاهم کرد و من آشفته حال و دست و پا شکسته گفتم که دلم برای آنها شورافتاده، داشتم می رفتم دنبالشان. نگاهم را از امیر دزدیدم. مجبور شدم به ثریا کمک کنم و برگردم توی خانه. داشتم توضیح می دادم که مادر و سید جعفر و بقیه خواب هستند که در اتاق کار امیر باز شد. وای، قلبم انگار از حرکت ایستاد. جرئت نکردم حتی یک کم سرم را بالا بیاورم. می ترسیدم، از این که به چشم هایش نگاه کنم می ترسیدم. ازاین که تحقیر شوم و او با حقارت یا تمسخر یا حتی بی اعتنایی نگاهم کند، یا مثل همیشه نادیده ام بگیرد. حالا با این وضع، هر کدام از این رفتارها دیوانه ام می کرد. طعم زهرآگین پس زده شدن را یک بار چشیده بودم، نمی خواستم دوباره تجربه اش کنم. همراه ثریا به اتاق خواب رفتم، در حالی که تنم از هیجان می لرزید، صدایش راشنیدم که گفت: امیر، من دارم می رم. امیر فوری از اتاق بیرون رفت و قلب من تیر کشید. برای چی، این موقع شب کجا می ری؟ کار دارم، فردا می ری سر کار، یا خونه ای؟ امیر همچنان که برای نگه داشتنش اصرار می کرد، گفت: نه، خونه ام. صبح می آم، خداحافظ. انگار کسی قلبم را می فشرد. رفتنش را بی اعتنایی به خودم می دیدم و احساس می کردم اگر چشمم به چشمش افتاده بود با تمسخر نگاهم می کرد.اگر نه، پس چرا رفت؟ آن هم بلافاصله بعد از این قضیه؟! او که تمام این شب ها اینجا بود؟ آن شب چه جانی کندم و تقریباً نتوانستم چشم روی هم بگذارم. از این که آن کار احمقانه را کرده بودم، از این که مثل دختر بچه ها ترسیده و فرار کرده بودم، از این که او پی به احساسم برده باشد واین رفتن ناگهانی مخصوصاً به این دلیل باشد که مرا کوچک کند و به من بفهماند چه احساسی دارد، رنج می بردم. هیچ رنجی بدتر از رنج حقارت در مقابل کسی که آدم دوستش دارد، نیست و این رنج لعنتی آن شب دوباره تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و آزارم می داد. تا وقتی هوا روشن شد، با خودم کلنجار رفتم، توی سر خودم زدم، خودم رامحاکمه کردم و هر لحظه بیش تر از قبل عذاب کشیدم و مگر آن شب لعنتی صبح می شد؟!فکر این که الان دارد توی ذهنش به من می خندد، خردم می کرد. این قدر به خاطر اینکه احمقانه عنان عقل را از کف داده بودم، زجر کشیدم که صبح احساس می کردم تک تک استخوان هایم شکسته و خرد است. بالاخره تصمیم گرفتم صبح قبل از این که بیاید، بروم.باید می رفتم. دیگر نمی توانستم با او روبرو شوم. از طرفی فکر مسافرت مشهد فردا را که می کردم، دیگر دلم می خواست جیغ بزنم، کی حالا حوصله مسافرت داشت؟! ولی کو چاره؟! صبح زود، قبل از این که امیر و ثریا بیدار شوند،سردرد و مسافرت فردا را بهانه کردم، مادر را گذاشتم و راهی خانه شدم. نه، دیگر دلم نمی خواست با او روبرو شوم.
🍃بعد از چند روز شلوغی و آن شب جهنمی، سکوت خانه مثل مرهمی بجا عمل می کرد، اگر افکار درهم و برهم می گذاشت که نفس تازه کنم. چقدر دلم برای خانه و اتاقم تنگ شده بود. کیفم را روی میز گذاشتم و چشمم به قاب خاتم محمدافتاد. یک لحظه دلم خواست زیر پایم لهش کنم، همان طور که او عذابم می داد و له میکرد، ولی پشیمان شدم. این یادگار آن محمد بود که دوستش داشتم، گناه این محمد که گردن قاب بی چاره نیست! فکر کردم، خوب است به نرگس تلفن کنم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود و به او احتیاج داشتم، ولی یادم افتاد که الان نیمه شب آن هاست.خدایا، پس چه کار کنم؟ خوب است بروم سر کار؟ نه، حوصله کار هم نداشتم. بی حوصله وبی هدف بودم و نمی دانستم چه کار کنم؟ فقط دلم می خواست دیگر به محمد و غلطی که دیشب کرده بودم، فکر نکنم. روی تخت دراز کشیدم و در دریای طوفانی ام غرق شدم،در حالی که با خودم شرط می کردم و می گفتم « دیگه حق نداری نه به او فکر کنی نه اسمش را بیاوری. هر چی لیلی و مجنون در آوردی بسه دیگه. مزدتم که گرفتی، دیگه دنبال چی می گردی؟. » آن قدر با خودم جنگیدم که تقریباً از خستگی بی هوش شدم ودیگر چیزی نفهمیدم. مهناز، مهناز کجایی؟! از خواب پریدم و چشمم به ساعت افتاد. دو بعد از ظهربود. چقدر خوابیده بودم. این جام، مامان. مادر با چهره ای که به نظرم شاد آمد و چشم هایی که نگاهشان برق خاصی داشت در آستانه در ایستاد و گفت: خوابی؟ می دونی ساعت چنده؟! پاشو برایت غذا آوردم.ناهارت رو تا سرد نشده بخور که یک عالمه کار داریم. کار داریم؟! وا، یادت رفت، فردا دیگه! از خوشحالی مادر خنده ام گرفته بود، با بی حالی گفتم: من کارهامو بعداً می کنم. فعلاً می خوام برم حموم.حوصله ندارم کار کنم. پاشو، حوصله ندارم، یعنی چه؟ هر وقت من مردم اینجوری عزا بگیر. این چه قیافه ای است به خودت گرفتی؟ زود باش غذایت سرد شد. مامان جون، ما فردا ساعت هشت صبح می خواهیم بریم،این همه عجله برای چیه؟! تا فردا، کلی کار داریم، ببین حالا بعد از عمری میخواهیم با دخترمون بریم مسافرت، چه خونی به دلمون می کنه. فایده نداشت. بلند شدم و با تعجب دیدم مادر با عجله دارد خانه را مرتب و گردگیری می کند. مامان مثل این که داریم می ریم مسافرت، این کارها دیگه برای چیه؟ دوباره تا برگردیم، همه جا پر از گرد می شه. خونه باید تمیز باشه. تو برو به کار خودت برس. اون لباس سیاهم از تنت در بیار. حیرت زده گفتم: چی؟! در بیارم؟! آره، من جوون راه دور دارم، دلم بد می شه. توی مسافرت هم خوب نیست آدم سیاه تن کنه. ا، باز وایسادی که! ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
۸ مراقب باشین❗️ رفاقت هاتون؛ فقط تحت تأثیر موقعیت اجتماعی، تحصیلات یا ثروت دیگران نباشه! ❌رفاقت روی روح، تأثیر مستقیم داره. نکنه ازشون تأثیرات منفی بگیرینـ🤔ـا ! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_سوم 💢 اصل سوم رو از زبان امام صادق( ع ) عرض می
۴)قسم چهارم این هستش که آموزش بعد ازانجام عمل باشه. 💥یعنی اینکه بدون آگاهی عمل رو شروع کرده،کاری رو صورت داده وحالامی خواد یادبگیره که چیکار بکنه. ✅ مادردوسال گذشته آموزش همسران جوان رو داشتیم. یعنی خانم ها واقایونی که تازه ازدواج کرده بودند.دراین دوره خوب اینها انتخابشون رو کرده بودند هرکدومشون وبعضی هاشون حتی بچه هم داشتند. خوب برای اینها که ما صحبت میکردیم خیلی جاهاباید ایست میکردیم وجلونمی فتیم وخیلی از مطالب رو نمی تونستیم بگیم چون انتخاب ها صورت گرفته بود وکار ما درآموزش همسران ضمن اینکه کمک میکنه به پیشگیری از خیلی ازمشکلات؛ جنبه ی درمانی هم دارد. 🦋 یعنی باید اگر خرابکاری کردند،چون بدون آگاهی صورت گرفته به نحوه ی جدیدی اصلاحش کنیم. عمل اصلاحی باید انجام میدادیم وجنبه ی مداوا داشت؛ ولی درانتخاب همسر اینطورنیست. 💯 اگر دوره ی اموزش قبل از ازدواج باشد باآفات وباید هاونباید ها دقیقا آشنا میشوند ومی تونند جلوی خیلی از افت هارو بگیرند. 📌 َمثلا فرض بفرمایید زن در دوره ی اموزش میاد یادمیگیره که چه کسی رو به عنوان همسر انتخاب کنه. خوب اگر کسی انتخاب خودش رو کرده باشه وقتی بیاد تواین دوره وببینه که ماداریم شرایط مطمئنی رو برای انتخاب همسر میگیم رو بشنوه ممکنه به انتخاب خودش شک کنه ویاحتی پشیمان بشه از انتخاب خودش.😱 ✍🏻 یامثلا میاد اشنامیشه بااینکه یک مادر خوب چه مادری هست یایک پدر خوب چه پدری میتونه باشه ویابیاد یادبگیره که سرنوشت فرزندی که از او متولد میشه بدست اوست. باانتخاب مادر یا پدر برای او وباید جوابگو باشد انسان؛هم دردنیا وهم در آخرت به فرزندش درمورد پدر یا مادری که برای این فرزند انتخاب کرده.👏 🔮 خوب اگر این رو بدونه ،دقت داره که من باید چه پدری یاچه مادری برای فرزند ایندم انتخاب بکنم ویا مثلا در دوره ی قبل از ازدواج مایادمی گیریم چه آمادگی هایی رو از نظر روحی وجسمی باید درخودمون ایجاد کنیم که اگر اونهارو ایجاد کنیم زندگیمون تواَم باشه باشیرینی وراحتی 💢 ولی چه بسا مااین اقدام رو نکرده باشیم،این آمادگی رو از نظر روحی وجسمی ایجاد نکرده باشیم بعد توزندگی دچار دردسر ومشکل وخدایی نکرده شکست بشیم. 💯 لذا زمان آموزش خیلی مهم هست. 👌 در اسلام این اصل کلی وجودداره که انسان قبل از ورود به هرمرحله ای ،مسائل مربوط به اون مرحله رو یاد بگیره اما همانطور که گفتم این قبل نباید خیلی فاصله داشته باشه با انجام عمل. ‌❣ @Mattla_eshgh