فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 ماشین یگان ویژه توی ارومیه رقص نور و اهنگ گذاشته برای شادی مردم
🔹 ناموسا پلیس کدام کشوری اینقدر با مردم شاده و جشن میگیره 😂
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزها ترانسهای برق در اسرائیل سندروم ترکیدن بیقرار دارند😁
راستی چخبر از عصای موسی🧐😂
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رهبر انقلاب: دیروز بچههای تیم ملی ما چشم ملت ما را روشن کردند؛
انشاءالله چشمشان روشن باشد..
👆👆👆
قابل توجه افراطیونی که می گفتند بازیکنان تیم ملی به خاطر سرود ملی نخواندن و برخی استوری هایشان ، نباید تشویق شوند !!!!
🔰سطح تحلیل برخی مدعیان هزاران فرسنگ با مبانی رهبری فاصله دارد!!!
🏷 #دیدار_بسیج
❣ @Mattla_eshgh
از دوستان کسی هست که تمایل داشته باشه
در تولید محتوا با یه گروه همکاری کنه؟
گروهش زیر نظر منه
عکس نوشت
کلیپ
استوری
استوری موشن
پوستر
پادکست
و ....
هر زمینه ای که تمایل دارین و بلدین
بهم
پی وی پیام بدین
👇
@ad_helma2015
1.28M
چرا رفراندوم برگزار نمی کنید؟
برای اصل حکومت دینی
برای احکام شرع
برای ولایت فقیه و...
اگر رفراندوم را قبول ندارید چرا در آغاز جمهوری اسلامی برای جا انداختن جمهوری اسلامی از رفراندوم ۱۲ فروردین ۱۳۵۸ استفاده کردید؟
📝📝📝
#درسنامه_پاسخ_به_شبهات_اغتشاشات
#پاسخ_به_شبهات
#شیخ_قمی
#درسنامه_پاسخ_به_شبهات_اغتشاشات_تهران_تاتلاویو
🛎🛎🛎
🛎🛎🛎
🔗لینک کانال:
درسنامه تحلیلی اغتشاشات از تهران تا تلاویو
📍https://eitaa.com/Israel666
کانال اصلی «دوره تخصصی تربیت مبلغ»
📍https://eitaa.com/TablighGharb
🔻💡کانال روشنگری شیخ قمی💡🔻
⏩https://eitaa.com/joinchat/23527424Cc6ba52ee21
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رهبر انقلاب: مراقب نفوذ دشمن در بسیج باشید
🔹گاهی آدمی فاسد و ناباب لباس عوضی میپوشد و خودش را در مجموعهای جا میکند. این آدم میتواند در کسوت روحانی و بسیجی و... در بیاید.
❣ @Mattla_eshgh
منوتو بههمین راحتی تحریف میکنه
یه کلمه ملت رو حذف کرده کل معنی عوض شده. رهبرانقلاب گفتن: بچههای تیمملی چشم ملت را روشن کرد
مثلا خواستن بگن این تیم حکومتیه، این برد هم حکومتو خوشحال کرد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
وارد گروه شدم؛ حدود هفتاد، هشتادتا پیام آمده بود. با حوصله شروع کردم به خواندنشان: سمیر: شیعیان مر
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #بیست_وپنج
حواسش نبود؛ اصلاً نفهمید.
وقتی رسیدم بالای سرش و حکم ماموریت را گذاشتم روی میز، تازه متوجه حضورم شد و لبهایش کش آمدند:
-به! سلام عباس جون! شما کجا اینجا کجا؟ مگه قرار نبود الان سوریه باشی؟ چی شد پس؟
آخ دلم میخواست بزنم لهش کنم...
داغ دلم تازه شد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -فضولیش به تو نیومده عزیزم. شما فعلاً نیروی منی، کارت دارم. مزه هم نریز.
سعی کرد خندهاش را جمع و جور کند و نگاهی به حکم بیندازد.
خندهخنده گفت:
-آقا چرا با من این کار رو میکنین؟ من نمیام زیر دست تو، تو خطرناکی.
و بلند خندید؛
اما من انقدر ذهنم درگیر پرونده بود که فقط لبخند زدم. امید از پشت شیشه کلفت عینکش نگاهم کرد؛
چشمانش مثل همیشه قرمز بودند.
یعنی نشد من این بشر را ببینم و چشمانش به خون ننشسته باشند؛ بس که بیخوابی میکشد و در صفحه مانیتور نگاه میکند.
گفت:
-خب، فرمایش؟
کاغذی را گذاشتم روی میزش و گفتم:
-میخوام دل و قلوه این اکانتها رو برام بکشی بیرون؛ تا ظهر هم وقت داری. باشه؟
نگاهی به کاغذ انداخت و لبهایش را کج و کوله کرد:
-الان مثلاً بگم نمیشه، فایده داره؟
زدم سر شانهاش:
-آفرین پسر خوب. خوشم میاد گیراییت بالاست!
دمش گرم...
سر ظهر هرچه میخواستم را در آورده و فرستاده بود روی سیستمم.
فایل را باز کردم.
درباره اکانت سمیر نوشته بود:
-سمیر خالد آلشبیر، متولد امارات متحده، فعلاً ساکن ایران. پدرش از تجار اماراتیه و مادرش عربستانی. بیست و نُه ساله، مجرد. دانشجوی الکترونیک دانشگاه ملی اردن بوده؛ ولی وسط کار رها کرده و رفته عربستان و اونجا تحصیلات دینیش رو در حوزههای علمیه سَلَفی ادامه داده. الان دو سال هست که اومده ایران. پدر و مادرش هم امارات زندگی میکنند. سوءسابقه نداره؛ ولی قبل از ورودش به ایران، با سلفیها ارتباط داشته و ارتباط و هواداریش نسبت به جریان سلفی رو بارها به اشکال مختلف ابراز کرده.
نمیدانم چرا؛
ولی سمیر به نظرم آدم بیاهمیت و نچسبی آمد. با وجود این که داشت با حرفها و شبهههایش، جوانهای کنجکاو را میکشاند به سمت داعش و یک کانال چندهزارنفری و سوپرگروه را سر انگشتش میچرخاند،
با این که حتم داشتم در اردن و عربستان، فقط با سلفیها در ارتباط نبوده و حتماً سرویسهای امنیتی بیگانه هم دارند ساپورتش میکنند که انقدر شاد و خندان فعالیت میکند،
باز هم مطمئن بودم سمیر فقط یک ویترین و پوشش است. اصلاً اگر سمیر مهره اصلی و مهم بود که پرونده میشد هلو بپر توی گلو و لازم نبود انقدر همه چیز را امنیتی نگاه کنیم!
رفتم سراغ نفر بعدی؛
یک حساب کاربری با نام جلال که او هم مدیر گروه بود؛ ولی کمتر حرف میزد و بیشتر در نبود سمیر، کسانی که انتقاد میکردند را از گروه حذف میکرد، مطلب میگذاشت و گاهی گروه را میبست:
شماره به نام فردی به نام جلال کریمی،
متولد و ساکن ایران، شهد اصفهان. متاهل و فاقد فرزند، مدرک دیپلم، کارگر سابق یک کارگاه مبلسازی و در حال حاضر بیکار، فاقد سوءسابقه کیفری.
🕊 قسمت #بیست_وشش
این هم خیلی چنگی به دلم نمیزد.
مهرههای این پرونده بیش از اندازه در دسترس بودند؛
پس حتماً حرفهای و عملیاتی نبودند.
باید میرفتم سراغ پرینت پیامها و حسابشان؛ شاید از آنها چیزی در میآمد؛
اما قبل از آن،
رفتم سراغ آخرین نفری که گفته بودم امید آمارش را در بیاورد: نامیرا.
امید نوشته بود:
خط به نام بهار رحیمی، متولد و ساکن ایران، شهر اصفهان، بیست و دو ساله، مجرد، دانشجوی دانشگاه اصفهان. فاقد سوءسابقه کیفری.
راستش را بخواهید،
این از همه برایم عجیبتر بود! فکر نمیکردم کسی که هرشب میآید و یکی دوتا سوال چالشی اما حسابشده در گروه میپرسد و بحث راه میاندازد، یک دختر باشد.
حتی احتمال دادم شاید خط به نام کس دیگری ست؛ اما بررسی سایر مطالبی که امید داده بود، نشان میداد خودش است.
از یادآوری خانم رحیمی ،
لبخند روی لبم پهن میشود؛ از آن لبخندها آدم را لو میدهد و همه میفهمند علتش چیست، از آن لبخندها که خودت هم نمیفهمی کِی روی لبت آمد و فقط وقتی به خودت میآیی که رسوا شدهای!
الان، اینجا و در تنهاییِ جاده،
هیچکس نیست که با دیدن لبخند من، به راز درونم پی ببرد و دستم بیندازد.
-اوهوی! پس من اینجا هویجم؟
صدای کمیل باعث میشود لبخندم را جمع کنم و لب بگزم.
کمیل میگوید:
-نخندی هم از رنگ و روت معلومه، از رنگ و روت هم معلوم نباشه، من رفیقمو میشناسم... حالا واقعاً دوستش داری؟
نفس در سینهام حبس میشود.
چه سوال سختی! خیلی وقت است دور این حرفها را خط کشیدهام؛ حداقل تا قبل از دیدن او.
من آدمی نیستم که در یک نگاه عاشق بشوم؛ چون اصلاً نگاه نمیکنم به نامحرم. حتی الان اگر بگویید چهره خانم رحیمی را توصیف کن، نمیتوانم؛ یادم نیست.
کمی برای دادن جواب کمیل با خودم کلنجار میروم و آخرش میرسم به یک کلمه:
-نمیدونم!
-نمیدونم که جواب نشد داداش من! وقتی داری بهش فکر میکنی یعنی...
احساس میکنم گوشهایم داغ شدهاند.
دستی روی صورتم میکشم و کلافه نفسم را بیرون میدهم.
کمیل که غریبه نیست؛
شاید اگر زنده بود زودتر از اینها بهش گفته بودم. درنتیجه از این که احساسم را فهمیده ناراحت نیستم.
دوباره تشر میزند:
-مگه الان زنده نیستم؟
به مِنمن میافتم:
-چرا...ولی...
خودش حرفم را کامل میکند:
-الان انقدر زنده هستم که شماها نمیفهمید. درجه زنده بودن من خیلی بیشتر از درجه زنده بودنِ شما زندههاست!
از حرفهایش سر در نمیآورم:
-مگه زنده بودن هم درجه داره؟
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
قسمت #بیست_وهفت
میخندد:
-چرا نداشته باشه؟ شماها به کسی که نفس میکشه و قلبش میزنه میگید زنده؛ ولی زندگی که نفس کشیدن نیست! زندگی، زندگی کردنه!
-نمیفهمم کمیل! من چیزایی که تو دیدی رو ندیدم.
آرنجش را تکیه میدهد به لبه پنجره و میگوید:
-ای بابا...درسته چیزایی که من دیدم رو ندیدی؛ ولی قرآن که خوندی! آیهالکرسی رو یادته؟ آیه اولش چی بود؟
- اللهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ...(خداست كه معبودى جز او نيست؛ زنده و برپادارنده است.../ سوره بقره، آیه 255).
همراهم آیه را میخواند و میگوید:
-تا حالا به صفت «حی» دقت کردی؟ یعنی زنده؛ یعنی منشاء حیات و زندگی خداست، یعنی خدا تنها موجود زنده جهانه، بقیه ماها هم اگر زندهایم از وجود اونه. یعنی هرکسی، درجه زنده بودنش بستگی داره به این که چقدر به این منشاء زندگی نزدیکه! تو چقدر زندهای عباس؟
سوالش را زیر لب از خودم میپرسم.
من چقدر زندهام؟ اصلاً زندهام یا مُرده؟
چرا تا الان این را از خودم نپرسیده بودم؟
این همه سال است که آیهالکرسی میخوانم و هیچوقت به جمله اولش فکر نکردم!
تبلتم را از کیفم درمیآورم.
دیگر باید نزدیک تدمر باشم؛ آن هم با این سرعتی که من گاز دادم. نقشه را باز میکنم و درحالی که یک چشمم به جاده است و چشم دیگرم به صفحه تبلت، مسیر را بررسی میکنم. چیزی تا تدمر نمانده است؛
حدود پانزده کیلومتر. دارم نزدیک میشوم به سختترین قسمتِ کار:
عبور از حائل بین داعش و نیروهای خودی!
تقریباً سه ماه از آزادسازی دوباره تدمر میگذرد. تدمر، شهر استراتژیکی ست و برای همین، در طول یک سال چندبار بین داعش و دولت سوریه دست به دست شده.
فروردین سال نود و پنج ،
از دست داعش آزاد شد و آذر همان سال دوباره به دست داعش افتاد؛ اما ارتش سوریه با کمک نیروهای ایرانی، توانستند در ماه اسفند، دوباره تدمر را پس بگیرند.
شاید یکی از جنبههای اهمیت تدمر،
بقایای تمدن باستانی پالمیرا بود که داعش با فروش قاچاقی عتیقههایش، میتوانست پول خوبی به جیب بزند.
بخش زیادی از تمدن پالمیرا هم،
به دست داعش تخریب شد و داعش در قسمتهای بازماندهاش، اعدامهای دستهجمعی راه انداخت.
این آخرین ایست بازرسی ست،
که به آن رسیدهام و حس خوبی نسبت به آن ندارم؛ برای همین است که قبل از رسیدن به ایست بازرسی، اسلحهام را درمیآورم و آماده میکنم؛ اما آن را پنهان نگه میدارم.
به ماشین ایست میدهند ،
و من برای این که حساس نشوند، روی ترمز میزنم. بدجور خستهام و چشمانم میسوزند؛ اما با دست یک نیشگون از خودم میگیرم که هشیار بشوم.
اینبار دونفر در ایست بازرسی هستند.
اصلش هم این است که دونفر باشند؛ ولی معمولا یک نفر میرود که بخوابد و یکی بیدار میماند.
نمیدانم چرا اینها دونفرند؟