مطلع عشق
یعنی خیلی وقتا ما ناخوداگاه داریم کلی خدارو شکر گزاری میکنیم اما خبر نداریم... میخوام بگم وقتی در م
# از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی (جلد دوم )
#نویسنده : #داداش_رضا
#قسمت 9⃣
شروع #فصل نه
گناه لذیذه انصافا
چرا بعضی ها میخوان اصرار کنن و بگن که گناه لذیذ نیست ؟ خب خدایی لذیذه دیگه...
این فصلو بخون
سلام...یه چیز جالب بگم ؟ شاید تعجب کنی...اما آ دم تا خرخره وسوسه نشه قدرت روحیش
مشخص نمیشه...
تو اون لحظه اگه بتونی نه بگی و پاش ایست کنی یعنی روحت و قلبت و عقلت همه در یک
مسیرن...
و قوی شدی....
ولی اعتراف میکنم...
حقیقتا سخته...
مگر اینکه خدا کمکمون کنه...
ولی ما هم باید در حد خودمون بجنگیم و سنگر خالی نکنیم...
یه نکته مهم :
هر وقت شکست خوردی دوباره بلندشو... من تو این چند سال یه چیزی رو با تموم وجودم درک
کردم...
اونم اینه : به هیچ عنوان نباید نا امید شد...
ولی لامصب گناه خیلی لذیذه...خیلی ظاهر خوشگلی داره...قشنگ رو مخت میره .. .دوست داری بری
سمتش ...دوست داری تجربش کنی...گناه خیلی جذاب و نازه...گناه خیلی دم دسته...گناه خیلی
روئه...گناه خیلی دهن آدمو آب میندازه...
اینو بپذیر که گناه خیلی آدمو وسوسه میکنه...
واقعا حق داریم وسوسه بشیم...گناه خیلی لذیذه...
خیلییییی
هر کی بگه لذیذ نیست دروغ میگه.
دیوونه میکنه آدمو...از بس که دم دسته و لذیذه و ظاهر خوشگلی داره...
یه چی بگم ؟
من معتقدم روحانی ها و کسایی که طلبگی میخونن یا هر کسی که بیشتر با خدا دوسته...بیشتر از
آدمای عادی وسوسه میشه و به گناه کشش داره...
شاید از حرفم تعجب کنی و بگی نه رضا...
ولی اینو یادت باشه : تا زمانی که خودت شیطون باشی...شیطون باهات کاری نداره...اما یکم که با
خدا میشی تازه شیطون کار اصلیشو شروع میکنه ...
شیطون این کارو تا زمانی که ما غرق لذت های واقعی نشدیم ادامه میده...اما به محض اینکه غرق
لذت های واقعی بشیم قدرت شیطون روز به روز کمتر میشه...
خلاصه گناه خیلی لذیذه...الانم که آخر زمون شده و خیلی راحت میشه خیلی کارا کرد...
قبول داری ؟
الان گناه نسبت به قبل راحت تر شده...قبلا پدرت در میومد تا میخواستی یه دونه گناه کنی...اما الان
خیلی راحت میشه گناه کرد...خیلی راحت...
ببین...
ما آدما لذت جو آفریده شدیم... هممون دوست داریم لذت ببریم و کل برنامه ریزی ها و کل هدف
هامون در این مسیره که لذت ببریم...
انسان ذاتا لذت جو آفریده شده...
بخاطر همین همیشه میگرده ببینه چی لذت داره تا بره انجامش بده...
همه آدما لذت جو هستن... همه انسان های روی کره زمین...
اینارو میگم تا با ذات انسان آشنا بشی...
این لذت جویی اصلا بد نیست...
خدا هم کلی وعده لذت توی قران میده که اگه خوب باشی کلی لذت اون دنیا بهت داده میشه...
ولی چیزی که کار میده دستمون ....میدونی چی؟
اینه که انسان در کنار لذت جویی عجول هم آفریده شده...
دوست داره یه چیزو خیلی سریع به دست بیاره...
بخاطر همینه که درونمون با دیدن یه گناه عین اسب سرکش میشه و دوست داره ببینه و تجربش
کنه ...
خداییش حق داریم ...
مطلع عشق
🔺خشت اول 🔺قسمت چهارم چون از هر چی بترسی اون بر تو حاکم میشه و خدا تورو به همون چیزی که ازش میترسی
#خشت_اول
#قسمت پنجم
#نویسنده : داداش رضا
🌾 این کتابو به مذهبی نماها هم توصیه میکنم...همونایی که نماز میخونن اما به خدا ایمان ندارن...
