🔻بازگشت به ایران
🍃 «به ايران آمدم، و اتاقي در خيابان مهدي خان، رو به روي بلورسازي، نزديك ميدان
شاپور، براي سه نفرمان يعني خودم، عمو و مادربزرگ شما كرايه كردم.براي يافتن كار
به هر اداره يي كه مراجعه مي كردم، مي گفتند ما به شما احتياجي نداريم .حدود سه ماه
گذشت، و من هيچ كاري پيدا نكردم.باز همان مشكلاتي،كه در بيروت، با آن دست به
گريبان بوديم، داشت خودنمايي مي كرد. نگران پرداخت اجاره خانه بودم .نمي خواستم
مادرم را ناراحت كنم، اما بالاخره دلم را به دريا زدم! و يك شب موضوع را به مادر
گفتم، كه نتوانسته ام كاري پيدا كنم.
خانم از من پرسيدند:
- پس صبح مي روي شب مي آيي،كجا كار مي كني؟ گفتم:
- من هيچ كجا كار نمي كنم.من دائم به دنبال كار مي گردم «. بالأخره مادرم
فكري كردند، و به من گفتند:
بهتر است بروي پيش آقاي نصر السلطان ( آقاي عسگري، نوه ي دايي مادري
ما)، كه هم در ديوان عالي كشور، و هم در وزارت دارايي، خيلي نفوذ دارند، او
دستس باز است، و حتما به توكمك مي كند.
« من هم اطاعت كردم، و نزد آقاي نصر السلطان رفتم . شخص بسيار مهربان، دقيق و
موقري بود . وقتي برايشان توضيح دادم، چه تحصيلاتي كرده ام، خيلي تحتتاثير
قرارگرفتند، و به من گفتند:
- چرا نمي روي يك كار آزاد راه بينداري : با اين همه معلومات حيف است به
كار دولتي گرفتار بشوي، برو كارخانه يي براي خودت درست كن و مستقل
باش .
«به ايشان گفتم:
- كار آ زاد احتياج به سرمايه دارد .
«ايشان گفتند:
- اين حرف ها چيست كه شما مي زنيد؟ برو نزد پدرت، و هرچه مي خواهي از او
بگير . وقتي كسي چنين پدر ثروتمندي دارد، كه ديگر نگران پول و سرمايه نبايد باشد .
پدر شما، آقاي معز السلطنه از ثروتمندان كشور است . نزد او برو و مشكلات و مسائل
خود را بيان كن، و هدف خود را، براي راه انداختن كار آزاد به او بگو، و از ايشان
كمك بگير.
🍃 «اول فكركردم، شايد صلاح نباشد، ولي بعد تصميم گرفتم، راهنمايي فرد با تجربه يي
مئل نصر السلطان را،گوش بدهم . به خودم گفتم « : شايد بعد از اين همه سال، اوضاع
عوض شده باشد « . بالاخره پدر بود، و طبيعي بود كه مي تواند به داد فرزندش برسد . آن
وقت ها پولدارها، يعني اعيان تهران، زمستان ها در قشلاق و تابستان ها در ييلاق به سر
مي بردند . منزل زمستاني آقاي معز السلطنه، در سه فصل سال، در باغ بزرگ خيابان
بود، و فصل تابستان را در تجريش، چهار راه حسابي به سر مي برد؛ كه هواي بسيار
خوبي داشت، و هنوز باغ ها را نابود نكرده بودند، تا جاي آ ن همه زيبايي را، برج هاي
زشت سيماني بگيرد . زيرا دره ي مقصود بيك، محل عبور نسيم توچال بود. از طر يف
چون رودخانه مقصود بيك، هم از آن جا مي گذشت، معروفيت و شهرت ويژه يي
داشت.
« فصل تابستان بود، و پدرم در باغ ييلاقي خود، در تجريش به سر مي بردند،كه به سراغ
ايشان رفتم . تمام مدتي كه در راه بودم، يعني فاصله ي تهران تا تجريش را، كه آن
وقت ها راهي نسبتا طولاني هم بود، با خود فكر مي كردم . شايد بعد از اين همه سال،
اوضاع خوب شده باشد . خودم هم حالتي بين كنجكاوي و دلهره، براي ديدن پدرم داشتم .
دائم با خودم فكرمي كردم « : بالاخره پدر هست، و مسلما دلش مي خواهد مرا ببيند » .
تصور مي كردم، هر چه باشد احساس پدري، چيز ديگري است . با اين همه نمي توانستم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن :
خيابان امام فعلي، محل دانشكده افسري، روبه روي مجلس
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃دودلي را، كه در ته ذهنم وجود داشت، از خودم دور كنم . با اين فكر و خيال ها، به پل
تجريش، مقصود بيك، چهار راه حسابي، و منزل پدر رسيدم . وقتي در زدم باغباني،
حاجي محمد زاهدي، كه مردي ميانسال و نسبتا خوش رو بود، و قد متوسط و چشماني
خوش و چهره يي گلگون داشت، در را به رويم بازكرد.
«پرسيد : شما كي هستيد، و چه كار داريد؟
« طبق رسم آن زمان، خودم را محمودخان، پسر آقاي معزالسلطنه معرفي كردم . البته اين
را بايد اضافه كنم، كه لباس وكلاه من كاملا فرنگي مĤب ( اروپايي)، و لهجه ي من
چيزي بين عربي، فارسي و فرانسه بود، و مسلما نه تنها حاج محمد، بلكه هر شخص
ديگر را، كمي متعجب مي كرد.
«باورش نشد، كه من خودم را پسر ارباب او، معرفي كرده باشم. گفت : همين جا
صبركنيد.
«در را بست و رفت، و بعد از نيم ساعتي ( كه ديگر داشت حوصله ام هرمي رفت، و
نااميد هم مي شدم)، پيشكار پدرم، كه جوان تر وكمي صورت و دهانش كج بود،كمي
هم موهايش ريخته بود، و زرنگ و با هوش و جست و جوگر، به نظر مي رسيد، در را
بازكرد.
«دوباره خودم را معرفي كردم . اما خيلي محكم تر . با لبخندي خاص، گفت : بله بله شما
بايد يكي از پسرهاي آقا باشيد، كه در خارج ازكشور بوديد؟ گفتم بله . فورا گفت : بله
🍃من فورا شناختم، دلم گواهي داد . ضمنا از ابروان پهن شما هم پيداست، كه فرزند آقا
باشيد ! دست مرا گرفت كه ببوسد، دستم راكناركشيدم.
« گفت : قربان، من غلامعلي عسگري ( معروف به غلامعلي خان) نوكر شما هستم . با اين
كه سواد ندارم، ولي تمام كارها و حساب و كتاب آقاي معز السلطنه را، اداره مي كنم .
من درباره ي شما مطالبي را، از آقا و سركار خانم همدم الاوله، شنيده ام . در خدمت
هستم . تشريف بياوريد.
«معلوم بود،كه خيلي سياستمدار است . بهتر است بگويم خيلي كار كشته و محتاط بود .
وقتي مرا به داخل راهنمايي مي كرد، يك كلمه بروز نداد،كه چيزهايي را مي داند، و
اصلا نگفت كه ورود مرا قبلا به پدرم، خبر داده است.
« از داخل در چوبي بزرگ سبز باغ، كه مخصوص عبور كالسكه و اتومبيل بود، يك درِ
كوچك باز شد و من وارد شدم . غلامعلي خان از پشت سرم مي آمد . مرا با دست به
طرف ساختمان اصلي، كه در وسط باغ قرار داشت، راهنمايي كرد . مرتب با كلماتي
مثل خوش آمديد! سر افراز فرموديد! برخورد خوب و پذيراي خودش را، نشان مي داد .
موقعي كه به پايين پله هاي بزرگ سنگي ساختمان رسيدم، پدرم، بالاي پله هاي
ساختمان منتظر ايستاده بود.كاملا معلوم بود، كه قبلا توسط غلامعلي خان از آمدن من،
مطلع شده بود . پيژاما و روي آ ن روبدوشامبر بسيار زيبا و با شكوهي، به تن و سيگاري
به لب داشت.
ادامه دارد ....
مطلع عشق
🛑تاکید رهبر انقلاب برای مقابله به مثل با جنگ ترکیبی دشمن ( جنگ هیبریدی) 🔻فرمانده کل قوا صبح امروز
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#آغوش_درمانی ۶
🙏 آغوش درمانی ، همواره عاری از جنبه جنسی و شهوانی است.
آغوشی که برای حمایت ، دلداری ، همدردی و قوت قلب ، عرضه میشود ، با هم آغوشی که به قصد معاشقه یا لذت جنسی است ، کاملا متمایز است.
✨آغوش امری پاک ، مقدس و دارای حرمت است.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_هشتم 💠پسره اومده میگه رفتم خواستگاری خواهر رفیقم،
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_نهم
⭕️اقسام دیدنها👇
دو روش کلی هست برای دیدن 😍
1⃣⏮ عدهای به نمایندگی پسر میرن میبینن، الان هم هست که پسری به خواهر و مادرش میگه برید برای ما دخترو ببینید
خب میرن میبینن🤔
📌نکته اخلاقی: کار درستی نیست که آدم خانوادشرو برای #انتخاب بفرسته، انتخاب رو باید خود پسر بکنه
نظرهای دیگران رو باید رعایت کنه این بحثش جدا، اما اینکه بعضی از پسرها میگن ننه برو برای ما یه زن بگیر، یعنی چی⁉️⁉️
یه پیرهن میخوای بخری نمیگی برو بر من بخر بعد میگی برو هر کس که دوست داری خودتون برید بگیرید 😳
حرفه ها، بعضی وقتها میگن احترام گذاشتیم مثلاً هر کس مادرم خوشش بیاد همون رو دوست دارم
واقعاً اینجوره❓
نخیر، فردا این میره انتخاب میکنه میاد میبینه که دردسرهای زیادی داره، اینش اونجوره یا اخلاقش اینطوره خلاصه مشکل داره😔
ننه اصلاً تو چرا رفتی این زنرو بر من گرفتی❓
چرا چشمتو باز نکردی❓
من بچه بودم عقلم نمیرسید شما چرا❓ و....
خیلی راحت #بیادبیها و مسائل دیگه شروع میشه
به من چه من اصلاً نمیخوام ❌
💠تو هر مرحلهای ممکن بزنه زیرش، پس اصلا کار درستی نیست که #دیگران برن انتخاب کنن🤦♀
بلکه دیگران فقط باید در حد پیشنهاد اولیه و معرفی پیش برن✅
بقیه کارو باید پسر پیش بره البته از رای و نظر دیگران خیلی باید استفاده کنه 👌
📍برای دیدن هم میفرستن، مادره میگه رفتیم دیدیم دختر خوبی بود و ظاهرشم خوب بود
معمولاً در اکثر مواقع نظرشون خوبه
اما این باید فقط تا همین حد باشه و به عنوان یک نظر و تایید اولیه تلقی بشه همین ✅
در بعضی مواقع هم پیش اومده خانواده انتخاب کردن بعد نظر پسر نه بوده و گفته انتخاب شما انتخاب دقیقی نبود و من خوشم نمیاد ازش
خود پسر باید #توجه کنه و #بپسنده
👌🍃
ولی معمولاً نظر مادر و خواهر برای پسر حجّت هست و میگه شما پسندیدید منم میپسندم👩❤️👨
هرچند بعداً تو خواستگاری میره میبینه و میتونه نظر بده
و همچنین در اندام، اینها قابل توجه هستش🚶♀
🔅برا همین هم، به دخترها سفارش میشه که چادرشون رو کاملاً باز بگذارند، که پسر با قیافهی بدون چادر با آنها آشنا بشه.
🔰✅هم خود پسر باید به این نکته دقت بکنه که مثلاً اون موقع که من دیدم با چادر دیدم خیلی زیبا بود.
خب حالا مثلاً نه، خیلی زیبا نیستش.
این اشتباهها میتونه به هرحال لطمه بزنه به دو طرف.↪️🚫
این هم در مورد دیدن.
یک صلوات ختم کنین (اللهم صل علی محمد و آلمحمد و عجل فرجهم)
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
سیدهاشم حداد:
ما باید به اطفال خود احترام بگذاریم و به آنها، بزرگ بنگریم؛ زیرا آنها بزرگ هستند؛ ولی ما ایشان را خُرد میپنداریم.
نفس طفل همچون مغناطیس است. طفل گرچه زبان ندارد؛ ولی درک میکند. اگر روح طفل در دوران کودکی در محل معصیت برده شود، آن جرم و گناه او را آلوده میکند و اگر در محل ذکر و عبادت و علم برده شود، آن پاکی و صفا و علم را به خود جذب میکند...
📚روح مجرد، ص۹۵
@dotakafinist1
#فرزندپروری
#نسل_سازی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃من فورا شناختم، دلم گواهي داد . ضمنا از ابروان پهن شما هم پيداست، كه فرزند آقاباشيد ! دست مرا گرفت
#استاد_عشق
#قسمت نوزده
🍃 به محض اين كه از پايين پله ها او را ديدم، سلام كردم، و با حالت خوشحالي، شايد
بهتر است بگويم ذوق زده، و طبق معمول هر فرزندي، كه مدت بسيار زيادي پدرش را
نديده باشد، شروع كردم از پله ها بالا رفتن، كه ايشان را ببوسم . بعد از اين كه جواب
سلام خشك و بسيار سريعي داد، از همان بالاي پله ها، ولي بسيار سريع گفت :
بگو بگو
محمود . بگوچه مي خواهي؟ بگو؟ چرا بالا مي آيي؟ من هنوز
گوشهايم خوب مي شنود، خيلي هم خوب مي بينم . از همان جا بگو.
« يعني بايد از همان پايين، حرف را مي زدم . و نبايد به طرف ايشان مي آمدم، و نزديك
شان مي شدم . چون ديدم كه به من اجازه بالا آمدن از پله ما، و رفتن به داخل خانه را
نداد، فكركردم بهتر است خودم را بيش تر، معرني كنم . از موفقيت هايم بگويم، تا او
بهتر بداند كه با آدم معمولي رو به رو نيست، و ديگر فرزندش، درس خوانده است.
«ابتدا اشاره يي به موفقيت هاي تحصيلي ام كردم، و شروع كردم تندتند به صحبت در
مورد مداركم.
«طبيعي بود،كه او به عنوان پدر مي بايد، براي آگاهي از موفقيت هاي تحصيلي من،
مشتاق و علاقه مند باشد، و بخواهد بداند كه طي اين سال ها، چه موفقيت هاي
خوبي،كسب كرده ام.
« شروع كردم برايش رشته هاي تحصيلي يي را كه خوانده بودم، توضيح دادم . بعد از
گفتن دو يا سه رشته ي تحصيلي، ديدم پدرم چهره اش درهم رفت . اخمي كرد، و ديگر حوصله نكرد به حرف هايم گوش بدهد . با صداي نسبتا بلندي، دستش را كه سيگاري
بين انگتش بود، به طرف من بلند كرد وگفت : تحصيل كرده يي كه كرده يي . هر چه
خوانده يي، خوانده يي . مگر براي من درس خوانده يي؟ براي خودت خوانده يي . مگر
مي خواهي علامه ي دهر شوي؟ يكي از اين ها هم برايت زياد است!
«با كمال تعجب دريافتم، نه تنها خوشحالش نكرده ام، بلكه اصلا جاي اين حرف ها
نيست . بايد خيلي سريع، به سراغ اصل مطلب مي رفتم خواسته ي اصلي ام را، مطرح مي
كردم . چون ممكن بود، دستور بدهد، ديگر مرا راه ندهند . چشمم به غلامعلي خان افتاد،
كه دستش را به حالت احترام، جلوي سينه جمع كرده بود . سرش راكاملا خم كرده بود،
و خيس عرق شده بود . به نظرم رسيد،كه او هم شگفت زده شده است . و البته، خجالت
هم كشيده بود . و به قول خودش، كه بعدها هم برايم تعريف كرد، به حالت سكته افتاده
بود.
