_کجا بودی این مدت؟ خیلی بهت زنگ زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و
یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود!
ارمیا: قصهی من طولانیه، تو بگو چیکارا کردی ؟ از جنس رها خانم شدی؟
یا اونو جنس خودت کردی؟
صدرا: اون بهتر از این حرفاست که بخواد عقبگرد کنه مثل من بشه!
ارمیا: خب چیکار کردی؟
صدرا: قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها!
ارمیا: با مادرت زندگی میکنید؟
صدرا: همسایه ی آیه خانم شدیم، یکماهی میشه که رفتیم بالاو مستقل
شدیم!
ارمیا: خوبه، زرنگی؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت
کجاست؟
صدرا: احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک وضع حملشه، یا رها
پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان!
ارمیا: چه خوب، دلم برای حاج علی تنگ شده بود.
صدای رها آمد: صدرا، صدرا!
صدرا صدایش را بلند کرد:
_من اینجائم رها جان، چی شده؟ مهمون داریما! یاالله ...
در داشت باز میشد که بسته شد و صدای رها آمد:
_آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان، دردش شروع شده!
صدرا بلند شد:
_آماده شید من ماشین رو روشن میکنم.
ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود."وای سید مهدی... کجایی؟! جای خالی
تو را چ کسی پر کند؟ شاید در روزهای کودکی میشد جای خالی ات را
با کلمات پر کرد اما امروز چه کسی می
تواند ، پر کند؟"
ُ
صدرا کلید خودرواش را برداشت. محبوبه خانم با مادر رها برای پیاده روی
رفته و مهدی را هم با خود برده بودند. رها مادرانه خرج میکرد برای
آیه اش!
آیه فریادهایش را به زور کنترل میکرد و این رها را دل ازرده می
کرد ...
عزیز دلش هولی مردش را کرده بود، هوای سید مهدی
َ
زیر لب مهدی اش را صدا می.کرد...
َ ارمیا دلش به درد آمده بود از مهدی مهدی کردن آیه ؟
کجایی ای مرد که آیه ی زندگیات مظلوم ترین آیه ی خدا شده است.
ارمیا دلش فریاد میخواست. "سید مهدی! امشب چگونه بر آیه ات
میگذرد؟ کجایی سید؟ به داد همسرت برس!"
آیه را که بردند، ارمیا بود و صدرا. انتظار سختی بود. چقدر سخت است
که مدیون باشی تمام زندگی ات را به کسی که زندگی اش را در طوفانهای
سخت، رها کرد تا تو آرام باشی!" چه کسی جز تو میتواند پدری کند برای
دلبندت؟ چطور دخترک یتیم شده ات را بزرگ کند که آب در دلش تکان
نخورد؟ شبهایی که تب میکند دلش را به چه کسی خوش کند؟ چه
کسی لبخند بپاشد به صورت خسته ی همسرت که قلبش آرام بتپد؟ سید
مهدی! چه کسی برای آیه و دخترکت، تو میشود؟!"
صدرا میان افکارش وارد شد:
_به حاج علی زنگ زدم، گفت الان راه میافتن.
ارمیا: خوبه! غریبی براشون اوضاع رو سختتر میکنه!
صدرا : مِن نگران بعد از به دنیا اومدن بچه ام!
ارمیا: منم همینطور، لحظه ای که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه
بیشتر عذاب میکشه!
صدرا: خدا خودش رحم کنه؛ از خودت بگو، کجا بودی؟
ارمیا: برای ماموریت رفته بودیم سوریه!
صدرا: سوریه؟! برای چی؟
ارمیا: همه برای چی میرن؟
صدرا: باورم نمیشه!
ارمیا: راهیه که سید مهدی و زنش جلوم گذاشتن!
صدرا: اونجا چه خبر بود؟
ارمیا: میخوای چه خبری باشه؟ جنگ و مرگ و خاک و خون! راستی...
آیه خانم کسی رو ندارن؟ هیچوقت ندیدم کسی دور و برشون باشه جز
رها خانم!
صدرا: منم تو این سه چهار ماه کسی رو جز پدرش و مادرشوهرش و
سیدمحمد ندیدم، یه روز از رها پرسیدم! این دختر عجیب تنهاست ارمیا!
رها میگفت مادر آیه خانم مادرشو چند سال پیش از دست داد، یه برادر
داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب میمیره! مثل اینکه
میخواستن برن مسافرت. آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین بودن
که مادرشون صداش میزنه. همون لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو
جابه جا کنه. ماشین که روشن میشه برادرش میدوئه بره پیش پدرش،
حاج علی که داشته دنده عقب میرفته، نمیبینه و برادر آیه خانم تو اون
حادثه میمیره! همسر حاج علی هم که افسرده میشه و مجبور به عوض
کردن خونه میشن! بعد از فوت همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه
کوچیکتر گرفته و باقی پولشو داد به دامادش که بتونه خونه ی بهتری
کرایه کنه!
ارمیا: روز اولی که خونه شون رو دیدم فکر کردم بچه پولدار بوده، همه ش
اشتباه فکر کردم!
صدرا: همه اشتباه میکنن
ارمیا: تو که زندگینامه ی خانواده ش رو درآوردی، نفهمیدی عمویی،
عمهای، خاله ای، دایی ای چیزی نداره؟
صدرا ابرو بالا انداخت:
_نکنه قصد ازدواج داری؟
لحنش شوخ بود و لبخند بدجنسی روی لبانش بود. ارمیا هم ادامه داد:
_قصد ازدواج دارم، مورد خوبی داری؟
صدرا: متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و دخترخاله ای در کار
نیست! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شهید شدن و
اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن، روی فامیلای آیه خانم حساب
نکن!
ارمیا: رو فامیلای تو چی؟
صدرا آه کشید. هنوز زخمی که معصومه زد، درد داشت:
_فامیل من لیاقت نداره!
ارمیا: چرا پکر شدی؟
صدرا: زن داداشم با برادر رها ازدواج کرد!
ارمیا ابرو در هم کشید. مقداری حساب کتاب کرد و گفت:
_متاسفم!
ِ من، پای شریک و رفیق رو به خونه
صدرا: من هزار بار بهش گفتم برادر، پای شریک و رفیق رو به خونه زندگیت باز نکن
رفت و آمد حدی داره، لااقل طرف رو بشناس و
زندگیت رو بپا! با کسی رفت و آمد کن که چشمش پاک باشه و پی
ناموست نباشه، هرچی رها پاک و نجیب و بی آلایش و با ایمانه، رامین
بویی از آدمیت نبرده! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن!
ارمیا: شاید چون رها خانم کسی مثل آیه خانم رو کنارش داشت.
صدرا: آره! دوست میتونه زندگی ها رو زیر و رو کنه!
ارمیا به دوستی خود با مردی اندیشید که بعد از مرگش سر دوستی را با
او باز کرده بود. چقدر دوست خوبی بود سید مهدی! چیزی مثل آیه و
رها! ارمیا را از مرداب زندگی گذشته اش بیرون کشید و دریا را به همه
وسعت و عظمتش پیش رویش گشود.
🍃آیه به سختی چشم باز کرد. به سختی لب زد: مهدی!
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✦ #ندبه_های_دلتنگی ✦ تَرانا نَحُفُّ بِكَ ؟ آيا میرسد روزی که دورت را گرفته باشیم و تو تماشا
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
مطلع عشق
ارمیا: همه برای چی میرن؟ صدرا: باورم نمیشه! ارمیا: راهیه که سید مهدی و زنش جلوم گذاشتن! صدرا: ا
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت هفدهم
🍃صدای رها را شنید:
_آیه... آیه جان! خوبی عزیزم؟
آیه پلک زد تا تاری دیدش کم شود:
_بچه؟
لبخنِد رها زیبا بود:
ِ _یه دختر کوچولوی جیغ جیغو داری! از پسر من من یاد نگرفت که...
پسر دارم آروم، متین! دختر تو جغجغه ست؛ اصلا برای پسرم نمیگیرمش!
آیه: کی میارنش؟
ُ
رها: منتظرن تو بیدار بشی که جغجغه رو تحویلت بدن، دخترت رو
مخ
همه رفته!
صدای در آمد. حاج علی و فخرالسادات، محمد، صدرا، ارمیا وارد شدند. با
دسته ُگل و شیرینی! سخت جای تو خالی مرد... چرا نیستی!
َ
آیه که تازه به سختی نشسته بود و رها چادر گلدارش را روی سرش
گذاشته بود. با بیحالی جواب تبریکها را میداد. مادر شوهرش گریه
میکرد، جایت خالیست مرد... خیلی خالیست.
صدای گریه ی نوزادی آمد و دقایقی بعد پرستار با دخترک آیه آمد.
رها: دیدید گفتم جغجغه ست؟ صداش قبل از خودش میاد وروجک!
همه سعی داشتند جو را عوض کنند!
صدرا: رها جان قول پسر ما رو ندیا! بچه بیچارهم دو روزه َکر میشه!
حاج علی: حالا کی به تو دختر میده؟ همین دختر بیچاره حیف شد، بسه
دیگه!
صدرا: داشتیم حاجی؟
حاج علی: فعلا که داریم!
سیدمحمد: ای قربون دهنت حاجی! حالا فکر میکنه پسر خودش چیه،
خوبه همین یک ماه پیش دیدمش! پسرهی تنبل همه ش یا خوابه یا
خماره هی خمیازه میکشه... انگار
معتاده!
صدای خنده در اتاق پیچید. طولی نکشید که خنده ها جمع شد و آیه لب
زد:
_بابا...
حاج علی: جان بابا؟
آیه بغض کرد:
_زیر گوش دخترکم اذان میگی؟ دخترکم بابا نداره!
فخرالسادات هق هقش بلند شد. رها رو برگرداند که آیه اشکش را نبیند.
چیزی میان گلوی ارمیا بالا و پایین میشد.
حاج علی زیر گوش دخترک اذان گفت و ارمیا نگاهش را به صورتش
دوخت"چقدر شیرینی دختر سید مهدی!" نتوانست تحمل کند، بغض
گلویش را گرفته بود. از اتاق آرام و بیصدا خارج شد.
وقتی اذان را گفت، صدرا سعی کرد جو را عوض کند:
_حالا اسم این جغجغه خانم چی هست؟
آیه: به دخترم نگید جغجغه، گناه داره! اسمش زینبه!
فخرالسادات: عاشق دخترش بود. اینقدر دوستش داشت که انگار سالها
با این بچه زندگی کرده، چه آرزوها داشت برای دخترش!
فخرالسادات نگاهی به افراد اتاق کرد و گفت:
_شبیه مادرشه، مهدی همهش میگفت دخترم باید شبیه مادرش باشه!
وقت ملاقات تمام شد و همه رفتند، قرار بود رها پیش آیه بماند. رها برای
بدرقه شان رفت و وقتی برگشت، نفس نفس میزد.
آیه: چی شده چرا دویدی؟
رها: باورت نمیشه چی شنیدم!
آیه: مگه چی شنیدی؟
رها: داشتم میرفتم که دیدم حاج خانم، آقا ارمیا رو کشید کنار و یه چیزی
بهش گفت. نشنیدم چی گفت اما آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل
َ مهدی منی! ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج خانم رو بوسید!
آیه: گوش وایستادی؟
رها: نه... داشتم از کنارشون رد میشدم! اونا هم بلند حرف میزدن!
همهی حرفاشونو که نشنیدم!
آیه: حالا کی مرخص میشم؟
رها: حالا استراحت کن، تا فردا!
🍃یک هفته از آن روز گذشته بود. دوستان و همکارانش به دیدنش آمدند و
رفتند. سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود. سایه را چندباری دیده بود
دلش سرخورده بود ایه را واسطه کرد، وقتی فخرالسادات فهمید لبخند زد.
مهیای خواستگاری شده بودند؛ شاید برکت قدمهای
کوچک زینب بود که خانه رنگ زندگی گرفت. حاج علی هم شاد بود. بعد
از مر ِگ همسرش، این دلخوشِی کوچک برایش خیلی بزرگ بود؛ انگار این
دختر جان دوباره به تمام خانوادهاش داده است"
ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاج علی
در را گشود و از ارمیا استقبال کرد:
_خوش اومدی پسرم!
ارمیا: مزاحم شدم حاج آقا، شرمنده!
صدای فخر السادات بلند شد:
_بلاخره تصمیم گرفتی بیای؟
ِ خاک سید مهدی
ارمیا: امروز رفتم قم، سر ، من جرات چنین جسارتی رو
نداشتم!
حاج علی به داخل تعارفش کرد. صدرا و رها هم بودند.
همه که نشستند، فخر السادات گفت:
خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه، یه روزی دخترت میره پ
سرنوشتش و تو تنها میمونی، تو حامی میخوای، پشت و پناه میخوای!
آیه: بعد از مهدی نمیتونم!
حاج علی: اول با ارمیا صحبت کن، بعد تصمیم بگیر، عجله نکن!
آیه: اما... بابا!
حاج علی: اما نداره دختر! این خواسته ی شوهرت بوده، پس مطمئن باش
بهش بیاحترامی نمیشه!
آیه: بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته!
ارمیا: تا هر زمان که بخواید فرصت دارید، حتی شده سالها! اگه امروز
اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سوریه و معلوم
نیست کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده
باشم! حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج
خانم گفتن، رفتم سر خاک سید مهدی تا اجازه بگیرم! الانم رفع زحمت
میکنم، هر وقت اراده کنید من در خدمتم! جسارتم رو ببخشید!
فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد. آیه ماند و حرفهای ارمیا... آیه
َ ماند و حرفهای فخرالسادات... آیه ماند و حرف مردش... آیه
ماند و بیتابی های زینبش!
بعد از آن شب، تک تک مهمانها رفتند. زندگی روی روال همیشگی اش
َ افتاده بود. آیه بود و دخترکش و قاب عکس مردش!
نام ارمیا َ در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمیکرد. از م
چشم به راهش مانده بود. آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که
مردش برای شهادت گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی را در زمینه
َ
حرم حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با غرور ایستاده بود. سر بالا
گرفته و سینه ی ستبرش را به نمایش گذاشته بود. نگاهش روی قاب
عکس دیگر دوخته شد... تصویر رهبری... همان لحظه صدای آقا آمد.
نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت. آقا بود! خود آقا بود!
روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار آقا با خانواده های شهدای مدافع
حرم بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرفهایش گوش میداد.آیه هم
سخن گفت:
_آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم به راهم که بیای
تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم بی پدر شد... الان فقط خدا رو داریم!
هیچکسو ندارم! آقا! شما یتیم نوازی میکنی؟ برای دخترکم پدری میکنی؟
آقا دلت آروم باشه ها... ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته! دیدی تا
اذن دادی با سر رفت؟ دیدی ارتش سوال نمیکنه؟ دیدی چه عاشقانه
تحت فرمان شمان؟ آقا! دلت قرص باشه!
آیه سخن میگفت... از دل پر دردش! از کودک یتیمش! از یتیم داری اش!
از نفسهایی که سخت شده بود این روزها!
وارد خانه شد و رها که به خانه لباس
آیه را که در آن حال دید، با گوشی اش فیلم گرفت و همراه او اشک
ریخت.آیه که به هق هق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین را
قطع کرد و آیه را در آغوش گرفت... خواهرانه آرامش کرد.
َ
ِ زمان زیادی بود که مردش را ندیده بود
پنج شنبه که رسید، آیه بار
سفر بست
باید دخترکش را به دیدار پدر میبرد. با اصرارهای فراوان رها، همراه
صدرا و مهدی، با آیه همسفر شدند.
َ مقابل قبر سید مهدی ایستاده بود. بیخبر مردی که قصد نزدیک شدن
به قبر را داشته و با دیدن او پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره
نشست.
آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت:
_سلام بابا مهدی! سلام آقای پدر! پدر شدنت مبارک! اینم دختر شما! اینم
زینب بابا! ببین چه نازه! وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود! از داغی که
روی دلم گذاشتی این بچه سهم بیشتری داشت! خیلی آسیب دید
رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه! دستی روی صورت دخترکش
کشید:
_امشب تو کجایی که ندارم بابا
من بیتو کجا خواب ببینم بابا؟
برخیز ببین دخترکت میآید
نازک بدنت آمده اینجا بابا
دستی به سرم بکش تو ای نور نگاه
عقده به دل مانده به جا ای بابا
ُ
ِ
هر روز نگاهم به در
این خانه است
برگرد به این خانه ی احزان شده ات ای بابا
در خاطر تو هست که من مشق الفبا کردم؟
اولین نام تو را مشق نوشتم بابا
دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟
لبهات بسی خشک شده ای بابا
من هیچ ندانم که یتیمی سخت است
تکلیف شده این به شبم ای بابا
این خانه ی تو کوچک و کم جاست چرا؟
من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟
من از این بازی دنیا نگرانم اما
رسم بازی من و توست بیایی بابا
رها هقه قش بلند شد. صدرا که مهدی را در آغوش داشت، دست دور
شانه ی رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد. اشک چشمان خودش
هم جاری بود. ارمیا هم چشمانش پر از اشک بود"خدایا... صبر بده به این
زن داغدیده!"
شانه.های ارمیا خم شده بود. غم تمام جانش را گرفته بود. فکرش را
نمیکرد امروز آیه را ببیند. از آن شب تا کنون بانوی سید مهدی را ندیده بود
ادامه دارد ....
مطلع عشق
#از_روزی_که_رفتی #قسمت هفدهم 🍃صدای رها را شنید: _آیه... آیه جان! خوبی عزیزم؟ آیه پلک زد تا تار
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جنگ رسانه و جعل گستردهی تصاویر در جنگ روسیه و اوکراین
🔹تصویر سمت چپ با عنوان اصابت موشک روسی و آتش سوزی آپارتمانی در اوکراین منتشر شده.
🔹ولی در واقع جعلی بوده و مربوط به آتش سوزی یک هتل در شهر روستوف روسیه در سال ۲۰۱۷ است.
💢 #جنگ_رسانه تعیین کننده سرنوشت جنگ خواهد شد
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ بعد از فکورصبور، اینبار بهنوش بختیاری: گاهی افسوس میخورم که بازیگرم
🔻بهنوش بختیاری در صفحه اینستاگرامی خود:
«کاش میشد چهرهام فقط برای همسرم بود...
گاهی افسوس میخورم که بازیگرم😞»
🔻چندی پیش نیز زهره فکورصبور در آخرین پست اینستاگرامیاش اشاره کرده بود که اگر به گذشته برمیگشتم، هیچگاه بازیگر نمیشدم!
🔻 سلبریتی که انسان تراز تمدن غرب به حساب میآید، اسب تروای #فرهنگ_لیبرالیسم در فرهنگ سایر کشورهای جهان است که باعث شده بیشترین فالورهای اینستاگرامی را به خود اختصاص دهند؛ از همین رو بسیاری از نوجوانان و جوانان، رویایی که در سر میپرورانند شبیه شدن به این افراد است.
🔻 در صورتی که مشکلات و سبک زندگی معیوب اکثریت سلبریتیها نشان میدهد در بسیاری از موارد، آنها نمیتوانند الگوی مناسبی برای دختران و پسران محسوب شوند.
🔻گاهی نیز این الگوهای مدرن، به مشکلات خود اشاره کرده و نقاب از وجهه رؤیایی دنیای خود برمیدارند.
✅ در سوی دیگر اما #انسان_تراز جامعه اسلامی، شهید است که در تقابل جدی با سلبریتیسم است؛ الگوهای جذابی که آینده جهان با آن گره خورده است
#تقابل_سین_شین
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺امنیت در شبکه های اجتماعی و پیام رسان ها 🍃 پستی با هر محتوایی در شبکههای اجتماعی نگذارید به طور
▪️چه کار کنیم مودم #هک نشود ؟
✔️ تغییر نام کاربری و رمز پیش فرض مودم
✔️ اختصاص رمز قوی به وای فای خاموش کردن وی پی اس
آی پی شما اجازه می دهد تا بدون هیچ کد و رمزی وارد شوند
✔️ پنهان کردن اس آی دی فعال کردن قابلیت اماسی فیلترینگ
✔️ به روز رسانی فریمور مودم تغییر محل قرارگیری مودم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار آقا با خانواده های شهدای مدافع حرم بود. زنی سخن میگفت و آقا به
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت هجدهم
🍃دل دل میکرد. با این حرفهایی که آیه زده بود، نمیدانست وقت
پیش رفتن است یا نه؟
دل به دریا زد و جلو رفت!
َ آیه کفشهای مردانه ای را مقابلش دید ، مرد نشست و دست روی قبر
گذاشت... فاتحه خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با پشت دست،
صورتش را نوازش کرد. عطر گردنش را به تن کشید. هنوز زینب را نوازش
میکرد که به سخن درآمد:
_سالها پیش، خیلی جوون بودم، تازه وارد دانگاه افسری شده بودم. دل
به یه دختر بستم... دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود. کارامو رو به
راه کردم و رفتم خواستگاریش! اون روز رو، هیچوقت یادم نمیره... اونا
مثل حاج علی نبودن، اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن؛ منم با هزار جور
خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمیشناسم و پرورشگاهی ام! این رو
که گفتم از خونه بیرونم کردن، گفتن ما به آدم بی ریشه دختر نمیدیم!
اونشب با خودم عهد کردم هیچوقت عاشق نشم و ازدواج نکنم. زندگیم
شد کارم... با کسی هم دمخور نمیشدم، دوستام فقط یوسف و مسیح
بودن که از پرورشگاه با هم بودیم. تا اینکه سر
راه سیدمهدی قرار
گرفتم. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود و من هنوز شروعش هم
نکرده بودم ؛
شما کجا و من کجا
من خودمو در حد شما نمی دونم
خواستن شما لقمه ی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به
درخواست من فکر نکنید. روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، عاقلاقه
و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری
عاشقم باشه! برام عجیب بود که از شما گذشته و رفته برای اعتقاداتش
کشته شده! عجیب بود که بچه ی تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با
این همه عشقی که دارید، اینقدر صبوری کنید! شما همه ی آرزوهای منو
داشتید. شما همه ی خواسته ی من بودید... شما دنیای جدیدی برام
ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید. رفتم دنبال راه سید!
خودش کمکم کرد... راه رو نشونم داد... راه رو برام باز کرد... روزی که این
کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همه ی آرزوم این بود که پدر این
دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه
که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه! حالا که
بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال میکردم
خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با
منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما
به خاطر زیبایی یا پولتون خواستگاری نکردم!
حقیقتش اینه که هنوز
چهره ی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی
هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان
خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سید
مهدی بذارم.
از شما خواستگاری کردم به خاطر ایمانتون، اعتقاداتتون،
به خاطر نجابتتون! روزی که این کوچولو به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد
سراغم. اگه ایشون نمیاومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم...
من لایق همسر دختر شما شدن نیستم،
شما کجا و من کجا! من لایق پدر
شدن نیستم، خودم اینو میدونم! اما اجازه شو سید مهدی بهم داد!
جراتشو سید مهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجده ی شکر
کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفته ی دیگه
دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت
شما.
ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک کوچک دلنشین
را...
وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت:
_زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته!
ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت... آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر
تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عک ِس حک شده روی سنگ قبر
بود...
رها کنارش نشست.
صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در
آغوش پدر خواب بود.
رها: چرا بهش یه فرصت نمیدی؟
آیه: هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟
رها: بهش فکر میکنی؟
آیه: شاید یه روزی؛ شاید...
صدرا به دنبال ارمیا میدوید:
_ارمیا... ارمیا صبرکن!
ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد: تو اینجا چیکار میکنی؟
من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟
ارمیا: نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت!
صدرا: باهات کار دارم!
ارمیا: اگه از دستم بر بیاد حتما!
صدرا: چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سید مهدی شدی؟
ارمیا: کار سختی نیست، دلتو صاف کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛
خدا خودش راهو نشونت میده!
صدرا: میخوام از جنس رها بشم، اما آیه ای ندارم که منو رها کنه!
ارمیا: سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده!
صدرا: چطور برم دنبال سید مهدی؟
ارمیا: ازش بخواه، تو بخواه اون میاد!
ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند."از سید بخواهم؟
چگونه؟"
🍃زینب از روی تاب به زمین افتاد... گریه اش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه
آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمیخواست! دلش تاب
میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود.
پسرکی که با پدرش بود... گریه اش شدیدتر شد! او هم از این پدرها
میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور
نگوید!
مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشکهایش را پاک
کرد.
-چی شده عزیزم؟
زینب سادات: اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من
کوچولوئم، بابا ندارم!
زینب سادات هق هق میکرد و حرفهایش بریده بریده بود. دلش
شکسته بود. دخترک پدر میخواست... تاب میخواست! شاید دلش
مردی به نام پدر می خواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به
زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید... دخترک را در آغوش کشید و بوسید.
زینب گریه اش بند آمد:
_تاب بازی؟
ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت:
_چرا از روی تاب انداختیش؟
پسرک: بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته بود!
زینب: مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب میداد!
ِپسر: شما با این بچه چه نسبتی دارید؟ ما همسایه
پدر شون هستیم، شما
رو تا حالا ندیدم!
صدای آیه آمد:
_زینب!
ارمیا به سمت آیه برگشت:
_سلام! یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه!
آیه: سلام! شما؟ اینجا؟
اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی
زینب سادات چقدر بزرگ
شده ! سه سالش شده؟
آیه: فردا تولدشه! سه ساله میشه!
زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی اش را به دستش داد. زینب که
بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد. نگاه ارمیا را که دید گفت:
_بغل!
لبخند زد به دخترک شیرین آرزوهایش:
_بیا بغلم عزیزم!
آیه مداخله کرد:
_لباستون رو کثیف میکنه!
ارمیا: پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم یا زینب سادات
بازی کنم؟
زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصِد جداشدن نداشت. آیه
اجازه داد... ساعتی به بازی گذشت، نگاه آیه بود و پدری کردن های
ارمیا... زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری
لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری
کردن و دختری کردن بود.
وقت رفتن ارمیا پرسید:
_ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟
آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت:
_فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف
بیارید!
ارمیا به پهنای صورت لبخند زد! در راه خانه آیه رو به ز ینبش کرد و گفت:
امروز دخترِ من با عمو چه بازیایی کرد؟
زینب: عمو نبود که، بابا مهدی بود!
زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه ی مادر
گذاشت.
🍃روز تولد بود و فخرالسادات هم آمده بود. صدرا و رهایش با مهدی
کوچکشان. سیدمحمد و سایه ی این روزهایش. حاج علی و زهرا خانمی
که همسر و خانم خانه اش شده بود. آنهم با اصرارهای آیه و رها!
محبوبه خانم بود و خانه ای که دوباره روح در آن دمیده شده! زینب شادی
میکرد و میخندید. از روی مبلها میپرید. مهدی هم به دنبالش بدون
جیغ و داد میدوید! صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و از مبل بالا
رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد. از روی مبل پایین پرید و به
سمت در ِ ورودی رفت.
آیه: کی بود در رو باز کردی؟
زینب: بابا اومده!
اشاره اش به عکس روی دیوار بود. سید مهدی را نشان میداد:
_از اونجا اومده!
سکوت برقرار شد. همه با تعجب به آیه نگاه میکردند. آیه هم به علامت
ندانستن سر تکان داد.
صدای ارمیا پیچید:
_سلام خانم کوچولو، تولدت مبارک!
زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او
ِمادر؟ چرا اینگونه بیتاب پدر داشتن
شده ای
؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت گردد!"
همه از ارمیا استقبال کردند، فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از
دیدش خارج شد.
"فرار میکنی بانو؟ از من فرار میکنی یا از خودت؟ بمان بانو! بمان که
سالهاست که مرا از خودم فراری کرده ای!"
سوال بزرگ هنوز در ذهن آنها بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از
کجا میدانست از سوریه آمده است؟
تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی
نتوانستند او را جدا کنند. آخر جشن بود که آیه طوری که کسی نشنود از
ارمیا پرسید:
_شما بهش گفتید که پدرش هستید؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_من هنوز از شما جواب مثبت نگرفتم، درثانی شما باید اجازه بدید منو
بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمیکنم! قرار نیست
بعد از این همه سال که صبر کردم، با بازی با احساس این بچه ی شما رو
تحت فشار بذارم، چطور مگه!
زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی میکرد. مهدی
اسباب بازی جدید زینب را میخواست و زینب حاضر نبود به او بدهد.
زینب لب ورچید و با دستهای کوچکش صورت ارمیا را به سمت خود
کشید:
_بابا... مهدی اذیت میکنه! نمیخوام اسباب بازیمو بهش بدم!
چیزی در دِل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد... دهانش شیرین
شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعوایش با مهدی را از
یاد برد و خود را به سینه ی ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه
به این صحنه بود. زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را
انتخاب کرده بود!
تا زینب به خواب رود، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را
خواباند. عزم رفتن کردن سخت بود. ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود.
بلند شد و خداحافظی کرد. دِم رفتن به آیه گفت:
_من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعه ی بعد...
آیه پاکت نامه ای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع
کرد.
آیه: چندتا پاکت از سید مهدی برام مونده! یکی برای من بود، یکی
مادرش، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای
مردی که قراره پدر دخترکش بشه!
َ
ِ آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! حجب و
حیا به این میگویند دیگر؟
صدای دست زدن بلند شد... ارمیا خندید و خدا را شکر گفت.
پاکت نامه را باز کرد:
سلام! امروز تو توانستی دِل ای را به دست آوری که روزی دنیا را آیه
برایش زیر و رو میکردم! تمام هستی ام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به
دستت امانت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای
پر کن! آیه ام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه
میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو
میسپارم...
ارمیا نامه با در پاکت گذاشت و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک
صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود!
صدرا: گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید
بیای همینجا!
ارمیا: خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای
بزرگتری بخواد!
آیه گونه هایش رنگ گرفت.
رها: یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زن ذلیله!
ارمیا: دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟
آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت!
زهرا خانم: دخترمو اذیت نکن پسرم!
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از ما و او ( احسان عبادی )
⏺ با سلام خدمت بزرگواران محترم
به اطلاع شما می رسانیم برای کمک به خانم محترمی که سرپرست خانوار هستند و مشکل جهزیه دارند طرحی را به پیشنهاد می گذاریم که شما می توانید به نیت اموات خود یا رفع گرفتاری و رسیدن به حاجات در روضه خانگی سهیم باشید به این صورت که شما با پرداخت حداقل 10 هزار تومان در یک روضه سهیم می شوید و ایشان در منزل این روضه را به نیت شما می خوانند .
👈👈 یعنی اگر 30 هزار تومان بدهید در 3 روضه سهیم می شوید و قطعا ثواب بیشتر
✳️ هم کمکی به ایشان هست و هم اینکه چون دعا برای رفع گرفتاری و حاجت شما از زبان دیگران است ، ان شالله نزدیک تر به استجابت است .
👈 برای هماهنگی و سفارش روضه به سرکار خانم حسنی که امین و مورد اعتماد ما در بحث سفارش هستند در یکی از نرم افزارهای ایتا ، تلگرام ، واتساپ پیام دهید
شماره خانم حسنی 09139918890
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
لطفا سخن حضرت آقا را به طور کامل در توییت ها و کانالهایتان نشر بدید!
ایشان فقط نفرمودند با بستن بودجه سنگین مخالفم.
بله ، کاملا کلام درست و صحیح ، مثل همیشه .
اما لطفا به بعدش هم توجه کنید که فرمودند «من به مسئولینش که بودجه باید به دست آنها برسد اعتماد دارم» و حتی اسم چند تا نهاد مهم را میبرند.
پس لطفا طوری منقطع ، کلام ایشان را منعکس نکنید که ملت فکر کنه همه دزد هستند و همه مسئولین نشستند بودجه سنگین بستند تا به نون و نوایی برسند.
و یا جوری حرف نزنید که مخاطب برداشت کنه که کلا بودجه های فرهنگی در جای خوبی مصرف نمیشه و همه ارزشی ها در حال سواستفاده هستند.
آقا بسیار حکیمانه و مدبرانه فرمودند «بودجه های بی نام و نشان غالبا هدر میرود»
نه هر بودجه ای که در امور فرهنگی کشور هزینه میشود.
👈 از مهم ترین و با اولویت ترین مصادیق جهاد تبیین، جلوگیری از تحریف کلام رهبر فرزانه انقلاب میباشد.
مثل همین جا که حضرت آقا سه مرتبه از اعتمادشان به مسئولینی سخن گفتند که قرار است بودجه به دست آنها برسد.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
مطلع عشق
🔴 جنگ رسانه و جعل گستردهی تصاویر در جنگ روسیه و اوکراین 🔹تصویر سمت چپ با عنوان اصابت موشک روسی و آ
پستهای روز پنجشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
❄️ گنجشک زمستانم، بیا و پناهم شو...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh