eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
سیدهاشم حداد: ما باید به اطفال خود احترام بگذاریم و به آن‌ها، بزرگ بنگریم؛ زیرا آن‌ها بزرگ هستند؛ ولی ما ایشان را خُرد می‌پنداریم. نفس طفل همچون مغناطیس است. طفل گرچه زبان ندارد؛ ولی درک می‌کند. اگر روح طفل در دوران کودکی در محل معصیت برده شود، آن جرم و گناه او را آلوده می‌کند و اگر در محل ذکر و عبادت و علم برده شود، آن پاکی و صفا و علم را به خود جذب می‌کند... 📚روح مجرد، ص۹۵ @dotakafinist1 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃من فورا شناختم، دلم گواهي داد . ضمنا از ابروان پهن شما هم پيداست، كه فرزند آقاباشيد ! دست مرا گرفت
نوزده 🍃 به محض اين كه از پايين پله ها او را ديدم، سلام كردم، و با حالت خوشحالي، شايد بهتر است بگويم ذوق زده، و طبق معمول هر فرزندي، كه مدت بسيار زيادي پدرش را نديده باشد، شروع كردم از پله ها بالا رفتن، كه ايشان را ببوسم . بعد از اين كه جواب سلام خشك و بسيار سريعي داد، از همان بالاي پله ها، ولي بسيار سريع گفت : بگو بگو محمود . بگوچه مي خواهي؟ بگو؟ چرا بالا مي آيي؟ من هنوز گوشهايم خوب مي شنود، خيلي هم خوب مي بينم . از همان جا بگو. « يعني بايد از همان پايين، حرف را مي زدم . و نبايد به طرف ايشان مي آمدم، و نزديك شان مي شدم . چون ديدم كه به من اجازه بالا آمدن از پله ما، و رفتن به داخل خانه را نداد، فكركردم بهتر است خودم را بيش تر، معرني كنم . از موفقيت هايم بگويم، تا او بهتر بداند كه با آدم معمولي رو به رو نيست، و ديگر فرزندش، درس خوانده است. «ابتدا اشاره يي به موفقيت هاي تحصيلي ام كردم، و شروع كردم تندتند به صحبت در مورد مداركم. «طبيعي بود،كه او به عنوان پدر مي بايد، براي آگاهي از موفقيت هاي تحصيلي من، مشتاق و علاقه مند باشد، و بخواهد بداند كه طي اين سال ها، چه موفقيت هاي خوبي،كسب كرده ام. « شروع كردم برايش رشته هاي تحصيلي يي را كه خوانده بودم، توضيح دادم . بعد از گفتن دو يا سه رشته ي تحصيلي، ديدم پدرم چهره اش درهم رفت . اخمي كرد، و ديگر حوصله نكرد به حرف هايم گوش بدهد . با صداي نسبتا بلندي، دستش را كه سيگاري بين انگتش بود، به طرف من بلند كرد وگفت : تحصيل كرده يي كه كرده يي . هر چه خوانده يي، خوانده يي . مگر براي من درس خوانده يي؟ براي خودت خوانده يي . مگر مي خواهي علامه ي دهر شوي؟ يكي از اين ها هم برايت زياد است! «با كمال تعجب دريافتم، نه تنها خوشحالش نكرده ام، بلكه اصلا جاي اين حرف ها نيست . بايد خيلي سريع، به سراغ اصل مطلب مي رفتم خواسته ي اصلي ام را، مطرح مي كردم . چون ممكن بود، دستور بدهد، ديگر مرا راه ندهند . چشمم به غلامعلي خان افتاد، كه دستش را به حالت احترام، جلوي سينه جمع كرده بود . سرش راكاملا خم كرده بود، و خيس عرق شده بود . به نظرم رسيد،كه او هم شگفت زده شده است . و البته، خجالت هم كشيده بود . و به قول خودش، كه بعدها هم برايم تعريف كرد، به حالت سكته افتاده بود. « فورا صحبتم را عوض كردم، و اين طور ادامه دادم : بنده بررسي كردم، و متوجه شدم كه با قدري سرمايه مي توانم كار آزادي، براي خودم راه بيندارم تا خودم، مادرم و برادرم را تا كارش راه بيفتاد، اداره كنم . يعني تا موقعي كه برادرم، بتواند مطبي در تهران بازكند . براي انجام دادن اين كار، جنابعالي موافقت بفرماييد، تا 800 تومان به عنوان يك سرمايه مختصر، به من قرض بدهيد، با اين پول يك كارخانه ي چوب بري، درست خواهم كرد، چون در اين جا كارخانه ي چوب بري وجود ندارد، و نجارها
الوارهايشان را، با اره مشاء ( دوطرفه) مي برند، الوارها صاف در نمي آ يد، و به كار فرنگي كاري نمي خورد . تجار و نجارها مجبور هستند، چوب مورد نيازشان را، از روسيه وارد كنند . اين چوب هاي وارداتي، برايشان گران در مي آيد، و اگر اين كارخانه را بنده، با اين سرمايه راه اندازي كنم، به طور قطع، قيمت چوب هاي اين كارخانه، به مراتب ارزان تر از چوب روسي در خواهد آمد، وكار اين كارخانه رونق، خواهد گرفت . بنده ان شاءاالله ظرف مدت يك سال، اين پول مرحمتي جنابعالي را، با هر ميزان سودي كه تعيين كنيد، به شما برمي گردانم. « آقاي معز السلطنه، به محض شنيدن حرف هاي من، با صدايي بلند فرياد زد : من ازكجا 800 تومان بياورم، به تو بدهم : چرا دست از سرم برنمي داري؟ خيال مي كني، من روي گنج قارون نشسته ام؟ باز آمدي اين جا در باغ سبز ديدي؟! «و پشتش را به من كرد، و وارد ساختمان شد . چشمانم سياهي رفت . دلم فرو ريخت . مگر ممكن است، بعد از اين همه سال...؟» لازم به ذكر است، كه آقاي معز السلطنه، تا سال 1333 ه.ش. در قيد حيات بودند و از زندگي مرفهي برخوردار بودند. پدرم خطاب به من گفتند: آقا بيژي جون، مقايسه يي كن و ببين، وقتي شما يا خواهرت يك نمره خوب مي گيريد، من و مادرت، چقدر خوشحال مي شويم . مگر مي شود يك پدر نسبت به فرزندانش، اين قدر بي مهر باشد؟ «وقتي برگشتم، تا به طرف در باغ بروم، متوجه شدم غلامعلي خان كنار من نيست . خيلي تعجب كردم . اصلا نفهميدم، اوكي از كنار من رفته است . معلوم بود، كه حتي او هم آن قدر خجالت كشيده است،كه نتوانسته بايستد . از طرفي هم شايد آن قدر حالم بد بوده، كه اصلا متوجه رفتن او نشدم . ديگر هيچ جاي تاملي نبود . سرم را پايين انداختم، و به طرف در باغ رفتم . نمي توانستم راه بروم . سرم گيج مي رفت، ونزديك دركوچه، پشت آلاچيق باغ، آن قدر چشمانم سياهي رفت، كه مجبور شدم، به يك درخت كاج تكيه بدهم، و پاي آن بنشينم . با خود مي گفتم « : آياگرسنگي بيروت باز دارد، تكرار مي شود : به مادرم چه بگويم؟ خرج خانه... از آن بدتر اجاره خانه و در نهايت گرسنگي را، چه كاركنم؟» آيا دوباره بايد نان خشك دور كوچه ها را، به جاي غذا جمع كنيم : آيا مثل موقعي كه در پاريس مهندسي برق مي گرفتم، و براي كمك خرج خانه، رانندگي تاكسي ياد گرفته بودم، حالا بايد دوباره همان كارها را، شروع كنم: وقتي به خودم آمدم، كه حاج محمد باغبان، با پسري كه دستش را گرفته بود، بالاي سرم ايستاده بود، و با لحن آرامي گفت : آقا چشم ما روشن من نشنيده بودم، حضرت آقا مو سلطنه ( منظورش معزالسلطنه پدر من بود)، بجز آقا مهدي خان، كه همبازي
اسماعيل پسر من است، پسر ديگري دارند، ولي غلامعلي به من گفت، كه او مي دانسته كه شما در خارج هستيد، و بعد ادامه داد، كه من شمروني هستم ( يعني اهل شميران هستم). سال هاي سال است، كه در خدمت پدر بزرگ شما و بعد پدرتان كار مي كنم . خاطرم مي آيد، درست در پشت سر شما يعني جلوي باغچه، كنار حوض مرحوم آقاي حاج يمين الملك، معزالسلطان پدربزرگ تان، منظورم آقاي علي حسابي است، به اتفاق پدرتان، جناب آقاي معزالسلطنه ( حاج آقا عباس حسابي) تشريف مي آوردند، در باغ گردش كنند . ماشاءاالله ماشاءاالله آن قدر دست و دل باز بودند، كه به محض اين كه چشم شان، به بچه هاي من مي افتاد، دستشان را در جيب مبارك شان مي كردند، يك مشت اشرفي، پول طلا و نقره در مي آوردند، و با دست مبارك شان مي پاشيدند، توي باغچه و بچه هاي من مي دويدند، تا آن ها را پيدا كنند و بردارند . اين اسماعيل، كه از همه بچه هاي من بزرگ تر و زرنگ تر بود، و... « خدا مي داند چقدر حالم بد شده بود. «در واقع حاج محمد، مي خواست از دست و دلبازي پدر و پدربزرگم صحبت كند، و مرا شاد كند . اما او نمي دانست كه من دلم سال هاي سال بوده است كه از جور پدر و از بسياري واقعيات وحشتناك خون شده است، ديگر جاي هيچ صحبتي نبود . از جايم بلند شدم، خداحافظي كردم، و به داخل كوچه آمدم . از كوچه باغ هاي بسيار با صفاي آن جا، كه جوي آبي هم از وسط آن مي گذشت، و صداي آرام بخش آب، قطره هاي اشك مرا، همراهي مي كرد مي گذشتم و چهچهه ي بلبل ها دل آتش گرفته، مرا آرام
مي كرد، و نسيم توچال كه از دره مقصود بيگ مي گذشت، صورتم را نوازش مي كرد، و به من دلداري مي داد، براي تسلاي خاطر خود، اين شعر را زمزمه مي كردم: ماآزموده ايم در اين شهر بخت خويش بيرون كشيد بايد از اين ورطه رخت خويش پدرم ناگهان احساس كردند، خسته شده اند . با عجله به ساعت شان نگاه كردند؛ ساعت دو و نيم بعد از نيمه شب را، نشان مي داد . از موعد هميشگي، خيلي گذشته بود . عينك شان را به چشم زدند، و رو به من كردند، وگفتند: - خيلي دير شد . تازه بايد آلماني هم بخوانم . شما هم بايد استراحت كني، تا صبح به درست برسي. بيش از اين هر دو، خسته مي شديم. پدرم، كاملا متاثر و دلشكسته، به نظر مي رسيدند . از جايم بلند شدم، غرق بوسه شان كردم . چشمان مهربان و نگاه عميقشان، پر از شادي شد . خداحافظي كردم، و از اتاق نشيمن پايين، بيرون آمدم. وقتي به اتاقم رسيدم، حالت خاصي داشتم . اندوه و شادي در وجودم، موج مي زد . احساسات و افكار غريبي، بر من چيره مي شد . به قول معروف يك چشمم مي گريست، و چشم ديگرم مي خنديد ! به افتخارات پدرم مي انديشيدم . به انساني كه با وجود تنهايي، و نامهرباني نزديكان، مي توانست بزرگ ترين كرسي فيزيك جهان را، تسخير كند سرنوشت پدرم، تمام ضميرم را، اشغال كرده بود . تا فردا شب هم صبر نداشتم، چه رسد، به شب هاي بعد . اما پدرم به قول و قرار، اعتقاد داشتند. شب ديگر هم فرا رسيد، سر ساعت موعود، 10 شب در جاي خودم، دركنار ميز بغل صندلي مخصوص پدرم نشستم، و سلام كردم . چهره شان را خوشحال ديدم . نسخه ي قديمي ديوان حافظ در دست شان بود . پدرم گفتند: - هميشه حافظ، بهترين حرف را مي زند . ديشب حرف آخر را زد . امشب هم با او، شروع مي كنيم. پدر ديوان حافظ را، گشودند . همان طور كه عينك شان را برداشته بودند، و سرشان را، توي كتاب برده بودند، لبخند بسيار دلنشيني زدند، وگفتند: - حافظ هم ما را خوب شناخته است، مي گويد: درد عشقي كشيده ام كه مپرس زهر هجري كشيده ام كه مپرس گشته ام در جهان و آخر كار دلبري برگزيده ام كه مپرس آن چنان در هواي خاك درش مي رود آب ديده ام كه مپرس بي تو دركلبه گدايي خويش
رنج هايي كشيده ام كه مپرس بعد سرشان را، از روي كتاب بلند كردند، و عينك شان را، به چشم زدند، و از پشت عينك، نگاه بسيار عميقي به من انداختند، و با لحن طنز آميزي گفتند : - چندين شب است،كه من به يك سؤال شما، پاسخ مي دهم . آيا خسته نشده اي؟ گفتم: - باباجون، اختيار داريد، چه فرمايشي مي كنيد، باوركنيد ساعت به ساعت، حساس تر وكنجكاوتر مي شوم . سرگذشت زندگي شما از عجيب، عجيب تر و از شنيدني، شنيدني تر است . فكر مي كنم، اگر اين شب ها، صد سال هم طول بكشد، باز من همين اشتياق را دارم . شما چقدر مهربان و محجوب هستيد، كه تا امروز خاطرات خود را، برايم نگفته بوديد! اگر حافظ زنده بود، هر شب مي آمد، تا سرنوشت شما را گوش كند، و چه بسا يك ديوان شعر هم، براي شما مي سرود، تا بهترين الگو را، براي فرزندان ايران ما، به جا بگذارد. بعد مثل بچه يي كه آرزو و اشتياق شنيدن يك داستان پر ماجراي نيمه كاره را، داشته باشم،گفتم : - باباجون، بهتر است حالا بگوييد،كه وقتي از پيش « بزرگ بزرگ » رفتيد منزل، چه كرديد؟ بد نيست، دوباره اين نكته را توضيح بدهم،كه چون اسم بزرگ بزرگ را، يك بار من و خواهرم، براي پدر بزرگمان ادا كرديم، پدرم براي احترام به انتخاب ما، وقتي در جمع خودمان بوديم، اين اسم را به كار مي بردند. پدرم گفتند : - به نظرم شما حوصله خوبي داري. « بعد از اين كه از منزل پدرم بيرون آمدم، به خانه رسيدم . ديگر شب شده بود . مادرم وقتي چهره مرا ديدند، فورا متوجه شدند،كه من خيلي ناراحت هستم . آن قدر از من سؤال كردند، و علت ناراحتي ام را جويا شدند، تا تمام ماجرا را، برايشان گفتم. «مادرم با ناراحتي بسيار،گفتند: - شما نبايد بدون مشورت با من، به ديدن معز السلطنه مي رفتي. - آقاي نصرالسلطان مرا، آن جا فرستاد. «مادرم، با حالتي كمي عصباني، جواب دادند : - فرقي نمي كند.در هر صورت، بايد با من مشورت مي كردي . بهتر است، فردا صبح باز نزد نصرالسلطان بروي، و از طرف من، از او بخواهي، كه هركاري مي تواند، برايت انجام بدهد. «روز بعد، وقتي به ديدن آقاي نصرالسلطان رفتم . ايشان فورا نتيجه ي ملاقات من و پدرم را، پرسيد . وقتي برايش توضيح دادم، فوق العاده ناراحت شد ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
💢 آموزش افزایش سرعت گوشی در یک‌ دقیقه 1⃣ وارد تنظیمات شده و در پایین، گزینه درباره تلفن (about phone) رو انتخاب کنید. 2⃣ بعد روی اطلاعات نرم افزار (software information) بزنید و ۷ بار روی شماره ساخت (build number) کلیک کنید. 3⃣ بعد از اینکه این کار رو کردید برگردید به منوی تنظیمات و اون پایین وارد گزینه‌های توسعه دهنده یا (developer option) بشید. 4⃣ دنبال مقیاس انیمیشن پنجره (window), مقیاس انیمیشن انتقال (transition) و مقیاس مدت زمان انیماتور (animator) بگردید و هر سه این هارو روی عدد 0.5 بزارید. ⚠️ دقت کنید به تنظیمات دیگه این بخش به هیچ عنوان دست نزنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
⚠️ در دام بزرگنمایی‌ها نیفتیم! 🔻پس از تغییر نام فیسبوک به متا، خیلی زود تبدیل به کلمه‌ای برای توصیف تقریباً هر محیط آنلاین همه‌ جانبه‌ای که در آن افراد به عنوان خود مجازی با یکدیگر تعامل دارند، استفاده شد و استارت‌آپ‌ها شروع به توصیف خود به عنوان شرکت‌های متاورس کردند. 🔹با وجود اینکه هنوز متاورس وجود ندارد، طبق اطلاعاتی که Sensor Tower منتشر کرده اکنون ۵۵۲ برنامه تلفن همراه وجود دارد که عبارت "metaverse" را در عناوین یا توضیحات برنامه های خود گنجانده‌اند، به این امید که نظر کاربران را به خود جلب کنند. 🔹بسیاری از این برنامه‌ها در کنار کلمه «metaverse» به دیگر واژه‌های فناوری محبوب مانند «crypto»، «NFTs»، «AR» یا «VR» نیز اشاره می‌کنند. https://sensortower.com/blog/metaverse-apps/ 🔴 این فقط مربوط به متاورس نیست؛ خیلی وقت‌ها افراد، شرکت‌ها و جریانات مختلف با برجسته کردن یک موضوع و قایم شدن پشت آن سعی در جلب توجه مردم عادی و رسیدن به اهداف خود (از جمله مالی، سیاسی و ...) را دارند. 💢 مهم این است در برابر اخبار و مطالبی که در شبکه‌های اجتماعی می‌بینید با برخورد کرده و نگذارید عده‌ای با برجسته کردن موضوعات کم یا حتی بی اهمیت و یا نیازسازی‌های کاذب شما را فریب داده تا به اهداف‌شان برسند. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
ما مسلح ، به اللہ اکبریم . . . 📎 فریاد الله اکبـر ، به نیابت از شهــ🌷ــدا @sangarshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊ ‌‎ ✊ الله اکبر به ۴۳سال پایداری الله اکبر به ۴۳سال صیانت و حفاظت از استقلال،آزادی،جمهوری اسلامی الله اکبر به ۴۳سال پیشرفت و اقتدار الله اکبر به ۴۳ سال حماسه آفرینی الله اکبر به ۴۳سال مقاومت الله اکبر...