« فورا صحبتم را عوض كردم، و اين طور ادامه دادم : بنده بررسي كردم، و متوجه شدم
كه با قدري سرمايه مي توانم كار آزادي، براي خودم راه بيندارم تا خودم، مادرم و
برادرم را تا كارش راه بيفتاد، اداره كنم . يعني تا موقعي كه برادرم، بتواند مطبي در
تهران بازكند . براي انجام دادن اين كار، جنابعالي موافقت بفرماييد، تا 800 تومان به
عنوان يك سرمايه مختصر، به من قرض بدهيد، با اين پول يك كارخانه ي چوب بري،
درست خواهم كرد، چون در اين جا كارخانه ي چوب بري وجود ندارد، و نجارها
الوارهايشان را، با اره مشاء ( دوطرفه) مي برند، الوارها صاف در نمي آ يد، و به كار
فرنگي كاري نمي خورد . تجار و نجارها مجبور هستند، چوب مورد نيازشان را، از روسيه
وارد كنند . اين چوب هاي وارداتي، برايشان گران در مي آيد، و اگر اين كارخانه را
بنده، با اين سرمايه راه اندازي كنم، به طور قطع، قيمت چوب هاي اين كارخانه، به
مراتب ارزان تر از چوب روسي در خواهد آمد، وكار اين كارخانه رونق، خواهد
گرفت . بنده ان شاءاالله ظرف مدت يك سال، اين پول مرحمتي جنابعالي را، با هر ميزان
سودي كه تعيين كنيد، به شما برمي گردانم.
« آقاي معز السلطنه، به محض شنيدن حرف هاي من، با صدايي بلند فرياد زد : من ازكجا
800 تومان بياورم، به تو بدهم : چرا دست از سرم برنمي داري؟ خيال مي كني، من روي
گنج قارون نشسته ام؟ باز آمدي اين جا در باغ سبز ديدي؟!
«و پشتش را به من كرد، و وارد ساختمان شد . چشمانم سياهي رفت . دلم فرو ريخت .
مگر ممكن است، بعد از اين همه سال...؟»
لازم به ذكر است، كه آقاي معز السلطنه، تا سال 1333 ه.ش. در قيد حيات بودند و از
زندگي مرفهي برخوردار بودند.
پدرم خطاب به من گفتند:
آقا بيژي جون، مقايسه يي كن و ببين، وقتي شما يا خواهرت يك نمره خوب
مي گيريد، من و مادرت، چقدر خوشحال مي شويم . مگر مي شود يك پدر
نسبت به فرزندانش، اين قدر بي مهر باشد؟
«وقتي برگشتم، تا به طرف در باغ بروم، متوجه شدم غلامعلي خان كنار من نيست .
خيلي تعجب كردم . اصلا نفهميدم، اوكي از كنار من رفته است . معلوم بود، كه حتي او
هم آن قدر خجالت كشيده است،كه نتوانسته بايستد . از طرفي هم شايد آن قدر حالم بد
بوده، كه اصلا متوجه رفتن او نشدم . ديگر هيچ جاي تاملي نبود . سرم را پايين انداختم، و
به طرف در باغ رفتم . نمي توانستم راه بروم . سرم گيج مي رفت، ونزديك دركوچه،
پشت آلاچيق باغ، آن قدر چشمانم سياهي رفت، كه مجبور شدم، به يك درخت كاج
تكيه بدهم، و پاي آن بنشينم . با خود مي گفتم
« : آياگرسنگي بيروت باز دارد، تكرار
مي شود : به مادرم چه بگويم؟ خرج خانه... از آن بدتر اجاره خانه و در نهايت گرسنگي
را، چه كاركنم؟» آيا دوباره بايد نان خشك دور كوچه ها را، به جاي غذا جمع كنيم :
آيا مثل موقعي كه در پاريس مهندسي برق مي گرفتم، و براي كمك خرج خانه،
رانندگي تاكسي ياد گرفته بودم، حالا بايد دوباره همان كارها را، شروع كنم:
وقتي به خودم آمدم، كه حاج محمد باغبان، با پسري كه دستش را گرفته بود، بالاي
سرم ايستاده بود، و با لحن آرامي گفت : آقا چشم ما روشن من نشنيده بودم، حضرت
آقا مو سلطنه ( منظورش معزالسلطنه پدر من بود)، بجز آقا مهدي خان، كه همبازي
اسماعيل پسر من است، پسر ديگري دارند، ولي غلامعلي به من گفت، كه او مي دانسته
كه شما در خارج هستيد، و بعد ادامه داد، كه من شمروني هستم ( يعني اهل شميران
هستم). سال هاي سال است، كه در خدمت پدر بزرگ شما و بعد پدرتان كار مي كنم .
خاطرم مي آيد، درست در پشت سر شما يعني جلوي باغچه، كنار حوض مرحوم آقاي
حاج يمين الملك، معزالسلطان پدربزرگ تان، منظورم آقاي علي حسابي است، به اتفاق
پدرتان، جناب آقاي معزالسلطنه ( حاج آقا عباس حسابي) تشريف مي آوردند، در باغ
گردش كنند . ماشاءاالله ماشاءاالله آن قدر دست و دل باز بودند، كه به محض اين كه چشم
شان، به بچه هاي من مي افتاد، دستشان را در جيب مبارك شان مي كردند، يك مشت
اشرفي، پول طلا و نقره در مي آوردند، و با دست مبارك شان مي پاشيدند، توي باغچه
و بچه هاي من مي دويدند، تا آن ها را پيدا كنند و بردارند . اين اسماعيل، كه از همه
بچه هاي من بزرگ تر و زرنگ تر بود، و... « خدا مي داند چقدر حالم بد شده بود.
«در واقع حاج محمد، مي خواست از دست و دلبازي پدر و پدربزرگم صحبت كند، و
مرا شاد كند . اما او نمي دانست كه من دلم سال هاي سال بوده است كه از جور پدر و
از بسياري واقعيات وحشتناك خون شده است، ديگر جاي هيچ صحبتي نبود . از جايم
بلند شدم، خداحافظي كردم، و به داخل كوچه آمدم . از كوچه باغ هاي بسيار با صفاي
آن جا، كه جوي آبي هم از وسط آن مي گذشت، و صداي آرام بخش آب، قطره هاي
اشك مرا، همراهي مي كرد مي گذشتم و چهچهه ي بلبل ها دل آتش گرفته، مرا آرام
مي كرد، و نسيم توچال كه از دره مقصود بيگ مي گذشت، صورتم را نوازش مي كرد،
و به من دلداري مي داد، براي تسلاي خاطر خود، اين شعر را زمزمه مي كردم:
ماآزموده ايم در اين شهر بخت خويش
بيرون كشيد بايد از اين ورطه رخت خويش
پدرم ناگهان احساس كردند، خسته شده اند . با عجله به ساعت شان نگاه كردند؛ ساعت
دو و نيم بعد از نيمه شب را، نشان مي داد . از موعد هميشگي، خيلي گذشته بود . عينك
شان را به چشم زدند، و رو به من كردند، وگفتند:
- خيلي دير شد . تازه بايد آلماني هم بخوانم . شما هم بايد استراحت كني، تا صبح
به درست برسي.
بيش از اين هر دو، خسته مي شديم.
پدرم، كاملا متاثر و دلشكسته، به نظر مي رسيدند . از جايم بلند شدم، غرق بوسه شان
كردم . چشمان مهربان و نگاه عميقشان، پر از شادي شد . خداحافظي كردم، و از اتاق
نشيمن پايين، بيرون آمدم.
وقتي به اتاقم رسيدم، حالت خاصي داشتم . اندوه و شادي در وجودم، موج مي زد .
احساسات و افكار غريبي، بر من چيره مي شد . به قول معروف يك چشمم مي گريست،
و چشم ديگرم مي خنديد ! به افتخارات پدرم مي انديشيدم . به انساني كه با وجود تنهايي،
و نامهرباني نزديكان، مي توانست بزرگ ترين كرسي فيزيك جهان را، تسخير كند
سرنوشت پدرم، تمام ضميرم را، اشغال كرده بود . تا فردا شب هم صبر نداشتم، چه رسد،
به شب هاي بعد . اما پدرم به قول و قرار، اعتقاد داشتند.
شب ديگر هم فرا رسيد، سر ساعت موعود، 10 شب در جاي خودم، دركنار ميز بغل
صندلي مخصوص پدرم نشستم، و سلام كردم . چهره شان را خوشحال ديدم .
نسخه ي قديمي ديوان حافظ در دست شان بود . پدرم گفتند:
- هميشه حافظ، بهترين حرف را مي زند . ديشب حرف آخر را زد . امشب هم با
او، شروع مي كنيم.
پدر ديوان حافظ را، گشودند . همان طور كه عينك شان را برداشته بودند، و سرشان را،
توي كتاب برده بودند، لبخند بسيار دلنشيني زدند، وگفتند:
- حافظ هم ما را خوب شناخته است، مي گويد:
درد عشقي كشيده ام كه مپرس
زهر هجري كشيده ام كه مپرس
گشته ام در جهان و آخر كار
دلبري برگزيده ام كه مپرس
آن چنان در هواي خاك درش
مي رود آب ديده ام كه مپرس
بي تو دركلبه گدايي خويش
رنج هايي كشيده ام كه مپرس
بعد سرشان را، از روي كتاب بلند كردند، و عينك شان را، به چشم زدند، و از پشت
عينك، نگاه بسيار عميقي به من انداختند، و با لحن طنز آميزي گفتند :
- چندين شب است،كه من به يك سؤال شما، پاسخ مي دهم . آيا خسته نشده اي؟
گفتم:
- باباجون، اختيار داريد، چه فرمايشي مي كنيد، باوركنيد ساعت به ساعت،
حساس تر وكنجكاوتر مي شوم . سرگذشت زندگي شما از عجيب، عجيب تر و از
شنيدني، شنيدني تر است . فكر مي كنم، اگر اين شب ها، صد سال هم طول بكشد، باز
من همين اشتياق را دارم . شما چقدر مهربان و محجوب هستيد، كه تا امروز خاطرات
خود را، برايم نگفته بوديد! اگر حافظ زنده بود، هر شب مي آمد، تا سرنوشت شما را
گوش كند، و چه بسا يك ديوان شعر هم، براي شما مي سرود، تا بهترين الگو را، براي
فرزندان ايران ما، به جا بگذارد.
بعد مثل بچه يي كه آرزو و اشتياق شنيدن يك داستان پر ماجراي نيمه كاره را،
داشته باشم،گفتم :
- باباجون، بهتر است حالا بگوييد،كه وقتي از پيش « بزرگ بزرگ » رفتيد
منزل، چه كرديد؟
بد نيست، دوباره اين نكته را توضيح بدهم،كه چون اسم بزرگ بزرگ را، يك
بار من و خواهرم، براي پدر بزرگمان ادا كرديم، پدرم براي احترام به انتخاب ما، وقتي
در جمع خودمان بوديم، اين اسم را به كار مي بردند.
پدرم گفتند :
- به نظرم شما حوصله خوبي داري.
« بعد از اين كه از منزل پدرم بيرون آمدم، به خانه رسيدم . ديگر شب شده بود . مادرم
وقتي چهره مرا ديدند، فورا متوجه شدند،كه من خيلي ناراحت هستم . آن قدر از من
سؤال كردند، و علت ناراحتي ام را جويا شدند، تا تمام ماجرا را، برايشان گفتم.
«مادرم با ناراحتي بسيار،گفتند:
- شما نبايد بدون مشورت با من، به ديدن معز السلطنه مي رفتي.
- آقاي نصرالسلطان مرا، آن جا فرستاد.
«مادرم، با حالتي كمي عصباني، جواب دادند :
- فرقي نمي كند.در هر صورت، بايد با من مشورت مي كردي . بهتر است، فردا
صبح باز نزد نصرالسلطان بروي، و از طرف من، از او بخواهي، كه هركاري مي
تواند، برايت انجام بدهد.
«روز بعد، وقتي به ديدن آقاي نصرالسلطان رفتم . ايشان فورا نتيجه ي ملاقات من و پدرم
را، پرسيد . وقتي برايش توضيح دادم، فوق العاده ناراحت شد
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh