چیکار کنیم صفحه #اینستاگرام هک نشه؟
📌 گفتیم که مسئول امنیت پیج و هکر اینستاگرام و ... یک شوخی بیش نیست و از ناآگاهی مردم سواستفاده و کسب در آمد میکنن. با چند روش ساده زیر کاملا میتونید خودتون صفحه اینستاگرام رو امن کنید!
1️⃣ انتخاب رمز پیچیده از حروف بزرگ و کوچک، اعداد و علائم مثل: v4%qG=j#5QWwn+aW
📍 از این سایت میتونید
https://passwordsgenerator.net پسورد بسازید (حتما جایی رمز رو یادداشت کنید که فراموشش نکنید)
2️⃣ ثبت ایمیل و شماره موبایل در قسمت Edit صفحه.
3️⃣ یکی از قدم های مهم دیگه جهت افزایش امنیت پیج، این هستش که سرویس لوکیشن (موقعیت مکانی) خودتون رو در اینستاگرام خاموش کنید.
4️⃣ تایید دومرحلهای اینستاگرام را حتما فعال کنید: به قسمت Settings و بعد Privacy and security برید. حالا Two-Factor-Authentication را انتخاب کنید و در صفحه بعد get started را بزنید. از این بعد هرکسی بخواد وارد صفحه شما بشه، یک کد به خط تلفن شما میاد و فقط با وارد کردن اون کد میشه لاگین کرد
5️⃣ از برنامههای غیررسمی اصلا استفاده نکنید و حتما با برنامه اصلی اینستاگرام وارد بشید
❣ @Mattla_eshgh
🎞 همهی جنجالهای «ماتریکس ۴»، فیلمی که مردم دوست ندارند!!
🔻 #فیلم_شناسی | برادران واچوفسکی در صحبتهایی عجیب گفتند ماتریکس را به عنوان اعتراض به محدودیتهای گرایشات مختلف جنسی و همجنسبازی ساختند!!
❌ نتفیلیکس به عنوان مبلغ و پرچمدار +Lgbt از این سخنان حمایت کردند
#تمدن_نکبت
#قبیح_شناسی
❣ @Mattla_eshgh
#سواد_رسانهای
🎞رسانه به شما قدرت ادراک می دهد و شما با درکتان در واقع زندگی می کنید.
✅اما چند پیشنهاد برای #قوی شدن:
1️⃣ بدبین باشید!
رسانه دشمن را خوب رصد کنید و کلا بدبین باشید. فراموش نکنید که دشمن حتی یک خبر ساده برای اطلاع رسانی صرف و خیرخواهی شما منتشر نمیکند. هر انتخابی برای آنها قطعهای از پازل ماموریتشان است. باچشم باز؛ اما بدبین.
2️⃣ گِرد ببینید
گِرد یعنی چند بُعدی. مسائل را تک ساحتی نبینید. قدیمها خبرنگار خوب را میگفتند خبرنگار تخصصی. اما الان فقط اقتصاد و هنر بدانید، دور میخورید. تخصصی باشید؛ اما جامع. بین رشتهاش تحلیل کنید. مسائل امروز بسیار نیازمند تحلیل چند وجهی است.
3️⃣ گعدهای نباشید
برخی گعدهای اند؛ یعنی فقط خودشان و رفقا و هم فکران شان. سعی کنید با حلقه های بیشتری از مردم و مخاطب ارتباط بگیرید. همه رنگ های اجتماعی را ببینید و برایشان بنویسید و دلسوزی کنید. مخاطب عیال الله است.
4️⃣ عمیق ببینید
مگس چشم دارد و می بیند و یک عالم هم می بیند. فرق شان چیست؟ در کیفیت دیدن. خوب ببینید. یعنی چی؟ عمیق ببینید. لایه های عمیق تر از سطح. چه کنیم؟ هم تخصصی ببینید و هم الهی و دینی. زیاد مطالعه کنید و با اهل علم حشرونشر داشته باشید.
5️⃣ هیجانی نشوید
تحت هیچ عنوان و با هیچ بهانه ای هیجان زده نشوید. حجت داشته باشید؛ برای نوشتن و توزیع و حتا لایک و فالو کردن و نکردن. به اسم انقلابی گری و عدالتخواهی و مطالبه گری و نقد و غیره هیجان زده نشوید. شبکه اجتماعی فوران هیجان های کاذب است.
6️⃣ عصبی نکنید
رحما بینهم باشید. تیزی و تندی کلام و متن را بگذارید برای دشمن. خودی را نقد کنید اما عصبی نکنید. این معیار ساده را فراموش نکنید؛ مخاطب تان ولو مخالف، با متن شما عصبی نشود. تنها وادار به تامل شود، ولو قبول نکند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_327 فوری کوله هامون رو زمین روی رختخواب ها فرود آوردیم و کتایون انگار تازه یادش اومده باشه آه
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈
💙 #ضحی 💙
#قسمت 328
ژانت بی هوا دوربینش رو توی دست گرفت و برای گرفتن عکس اسفند دود کنی که روی پیشخوان یک موکب کنار سینی پر از استکانهای چای جا گرفته بود و دود اگزوتیک و جالبی ازش بلند بود روی زانو نشست
رضا که تابحال این حرکت همیشگیش در مواجهه با سوژه رو ندیده بود متعجب بهش خیره شد اما زود نگاهش رو گرفت و رو به من گفت:
میتونی این عکسایی که رفیقت میگیره رو ازش بگیری با نام خودش برای آلبوم اربعین استفاده کنیم؟!
_میگم بهش ببینم چی میگه
...
