🔺جوانی که بهشتی شد
گفت: رها... مهدي... مهدي شهید شد...
باشنیدن این خبر به حدي متأثر شدم که گوئی یکی از برادرانم را از دست داده ام، فریادي
کشـیدم و باصداي بلند گریه کردم گوشـی تلفن را رها کرده و بیتاب و بی تحمل میگریستم، تا آنوقت براي کسی به این شدت
گریه نکرده بودم او پسـر پـاك و بـاتقوي و خیلی مظلومی بود، او دوست داشـتنی و بیگنـاه بود و این چه حکمتی است که خوبانی
چون او در زمانی که دیگر جنگی در میان نیست از بین بروند؟! اوچون فرشـته اي بود که نمیتوانست متعلق به زمین
باشد. خداي من پدر و مادر و خواهرش چه میکشند و چگونه داغ این مصیبت بزرگ را تحمل خواهد نمود؟!گوئی به قلبم خراش
میزدنـد. مامان سـعی میکرد آرامم کنـد. اما بی اختیار اشـکهایم جاري بود و آرزو میکردم این خبر دروغ باشد و مرتب باصداي
بلند میگفتم دروغه، دروغه... مادرم دوباره با آزیتا تماس گرفت وکمی که صـحبت کرد دوباره گوشـی را به من داد پرسیدم: چه
اتفاقی افتاده؟ چه وقت خبر شـهادت او به گوش خانواده اش رسـیده؟ آزیتا ازشدت رنجی که میکشـید رمق توضـیح دادن نداشـت
بالأخره گفت: دیروز غروب خبر می آورندکه مهدي تصادف کرده و در بیمارسـتان است. خانواده خود را به تهران میرسانند و در
آنجا متوجه میشونـد که مهـدي به عنوان فرمانده اکیپ خنثی سازي مینهاي باقیمانده ازجنگ به شـلمچه میرود و در آنجا یکی
از مینها منفجر شده و او و چند نفر از دوسـتان او به شـهادت میرسند. آزیتا گفت: هنوز جسدش را تحویل نداده بودند که نرجس
با من تماس گرفت و خبرش را داد او فریاد میکشـید و میگفت: داداشم، داداش خوب و عزیزم شـهید شد. پشتیبانم، عصاي دسـت
پدرم، همدم مادرم، عزیز دلم گپرکشـید...
نرجس شماره منزل عمویش را داده بود. من خیلی زود با آنها تماس گرفتم، وقتی گوشی
را به نرجس دادند فقط گریه کردم، داغ مهدي به حدي روي قلبم سـنگینی میکرد که خودم محتاج تسلی بودم. گفتم: نرجس جان
بگو که او شـهید نشـده، بگو که اشـتباه شـده، بگو که دروغ گفتنـد، نرجس آرام گریه میکرد و میگفت: اي خـدا داداشم داداش
خوبم، گفتم: نرجس جان پدر و مادرت را آرام کن آنها را با اینکارها بیشتر عذاب نده، شـهید نمیمیرد، شـهید زنده است، شـهید
مهمان عزیز خداست، خودم گریه میکردم و او را دلداري میدادم. بالأخره قرارشد وقتی به سنندج آمدند ما راخبر
کننـد. سه روز گذشـته اما در تمام این سه روز من اشک ریختم و احساس میکردم روح پاکش شاهد این اشـکهاست. از خدا براي
پـدر و مادرش صبر میخواسـتم. مامان در این مـدت سـعی میکرد مرا آرام کند. اما من آنچنان عزا گرفته بودم که حتی تلویزیون
نگاه نمیکردم. دقایق برایم به کندي میگذشت و سـنگینی این خبر برایم بسیار جان گداز بود، چشمانم در اثر گریه زیاد ورم کرده
بود، اعضاي کمیسـیون موسیقی به منزل ما آمدند و جلسه را درخانه ما برپا نمودند، من حاضر نشدم که در این کلاس شرکت کنم
به مامان گفتم: به آنها بگو مریض است. مامان که از دروغ متنفر بود حقیقت را به آنها گفته بود. یکـ دفعه دیـدم که همه به اتاق من
هجوم آوردنـد، یکی از آنهـا برادرخودم بود و بقیه که هفت نفر بودنـد و در بین آنهـا ازجوان بیست ساله تا فرد چهل و پنـج ساله
وجود داشت شروع به انتقاد وخرده گیري از من کردند. یکی از آنها درحالی که از درونش شعله نفرت زبانه میزد وسعی میکرد
بـا چهره خنـدان آن همـه نفرت وخشـم را پنهـان کنـد گفـت: براي مرگ اینهـا که نبایـد گریه کرد زنـده امثـال اینهـا گریه دارد نه
مرگشان. مثل این بود که خنجري به دل زخمی من زدنـد. با عصـبانیت گفتم: اگر پسـر شـما بمیرد و کسـی چنین حرفی بزند برایتان
خوشاینـد است؟ او که زن 37 سـاله اي بود و مثـل دختر بچه ها یک شـلوار نارنجی پوشـیده بود گفت: اینها فرق میکننـد. ما هر چه
میکشـیم از دست همین بچه حزب اللهی ها میکشـیم
ادامه دارد ....
مطلع عشق
┄┅✿﷽✿┅┄ 🎥 کلیپ «اَلو! سلام امام رضا...» ✔️ ولادت امام رضا (ع) 🔹برای دیدن پست به آدرس زیر مراجعه
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
بستنی با طعم ....
🎯 پیام تبلیغاتی که غیرت مردان را هدف گرفته!
🍦 #نرمالیزاسیون فرهنگی، غیرتزدایی، #حیازدایی و سوءاستفادهی ابزاری از زن در تبلیغات سابقهدار یک شرکت!
🔺 #ببینید | همین تبلیغات لیبرال به شیوه ادوارد برنایز بود که غرب را به ورطه #انقلاب_جنسی و زنازادگی کشاند!
🔹 الآن فمینیستا دهنشون بستهس بعد همینا پسفردا میگن فساد مملکتو برداشته و میان شکایت میکنن و میگن Metoo و به ما هم بله! شما لیبرالها فاسدید نه جمهوری اسلامی!
#لاتقربواالفواحش
#مرض_قلب
❣ @Mattla_eshgh
#استاد_میرباقری
📌فرهنگ غرب که اسلامی نمی شود.
📡 همهٔ دردِ کشور ما از همین آدمهای غربزدهای است که میخواهند غرب را اسلامی کنند. خب، غرب که اسلامی نمیشود. وقتی مناسبات غرب میآيد، کمکم فرهنگ عوض میشود.
📡 ... يک موقعی اگر يک دوستيابیِ غيرشرعی اتفاق میافتاد، همهْ پشتِ دستمان را میگزيديم! خب، يکمقدار که فرهنگ غرب آمده، کمکم میگويند: «اصلا طريق صحيح ازدواج، همين است» و میپرسند «عاشق شدی؟» (اين هم ادبياتش!)
📡 میگویند آقا! اول بايد سالها باهم دوست بشوند و ماهها اخلاقِ هم را کشف کنند. اين همان مدلِ غربی بود که تا ده سال قبل، ما اَخ و تُفَش میکرديم. وقتي غرب آمد، لوازمش آمد و قُبحش هم ريخته شد.
📡 خيال نکنيد اگر اين مسير ادامه پيدا کند و اين اسناد بينالمللی در کشور عمل شود، به بعضی از رفتارهایی که امروز میگوييد «فاجعه»، دو دههٔ دیگر هم به آن بگوييد فاجعه! دو دهه ديگر میگوييد آقا! این رفتار کاملاً عادی است، جامعه را تربيتِ غلط کرده بودید و محدودشان کرده بودید!...
📡 همه آفات جامعه مومنين، از اختلاط با جامعه شياطين است و فريبِ آنها را خوردن است. محورش هم يک آدمهايی هستند که خودشان فريب خوردهاند، ديگران را هم دعوت میکنند.
#ارتجاع
#سبک_زندگی_غربی
مطلع عشق
آنجا متوجه میشونـد که مهـدي به عنوان فرمانده اکیپ خنثی سازي مینهاي باقیمانده ازجنگ به شـلمچه
#سایه_شوم
#قسمت بیست و ششم
داداش گفت: اصـلا تو چه آشـنائی با او داشتی؟ چرا با خانواده آنها رفت و آمـد میکردي؟ گفتم مگر آنها چکار کردند؟ مگر کی هسـتند؟ و به مامان نگاه کردم که ببینم به آنها چه گفته. مامان گفت: مگر
همان خانواده نیستند که میگفتی براي مرگ امام گریه کردند؟ گفتم خوب مگر گناه میکردند؟ یکی دیگر از اعضاءگفت: این جماعت همان کسانی هسـتند که عزیزان ما را با شـکنجه به شـهادت رساندنـد حالا تقاص پس میدهنـد. حالا تو براي
آنهـا گریه میکنی؟ زیر رگبار حرفهاي بی اساس و نفرت انگیز آنها عـذاب میکشـیدم. با عصـبانیت از اتاقم خارج شـده و به سـمت
پشت بام رفتم. باخود میگفتم بهائی یعنی شـعار تو خالی. مگر اینها نمیگوینـد دشـمنان خود را هم بایـد دوست بداریم؟! و بعد به
خاطرم رسـید که خود عبدالبهاء هم وقتی به برادرش میرسـید که از دشـمنان او محسوب میشد و به مسـلک بهاء در نیامد و او هم
براي خودش فرقه اي سـاخت به اسم ازلیها ، با او درگیر میشـد و پشت سـر او و خانواده او حرف میزد و به همراهانش شـعرهائی یاد
داده بود که هر وقت از کنـار منزل آنهـا عبور میکننـد بخواننـد و آنها را عـذاب دهنـد دیگر از پیروان او چه انتظاري میرفت؟ روز
چهارم بالأخره شـنیدم که خانواده آقاي محمد صالحی به سـنندج آمده اند و قرار است جسد مهدي تشییع شود قبلا به وسیله دوستان
مهدي و بنیاد شهید اعلامیه تشییع پیکر پاك مهدي به دیوارها زده شده و مردم به این وسیله خبردار شده بودند. با آزیتا به دیدن این
خـانواده داغدیـده رفتیم. وارد کوچه که شـدیم براي لحظه اي فراموش کردم که به چه مناسـبتی به خانه آنها میروم و با خود گفتم
الان مهـدي در را برایمان باز میکنـد و آن لحظه کاملا جلوي چشـمم مجسم شـد. با به خاطر آوردن اینکه مهـدي دیگر نیست و او
براي همیشه رفته است زانوانم قدرت حرکت را از دست داد. لحظه اي ایسـتادم و به سراسـر خیابان و محل زندگی آنها نگاه کردم و
گفتم حس میکنم مهـدي اینجـاست و الان شاهـد این محل و این خانه است.کسانی که به دیـدن خانواده اش میرونـد، کسانی که
برایش اشـک میریزنـد، کسـانی کـه دربـاره اش حرف میزننـد، همـه را میبینـد و روحش چـه آرامشـی دارد. بـه بلنـداي درختـان
روبه روي خانه هـا نگـاه کردم و گـوئی روح او را در بلنـدترین نقطـه آن درختـان میدیـدم بـه اوگفتم از خـدا براي
خانواده ات صبر بخواه. میدانم که جایگاهت در نزد خدا رفیع است. درب حیاط باز بود، اواخر زمستان بود وارد شدیم همه درختان
و گلهـا بی شـاخ و برگ بود و در بعضـی از گوشه هـاي حیـاط تجمع برفها دیـده میشـد. تعـدادي از اقوام آنها را که همه پیراهن هاي
مشـکی به تن کرده و مشغول کار بودند دیدم. دلم از این میسوخت که در این شهر غریبند و عده زیادي به دیدنشان نخواهند رفت
و مراسم تشییع خیلی خلوت خواهد بود. از بلند گویی که داخل حیاط نصب کرده بودند صداي قرآن پخش میشد و ناخودآگاه دل
انسان میلرزیـد خانم و آقائی به ماخوش آمـد گفته و ما را به سـمت پـذیرائی راهنمائی کردند وارد شدیم وخانم محمد صالحی و
نرجس را در بین خانم هاي زیادي که دور آنها را گرفته بودنـد دیـدم. مادر مهـدي با رنگ و روئی پریـده و سـفید آرام آرام اشـک
میریخت. در اینمدت کوتاه به شدت شکسـته شده بود. چشـمان متورم و سـرخش حکایت ازخون دل داغدیده اش میکرد حس
میکردم دیگر رمق نداشـته باشد که با این و آن احوال پرسـی کند. میدانسـتم که جگر سوخته اي دردمند است میدانستم چه زجري
میکشـد میدانسـتم جسم و روحش آکنـده از غم فراق بهترین فرزنـد دنیـاست و من و آزیتـا هر دوي آنها را در آغوش گرفته و از
صمیم قلب بـاصـداي بلنـد گریه کردیم. بـاصـداي گریه ما همه گریه میکردنـد وقتی منک خود را به آغوش مادر مهـدي انـداختم،
متوجه شدم صداي گریه هاي او بیشتر شدطوري سرم را به سینه میفشرد که گوئی او مرا دلداري میدهد و دائم در بین صحبتهایش
میگفت: الهی فدایت شوم، الهی قربانت گردم. چشـمان بی فروغ و غمگین مادر مهدي جانم را به آتش میکشید، در عمق نگاهش
حکایتهـا بـود، هزاران آرزوي خفتـه و خـاموش، گـوئی هنـوز بـاور نمیکردکه مهـدياش برايهمیشه رفته است و
نمیخواست باور کنـد که دیگر هرگز او را نخواهد دید. من و آزیتا درگوشه اي نشـستیم، مبلها را برداشـته بودند و دور تا دور اتاق
خانمها نشسـته و تکیه به دیوار زده بودنـد. خانم صالحی مثل کسـیکه درچهره من دنبال خاطره اي میگشت به من خیره شده بود،
من اشک میریختم و او با تبسمی در گوشه لبانش و اشکی برگوشه چشمش به من نگاه میکرد. نرجس مرتب به فکر فرو میرفت
و یکباره با فریادي بغض هاي فرو خورده را بیرون میریخت و به صورت سجده روي زمین می افتاد و بر زمین چنگ میزد، دو نفر او
را بلنـد میکردنـد و به دلـداریش میپرداختنـد. مادر شـروع به خوانـدن نموده و باسوز وگـداز میخواند،
مهدي جان توکه طاقت گریه منو نـداشتی دلسوزکم، چرا رفتی؟ چرا کـاري کردي که همیشه اشک بریزم عزیز دلم، مهـدي جان بیا ببین چه کسانی به خانه
ما آمدنـد، بیا ببین چقـدر مهمان داري، تو که اینقدر مهمان نواز بودي بیا نگذار مهمانانت گریه کنند نازنینم، قربان آن دل مهربانت
شوم پسر نجیبم، آرزو داشتم برات عروسیککبگیرم، قربان قدو بالاي قشنگت شوم عزیزکم، خانم صالحی همچنان باسوز میخواند و
همه گریه میکردیم. دقـایقی بعـد دو نفر از آقایـان یکی از عکسـهاي مهـدي را که بزرگ کرده و قاب گرفته بودنـد آوردنـد روي
تاقچه پـذیرائی گذاشـتند. صـداي گریه ها تمام فضاي خانه را پر کرده بود، نرجس و مادرش به اندازه اي گریه کردند و قربان صدقه
عکس مهدي رفتند که از نفس افتادند، آقاي صالحی که وارد شد من و آزیتا به او نزدیک شدیم و تسـلیت گفتیم، دلم میخواسـت
قـدرتی داشـتم تا ذره اي از آن بار مصـیبت را از دوش این شـیرمرد مؤمن بردارم، آقاي صالحی گفت: راضـی به رضاي خدا هستیم،
مهـدي مـال این دنیـا نبود، کمر مرا شـکست ولی خوشا به سـعادتش و درحالیکه به عکس مهـدي نگاه میکرد با
بغض گفت: او زنده است نگاهش کنید او به ما نگاه میکند. این مائیم که او را نمیبینیم و روي صورتش را با دسـتها پوشانده و به
گریه افتـاد. شانه هاي خسـته اش از شـدت گریه میلرزیـد چهره او هم شکسـته تر شـده بود حس میکردم در این سه روز سالها پیرتر
شـده زبـان من از بیان حرفی که بتوانـد این مرد خـدا را آرام کنـد قاصـر بود فقط گفتم خـدا به شـما صبر عنایت کنـد... من و آزیتا
تصمیم گرفتیم در کارها به آنها کمک کنیم دسته دسته همسایه ها و همکاران می آمدند و تسلیت میگفتند و میرفتند و ما پذیرائی
میکردیم، قرار بود روز بعد که روز پنجشـنبه بود پیکر پاك مهدي تشییع شود و به خاك سپرده شود، داخل یکی از اتاقهاي نشیمن
که پنجره هـاي بزرگی رو به حیـاط داشت آقایـان نشسـته بودنـد، یـکنفرشـروع به مـداحی کرد و من تا آنروز به مـداحی گوش
نکرده بودم، مداح جوان از شـهادت امام حسـین(ع) و یارانش در روز عاشورا میگفت، از شـهادت مسن ترین یاران آن حضـرت تا
جوان ترین جنگجوي ایشان حضرت علی اکبر (ع) و بالأخره شیرخواره حضرت که تشنه لب در آغوش مبارك کپدر با اصابت تیري بر
گلویش به شـهادت رسـید. از رنج و ماتم که حضرت زینب (س) و درد التیام ناپذیر حضرت رقیه سه ساله (س) گفت، او با لحن خوش
و صوتی دلنشـین این مصـائب را بر زبـان می آورد و همه میگریسـتند به خاطرم رسـید بهائیان روضه خوانی مسـلمانان را به تمسـخر
گرفته و میگفتنـد هزار و دویست سال پیش اتفاقی افتاده و عده اي همراه امام حسـین(ع) به شـهادت رسـیده اند هنوز هم مردم براي
آنها گریه میکننـد. مسـلمانان مرده پرسـتند و گریه را دوست دارنـد، من که به طور اتفاقی در این مجلس حضور یافته و شاهـد این
روضه خوانی بودم بـا عقـل نـاقص و کوچـک خود حس میکردم که چقـدر خوب است در این روزها و لحظه هاي
سخت که براي پـدر و مادر داغدیـده هیـچ چیزي نمیتوانـد تسـکین باشـد اشاره به مصائب امامان و بهترین یاران آنان میشود این
روضه ها باعث میشود که بازمانـده ها بدانند که مصـیبت و بلا فقط براي آدمهاي معمولی نیست بلکه پیامبران و امامان و کسانیکه
در نزد خـدا ارزش و مقام بیشتري دارنـد از ما بنـدگان عـذاب بیشتري کشـیده و مصـیبت دیده ترند و گریه براي آنها یعنی زنده نگه
داشـتن نـام آنهـا گریه براي آنها یعنی فریاد زدن پیام آنها و گریه براي آنها یعنی ابراز عشق ، تقویت و ایمان و در نتیجه آرامش دل .
درحالیکه بهائیان خارج کشور وقتی صدمین سالگرد فوت عبدالبهاء را گرامی داشـتند، جشـنی به پا کردند که در باور ما ایرانیها
نمیگنجیـد، از هر قوم و قبیله اي در این جشن شـرکت کرده بودنـد و ما فیلم اینجشن را که ترجمه شده بود دیدیم. هر طایفه اي از
دنیـا با لباسـهاي مخصوص خود می آمدنـد، میخواندنـد و میرقصـیدند و میرفتنـد. زن و مرد در کنار هم به ساز و آواز و رقص و
عیش و نوش مشـغول بودند و این نوع مجلس براي سالگرد فوت پیامبر یک دین از عجیبترین اتفاقات این قرن است که بهائیان نام
آنرا فرهنگ و تمـدن جدیـد می نامیدند!! عمه ها وخاله ها و دخترخاله هاي نرجس در انجام کارها کمک میکردند جعبه هاي میوه
را شسـته و پاك میکردند، شیرینی و خرما میچیدند و وسائل پذیرائی آماده میکردند. چند نفر در تدارك وسائل سفره بودند. در
آشپزخانه همینطور که مشـغول انجام کار بودیم هرکس خاطره اي از مهـدي تعریف میکرد، یکی از خاله ها میگفت: من آدمی به
رقیق القلبی مهـدي ندیـده بودم اگرگدائی یا فقیري را میدید و یا کسـی که معلول و ناتوان بود، آنقدر غمگین میشد که من او را
سرزنش میکردم و میگفتم مثل کسـی رفتار میکنی که انگار تا به حال چنین کسانی را ندیده اند اما او به شدت ناراحت میشد و میگفت: دیده باشم خاله، وقتی نمیتوانم کاري برایشان بکنم وقتی کاري از دسـتم ساخته نیست دیوانه میشوم
ادامه دارد....
مطلع عشق
#تکنیک_های_مهربانی ۱۴
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
🔰 #سریال_شناسی | سریال میسازن، با مضامین آسیب اجتماعی، اما!!
خانم چادری مسجدیش، یه زن تناردیه است!!!!
سید محلهشون یه اوسکوله!!!
خاکستریاشون مردم خوبن!!!
#یاغی
#توئیت 👈 حاج پدرام ٢
https://twitter.com/Pedram_haji/status/1534988137696530432
❣ @Mattla_eshgh