نشونه یه انسان بی ایمان کم صبریه...
آدما به میزانی که از خدا دور میشن کم صبر ترن...
اینو خودتم احتمالا تو دورو اطرافیانت دیدی...
آدمایی که خدارو قبول دارن واقعا بهش اعتماد میکنن و صبر میکنن...
آخه میدونن یکی داره کاراشونو درست میکنه...
بدون ایمان و صبر و اعتماد به خدا نمیشه زندگی کرد...
اینو انتهای کتاب خودتم میفهمی...
کسایی که بی خدا هستن همیشه پر از ترس و اضطراب هستن و اصلا نمیتونن شبا بدون قرص بخوابن...
احتمالا همچین آدمایی رو دیدی...
هر کی رو دیدی که از شدت ترس و استرس نمیتونه بخوابه و با قرص میخوابه ...بدون بی ایمانه و از خدا دوره...وگرنه کسی که با خداست سرشو رو بالشت میذاره و میخوابه و میدونه که خدایی هست که کمکش میکنه...
کسی که خدارو قبول داره روحش آرومه...
وقتی از خدا دور میشی و باورش نداری و امید و ایمان نداری کم کم جسمتم مثل روحت داغون میشه...
تورو خدا حرفامو تو این کتاب تا آخر بخونین...
میدونم سوال زیاد داری...
قول میدم همه رو جواب بدم...
لطفا با خوندن یه قسمت از این کتاب کل حرفام رو قضاوت نکن...
دوست دارم تموم حرفام رو بخونی...
پس این کتابو تا تهش بخون.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
شروع کرد به توهین کردن به حضرت آدم ... و خدا تا اینو دید سریع بهش گفت : برو گمشو از این مقامی که
#خشت_اول
#قسمت ۴۸
#نویسنده : #داداش_رضا
🍃چون ابلیس معلم اخلاق بود قشنگ میتونست نقشه بریزه چون از درون با خبر بود که مثال اون شخص به چی کشش داره و بعد از طریق همون شروع میکرد به وسوسه کردن...و از طرفی خدا هم بهش این قدرت رو داده بود که وسوسه کنه...
خلاصه اول رفت سمت حوا و بعد رفت سمت حضرت آدم و انقدر باهاشون صحبت کرد که کم کم
پاهای حضرت آدم سست شد...
ولی بازم آدم و حوا قصد نزدیک شدن به اون درخت رو نداشتن...چون اولا میدونستن خدا گفته نزدیک نشو و دوما ؟ میدونستن که ابلیس دشمن شماره یکشونه !
ولی خب...
یهو گول ابلیس رو خوردن و به اون درخت نزدیک شدن....
ابلیس اومد به حضرت آدم گفت :
ای آدم ؟ به خدا قسم اگه از این میوه بخورید هیچیتون نمیشه...بلکه تو بهشت همیشه میمونید و اصلا نمیمیرید! و از فرشته ها میشید !
در واقع ابلیس به دو دلیل این حرف رو به حضرت آدم زد :
یکی اینکه میل انسان به جاودانگی رو میدونست بخاطر همین از حرص و طمع انسان سو استفاده کرد و از طرف دیگه چون حضرت آدم تجربه نداشت گول قسم خوردن شیطون رو خورده بود...چون
شیطون گفت : به خداااااااا قسم چیزیتون نمیشه !
حضرت آدم فکر میکرد شیطون قسم خدارو الکی نمیخور ه...
خلاصه ابلیس مخ حضرت آدم رو زد و حضرت آدم به سمت اون درخت رفت...
این قسمت خیلی دردناکه...ولی خب...اتفاقی بوده که افتاده و قران قشنگ توضیح داده که ماجرا چی بوده...آدم و حوا گول ابلیس رو خوردن و رفتن به سمت اون درخت و از میوش خوردن...
تا اون میوه رو گاز زدن خدا صداشون زد و گفت:
ای آدم ؟
مگه من نگفتم به این درخت نزدیک نشو ؟
یهو حضرت آدم به خودش اومد و تازه فهمید ابلیس گولش زده...
ولی خب...دیگه دیر شده بود...
از امتحان الهی مردود شده بودن...
و اونجا بود که همگی از بهشت خارج شدن و اومدن به دنیا...
و از اون تاریخ تا الان ما در این دنیا داریم زندگی میکنیم!
خلاصه امتحان الهی حضرت آدم و حوا اینجوری بود...
نمیشه حضرت آدم رو قضاوت کرد...
که تو چرا به اون درخت نزدیک شدی!
شاید اگه من و تو هم بودیم گول ابلیس رو میخوردیم.
بعد اون قضیه ابلیس کلی میخندید و خوشحال بود ولی حضرت آدم خیلی پشیمون و ناراحت بود...
و مدام گریه میکرد...و بعدشم که توبه کرد و ...
از اینجا به بعد ماجرا تو قران کامل توضیح داده شده...
اگه برید یه سر قران رو بخونید کاملا متوجه میشید باقی ماجرا چی بود.
اینایی که بهتون گفتم حاصل 5 سال تحقیق و مطالعه شبانه روزیم بود که سعی کردم خیلی ساده براتون توضیح بدم.
گمون نکنم تو ایران کسی تونسته باشه انقدر ساده و راحت همه اینارو توضیح بده...
ولی خب...از اونجایی که عاشقتونم سعی کردم اینارو براتون از صفر تا صد بگم...
مطمئنم از الان به بعد قران رو بهتر میفهمی...
من 5 سال وقت گذاشتم ولی تو در 5 دقیقه اینارو خوندی و از تجربیاتم استفاده کردی.
به این میگن زکات علم...
امیدوارم تونسته باشم شبهات ذهنی شمارو برطرف کرده باشم.
حرفام تو این فصل هم داره تموم میشه...
امیدوارم شیطون رو شناخته باشی...
#داستان #من_با_تو
#قسمت اول
#نویسنده : #لیلی_سلطانی
🍃نگاهم رو از کتاب فیزیک گرفتم و از پشت میز بلند شدم.
کتاب رو به قفسه ی سینه م چسبوندم و به سمت پنجره قدم برداشتم.
رسیدم نزدیک پنجره،پرده ی سفید رنگ رو کنار زدم و نگاهم رو به حیاط کوچیک مون دوختم.
آسمون گرفته بود،ابرهای خاکستری رنگ جلوی خورشید رو گرفته بودن.
جمعه به اندازه ی کافی دلگیر بود با این هوا هم بهتر شده بود!
برگ های درخت گوشه ی حیاط زرد شده بود،برگ های زرد و نارنجی روی موزاییک ها رو پوشنده بودن.
با لبخند به منظره ی حیاط زل زده بودم.
خونه مون تو یکی از محله های متوسط نشین تهران بود،پدرم کارمند بانک و مادرم خانه دار.
و من تک دختر و ته تغاری خونه،فقط یه برادر بزرگتر از خودم به اسم شهریار که هفت سال ازم بزرگتره دارم.
خونه مون ویلایی و یک طبقه،یه اتاق بزرگتر از دوتا اتاق پایین داشت که پله میخورد.
اجازه ندادم به عنوان انباری ازش استفاده کنن و از سیزده سالگی اتاق من شد.
بی اراده نگاهم به سمت خونه ی سمت چپ کشیده شد!
خونه ی عاطفه دوست صمیمیم.
آب دهنم رو قورت دادم و روی پنجه ی پا ایستادم تا توی حیاطشون رو راحت ببینم.
_هانیه!
با شنیدن صدای مادرم،صاف ایستادم و کمی از پنجره فاصله گرفتم.
بلند گفتم:بله!
صدای مادرم ضعیف می اومد:بیا ناهار!
آروم پرده رو کشیدم،در همون حین نگاهی گذرا به دو تا حیاط انداختم.
کتابم رو روی میز گذاشتم،بلوز بافت مشکی رنگم رو مرتب کردم و به سمت در رفتم.
دستگیره ی در رو فشردم و وارد راه پله ی کوچیک شدم.
اولین قدم رو روی پله گذاشتم،دامن چین دار قرمز رنگی که تا کمی پایین تر از زانوهام می رسید با جوراب شلواری مشکی رنگ پوشیده بودم.
چون آروم و موزون از پله ها پایین می رفتم چین های دامنم آروم تکون میخوردن و حرکت موهای مشکی رنگ بافته شدم با حرکت چین های دامنم همراه شده بود.
رسیدم به آخرین پله،آشپزخونه با فاصله سه چهار متری سمت راست پله ها بود.
دیواری رو به روی راه پله آشپزخونه و راه پله رو از پذیرایی جدا می کرد.
دستی به انتهای نرده های فلزی کشیدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم.
آشپزخونه مون کمی بزرگ بود،دور تا دور آشپزخونه رو کابینت های چوبی گردویی رنگ گرفته بودن.
همه ی دیوارهای خونه جز آشپزخونه که پوشیده با کاشی های قهوه ای و کرم بودن،سفید بود.
پام رو روی سرامیک های سفید گذاشتم.
بخاطره لیز بودن سرامیک ها و پارچه ی جوراب شلواریم با احتیاط قدم بر می داشتم،رسیدم جلوی آشپزخونه.
مادرم کنار گاز ایستاده بود،همونطور که پشتش به من بود گفت:چه عجب اومدی؟
با تعجب وارد آشپزخونه شدم و گفتم:پشتتم چشم داری؟!
نگاهی به آشپرخونه انداختم،پدرم و شهریار نبودن.
به سمت میز غذاخوری رفتم،صندلی چوبی رو عقب کشیدم و روش نشستم.
_بابا و شهریار که نیستن!
مادرم قابلمه رو روی میز گذاشت و گفت:یه کاری پیش اومد رفتن بیرون.
صندلی رو عقب کشید و رو به روم نشست.
دو تا بشقاب کنار قابلمه بود،یکی از بشقاب ها رو برداشت و گفت:تو افسردگی نمیگیری همش تو اون اتاقی؟
همونطور که قاشق و چنگال از توی ظرف وسط میز برمی داشتم گفتم:نچ!
مادرم در حالی که غذا میکشید گفت:چی کار می کنی؟
_درس میخونم!
ابروهاش رو بالا داد و چیزی نگفت،متعجب گفتم:مردم آرزونشونه بچه شون درس بخونه،منم میخوام از الان خوب بخونم برای مهندسی عمران،صنعتی شریف!
شاید حرفی که زدم برای خیلی ها آرزو و خیال بود اما برای من نه!
مطمئن بودم بهش می رسم.
غیر از درس خون بودن من انگیزه و الگوش رو داشتم!
مادرم بشقاب لوبیا پلو رو جلوم گذاشت،بو کشیدم و با ولع گفتم:به به!
قاشق رو روی برنج ها و لوبیاها کشیدم،قاشق رو نزدیک دهنم بردم اما قبل از اینکه قاشق رو داخل دهنم ببرم صدای برخورد چیزی با شیشه پنجره باعث شد مکث کنم!
قاشق رو روی بشقاب غذا گذاشتم و با ذوق گفتم:بارونه؟!
از پشت میز بلند شدم و به سمت پنجره ی پذیرایی دویدم!
مادرم با حرص گفت:هانیه!
چیزی نگفتم و از کنار مبل ها رد شدم.
پرده ی پنجره ی پذیرایی طرح سلطنتی به دو رنگ قهوه ای و شیری بود.
پرده ی نازک شیری رو کمی کنار کشیدم،با ذوق به حیاط نگاه کردم.
موزاییک ها خیس شده بودن.
داد کشیدم:بارونه!
مادرم تشر زد:خُبِ حالا!
پرده رو انداختم و به سمت در رفتم.
وارد حیاط شدم.
دمپایی های ساده ی سفیدم رو پا کردم و رفتم وسط حیاط.
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و دست هام رو بردم بالا.
قطره های بارون با شدت روی صورتم می ریختن،بدون توجه شروع کردم به زیر لب دعا کردن!
شنیده بودم اگه زیر بارون دعا کنی مستجاب میشه!
خواستم دعای اصلی و آخر رو زمزمه کنم که صدایی مانع شد!
_آهای خوشگلِ عاشق...
ادامه دارد .....
مطلع عشق
🔺قسمت بیست و چهارم 🍃 وارد حیاط دانشگاہ شدم، بهار رو از دور دیدم،برام دست تڪون داد. لبخندے زدم و
#من_با_تو
#قسمت بیست و پنجم
#نویسنده : #لیلی_سلطانی
🍃ڪیفم رو انداختم روے دوشم و از روے صندلے بلند شدم،سرم گیجم رفت،دستم رو گذاشتم روے شقیقہ م!
بهار نیومدہ بود، تنهایے از دانشگاہ اومدم بیرون، چند قدم بیشتر نرفتہ بودم ڪہ سرم دوبارہ گیج رفت!
از صبح حالم خوب نبود، چندبار چشم هام رو باز و بستہ ڪردم!
هر آن ممڪن بود بخورم زمین، دستم رو گذاشتم روے درختے ڪہ ڪنارم بود و نشستم همونجا!
صداے زنے اومد: خانم حالتون خوبہ؟
بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم بہ زور لب زدم: میشہ برام یہ تاڪسے دربست تا تهران بگیرید؟!
اومد نزدیڪم، چادرش رو با دست گرفت و گفت: میخواے ببرمت درمانگاہ؟!اینطورے تا تهران ڪہ نمیشہ!
دوبارہ دستم رو گذاشتم روے درخت و بلند شدم نفس عمیقے ڪشیدم: نہ ممنون!
