مطلع عشق
🔺امنیت در شبکه های اجتماعی و پیام رسان ها 🍃 پستی با هر محتوایی در شبکههای اجتماعی نگذارید به طور
▪️چه کار کنیم مودم #هک نشود ؟
✔️ تغییر نام کاربری و رمز پیش فرض مودم
✔️ اختصاص رمز قوی به وای فای خاموش کردن وی پی اس
آی پی شما اجازه می دهد تا بدون هیچ کد و رمزی وارد شوند
✔️ پنهان کردن اس آی دی فعال کردن قابلیت اماسی فیلترینگ
✔️ به روز رسانی فریمور مودم تغییر محل قرارگیری مودم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار آقا با خانواده های شهدای مدافع حرم بود. زنی سخن میگفت و آقا به
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت هجدهم
🍃دل دل میکرد. با این حرفهایی که آیه زده بود، نمیدانست وقت
پیش رفتن است یا نه؟
دل به دریا زد و جلو رفت!
َ آیه کفشهای مردانه ای را مقابلش دید ، مرد نشست و دست روی قبر
گذاشت... فاتحه خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با پشت دست،
صورتش را نوازش کرد. عطر گردنش را به تن کشید. هنوز زینب را نوازش
میکرد که به سخن درآمد:
_سالها پیش، خیلی جوون بودم، تازه وارد دانگاه افسری شده بودم. دل
به یه دختر بستم... دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود. کارامو رو به
راه کردم و رفتم خواستگاریش! اون روز رو، هیچوقت یادم نمیره... اونا
مثل حاج علی نبودن، اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن؛ منم با هزار جور
خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمیشناسم و پرورشگاهی ام! این رو
که گفتم از خونه بیرونم کردن، گفتن ما به آدم بی ریشه دختر نمیدیم!
اونشب با خودم عهد کردم هیچوقت عاشق نشم و ازدواج نکنم. زندگیم
شد کارم... با کسی هم دمخور نمیشدم، دوستام فقط یوسف و مسیح
بودن که از پرورشگاه با هم بودیم. تا اینکه سر
راه سیدمهدی قرار
گرفتم. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود و من هنوز شروعش هم
نکرده بودم ؛
شما کجا و من کجا
من خودمو در حد شما نمی دونم
خواستن شما لقمه ی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به
درخواست من فکر نکنید. روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، عاقلاقه
و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری
عاشقم باشه! برام عجیب بود که از شما گذشته و رفته برای اعتقاداتش
کشته شده! عجیب بود که بچه ی تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با
این همه عشقی که دارید، اینقدر صبوری کنید! شما همه ی آرزوهای منو
داشتید. شما همه ی خواسته ی من بودید... شما دنیای جدیدی برام
ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید. رفتم دنبال راه سید!
خودش کمکم کرد... راه رو نشونم داد... راه رو برام باز کرد... روزی که این
کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همه ی آرزوم این بود که پدر این
دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه
که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه! حالا که
بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال میکردم
خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با
منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما
به خاطر زیبایی یا پولتون خواستگاری نکردم!
حقیقتش اینه که هنوز
چهره ی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی
هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان
خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سید
مهدی بذارم.
از شما خواستگاری کردم به خاطر ایمانتون، اعتقاداتتون،
به خاطر نجابتتون! روزی که این کوچولو به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد
سراغم. اگه ایشون نمیاومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم...
من لایق همسر دختر شما شدن نیستم،
شما کجا و من کجا! من لایق پدر
شدن نیستم، خودم اینو میدونم! اما اجازه شو سید مهدی بهم داد!
جراتشو سید مهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجده ی شکر
کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفته ی دیگه
دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت
شما.
ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک کوچک دلنشین
را...
وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت:
_زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته!
ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت... آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر
تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عک ِس حک شده روی سنگ قبر
بود...
رها کنارش نشست.
صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در
آغوش پدر خواب بود.
رها: چرا بهش یه فرصت نمیدی؟
آیه: هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟
رها: بهش فکر میکنی؟
آیه: شاید یه روزی؛ شاید...
صدرا به دنبال ارمیا میدوید:
_ارمیا... ارمیا صبرکن!
ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد: تو اینجا چیکار میکنی؟
من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟
ارمیا: نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت!
صدرا: باهات کار دارم!
ارمیا: اگه از دستم بر بیاد حتما!
صدرا: چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سید مهدی شدی؟
ارمیا: کار سختی نیست، دلتو صاف کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛
خدا خودش راهو نشونت میده!