بعد از نمازی که توی فضای بیرونی موکب روی زمین موکت شده با هوای خوش دم غروب خوندیم، مقابل موکب ایستادیم و رضا مشغول توضیح به ما شد:
الان عمودِ ۵۵۰ هستیم
دقیقا بهترین جاست که خانمها ۵۰۰ عمود با ماشین جلو برن چون آقا سبحان همون اطراف یه رفیق عراقی داره سالهای قبل باهاش آشنا شده خونه راحتی داره میتونید تا فردا بعد از ظهر اونجا استراحت کنید تا ما بهتون برسیم
ژانت پرسید:
یعنی واقعا نمیشه تمام مسیر رو پیاده رفت؟
رضا دلسوزانه گفت:
بار اول نه نمیشه خیلی اذیت میشید
بعدم انقدر زمان نداریم
کتایون که انگار رگ فمنیستیش ورم کرده بود گفت:
چه فرقی میکنه ما هم مثل شما که میخواید پیاده بیاید
چرا نتونیم؟
ما هم سریع راه میریم
من که میتونم!
رضا درمانده گفت: نگفتم نمیتونید گفتم سخته
زمان نیست
من یه نذری دارم بخاطر اون میخوام تمام راه رو حتما پیاده بیام و بچه ها هم میخوان باهام بیان
ولی برای شما سخت میشه چرا میخواید خودتونو خسته کنید؟
احسان چند قدم جلو اومد:
چی شده رضا چرا راه نمیفتی؟
اشاره ای به کتایون کرد:
ایشون میگن نمیخوان با ماشین برن دوست دارن تمام مسیر رو پیاده بیان
احسان که انگار کتایون رو بهتر شناخته بود راحت گفت:
کسی به توانمندی های خانوما شک نداره
ولی اینکار الان مقدور نیست چون زمان کافی نداریم
میشه ازتون خواهش کنم از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید؟
کتایون یا غرور تمام سر تکون داد:بله
احسان هم خیلی جدی گفت: پس لطفا از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید!
کتایون لبخندش رو خورد و سرتکون داد:
باشه فقط بخاطر بقیه وگرنه من میتونستم تنها تمام این مسیر رو پیاده بیام نیاز به همراه هم نداشتم!
احسان رو به رضا گفت: بریم دیگه دیر شد
سبحان خودش ماشین میگیره
رضا با نگاه گرمش خداحافظی کرد ولی همین که راه افتادن کتایون بی هوا گفت: چمدونم
احسان ایستاد و نگاه مظلومانه ای به چرخ کرد: یعنی بازش کنم؟
کتایون انگار دلش سوخته باشه کوتاه اومد: نه
چیزی ازش نمیخوام
گفتید فردا میرسید دیگه
ممنون که میاریدش
احسان خواهش میکنمی گفت و هردو با سرعت خودشون رو به حسین و سبحان و حنانه که چند قدم دورتر ایستاده بودن رسوندن و با خداحافظی راه افتادن
سبحان و حنانه نزدیک ما شدن و سبحان با دست به جاده اشاره کرد:
بریم اون سمت که من یه ماشین بگیرم
*
توی ون از پنجره به بیرون خیره شده بودیم و عمودها و موکب هایی که به اجبار با سرعت پشت سر میگذاشتیم رو تماشا میکردیم و ژانت با حسرت میگفت کاش میشد قدم به قدم جاده رو طی کرد...
عمود ۱۰۶۰ پیاده شدیم
سبحان با تلفنش تماسی گرفت و چند دقیقه بعد مرد میانسال دشداشه پوشی به دنبالمون اومد
با سبحان احوال پرسی کرد و راه افتاد و ما هم پشت سرش
از مسیر جاده اصلی خارج شدیم و از کوچه های فرعی وارد محله ای شدیم
وارد یکی از کوچه ها شدیم و جلوی خانه ی بزرگ و قدیمی اون مرد ایستادیم
در رو باز کرد و وارد شدیم
با سبحان خداحافظی کردیم و وارد منزلی که برای خانمها آماده شده بود شدیم
رضوان و حنانه که با صاحبخانه آشنا بودن حسابی و حال و احوال کردن و بعد ما رو توی پذیرایی نشوندن تا شام بیارن
خسته کوله ها رو به زمین گذاشتیم و کنارشون نشستیم
باد قوی کولر گازی گرمای چند ساعته رو از تنمون میگرفت و بجاش لرز شیرینی هدیه میکرد
مشغول حرف زدن درباره هوا و مسافت باقیمانده تا کربلا و رسیدن بقیه بودیم که زن نسبتا مسن صاحبخانه با دو دختر جوان که رضوان گفت دختر و عروسش هستن، با دو طبق از راه رسیدن
داخل طبق بسته های آب سرد، کتلت، نان محلی عراقی، سبزی خوردن و خرما با حوصله و سلیقه چیده شده بود و رنگ آمیزی سینی اشتها رو دوچندان میکرد
ژانت متعجب با دست یک خرمای تر برداشت و نزدیک صورتش برد: این چیه؟ خرماست؟
خانم صاحبخانه که بالای سرمون ایستاده بود تا مایحتاجمون رو تامین کنه و به خواهش ما برای نشستن گوش نمیداد فوری گفت:غذا باب طبع نیست؟
رضوان جواب داد:نه اینطور نیست
این دوستمون اولین باره که به عراق میاد این خرماهای تر رو ندیده تاحالا
براش جالب بود
زن که همسن و سال مادرم بود و رضوان خاله صمیمه خطابش میکرد نشست و توی چهره ی ژانت دقیق شد:
ایرانی نیستن درسته؟
به نظرم انگلیسی حرف زد
اهل کجایی دخترم؟