دستم رو گرفت: مگہ من میذارم اینجورے برے؟! حالت خوب نیست دختر!
خواستم چیزے بگم ڪہ دستش رو پیچید دور شونہ هام و راہ افتاد.
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت: حسینیہ ے ما سر همین خیابونہ بعضے از بچہ هاے دانشگاہ میخوان بیان روضہ، بریم یڪم استراحت ڪن تاڪسے هم برات میگیرم!
بدون حرف باهاش رفتم، چشم هام بہ زور باز بود فقط فهمیدم وارد مڪانے شدیم!
حسینیہ سیاہ پوشے ڪہ خالے بود!
ڪمڪ ڪرد بشینم ڪنار دیوار و گفت: نیم ساعت دیگہ روضہ س تا بقیہ نیومدن خوبت ڪنم!
زن دیگہ اے وارد شد، با تعجب نگاهم ڪرد اما چیزے نگفت!
سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و چشم هام رو بستم، چند دقیقہ گذشت حضور ڪسے رو ڪنارم احساس ڪردم اما چشم هام رو باز نڪردم، زنے گفت: دخترم نمیخواے بلند شے؟!
صدا برام غریبہ بود، بے حال گفتم: حالم خوب نیست!
_یعنے نمیخواے تو مجلسم ڪمڪ ڪنے؟!
با تعجب چشم هام رو باز ڪردم اما ڪسے ڪنارم نبود!
با صداے بلند گفتم: خانم!
زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود با لبخند اومد سمتم، لیوانے گرفت جلوم و گفت: بیا عزیزم برات خوبہ! فڪر ڪنم فشارت افتادہ!
همونطور ڪہ لیوان رو از دستش مے گرفتم گفتم: تو چے ڪمڪ تون ڪنم؟!
با تعجب نگاهم ڪرد.
_مگہ من ڪمڪ خواستم؟!
ڪمے از محتواے لیوان نوشیدم و گفتم: بلہ! گفتید بلند شو مگہ نمیخواے تو مجلسم ڪمڪ ڪنے!
سرش رو بہ سمت پشت برگردوند و رو بہ اتاقے ڪہ بود گفت: خانم مرامے!
خانمے ڪہ دیدہ بودم اومد بیرون و گفت: جانم!
_این رسمشہ از مهمونے ڪہ حال ندارہ ڪمڪ بخواے؟!
خانم مرامے با تعجب گفت: من ڪے ڪمڪ خواستم همش ڪہ ڪنار شما بودم!
با تعجب نگاهشون ڪردم
_خودم صدا شنیدم!
حال بدم فراموش شد!
انقدر حالم بد بودہ ڪہ توهم زدم!
با شڪ نگاهم ڪردن،خانمے ڪہ ڪنارم بود گفت: از بچہ هاے دانشگاهے؟
سریع گفتم: بلہ!
_تو دانشگاہ قرص دادن بهت، براے درس خوندن و این حرف ها!
نگاہ هاشون اذیتم میڪرد، نہ بہ اون ڪمڪش نہ بہ این نگاہ و حرفش!
دلم شڪست، با بغض بلند شدم همونطور ڪہ میرفتم سمت در گفتم: نمیدونم روضہ اے ڪہ اینجا میگیرید چقدر قبولہ؟!
از حسینیہ اومدم بیرون، چندتا از دخترهاے چادرے دانشگاہ مے اومدن سمت حسینیہ!
رسیدم سر ڪوچہ، سهیلے رو دیدم ڪہ با عجلہ مے اومد بہ این سمت، زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود
اومد ڪنارم و گفت: بهترہ با ایشون صحبت ڪنے!
🔺داستان #عقیق
🔺#قسمت اول
🔺#نویسنده :
🔸دانای کل (فصل اول)
🍃همیشه قدم زدن در خیابان شلوغ منتهی به بیمارستان را دوست داشت!
این حس خیلی خوب بود که اول صبح اینقدر آدم یکجا در خیابان باشند و سرو صدا کنند!!
صدای
بوق ماشینها آنقدرها هم برایش نا خوشایند نبود نشان زندگی میداد
دلش ضعف میرفت برای دبستانی هایی که کج بودن خط چانه مقنعه هایشان نشان خواب آلود سر
کردن آنها بود
لبخندش را همیشه حفظ میکرد یک لخند محو و نامحسوس آنقدر نامحسوس که حداقل عبوس
نمی نمود
ماسک نمیزد همیشه میگفت دود ماشینها را بلعیدن شرف دارن به حبس کردن راه تنفسش در این
ماسک سفید
به قول مریم او نیمه پر لیوان را نگاه نمیکرد بلکه آنرا یک نفس سر میکشید
با آرامش پیاده رو نزدیک درب بیمارستان را طی کرد و به عادت هر روز قبل از رفتن به محل
کارش سری به باغبان پیر اما صاحب دل بیمارستان زد .
عمو مصطفی را خیلی دوست داشت...
کنار باغچه مشغول به کار پیدایش کرد...با خودش گفت شاید حلال ترین پولی که در این
بیمارستان بیرون می آید برای همین مرد روبه رویش باشد ناظر بر اجرای عملکرد نداشت اما
بهترین عملکرد را داشت
با لبخند منحصر به خودش با انرژی گفت: سلام عمو مصطفی صبحت بخیر همین اول صبحی
خسته نباشید خدا قوت
عمو مصطفی با شنیدن صدایش دست از کار کشید و لبخندی در جواب لبخندش زد:
سلام دختر خوبم صبح تو هم بخیر دیر کردی باباجان نرگسات پژمرده شد
- شما هر روز منو شرمنده میکنید دست شما درد نکنه الان میرم برشون میدارم
_ دشمنت شرمنده باباجان برو برشون دار زودتر هم برو سرکارت امروز بیمارستان یه جور خاصیه
همه دارن بدو بدو میکنن انگار یه خبراییه!
_ آره عمو مصطفی ، یه دکتر از فرنگ برگشته یه سه ماهی میخواد بیاد اینا دارن خودشونو میکشن
عمو مصطفی میخندند و بیل زنان میگوید: حالا چرا اینقدر با حرص از این بنده خدا حرف میزنی بابا
جان؟
_ برای اینکه معتقدم اون بنده خدا کار شاقی نمیکنه که بیاد به مملکت خودش خدمت کنه ولی
اینجا یه عده جوری باهاش برخورد میکنند انگار منتی برسرما هست ایشون افتخار دادن دارن
میان کشور خودشون مریض درمان کنند!
اصلا ولش کن عمو جان من برم به نرگسهای دوست
داشتنیم برسم که این دکتر فرنگی برای ما نه نون میشه نه آب گناه غیبتشم الکی دامن گیرمون
میشه!
_برو بابا جان ممنون که هر روز سر به این پیرمرد میزنی برو نرگسها توگلدون گوشه اتاقمن...
_بازم ممنون خدا حافظ
نرگس به دست وارد بیمارستان شد و با پرسنل سلام علیکی کرد و مستقیم به سمت پذیرش
رفت مریم و نسرین را مثل همیشه در حال حرف زدن دید
_سلام بچه ها ..اوووف چه خبره اینجا کی قرار بیاد مگه؟
هر دو سلامی دادند و مریم با ذوق خاصی گفت: بابا دوساعت دیگه میاد جلسه معارفه و هیچی
نشده یه کنفرانس پزشکی داره... وای آیه نمیدونی که چقدر باحاله سر صبحی دکتر تقوایی داشت
با دکتر حمیدی داشت در مورد برنامه هاش حرف میزد تو این سه ماه به اندازه یه سال برنامه
ریخته!!
نسرین در تایید حرف مریم گفت: آره بابا نصف عملای بیمارستانو برای این کنار گذاشتن!!
مطلع عشق
دخترک ریز نقش که با وجود پرستار مهربانش به وجد آمده بود با سرعت حرف زدن را سر گرفت: سلام خاله آیه
#عقیق
#قسمت دوم
#نویسنده : کوثر امیدی
🍃روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتی داشت ... آنقدر که میشد ساعتها یک خواب خوب
را تجربه کرد ! آیه بود دیگر ! آیه
جلسه معارفه شروع شد و آیه نیامد! مریم دل توی دلش نبود! دکتر والا پشت تریبون رفت و آیه
نیامد! مریم با خودش عهد کرد که دیگر کارهای این موجود بی فکر برایش مهم نباشد
برعکس برنامه پیش بینی شده جلسه بیشتر از یک ساعت طول نکشد و...آیه نیامد
مریم تبدل به یک انبار باروت شده بود! بی حرف و با حرص به سمت اتاق پرستاران رفت
در را با صدا باز کرد و آیه را مچاله شده گوشه کاناپه پیدا کرد! دلش میخواست جیغ بکشید و تا
میتواند این حجم بیخیال را زیر کتک بگیرد! دنبال چیزی میگشت خودش هم نمیدانست چه چیزی
ولی باید چیزی پیدا میکرد چشمش به گدان نرگسها افتاد به سرعت سمتش رفت و نرگس ها را
در آورد و گوشه پنجره گذاشت! و مستقیم به سمت آیه رفت و ناگهانی آب گلدان را روی صورتش
ریخت
آیه ترسیده از جا پرید و فقط به اطرف نگاه کرد! تقریبا شوکه شده بود بعد با هراس از مریم
پرسید: چه خبر شده؟
مریم نمیدانست با دیدن این قیافه بخندد یا فریاد بکشد با صدای تقریبا بلندی گفت: بی فایده
است! تو هیچ وقت عوض نمیشی آیه همیشه اینقدر بیخیالی تو هیچ وقت آدم نمیشی
آیه با چشمانی که کمی از حدقه هایش فاصله گرفته بود گفت: چی شده مریم؟ بگو دیگه
مریم گلدان را روی میز گذاشت و تقریبا روی کاناپه ول شد و آرامتر از قبل گفت: آیه امروز دکتر
والا اومد! کلی حرف درست درمون که به درد من و تو بخوره زد! ولی تو مثل خرس اینجا خوابیدی!
آخه تو چرا اینقدر بی خیالی! کل بیمارستان 4ماهه انتظار همچین روزی رو میکشن بعد تو جنازتو
اینجا انداختی؟ من چقدر حرصو بخورم
آیه نفس راحتی کشید و با آرامش تکیه داد و گفت: جهنم خدا بر تو باد مریم! ترسیدم گفتم چی
شده!! وای خدا بگم چیکارت کنه !!!
بعد از جایش بلند شد روبه آینه دستمال به دست درحالی که خیسی صورتش را پاک میکرد گفت:
مریم جان منبعد به کسی اینطور انتقاد نکن!
بعد برگشت سمت مریم و با لبخند گفت: الهی فدات بشم من خیلی خوشحالم که تو اینقدر به
فکرمی آره همه جوره حق باتو ولی من واقعا خسته بودم اگه این میزان نمیخوابیدم واقعا یه بلایی
سرم میومد! من و تو آدم زیر دستمونه! اکه خودمون مریض باشیم که دیگه هیچی!
حالا چی چی میگفت؟ مغز و اعصاب یا قلب و عروق که به درد من و تو نمیخوره!! میخوره؟؟
مریم چپ چپی نگاهش کرد و گفت: نه هیچی به درد من و تو نمیخوره و بعد از جایش بلند شد تا
برود آیه آنی فکر کرد و آنی تصمیم گرفت : مریم صبر کن
مریم کلافه ایستاد و با اخم برگشت... آیه لبخند منحصر به فردش را به صورتش پاشید و گفت:
امشب من به جات شیفت وای میستم!!
مریم متعجب گفت شوخی میکنی؟ داری جدی میگی؟
لبخند آیه پر رنگ تر شد و گفت: نه شوخی نیست به پاس حرصی که امروز واس مازدی!! اینکارو
کردم که بعدا اگه جوش در آوردی نگی تقصیر اونروزی بود که به خاطرت حرص خوردم!
مریم گویی همه چیز را فراموش کرده با شوق به سمت آیه آمد و شالاپ شالاپ گونه هایش را
بوسید و با ذوق گفت: وای مرسی مرسی آیه جبران میکنم تو خیلی خوبی!
آیه دستهای حلقه شده مریم دور گردنش را باز کرد و درحالی که خودش را عقب میکشید زیر
فشار دستهای مریم گفت: میدونم میدونم خوبم حالا ولم کن خفه شدم!
مریم دستهایش را باز کرد و آیه موهایش را مرتب کرد و در هما حین گفت: نامزد بد بخت تو گناه
نکرده زن پرستار گرفته! خواهشا این فرصتو خراب نکن و یه شب درست براش بساز! باز رگ
کنسیت گل نکنه پاشید برید پس کوچه های جمهوری دم ساندویچی رستم کثافت بندری بخورید!
مثل یه زوج متشخص برید یه رستوران معمولی حالا نمیخواد زیاد هم رویایی باشه!! اوکی؟
مریم که این حال خوش را مدیون آیه بود چشم بلند و کشیده ای گفت و بایک بوسه دیگر اتاق را
ترک کرد
آیه لبخند عریض تر از قبل خود را حفظ کرده بود و همانطور که در آینه لباس و مقتعه اش را چک
میکرد زیر لب زمزمه کرد: اینم از صدقه ای که امروز یادمون رفت بدیم و دادیم...
🔺با داشتن کمي درايت سياسي و دشمن شناسي درمييابيم که روند جاري تبليغات غرب که از طريق کانالهاي ماهوارهاي و شبکههاي اينترنتي و فيلمهاي هاليوودي پيش ميرود و سعي در تخريب چهره جهان اسلام و ايران و خصوصاً تشيع را دارد همان مسير و راهي را ميرود که در گذشته معاندان آل علي براي براندازي اهل بيت پيش ميبردند و جهان غرب با معرفي خود و تفکر ليبرال دموکراسي به عنوان منجي و دوست بشريت سعي دارد خود را در قالب دوست و حامي مردم جهان و مسلمانان جا بزند و فرهنگ مهدوي و اسلامي و ايراني را بعنوان دشمن و خطر بشريت نشان دهد.
گفتني است اين برنامهها اختصاص به نسل حاضر ندارد، بلکه از هم اکنون به دنبال برنامهريزي براي نسل آيندهاند.
نمونههايي از آن به صورت خلاصه بيان ميشود:
1⃣ تخريب اصل اسلام:
الف: در قالب #فيلم :
★محاصره ★شمشير اسلام و... که در آنها اسلام و مسلمانان محور خشونت معرفي شدهاند. فيلم ★دلتا فورس(Delta force) دشمنان چهرههاي عربي دارند، که گاه با لجهه عربي، الفاظي مانند «عدوّ» را به کار ميبرند و گاه با لهجه فارسي، جملاتي چون«دشمن به ما حلمه کرده» و «حاجي! يکي داره ميياد» به کار ميبرند. بر روي جعبههايي که هر از چندگاه، در مقابل مخاطب ما قرار ميگيرد و جزء اموال دشمنان به شمار ميآيد، نمادهائي با آرم «لاالهالاالله، محمد رسول الله» و علامتي شبيه آرم آستان قدس رضوي به چشم ميخورد.
ادامه دارد ...
#مهدی_ستیزی
#نویسنده : احمد رضا سالک
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋
🌸 #نویسنده: میم بانو 🌸
🌿 #قسمت دوم
مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد .
مانتوی ساده ای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گل های کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تور های سفید رنگ نازکی دوخته شده اند.
لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم
+الان آماده میشم شما برید .
مادر مردد نگاهی به من می اندازد و به سمت در میرود
_پس عجله کن
بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم .
نگاهی به ساعت می اندازم . ١٢ و ٤٥ دقیقه را نشان میدهد .
از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت می اندازم . روسری صورتی ساده ام را بر میدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم . عطر گل مریم را به چادرم میزنم و ان را روی ساعدم می اندازم .
وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم
_کجایی تو پس دختر . مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم .
لبخند عمیقی میزنم
+حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی
مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود .
خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم می اندازم .
به سرعت سوار ماشین میشوم .
با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانه ای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم .
در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود : روز های اول مهر ماه بود که متوجه شدم بابا رضا تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است .
مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام .
🌿🌸🌿
《دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شندنش می ارزد》
علی اصغر داوری
🍃رویش را برگرداند، دستم را فشرد و گفت: اون جا که قولش رو خیلی وقت پیش بهت داده بودم.
با خنده اضافه کرد: تا بدونی نامردها قول هاشون یادشون می مونه. فکر کن ببین یادت می آد.
به ذهنم فشار می آوردم ولی چیزی به یادم نمی آمد.
یادت نیست؟ ای بی معرفت!
پرسان نگاهش کردم و او شمرده و آرام گفت:
دالان بهشت.
و لبخندی گرم صورتش را پوشاند.
بی اختیار زمان و مکان فراموشم شد. از جا پریدم،لحظه ای به گردنش آویختم و گونه اش را بوسیدم، در حالی که از شعف و شادی آرزو میکردم آن لحظه تا ابد طول بکشد و آن جاده هیچ گاه تمام نشود. بعد از سال ها انتظاردوباره دست هایم دور بازویش حلقه شد و سرم با آرامشی بی نهایت به شانه اش تکیه کرد و به روبرو خیره شدم. دلم می خواست با صدایی که به گوش تمام دنیا برسد فریاد بزنم،تا مطمئن شوم، خواب نیستم و باور می کردم:
« این منم، خوشبخت ترین زن دنیا، که درتاریک و روشن جاده ای که به آسمان وصل می شود، در حالی که احساس می کنم خود بهشت را در کنار دارم، همراه نیمه دیگر وجودم به دالان بهشت می روم. »
ارزش وصل نداند مگر آزرده هجر مانده آسوده بخسبد چو به منزل برسد
❣ @Mattla_eshgh
#پایان
#نویسنده : #نازی_صفوی