صدرا: میخوام از جنس رها بشم، اما آیه ای ندارم که منو رها کنه!
ارمیا: سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده!
صدرا: چطور برم دنبال سید مهدی؟
ارمیا: ازش بخواه، تو بخواه اون میاد!
ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند."از سید بخواهم؟
چگونه؟"
🍃زینب از روی تاب به زمین افتاد... گریه اش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه
آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمیخواست! دلش تاب
میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود.
پسرکی که با پدرش بود... گریه اش شدیدتر شد! او هم از این پدرها
میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور
نگوید!
مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشکهایش را پاک
کرد.
-چی شده عزیزم؟
زینب سادات: اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من
کوچولوئم، بابا ندارم!
زینب سادات هق هق میکرد و حرفهایش بریده بریده بود. دلش
شکسته بود. دخترک پدر میخواست... تاب میخواست! شاید دلش
مردی به نام پدر می خواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به
زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید... دخترک را در آغوش کشید و بوسید.
زینب گریه اش بند آمد:
_تاب بازی؟
ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت:
_چرا از روی تاب انداختیش؟
پسرک: بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته بود!
زینب: مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب میداد!
ِپسر: شما با این بچه چه نسبتی دارید؟ ما همسایه
پدر شون هستیم، شما
رو تا حالا ندیدم!
صدای آیه آمد:
_زینب!
ارمیا به سمت آیه برگشت:
_سلام! یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه!
آیه: سلام! شما؟ اینجا؟
اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی
زینب سادات چقدر بزرگ
شده ! سه سالش شده؟
آیه: فردا تولدشه! سه ساله میشه!
زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی اش را به دستش داد. زینب که
بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد. نگاه ارمیا را که دید گفت:
_بغل!
لبخند زد به دخترک شیرین آرزوهایش:
_بیا بغلم عزیزم!
آیه مداخله کرد:
_لباستون رو کثیف میکنه!
ارمیا: پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم یا زینب سادات
بازی کنم؟
زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصِد جداشدن نداشت. آیه
اجازه داد... ساعتی به بازی گذشت، نگاه آیه بود و پدری کردن های
ارمیا... زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری
لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری
کردن و دختری کردن بود.
وقت رفتن ارمیا پرسید:
_ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟
آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت:
_فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف
بیارید!
ارمیا به پهنای صورت لبخند زد! در راه خانه آیه رو به ز ینبش کرد و گفت:
امروز دخترِ من با عمو چه بازیایی کرد؟
زینب: عمو نبود که، بابا مهدی بود!
زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه ی مادر
گذاشت.
🍃روز تولد بود و فخرالسادات هم آمده بود. صدرا و رهایش با مهدی
کوچکشان. سیدمحمد و سایه ی این روزهایش. حاج علی و زهرا خانمی
که همسر و خانم خانه اش شده بود. آنهم با اصرارهای آیه و رها!
محبوبه خانم بود و خانه ای که دوباره روح در آن دمیده شده! زینب شادی
میکرد و میخندید. از روی مبلها میپرید. مهدی هم به دنبالش بدون
جیغ و داد میدوید! صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و از مبل بالا
رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد. از روی مبل پایین پرید و به
سمت در ِ ورودی رفت.
آیه: کی بود در رو باز کردی؟
زینب: بابا اومده!
اشاره اش به عکس روی دیوار بود. سید مهدی را نشان میداد:
_از اونجا اومده!
سکوت برقرار شد. همه با تعجب به آیه نگاه میکردند. آیه هم به علامت
ندانستن سر تکان داد.
صدای ارمیا پیچید:
_سلام خانم کوچولو، تولدت مبارک!
زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او
ِمادر؟ چرا اینگونه بیتاب پدر داشتن
شده ای
؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت گردد!"
همه از ارمیا استقبال کردند، فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از
دیدش خارج شد.
"فرار میکنی بانو؟ از من فرار میکنی یا از خودت؟ بمان بانو! بمان که
سالهاست که مرا از خودم فراری کرده ای!"
سوال بزرگ هنوز در ذهن آنها بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از
کجا میدانست از سوریه آمده است؟
تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی
نتوانستند او را جدا کنند. آخر جشن بود که آیه طوری که کسی نشنود از
ارمیا پرسید:
_شما بهش گفتید که پدرش هستید؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_من هنوز از شما جواب مثبت نگرفتم، درثانی شما باید اجازه بدید منو
بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمیکنم! قرار نیست
بعد از این همه سال که صبر کردم، با بازی با احساس این بچه ی شما رو
تحت فشار بذارم، چطور مگه!
زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی میکرد. مهدی
اسباب بازی جدید زینب را میخواست و زینب حاضر نبود به او بدهد.
زینب لب ورچید و با دستهای کوچکش صورت ارمیا را به سمت خود
کشید:
_بابا... مهدی اذیت میکنه! نمیخوام اسباب بازیمو بهش بدم!
چیزی در دِل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد... دهانش شیرین
شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعوایش با مهدی را از
یاد برد و خود را به سینه ی ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه
به این صحنه بود. زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را
انتخاب کرده بود!
تا زینب به خواب رود، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را
خواباند. عزم رفتن کردن سخت بود. ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود.
بلند شد و خداحافظی کرد. دِم رفتن به آیه گفت:
_من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعه ی بعد...
آیه پاکت نامه ای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع
کرد.
آیه: چندتا پاکت از سید مهدی برام مونده! یکی برای من بود، یکی
مادرش، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای
مردی که قراره پدر دخترکش بشه!
َ
ِ آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! حجب و
حیا به این میگویند دیگر؟
صدای دست زدن بلند شد... ارمیا خندید و خدا را شکر گفت.
پاکت نامه را باز کرد:
سلام! امروز تو توانستی دِل ای را به دست آوری که روزی دنیا را آیه
برایش زیر و رو میکردم! تمام هستی ام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به
دستت امانت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای
پر کن! آیه ام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه
میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو
میسپارم...
ارمیا نامه با در پاکت گذاشت و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک
صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود!
صدرا: گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید
بیای همینجا!
ارمیا: خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای
بزرگتری بخواد!
آیه گونه هایش رنگ گرفت.
رها: یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زن ذلیله!
ارمیا: دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟
آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت!
زهرا خانم: دخترمو اذیت نکن پسرم!
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
⏺ با سلام خدمت بزرگواران محترم
به اطلاع شما می رسانیم برای کمک به خانم محترمی که سرپرست خانوار هستند و مشکل جهزیه دارند طرحی را به پیشنهاد می گذاریم که شما می توانید به نیت اموات خود یا رفع گرفتاری و رسیدن به حاجات در روضه خانگی سهیم باشید به این صورت که شما با پرداخت حداقل 10 هزار تومان در یک روضه سهیم می شوید و ایشان در منزل این روضه را به نیت شما می خوانند .
👈👈 یعنی اگر 30 هزار تومان بدهید در 3 روضه سهیم می شوید و قطعا ثواب بیشتر
✳️ هم کمکی به ایشان هست و هم اینکه چون دعا برای رفع گرفتاری و حاجت شما از زبان دیگران است ، ان شالله نزدیک تر به استجابت است .
👈 برای هماهنگی و سفارش روضه به سرکار خانم حسنی که امین و مورد اعتماد ما در بحث سفارش هستند در یکی از نرم افزارهای ایتا ، تلگرام ، واتساپ پیام دهید
شماره خانم حسنی 09139918890
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
لطفا سخن حضرت آقا را به طور کامل در توییت ها و کانالهایتان نشر بدید!
ایشان فقط نفرمودند با بستن بودجه سنگین مخالفم.
بله ، کاملا کلام درست و صحیح ، مثل همیشه .
اما لطفا به بعدش هم توجه کنید که فرمودند «من به مسئولینش که بودجه باید به دست آنها برسد اعتماد دارم» و حتی اسم چند تا نهاد مهم را میبرند.
پس لطفا طوری منقطع ، کلام ایشان را منعکس نکنید که ملت فکر کنه همه دزد هستند و همه مسئولین نشستند بودجه سنگین بستند تا به نون و نوایی برسند.
و یا جوری حرف نزنید که مخاطب برداشت کنه که کلا بودجه های فرهنگی در جای خوبی مصرف نمیشه و همه ارزشی ها در حال سواستفاده هستند.
آقا بسیار حکیمانه و مدبرانه فرمودند «بودجه های بی نام و نشان غالبا هدر میرود»
نه هر بودجه ای که در امور فرهنگی کشور هزینه میشود.
👈 از مهم ترین و با اولویت ترین مصادیق جهاد تبیین، جلوگیری از تحریف کلام رهبر فرزانه انقلاب میباشد.
مثل همین جا که حضرت آقا سه مرتبه از اعتمادشان به مسئولینی سخن گفتند که قرار است بودجه به دست آنها برسد.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه