توانستی اینهـا راحفـظ کنی و به این خوبی اجرا کنی؟ به او گفتم : آهنگهـائی را که او میسازد به انـدازه اي میفهمم که گوئی از اعمـاق وجودخود من برخاسـته و گویا با من سـخن میگویـد به همین دلیل میتوانم به راحتی آنها را بنوازم. روزهاي
آخري که دیگر همه اعضـاي گروه بایـد براي اجرايک برنـامه آمـاده میشدنـد آقـاي رضـائی از ناهماهنگی گروه رضایت نـداشت و
سخت دچار نا امیدي شده بود، من براي تشویق او مطلبی نوشـتم و از او خواهش کردم هر طور شده اینهمه زحمت را هدر ندهد و
براي اجرا حتمـا اقـدام کننـد او پس از خوانـدن آن قطعه ادبی از من تشـکر کرد و گفت سالهـاست که مشـوقی نداشـتم و تـو مرا به
حرکت واداشتی حس میکنم هر موفقیتی که پس از این داشـته بـاشم به خاطر تشویقهاي گرم توست دیگر کسـی را دارم که به من
انگیزه میدهـد و نیازهـاي روحی مرا اشـباع میکنـد ولی میترسم که مـوقت باشـد. گفتم: چرا مـوقت؟ آهی کشـید و گفت: چـون
بالأخره تو ازدواج میکنی و در کشور ما متأسـفانه ازدواج دختران آنها را از آزادي عمل محروم میکنـد. گفتم: به فرض که اینطور
باشـد مگر شـما نامزد نـداري؟ او که میتواند انگیزه اي براي ترقی شـما باشد. آقاي رضائی درحالی که مشـغول جابجائی خرک هاي
سنتور بود پنجه هایش را محکم روي سـیمها گذاشت و سـکوتی حکمفرما شد. آنگاه گفت: میخواهم اعترافی بکنم فقط قبلا از تو
میخواهم مرا ببخشی و ادامه داد، من معمولا به شاگردان دخترم میگویم نامزد دارم که درطول دوران آموزش رؤیا بافی نکنند و
افکـاري در سـر نپروراننـد بـا تعجب گفتم یعنی اصـلا کسـی به عنـوان نـامزد در زنـدگی شـما نیست؟ گفت چرا دخـتري هست که
دیوانه وار به من علاقه منداست خانواده هم اصرار دارند که با او ازدواج کنم اما روحیات او اصلا با من سازگار نیست، اهل موسیقی
نیست، مطمئنم نمیتوانـد مرا تحمل کند و در زندگی دچار مشـکلات زیادي میشویم او فقط به زیبائی اش اهمیت میدهد و هرگز
سعی نمیکنـد به مسائل مهمتري فکر کنـد گذشـته از این من به کسـی نیاز دارم که مرا درك کنـد و براي کارهاي
شبانه روزم ارزش قائل باشـد، هنرم را دوست بدارد و مرا براي کسب موفقیتهاي بیشتر به سـمت جلو براند، روح مرا اغنا کند. گفتم:
به او قول ازدواج داده ایـد؟ گفت: نه، هرگز، فقـط میدانـد که قرار است به خواسـتگاریش برویم مـادرم بـا مـادرش صـحبت کرده.
گفتم: اما گفتید که شـما را دوست دارد پس میتواند همه تعلقات شما را دوست بدارد. گفت: دوست داشتن او یک دوست داشتن
سطحی و یک دلبسـتگی کودکانه است.حس میکنم او بیشتر شـهرت مرا دوست دارد و این آزار دهنـده است. گفتم: شـما خیلی
حساس هستید او به هرحال به شـما علاقه منداست. اگر میدانید که میتواند زنزندگی شما باشد تأمل نکنید. گفت: اطمینان دارم
که او با من خوشـبخت نمیشود او باید مثل خواهرش با مردي ازدواج کند که برایش لباسهاي فاخر و طلاهاي گرانقیمت بخرد اما
من به کسـی مثل تو احتیاج دارم کسـی که براي چیزهاي بهتري ارزش قائل باشد تجملگرا و اهل فخرفروشـی و چشم و همچشمی
نباشـد. بـه او گفتـم آزیتـا هم دوست من است او هم مثـل من است پیشـنهاد میکنم به او هم فکري کنیـد. آقـاي رضـائی گفت: تو
باهوشتر از آنی که متوجه منظور من نباشـی، گفتم: اگر منظورتان من هسـتم چنین امکانی اصـلا وجود نـدارد، خواهش میکنم در
همینجـا به این مسـئله خاتمه دهیـد، قبل از شـما من قصـد داشـتم با پسـر مسـلمانی ازدواج کنم. به هم علاقه منـد بودیم اما خانواده
مخالفت کردنـد، ما نمیتوانیم با غیر از افراد بهائی ازدواج کنیم. گفت اما من مطمئن هسـتم کسـیکه تو را بفهمـد و بتواند تو را به
آن خوشـبختی که لایقش هسـتی برسانـد پیـدا نمیشـود ولی من به تمـام زوایـاي روحی تـو آشـنائی دارم، تـو را کاملا میفهمم و
میتوانم باعث پیشـرفت تو شوم. ما با هم افکار و عقاید مشترکی داریم و میتوانیم زوج خوبی باشیم، گذشته از همه
چیز مطمئنم هیچ کس پیدا نمیشود که تو را به اندازه من دوست بدارد. گفتم: خواهش میکنم تکرار نکنید و اصرار هم نکنید چرا
که حتی فکرش را هم نمیتوانم بکنم. گفت: اما از خانواده تو بعید است که تا این حد دیکتاتور باشد تو باید در انتخاب سرنوشـتت
مختار باشـی، گفتم: آنها خودشان هم مختار نیسـتند و سـرنوشت خود آنها هم محتوم به اسارتی اجتناب ناپـذیر است و از این قضـیه
اظهـار تـأسف کردم. او گفـت: اگر این همه مطمئن حرف میزنی چرا از این جـامعه خـارج نمیشـوي و سـعی نمیکنی در جـوامع
آزادتري زندگی کنی؟ گفتم من تسـلیم تسـلیمم نمیخواهم در این ایام پیري پدر و مادرم باعث عذاب آنها باشم، تحمل میکنم تا
زمـانیکه زمـانش فرا برسـد. درضـمن اگر بخـواهم از این جـامعه خـارج شـوم بایـد ازدواج کنم چـون در غیر اینصورت چگونه
میتوانم تنها و بـدون پشتیبان وارد جوامع دیگر شوم گفت: خوب با من ازدواج کن. گفتم: من اگر تصـمیم نـدارم ازدواج کنم فقط
براي این است که سـعی میکنم پولـدار شوم تـا به خارج از کشور بروم و در آنجا دور ازچشم خانواده میتوانم رها باشم و آزادانه
زنـدگی کنم. گفت: این چیزهـا که تـو میگـوئی عملی نیست تـوئی که قـادر نیسـتی در مقابـل خـانواده بـایستی و بگوئی که مورد
انتخابت کیست قطعا در مورد ازدواجی اجباري هم سکوت خواهی کرد به علاوه تو به تنهائی قادر نخواهی بود به پول برسی آن هم
آنقـدر که بتوانی به راحتی از کشور خـارج شوي و من میدانم همه این چیزها که میگوئی از روي ناامیـدي و بی انگیزه گی است.
امـا من میتوانم تو را به ثروت برسـانم تو خودت یک ثروتی، سـرمایه اي که مثل معادن طلا بی انتهاست تو را به موفقیتهاي بزرگ
میرسـانم فقـط همراه من بـاش و به تقاضـاي من فکر کن.گفتم: این غیر ممکن است خـواهش میکنم دیگر هرگز
مطرح نکنید. او با ناراحتی گفت: در آسـتانه رفتنم به تهران مأیوسم کردي مطمئن هستم کنسرت خوبی نخواهد بود.گفتم هیچ چیز
به انـدازه موفقیت شـما در این جشـنواره براي من ارزش ندارد، خواهش میکنمک فقط به آنروز فکر کنید و سـعی کنید موفق شوید
گر چه هنرشناسان نادرند و ممکن است شما را به عنوان برنده این جشنواره معرفی نکنند اما از نظر من شما برنده اید. او تشکر کرد و
گفت: این دلگرمیها به من قـدرت میدهـد اما ايکاش...گفتم خواهش میکنم آقاي رضائی این قضـیه را براي همیشه فراموش
کنید اما مطمئن باشید تا زمانی که زنده ام یکی از مریدان و شاگردان ارادتمند شما خواهم بود. افکار بلند شما،کلمات گویاي شما،
قطعـات دلنوازتـان مشتري پرو پـا قرصـی مثـل من خواهـد داشت. براي همیشه...
بعـد از سـکوت کوتـاهی گفت: میخواهم حقیقت
دیگري را اعتراف کنم. گفتم: بفرمائیـد. گفت
گفت : نت به نت این قطعـات را نیمه شـبها وقتی خلق میکردم به یـاد تو بودم و از تو الهام
میگرفتم از همـان روزهاي اول تفاوت تو را نسـبت به سایر دختران کاملا حس کردم و کم کم به تو دلبسـتم ماههاست که شب و
روز به تو فکر میکنم به روح بلند و بزرگت، به تو که کاملی و هر که را که با تو باشد کامل میکنی، تو سـرشاري ، سرشار از تمام
خوبیهـا، تمـام ارزشهـا، تمـام هنرهـا، حرفش را قطع کردم و گفتم: شـما شاعرخوبی هستیـد. گفت: خواهش میکنم رها اینها همه
حرفهـاي دل من است آنهـا را بـاشـعر مقایسه نکن حقیقت محض است اگر در این اجرا موفقیتی کسب کنم برنـده توئی چون روح
این قطعات براي توست براي تو که گل این محیط باصـفا و الهام بخشـی. داداش امیر مدت کوتاهی بود که به تهران نقل مکان کرده
بود او چون خودش نوازنـده نی بود و ازصـداي خیلی خوبی هم بهره منـد بود به موسـیقی علاـقه زیـادي داشت با او
صحبت کردم و قرارشـد در روز اجراي برنـامه من هم به تهران بروم. و همه بـا هم به تالار رفته و شاهـد اجراي برنامه آقاي رضائی
باشـیم. آنروز فرا رسـید و ما هم جزو تماشاگران بودیم. وقتی نوبت اجراي برنامه آقاي رضائی رسـید نفس در سینه من حبس شده
بـود و به حـدي اسـترس و هیجـان داشـتم که گوئی قرار بود من برنـامه را اجراي کنم، گروه آقـاي رضـائی همه لباسـهاي همرنگی
پوشـیده بودنـد و برنـامه خود را به نـام روایت آغـاز کردنـد روایت ازخـاطرات زیبائی حکایت داشت روایت گویاي مقاومت مردم
اسـتوار کشورمـان بود. روایت یـادآور حماسـی ترین روزهـا و یادواره عشق و ایمان والاي این دیار بود. روایت اجرا میشـد و من از
کالبد وجودم خارج شده و در دنیائی خارج از این دنیاي فانی سـیر میکردم. هرگز احساس لذتی را که آنروز از اجراي آن برنامه
داشـتم تجربه نکرده بودم و هنگامیکه برنامه به اتمام رسـید فکر میکردم تنها کسـیکه ممکن است تا این حـد منقلب و مجذوب
آن نواهـاي دلنشـین شـده باشـد من هسـتم اما دیـدم مردم با تشویق غیر قابل تصورشان و گلهائی که به گروه هـدیه میکردنـد نشان
دادند که چقدر هنرشناس و زیبا پسندند.خود این مردم تحسین برانگیز و قابل تقدیر بودند. آقاي رضائی در بین جمع ما را پیدا کرد
و به سـمت مـا آمـد و بعـد از دقـایقی از داداش اجازه گرفت و مرا به دیـدن هنرمنـدان بزرگ کشور ما نبرد وقتی مرا به آنها معرفی
میکرد گویـا قبلا از من براي آنهـا تعریف کرده بود و آنهـا مرا هنرجوئی هنرمنـد خطاب میکردنـد. بعـد از ملاقات با آنها خلوتی
یـافتم و به او به خـاطرکـار بزرگش تبریـک گفتم و او گفت: خـالق این اثر فقط تو بودي
ادامه دارد.....
مطلع عشق
#سایه_شوم #قسمت بیست و چهارم قضایا را شـنید حرفهايم را قبول کرد و گفت : بعـد از این کلاس را
پستهای روز پنجشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅✿﷽✿┅┄
🎥 کلیپ
«اَلو! سلام امام رضا...»
✔️ ولادت امام رضا (ع)
🔹برای دیدن پست به آدرس زیر مراجعه کنید
https://www.instagram.com/tv/CeqQgeAgVOV/?igshid=MDJmNzVkMjY=
🔸تولید محتوای گروه فرهنگی رسانه ای روای ، استان مازندران ، ساری
(صفر تا صد کار گروه راوی می باشد)
#همه_خادم_الرضاییم
#مکتب_امید
❣ @Mattla_eshgh
📌 در حضورت، چه زیبا واژهها آسمانی
میشوند!
🔹 اصلاً آمدهای که به آسمان برسانی خاکیان را! آمدهای که آنقدر رئوف باشی تا رضا شوی آنقدر رضا که حتی ریزهخوارِ عنکبوتصفتِ سفرهات را هم طوری در آغوش بکشی که متوجه جسارتش نشود!
🔅 ای حضرت عشق! ریزهخوارانِ نمکپرودهات، قرنهاست که بیصبرانه منتظرِ درکِ حضور حضرت یارند...
ای حضرت رئوف! میشود با دعایت پایان دهی این چشمانتظاری بیپایان را؟
🌺 ولادت با سعادت حضرت شمس الشموس امام علی ابن موسی الرضا مبارک باد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
گفت : نت به نت این قطعـات را نیمه شـبها وقتی خلق میکردم به یـاد تو بودم و از تو الهام میگرفتم
#سایه_شوم
#قسمت بیست و پنجم
آن شب به دعوت برادرم آقاي رضائی همراه ما به منزل برادرم آمد و تا نیمه هاي شب به گفتگو نشـستیم و از هم صـحبتی با هم لذت بردیم. همان شب تحت
تـأثیر اجراي خوب آن برنـامه قطعه ادبی دیگري نوشـتم و به او دادم در آن نوشـته احساسم را نسـبت به اجراي برنامه او بیان کرده و
آرزو کرده بـودم که به موفقیتهـاي بیشـتري نائـل شود. فرداي آن شب آقـاي رضـائی به سـنندج برگشت و مـا هم چنـد روز دیگر
برگشتیم. از خـانواده آقـاي صـالحی مـدتها بودکه بیخبر بودم بـا آزیتا و نرجس قرار گذاشـته و همـدیگر را دیـدیم من به نرجس
اصـرار کردم که به خـانه مـا بیایـد او با مادرش صـحبت کرده بود یکروز جمعه همه آنها خانوادگی براي اسـتفاده از آب و هواي
خوب اطراف خـانه مـا به آنجـا آمدنـد. درخـانه مـا مثل همیشه باز بود با اینحال زنگ زدنـد و من وقتی متوجه شـدم آنها هسـتند
شتـاب زده به سـمت در رفتم بی انـدازه خوشـحال شـده بودم. امـا آنهـا فقط چنـد دقیقه اي داخل حیاط قـدم زدنـد تا پـدر و مادرم به
دیـدنشان آمـده و تعارف کردنـد که به داخل منزل بیاینـد اما آنها نپذیرفتنـد و از پـدر و مادرم اجازه گرفتنـد که من براي گردش و
صرف نهـار در همان اطراف همراهشان باشم، پـدر و مادرم هم پذیرفتنـد و من خیلی زود حاضـر شـده و با آنها رفتم. آقاي صالحی
یک پژوي سـفید رنگداشت، مهدي پشت فرمان نشـست پدر در کنار او و من و نرجس و مادرش عقب نشستیم برایم باعث افتخار
بود که آنهـا به دیـدنم آمـده بودنـد. بـا راهنمـائی من در کنـار جوي آبی که اطرافش پر از تپه هـاي تمشک و درختان زالزالک بود
زیرانـداز نسـبتا بزرگی پهن کرده و نشـستیم خـانم صالحی خیلی منظم بود همه وسائل مورد نیاز را آورده بود. مهـدي مشـغول جمع
کردن چوب براي روشن کردن آتش شـد، مـادر گفت: مهـدي جـان عزیزم پیـک نیـک هست نیازي به آتش نیست. مهـدي گفت:
صفاي آتش چیزي دیگري است و خودش را بـا جمع کردن چوب و برپا نمودن آتش سـرگرم کرد. هوا کمی ابري
بود و نسـیم دلچسبی میوزید اواخر ماه شـهریور را میگذراندیم و نرجس ترم سوم در رشته پزشکی را به پایان برده بود. او و بیشتر
همکلاسیهاي من وارد دانشگاه شده و در زندگی اهداف بزرگی داشتند و من مجبور بودم در بین بهائیان به فعالیتهاي خسته کننده
و بی محتوائی مشغول باشم که نه تنها براي خودم مفید نبود بلکه براي دیگران هم هیچ عایدي نداشت
من و نرجس به خانم صالحی کمک کردیم وخیلی زود بساط نهار برپا شـد، درحین خوردن غـذا من پشت به آتش نشسـته و مهـدي که روبه روي من بود رو به آتش نشسـته بود، گاه گاهی متوجه میشـدم که مهـدي به طرف من نگاه میکند و با اینکه من و نرجس مرتب شوخی میکردیم و میخندیـدیم و خانم و آقاي صالحیک با ما همصـدا بودنـد او در فکر فرو رفته و در بین جمع نبود لحظاتی طوري جـذب اوشـدم که دلم میخواست آنقـدر با او راحت وصـمیمی باشم که از او بپرسم چه چیزي باعث شـده که اینطور به فکر فرو رفته اي؟ اما دقایقی بعـد متوجه جمع شـده و بـا مـا همکلام شـد. احسـاس خوبی نسـبت به مهـدي داشـتم نه احسـاس یک دختر به جنس مخالفش و نه
احساس خواهرانه و نه به خاطر اینکه پسر آقاي محمد صالحی و برادر نرجس بود. او را دوست داشتم فقط به خاطر خودش به خاطر وجود دست نیـافتنی و مهربـانش، اوخیلی بـا محبت بود. از نگـاهش، ازحرفهـایش، از اعمال و رفتارش مهر و محبتی زایـدالوصـف نسـبت به دیگران دیـده میشـد تـا به حال جوانی اینچنین مؤمن و مقیـد به مسائل عبادي ندیـده بودم. بلافاصـله بعـد از نهار وضـو گرفت و به نماز ایستاد. بعد نرجس و پدرش هم به نماز ایستادند. من که تحت تأثیر قرار گرفته بودم این عمل آنها را ستوده و گفتم
در این فضا صـحبت کردن با خدا خیلی لذت بخش است. ما هموقتیدستهجمعیبه اینجا میآئیمبهخواندندعا و
مناجاتهاي دسـته جمعی میپردازیم و دیگر به آنها نگفتم که وقتی به آنجا میرویم حتی یکبار ندیده ام کسـی رو به خدا بایستد
و نماز بخواند همه فقط درحال عیش و نوش هسـتند و تا شب به رقص و آواز میپردازند. نمیخواستم در کنار آنها احساس کمبود
کنم و در ضـمن میخواسـتم ذهنیت آنهـا را نسـبت به بهائیـان تغییر دهم. این موضوع باعث شـد که مهـدي و نرجس درباره بهائیان
سؤالاتی از من کردنـد و من حس میکردم مهدي مطالعه نسـبتا کاملی درباره ي بهائیان دارد اما از من سؤالاتی میکند تا ببیند تا چه
حد از حقیقت بهائیت آگاهی دارم. بحث و گفتگوي ما حدود سه ساعت طول کشـید. مهدي ذهنیت مرا نسـبت به اسلام تغییر داد و
طوري به تبلیغ اسـلام پرداخت که واقعـا منقلب شـدم و شـک و تردیـدم نسـبت به حقـانیت بهـائیت بیشتر شـد. آنروز خیلی خوش
گـذشت من به مطـالبی پی بردم که قبلا از آنهـا بی اطلاع بودم و در اثر تبلیغات سوء تشـکیلات عکس قضـیه در مغزم فرو رفته بود.
عمـده مطـالب اینکه تشـکیلات اسـلام را براي مـا دینی کوچک و عقب افتاده که پر از خرافات و اوهام است معرفی کرده بود و من
فهمیـدم که بهائیـان اعتقـادات خرافی بعضـی از مردم بیسواد و بی اطلاع را به عنوان اسـلام به ما معرفی کرده انـد درحالی که خود
اسلام دینی بسیارجامع و کامل و بی نقص است که بسیار انسان ساز و تعالی بخش است.
نامزدي آزیتا
روز خوبی را در کنار این خانواده متـدین گذرانـدم. چنـد روز بعد مراسم نامزدي آزیتا با یک
پسـر تهرانی بود که قبلا ازدواج کرده و از همسـرش جدا شده بود، من و نرجس و یکی دو نفر از دوستان آزیتا با هم
قرار گـذاشتیم که مبلغی را که به عنوان کـادو میخواستیم به آزیتا بـدهیم با هم جمع کنیم و برایش طلا بخریم. مهـدي و نرجس به
دنبال من آمده و با هم به سـر قرار با دوستان دیگرمان رفتیم. مهدي ما را پیاده کرده و قرار شد در ساعت مقرري بعد از اتمام مراسم
نامزدي به دنبال ما بیایـد. مراسم نامزدي آزیتا خیلی ساده و فقیرانه بود. آزیتا حتی به آرایشـگاه نرفته بود اما با لباسـهاي قشـنگی که
پوشیده بود و آرایش ملایمی که داشت خیلی زیباتر از همیشه بود. آقاي محمد صالحی هزینه شام مهمانان را تقبل کرده بود و براي
جهیزیه آزیتا از چند فروشـگاه وسایلی به صورت قسـطی برداشته بود. درخانه اي که بیشتر از دو اتاق و یک هال و یک آشپزخانه و
حیاط بسـیار کوچکی نداشت، بیش از هفتاد نفر دعوت شده بود. در یکی از اتاقها آقایان نشسـته بودندو داخل هال و اتاق دیگر پر
از زن و بچه بود. یـک پنکه براي آقایـان و پنکه اي هم براي خانمهـا گذاشـته بودنـد که درخنک کردن آن فضا با آن همه جمعیت
هیچ تأثیري نداشت. جمعیت زیادي تنگ هم نشسته بودند با این حال قسمت کوچکی در وسط جمعیت باز کردند تا بتوانند برقصند
در آن محیـط گرم و تنـگ یکی یکی خانمهـا برمیخاسـتند و به عرض انـدام میپرداختنـد بـا حرکـات غیرطـبیعی سـعی میکردند
چرخش اعضاء بدن را با موزیکی که از یک ضـبط صوت کوچک پخش میشد هماهنگ کنند. گویا همه فقط یک وظیفه داشتند
و آن این بود که به این امر بپردازند. اینها همان مسـلمانانی بودند که در معرض دید ما بهائیان ندانسـته به کوچک جلوه دادن اسلام
و به محرمـات میپرداختنـد، با این حال زن و مرد از هم جـدا بودنـد. اما در بین بهائیان اگر چنین حرکاتی سـر میزنـد به این جهت
است که در بهائیت چنین مسائلی حرام اعلام نشده و کسـی احساس گناه نمیکنـد، خلوت زن و مرد غریبه و نامحرم
حرام نیست و هیچگونه مرزي براي حجاب قائل نشده و بی حجابی که زمینه ایجاد بیعفتی و فساد است در بین آنها غوغا میکند
و برعکس در جـامعه مسـلمانها هرکس در رعـایت حجـاب و یـا خلوت بـا اجنبی کوتـاهی نمایـد مورد اعتراض و بـازخواست افکـار
عمومی و نه تشـکیلاتی واقع شـده و بـا او برخورد میشود و در جـامعه بهـائی هرکس بی حجـابتر باشـد به اصـطلاح باکلاس تر و
بافرهنگ جلوه میکند و هرکس براي ایجاد ارتباط با اجنبی راحتتر و در واقع گستاخ تر باشد امروزي تر و در تشکیلات از عزت و
احترام بیشتري برخوردارخواهد بود. من در مقایسه این دو جامعه وقتی از اعمال و رفتار بعضـی از مسـلمانان فکر میکردم خصوصـا
وقتی به خلافکاران و معصـیت کاران فکر میکردم میدیـدم آنها کسانی هسـتند که تربیت مذهبی نشده اند و از احکام و دسـتورات
اسـلام سـرپیچی کرده اند و در واقع اسلام را نمیشود در اعمال مسلمانان جستجوکرد ولی بهائیت را در اعمال بهائیان میتوان یافت
چون اگر اعمـال نابجـائی از افراد مسـلمان سـر میزند به علت بی توجهی به تعلیمـات اسـلام است و من وقتی با مهـدي و نرجس همصحبت میشـدم بیشـتر به این مسائـل پی میبردم چون آنهـا نمونه یـک جوان مقیـد به اصول اسـلامی بودنـد. مراسم نـامزدي آزیتا
بالأخره برگزارشد و داماد که ظاهرا پسر بدي نبود وارد جمع خانمها شد وحلقه نامزدي را به دست همانداختند و قرار شد روز بعد
به محضـر بروند و خطبه عقد هم در بین آنهاجاري شود. نامزد آزیتا مثل جنوبیها سـیاه بود اما قیافه بانمکی داشت. اصالتاشـیرازي
بود و در تهران بزرگ شـده بود. غروب که شـد مهـدي به دنبـال من و نرجس آمـد و هرچه اصـرارکردم که مرا تا
ایسـتگاه ببرنـد و در آنجا پیاده کننـد گوش نکردنـد و تا منزل راهیم کردنـد. یکروز آزیتا با همسـر و دوست همسـرش به منزل ما
آمدند و من براي آنها سـنتور زدم و از آنها حسابی پذیرائی کردم دوست همسـر آزیتا در همان جلسه اولبه آزیتا اصـرار کرده بود
که از من براي او خواسـتگاري کنـد، به او جواب رد دادم، او اهـل تبریز و فوق العـاده باوقار و باشخصـیت بود و میدانسـتم علاوه بر
ثروتی که دارد محاسن فراوانی هم دارد که مهمترین آنها وفاداري و پایبنـدي او به زندگی است. برایش آرزوي خوشـبختی کرده و
سرنـوشت خود را به دست تشـکیلات سـپردم. خود را به جـامعه اي سـپردم که جوانـان آن از بودن بـا دخـتران به انـدازه کـافی بهره
میبردند و قصد ازدواج نداشتند. این معضل به حدي آشکار بود که دختران به زبان شوخی به مسئولان هیئت جوانان گفته بودند به
بیت العدل پیغام دهید که براي ما دختران بی شوهر عده اي پسـر جوان طالب ازدواج حواله کنند. در سنندج دختران زیادي بودند که
سن آنها از سـی سال تجاوز میکرد و هنوز همسـري نداشـتند، پیرترین دختري که هرگز ازدواج نکرده بود حـدود هشـتاد سال سـن
داشت و بعید نبود که سرنوشت دختران دیگر هم به علت سیاست بیرحمانه تشکیلات و تعصب بیجاي خانواده ها مثل آن پیر دختر
نباشـد. بعـد از آن هم خواسـتگاران زیـادي براي من پیـدا شدنـد، بـا برادرم شوخی میکردیم ، که یکی از دنـدانهایم لق شـد. دنـدان
پزشکی که به او مراجعه کردم درجلسه سوم قصد ازدواج خود را با من مطرح کرد و آدرس منزل ما را خواست تا به همراه خانواده
به منزل ما بیاید و من که نمیخواسـتم بحث همیشـگی را پیش بکشم گفتم نامزد دارم. او هم عذرخواهی کرد و قضـیه فیصله یافت.
پسـر خاله ام که مهنـدس راه وساختمـان بود از من خواسـتگاري کرد اما باز با مخالفت خانواده مواجه شـدم تمام این
موقعیتهاي خوب را از دست دادم، عشـقی که به پرویز داشـتم هیچوقت خاموش نشد و حسی که به مربی موسیقی پیدا کرده بودم
بینظیر بود.. و من همه چیز را فـداي یـک آئین کاذب و باطل و منحوس کردم اما آنچه مسـلم بود حس خوب من نسـبت به محبت
خدا بود. او به من لطف و رحمت خاصـی داشت و اگر زندگی مرا با تشکیلاتی مواجه کرد و اگر مسیرم پر پیچ وخم و پر از فراز و
نشـیب بود و اگر سـرگذشت پرماجرا وسـختی را پشت سـر گـذاردم احساس میکردم خـدا از من چیزي میخواهد و من مأموریتی
دارم. رسالتی، وظیفه اي و تلاش میکردم آنچه برایم مقدر شده بود هرچه زودتر فرا رسد. چند ماه دیگر گذشت و من در تمام این
مدت ناخواسـته مشـغول فعالیتهاي تشـکیلاتی بودم و دل خوشـی ام این بود که بیشتر فعالیتهاي من در رابطه با موسیقی بود و در عین
حـال به فراگیري سـنتور هم میپرداختم. از خـانواده آقـاي محمـد صـالحی مـدتی بیخبر بودم تـا اینکه یـکروز آزیتا باگریه خبر
نـاگواري به من داد، او تلفنی فقـط گریه میکرد و حرف نمیزد فکر کردم براي همسـرش یا مادرش اتفاقی افتاده اما وقتی توانسـت
حرف بزند...