📸 https://rizy.ir/TzUv
📛 محجّبههای متبرّج یا #حجاب_استایلرها؛
🔥 دمیدن بر آتش چشمچرانی، قلبهای مریض و زنای ذهنی!!
⭕️ پدیده زنان محجبه بدپوشش که به وسیله آرایش کردن، و یا سوءاستفاده از ملزومات حجاب همچون ساق دست، گیره روسری، سربندهای تزئین شده و… در فضای مجازی و حقیقی مشغول جلوهگری هستند، پدیدهای بسیار تأسف برانگیز است که با مفسدههایی زیادی ریشه در #اسلام_آمریکایی افراد و #لسه_فر (هرچه میخواهی، انجام بده) دارد | #ارسالی_جنبشی_ها
🔻 در این مطلب دو آسیب مهمی که از ناحیه #محجبه_های_متبرج به جامعه و فرهنگ کشور وارد میشود، مورد بررسی قرار گرفته است:
⚠️ #حیازدایی به سبک چادریهای متبرّج!
⭕️ #تبرج از ریشه بَرَجَ در لغت به معنای «قصر» و «برجستهسازی» است و در اصطلاح به یکی از خصلتهای زنان در زمان جاهلیت اشاره دارد که در آن زنان با برجستهسازی زیباییهای جنسی و غیرجنسی خود برای مردان (غیر از همسر) زمینه تحریک و نگاه شهوت آلود آنها را فراهم میکردند.
📌 از آنجا که #فلسفه_حجاب برای زنان مسلمان ایجاد زمینه حضور اجتماعی و امکان فعالیت سالم علمی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و… آنها در جامعه است، هرگونه پوششی که جاذبههای ایشان را عیان کند و بر وجه «انسانیت» شان غلبه دهد، برهم زننده تعادل و سلامت اجتماع خواهد شد.
🔻 یکی از آسیبهای وجود صفحههای اینستاگرامی که در آنها بانویی محجبه ولی بدپوشش و متبرج به #خودنمائی و فخرفروشی زندگی لوکس خود مشغول است، #حیازدایی_از_جامعه است. قطعا با کم شدن حیا و ترویج جلوهگری اولین و مهمترین آسیب، متوجه #بنیان_خانواده میشود.
📍البته شاید بتوان ادعا کرد عدم برخورد با این رفتارها و مشروع جلوه دادن آن، عامل مهمتری در گسترش آسیب آن به خانواده و جامعه محسوب میشود. زیرا با مشروعیت بخشی به این رفتار و گسترش آن، #فرهنگ_عفاف_و_حیا در بخشی از معتقدان به حجاب کمرنگ میشود یا مفهوم عفاف، با یک تلقّی غلط و ناقص به نسل آینده منتقل میشود!
⚠️🚨 محجبههای متبرج، نسخهی عربستانی و ترکیهایِ حجاب
🔻 یکی دیگر از آسیبهای منتج از رفتار محجبههای متبرج در فضای مجازی عمیقتر شدن شکاف اجتماعی و فاصله طبقاتی است. این رفتارها که مروّج زندگیهای اشرافی، فخرفروشی، مصرفگرایی و برند بازی است، موجب سرخوردگی و احساس ناکامی در بخشی از زنان جوان و به ویژه #دختران_نوجوان اقشار ضعیف میشود.
🔻 حتی این حس محرومیت از «خوشتیپ» بودن به دلیل عدم توانایی خانواده در تهیه البسه و وسایل تبلیغ شده صفحات اینستاگرامی، ممکن است در زندگی دختران اقشار متوسط هم بحران ایجاد کند و البته وجود این حس محرومیت و داشتن فاصله طبقاتی با #شاخ_های_محجبه_متبرج در اینستاگرام قطعا در طول زمان باعث آسیبهای فرهنگی بسیار جدی میشود.
🔻 پدیدهی محجبههای متبرج که یک فرهنگ وارداتی غلط و کپی از #اسلام_آمریکایی مدل ترکیه و عربستان سعودی است، در پوششِ جذب دختران و زنان به حجاب، تبرّج و بیحیایی و بیغیرتی را دنبال میکند و مدلی است که فمینیستها از آن حمایت میکنند! به قلب مریض چشمچرانها دامن میزنند و بر آتش #گناه_زنای_ذهنی در جامعه میدمند!
📌 در آخر باید توجه کرد که ساده انگاری تبعات فعالیت محجبههای متبرّج در اینستاگرام و عدم موضعگیری علیه رفتارهای غیرشرعی و ضدفرهنگی آنها، هم از سوی اصحاب رسانه و هم از سوی متولیان فضای مجازی موجب ادامه شیوه غلط آنها میشود.
📛 اتفاق نامبارکی که مسؤولین و اصحاب رسانه میتوانند با اقدام مؤثر از پیامدهای آن یعنی #حیازدایی از بخشی زنان و دختران جوان و نوجوان مذهبی جامعه و همچنین عمیقتر شدن شکاف اجتماعی و فاصله طبقاتی بکاهند.
✍ نگارش انوشه میر مرعشی با اندکی دخل و تصرف
#تبرج_مقوم_بی_حیایی
#بی_غیرتی_عامل_تبرج
#بی_غیرتی_ریشه_بی_حجابی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان_مـذهـبــے ❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار 💠 #قسمت ۱ در پوست خودم نمیگنجم امروز عروسی من و قشنگ تری
قسمت اول " منو به یادت بیار "👆
💙 #ضحی
#قسمت 1
با قدمهای بلند از هواپیما خارج شدم و روی اولین پله ایستادم..
سرم رو بالا گرفتم و به شب این شهر خیره شدم...
با دم عمیقی ریه هام رو پر کردم و لبخند خسته ای روی لبهام نشست...
باز هم غربت اما اینبار با یک اسم جدید...
غربت جایی نیست که در اون به دنیا نیومده باشی و زندگی نکرده
باشی...
ممکنه جایی رو برای اولین بار ببینی و تو رو در خودش حل کنه
اونقدر که غریبگی از یادت بره...
غربت جاییه که آدمها، فکرها، حرف ها و رفتارها رو نشناسی...
آشنایی نبینی و روزگار رو به تنهایی سپری کنی...
آشنا هم کسی نیست که قبال دیده باشی یا به نام و نشان بشناسی... آشنا
اونیه که مثل تو فکر میکنه، مثل تو حرف میزنه و مثل تو عمل
میکنه...
حتی اگر هیچ وقت اون رو ندیده باشی... یا حتی اگر هیچ وقت اون رو
نبینی!...
بعد از تحویل گرفتن چمدون به سمت در خروجی فرودگاه راه افتادم...
با هر قدمی که برمی داشتم چشمهایی تعقیبم میکردند
چشمهایی سرد و بی تفاوت، متعجب، عصبانی، ترسناک یا حتی
ترسیده!
به هر شکلی که بود از فرودگاه خارج شدم و به نزدیک ترین تاکسی
آدرسم رو تحویل دادم و سوار شدم...
قطرات ریز بارون روی شیشه میگفت پاییز اینجا کمی زودتر شروع
میشه و چیز زیادی از مسیر عبور قابل مشاهده نبود...
که اگر هم بود چیزی جز ترافیک سنگین و چراغ ترمز ماشینها و دود
معلق در هوا قابل رویت نبود و باز هم من ترجیح میدادم مطالعه کتابی
که توی هواپیما پیش از پیاده شدن دستم بود رو ادامه بدم...
تقریبا چهل دقیقه بعد ماشین متوقف شد و راننده پیاده..
پیاده شدم و چمدونم جلوی پام قرار گرفت...
در سکوت کامل راننده رفت و من به دنبال آدرس دقیق تر از دور
پالکها رو وارسی کردم...
و رسیدم به یک ساختمان چند طبقه ی نمای سفید نه چندان کهنه که خانه
ی جدیدم بود...
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
💙 قسمت_2
البته نه همش بلکه فقط یکی از سوئیت هاش...
و البته بازهم نه تمام سوئیت بلکه فقط یکی از اتاقهای یکی از سوئیت
هاش..
با یادآوری این تراژدی با پایان باز نفس عمیقی کشیدم و شاسی چمدون رو فشار دادم تا دسته ش توی دستم قرار گرفت و راه افتادم سمت در ورودی که بیش از این خیس نشم...
به محض وارد شدن نگاه تنها فرد حاضر در سالن معطوفم شد...
خانم میانسالی که پشت میز رزوشن نشسته بود و منتظر بود که سر از
کار این غریبه ای که وارد قلمروش شده دربیاره...
خیلی منتظرش نگذاشتم. فوری رفتم جلو و توی چند قدمیش ایستادم:
_سالم...
خیلی خوشرو و متین جواب سالمم رو داد و دوباره منتظر شد...
لبخندی زدم:
_اشراقی هستم... تلفنی فکر میکنم با خودتون صحبت کردم اگر شما خانم بلر باشید...
دست دراز کرد:
_اوه بله... من بلر هستم خودم باهاتون صحبت کردم خانم اشراقی
درسته...
اگر اشتباه نکنم به طور مشترک سوئیت شماره سه رو اجاره کردید...
_ بله البته من یکم کارام ناگهانی پیش رفت و دیر اقدام کردم به همین دلیل برای پیدا کردن خونه به مشکل برخوردم اما الان اگر سوئیت یا اتاق مستقلی دارید با هزینه ی بیشتر من مشکلی ندارم که...
_نه عزیزم نسبت به دوهفته قبل که صحبت کردیم اوضاع تغییری
نکرده کماکان تمام سوئیت ها و اتاقها پر هستن... این یکی رو هم میشه گفت واقعا شانس آوردی که پیدا کردی...
_چطور؟
_صاحب این سوئیت سالهاست تنها اینجا زندگی میکنه و امسال هم فقط بخاطر مشکل مالی حاضر شد همخونه بپذیره...
لبخند جمع و جوری که زد حدسم رو تایید میکرد:
_امیدوارم که مشکلی باهم نداشته باشید یعنی نباید هم داشته باشید
متوجهید که؟
خیالش رو راحت کردم:
_بله نگران نباشید متوجهم...
✍🏻 نویسنده: شین الف
💙 قسمت_3
شروع کرد به توضیح دادن:
_اینجا یک سری قوانین داره که همش به رفاه خودتون کمک میکنه...
اینجا درب خروج راس ساعت شش صبح باز میشه و تا ده شب هم
بازه...
بین این ساعات تردد جز در موارد اورژانسی ممنوعه...در طول روز
هم صدای بلند موزیک،رفت و آمد پر سر و صدا،مهمان و مهمانی غیر
معمول و دعوا و داد و بیداد به هیچ وجه مشاهده نشه...
اون میگفت و من در تایید حرفهاش سر تکان میدادم...
باالخره رضایت داد و از روی صندلی ش بلند شد...
از بین دسته کلید های توی کشوی میزش یه کلید بیرون آورد و گرفت
طرفم...
دستم رو پیش بردم که بگیرمش که انگار چیزی یادش اومده باشه کلید
رو توی مشتش جمع کرد و دست من روی هوا معطل موند:
_خودم هم همراهتون میام...بفرماید...
و با دست به سمت پله ها اشاره کرد... راه افتادیم و همونطور که از پله
ها باال میرفتیم مجدد شروع کرد به توضیح دادن:
_واحد شما طبقه ی اوله...اینجا همه ی واحد ها به یک اندازه نیستن
فقط واحد های طبقه اول سوئیت کامل هستن که معموال خانواده ها
اجاره شون میکنن ولی همخونه شما بنا به دالیل شخصی سالها تنها اینجا زندگی کرده...
جلوی در شماره سه توقف کرد و زنگ در رو فشار داد...
هر دو منتظر، زوایای مختلف در رو بررسی میکردیم و من باز در
فکر این چالش جدید و ناشناخته...
چند بار عمیق نفس کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم....
خانم بلر دوباره زنگ در رو فشرد و اینبار با فاصله ی کمی در باز شد
و قامت دخترک خواب آلود و ژولیده ای در چارچوب در نمایان...
با اون لباس خواب و چشمهای پف کرده خیلی کارتونی و بانمک بود و
همین باعث شد لبخند روی لبم عمیقتر بشه...
البته اون برعکس من هیچ اثری از خوشحالی یا یک حس خوب از
دیدار اول توی نگاهش نبود! بلکه حجم نسبتا وسیعی از تعجب، خشم و
حتی تحقیر از عسلی های آشفته ی چشمهاش و نگاه نه چندان طوالنی
ش به سمتم ساطع شد...
سعی کردم لبخند از لبم نیفته و خانم بلر بی توجه به جو سنگین حاکم با
آرامش کامل مراسم معارفه رو شروع کرد:
_شبت بخیر ژانت... ایشون خانم اشراقی هستن همخونه ی ایرانی
شما...
بعد رو کرد به من:
💙 قسمت_4
_ایشون هم ژانت همخونه شما که فرانسوی الاصله ولی سالهاست که
اینجا زندگی میکنه... امیدوارم هیچ مشکلی با هم نداشته باشید و
دوستانه و مسالمت آمیز کنار هم زندگی کنید
این جمله اخر بیشتر از اینکه یک آرزو باشه یک دستور بود و من
داشتم به امکان اجرای این دستور فکر میکردم...
خانم بلر هم متوجه وخامت اوضاع بود بنابراین سخن رو کوتاه کرد:
_خب دیر وقته من دیگه میرم که به استراحتتون برسید خصوصا شما
که مسافر هم بودید...شبتون بخیر...
زیر لب شب بخیری گفتم و با نگاهم تا روی پله ها بدرقه ش کردم...
بعد برگشتم طرف در و با لبخند خیلی کوچیکی گفتم:
_سلام...
واضح بود که جواب نمیده برای همین منتظر جواب و خوش آمدگویی
ش نشدم و با چمدون حرکت کردم به سمت در طوری که مجبور شد از
جلوی در کنار بره و من وارد شدم..
چند قدم جلوتر ایستادم و چمدون رو رها کردم وتوی ظاهر خونه دقیق
شدم...
شاید کمتر از چند ثانیه بعد جسم آتیشینی به سرعت از کنارم رد شد و
وارد اتاقش شد و در رو هم نسبتا محکم بست...
لبخند محوی زدم...
حداقل مشخص شد اتاق من کدومه...
سوئیت کوچیک و جمع وجوری بود. معماری خونه چنگی به دل نمیزد
و البته دکور شلخته و کم نورش هم مزید بر علت چنگی به دل نزدنش
شده بود! اما همین که آشپزخونه و پنجره داشت جای شکرش باقی
بود...تصمیم گرفتم فردا دستی به سر و روی این خونه بکشم... تا
شروع هفته جدید و تشکیل کلاسها چند روزی وقت داشتم...
شاید همخونه هم از اینکارم خوشش بیاد و کمتر ناراحتی کنه...
چمدون رو بلند کردم و وارد اتاق خودم شدم...
وسایل هام قبل از خودم رسیده بودن و بی هدف وسط اتاق خواب رها
شده بودن...
هرچند خیلی خسته بودم ولی باید شروع میکردم به تمیز کاری و مرتب
کردن اتاق چون جایی برای استراحت نبود... لباس عوض کردم و
مهیای گردگیری شدم... سعی می کردم در سکوت کامل کار کنم که
همخونه اذیت نشه...
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#مدیریت_فرزندان_در_فضای_مجازی ۶ ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز پنجشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
امام زمان عج_116.mp3
8.9M
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۱۶
مُردن کم است....
من هزاااار جان میخواهم،
شبیهِ هزار اسماعیل
پیشِ پایِ آمدنت جان دهـــم ......
@ostad_shojae
مطلع عشق
🌹قسمت 8⃣ 🍃ملیکا از جا بر می خیزد و به سوی پنجره می رود، نگاهی به آسمان می کند. 🍃او با خود سخن
✨🌼 #آخرین_عروس
#قسمت ۹
✨روز ها میگذرد و او در انتظار وصال است امشب فکری به ذهن ملیکا میرسد او باید حرف دلش را به حسن بگوید. او تا کی می خواهد در هجران بسوزد؟ باید از محبوبش بخواهد او را پیش خود ببرد.
✨رویای امشب فرا میرسد حسن علیه السلام به دیدار او می آید ملیکا سر به زیر می اندازد و ارام میگوید :
_آقای من! اهمه دنیا دیدار شما مرا بس است اما می خواهم بدانم کی در کنار شما خواهم بود.
_به زودی پدر بزرگ تو سپاهی را برای مبارزه با لشکر اسلام می فرستد گروهی از کنیزان همراه این سپاه می روند. تو باید لباس یکی از این کنیزان را بپوشی و خودت را به شکل آنها در اوری.
_سر انجام این جنگ چه میشود؟
_در این جنگ مسلمانان پیروز می شوند و همه سربازان و کنیزان رومی اسیر می شوند. مسلمانان ،کنیزان رومی را برای فروش به بغداد می برند وقتی تو به بغداد برسی من کسی را به دنبال تو خواهم فرستاد تو در آنجا منتظر من باش.
✨ملیکا از شوق بیدار میشود اکنون او باید پای در راه بنهد و به سوی محبوب خود برود.
🍃براستی او چگونه می تواند از این قصر بیرون برود. ملیکا فکر میکند به یاد یکی از کنیزان قصر می افتاد که سالهاست او را میشناسد، ملیکا می تواند به او اعتماد کند و از او کمک بخواهد.
🍃🍃ملیکا با کنیز صحبت کرده است و قرار شده است که او برای ملیکا لباس کنیزها را تهیه کند. همه چیز با دقت برنامه ریزی شده است.
🍃خبر میرسد که سپاه روم به سوی سرزمین های مسلمانان می رود همه برای بدرقه سپاه در میدان اصلی شهر جمع شده اند.
🍃قیصر پرچم سپاه را به دست یکی از بهترین فرماندهان خود میدهد و برای پیروزی خود دعا میکند.
🍃سپاه حرکت میکند اما ملیکا هنوز اینجاست. کنیز رو به ملیکا می کند و میگوید :
_مگر قرار نبود همراه آنها بروی.
_صبر داشته باش ، من فردا از شهر خارج میشوم امروز نمی شود همه شک می کنند.
فردا فرا میرسد ملیکا هوس طبیعت کرده است و می خواهد به دشت و صحرا برود.
قسمت 0⃣1⃣
فردا فرا می رسد ملیکا هوس طبیعت کرده است و می خواهد به دشت و صحرا برود .
او با همان کنیز مورد اطمینان از قصر خارج می شود. چند سواره نظام آماده حرکت هستند .
آنها حرکت می کنند، ملیکا راه میانبری را انتخاب می کند تا بتواند زودتر به سپاه برسند ،آنها با سرعت می روند .
نزدیک غروب می شود ،سپاه روم در آنجا اطراق کرده است. ملیکا می خواهد سپاه روم را ببیند و سربازان را تشویق کند .
او ابتدا به خیمه رومیان می رود . آنها مشغول آشپزی هستند و حواسشان نیست و باور نمی کنند که دختر قیصر روم به این بیابان آمده باشد .
ملیکا داخل خیمه ای می شود و سریع لباسی را که همراه دارد به تن می کند. دیگر هیچ کس نمی تواند او را شناسایی کند . او شبیه کنیزان شده است .
او از خیمه بیرون می آید ، یکی از کنیزان صدایش می زند که در آشپزی به او کمک کند .
هوا دیگر تاریک شده است . چند سربازی که همراه ملیکا بودند خیال می کنند که ملیکا امشب می خواهد در اینجا بماند .
صبح سپاه حرکت می کند ،آن سرباز ها هر چه منتظر می شوند از ملیکا خبری نمی شود، نمی دانند چه کنند . به هرکس می گویند دختر قیصر روم کجا رفت همه به آنها می خندند و می گویند: شما دیوانه شده اید ؟ دختر قیصر روم در این بیابان چه می کند ؟
سپاه پیش می رود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیک تر می شود.
🌹قسمت 1⃣1⃣
🌺 در جستجوی ملکه ی ملک وجود
* بشر انصاری خادم امام هادی علیه السلام (سامرا)
بشر _شما اینجا چیکار می کنید؟ چرا در اینجا خوابیده اید؟
_ما نیمه شب به اینجا رسیده ایم. چاره ایی نداشتیم باید در اینجا می ماندیم.
-من خیلی دوست داشتم شما را به خانه می بردم ،اما...
_خیلی ممنون
مسافر تعجب می کند، بشر که خیلی مهمان نواز بود، چرا می خواهد او را اینجا رها کند و برود ؟
حتما برای او کار مهمی پیش امده که اینقدر عجله دارد خوب است از خودش سوال کند.
_مثل اینکه شما می خواهید به مسافرت بروید ؟
_آری من به بغداد می روم
_برای چه؟
_امام هادی علیه السلام به من ماموریتی داده است که باید آن را انجام بدهم .
_آن ماموریت چیست؟
_من دیشب خواب بودم که صدای در خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم دیدم فرستاده ای از طرف امام هادی علیه السلام است. او به من گفت که همین الان امام می خواهد تورا ببیند.
_امام با تو چه کاری داشت ؟
_سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید. وقتی نزد امام رفتم سلام کردم و نشستم.
امام به من فرمودند:
" شما همیشه مورد اطمینان ما بوده اید. امشب می خواهم به تو ماموریتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد. "
_بعد از آن چه شد ؟
_امام نامه ای را با کیسه ای به من داد و به من گفت در این کیسه ۲۲۰ سکه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه های کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم.
مسافر با شنیدن این خبر به فکر فرو میرود.
امام و خریدن کنیز؟ در این کار چه افتخاری وجود دارد؟ چرا امام به بشر گفت که این ماموریت برای تو افتخاری همیشگی خوهد داشت؟
_به چه فکر میکنی؟ مگر نمی دانی امام هادی علیه السلام می خواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟
_یعنی امام حسن عسکری تا به حال ازدواج نکرده است ؟!
_نه مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود؟
_یعنی این کنیزی که شما به خریدنش می روید قرار است همسر امام حسن عسکری بشود ؟
_آری درست است او امروز کنیز است، اما در واقع ملکه هستی خواهد شد .
براستی که این ماموریت مایه افتخار است ..
🌟ادامه دارد...
شنبه ها ـ سه شنبه ها در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh