مطلع عشق
🍃 امیرهادی در هشت سالگی یک رکورد ملی ثبت کرد و تنها #روشندل ایرانی بود که در کودکی #حافظ کل قرآن شد.
🔺ماجرای یک خواب قبل از به دنیا آمدن فرزند
«یک هفته قبل از به دنیا آمدن پسرم دو شب خواب دیدم من و همسرم در بیابانی هستیم. صدای گریه بچهای را میشنویم و آن کودک با اشاره از ما میخواهد که سمتش برویم. آن کودک در خواب به ما میگفت بیایید که من هادی شما هستم. فکرم درگیر این خواب شد و به همسرم گفتم اسم بچه را هادی بگذاریم. مخالفت کرد. گفت قرار ما حمیدرضا بود. خواب را برایش تعریف کردم و قرار شد نام پسرمان هادی باشد. نمیدانستیم این کودک دنیای ما را زیر و رو میکند.»
1.24M
بسم الله الرحمن الرحیم
#صوت
#بررسی_برخی_از_علل_ناباروری
📌نشانه های ضعف قلب و مغز و....
📌تاثیر اصلاح مزاج در انعقاد نطفه
👤استاد سعید مهدوی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت #سی چشمم میخورد به مرد موطلایی ، که افتاده است کنار در و زمین اطرافش پر از خون شده. دارد
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #سی_ویک
نه تکان میخورد و نه ناله میکند.
نباید خیلی نزدیکش شوم؛ با احتیاط دستم را میبرم به سمت گردنش. نبض ندارد.
میروم سراغ مرد موطلایی.
مردنی هست؛ اما دلم نمیآید بگذارم تشنه بمیرد.
نمیدانم اگر جای ما برعکس بود ،
و الان من در حال جان کندن بودم، اوهمینطور رفتار میکرد یا خودش سرم را میبرید و جنازهام را تکهتکه میکرد...؟
مهم نیست. مهم این است که آنها هرچه باشند، من شیعه مردی هستم که دشمنش را سیراب کرد...
بطری آب را میگذارم روی لبهایش.
سرش را کمی بالا میآورد. چشمانش را باز نمیکند و با ولع، فقط مینوشد. آب میریزد میان ریش پرپشت طلاییاش.
دلم برایش میسوزد...
کاش جانش را پای داعش و اهداف شومش نمیداد. انقدر مینوشد که سیراب شود و بعد از چند لحظه، سرش رها میشود روی زمین.
نباید بمانم.
هرلحظه ممکن است نیروهای داعش یا کسانی که قرار است با اینها شیفت عوض کنند برسند. کولهام که پایین صندلی کمکراننده افتاده را برمیدارم.
سوزش دستم لحظه به لحظه بیشتر میشود؛ طوری که مجبورم کمی صبر کنم و آن را با چفیه ببندم. ماشین هم که پنچر و درب و داغان است و نمیشود از او انتظار همراهی داشت؛
باید بقیه مسیر را پیاده بروم.
با پشت آرنج، خونی که روی صورتم است را پاک میکنم. فکر کنم یک خردهشیشه، پای چشمم را خراشیده باشد. راه میافتم به سمتی که نقشه تبلت نشان میدهد. تبلت را روی حالت بهینهسازی میگذارم که شارژش تمام نشود.
ماه در آسمان نیست و چراغ هم نمیشود روشن کرد؛ باید کورمال کورمال پیش بروم.
-اونها قبل از این که بمیرن، مُرده بودن. مردههای متحرک بودن.
برمیگردم به سمت کمیل ،
که دارد همراهم در بیابان راه میرود و نور چراغقوهاش را میاندازد جلوی پایم. تشر میزنم:
-خاموشش کن! خطرناکه! پیدامون میکنن!
کمیل سرخوشانه میخندد؛
انگارنهانگار که در بیابان منتهی به تدمر، نزدیک مرز داعش و دولت سوریهایم:
-نترس، کسی نمیبینه.
میپرسم:
-اونا کِی مُرده بودن؟ از وقتی عضو داعش شدن؟
-نه. از وقتی که بهجای خدا، هوای نفسشون رو پرستیدن و فکر کردن با کشتار مردم بیگناه میتونن به خدا برسند. از وقتی اسلام واقعی رو، با اسلام بدلیِ داعش اشتباه گرفتن و به جای این که مسلمون بشن، تبدیل شدن به حیوون وحشیای که به زن و بچه بیگناه مردم رحم نمیکنه...اسلامی که اینها دارن، از کفر هم بدتره.
بعد چند قدم نزدیکتر میشود و نگاهی به زخم دستم میاندازد:
-هوم...خوب شد تیر نخوردی. خراشیده و رفته.
سرم را تکان میدهم:
-کار خدا بود.
***
قضیه کمی پیچیده بود؛
نمیدانستم باید سراغ کدام یکی بروم. میدانستم وقتی این مُهرهها را گذاشتهاند توی ویترین، یعنی بعید است بتوان از آنها به راحتی به مُهرههای اصلی رسید. پرینت حساب جلال نشان میداد احتمالا بابت همین مدیریتش، دارد مزد میگیرد.
#سی_ودو
مزد ناچیزی میدادند؛
اما برای جلال همین هم غنیمت بود.
سمیر هرماه پول درشتی از طرف یک بانک اماراتی دریافت میکرد و بخشی از آن پول را به جلال میداد و بقیهاش را خرج خوشگذرانیاش میکرد.
چاره نبود؛ فعلا همینها را داشتیم.
از پشت میزم بلند شدم و چهارزانو نشستم کف زمین اتاقم. سرم را به کف دستم تکیه دادم و چشمانم را بستم. سردی سرامیکهای زمین به بدنم نفوذ میکرد و باعث میشد ذهنم تا حرم امام رضا علیهالسلام و سنگهای حرمش پر بکشد.
یادش بخیر، گاهی با کمیل میرفتیم مشهد. یکی دو روزه میرفتیم و برمیگشتیم. کمیل وارد حرم که میشد،
کفشهایش را درمیآورد.
حتی در صحنها هم بدون کفش راه میرفت. میگفت خاک پای زائرها تبرک است. وقتهایی که مینشستیم روی سنگهای سرد حرم، تمام التهاب درونمان فروکش میکرد. مغزمان خنک میشد؛ آرام میشدیم.
زیر لب زمزمه کردم:
-السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...
و نفس عمیقی کشیدم.
عطر حرم، خودش را از مشهد تا اتاقم رساند و ریههایم را پر کرد.
همانطور که نشسته بودم،
دست دراز کردم و پرونده را از روی میز برداشتم و یکبار دیگر خواندم. تازه ذهنم کشیده شد به گروه خرید و فروش اسلحه که مدیر آنها هم سمیر و جلال بودند. نمیفهمیدم؛
اگر اینها آدمهای ویترینی بودند،
پس چرا کار به این خطرناکی را هم انجام میدادند؟ اصلا سمیر که آدم این حرفها نبود...
یک قاعدهای هست که میگوید ،
اگر میخواهی چیزی را پنهان کنی، آن را بگذار جایی که در دید همه باشد. باید پوشش سمیر و جلال را کنار میزدم تا برسم به مُهرههای اصلی.
از اتاقم بیرون زدم ،
و موبایل غیرکاریام را تحویل گرفتم. بخاطر امنیت پایین نرمافزار تلگرام، نصب کردنش روی گوشی شخصی هم ریسک بود چه رسد به گوشی کاری.
درضمن، نمیشد موبایلی که روی آن تلگرام نصب باشد را ببرم داخل ساختمان تشکیلات. داخل حیاط نشستم و اینترنت گوشی را روشن کردم.
وارد گروه شدم؛
پیام خاصی نیامده بود؛ فقط سمیر چندتا فیلم و عکس گذاشته بود برای تبلیغ.
گذاشتم فیلمها دانلود شوند؛
سرعت اینترنت خیلی کند بود. تا دانلود بشوند، وارد لیست اعضای گروه شدم. به نام و عکس پروفایل هیچکدام نمیخورد خانم باشند؛ اما بعید نبود خیلیها با پروفایل پسرانه وارد شده باشند؛
از جمله نامیرا که پروفایلش،
جنسیتش را نشان نمیداد. کسی بجز جلال و سمیر ادمین نبود.
دوباره رفتم که ببینم فیلمها دانلود شدهاند یا نه. فقط یکی دانلود شده بود که بازش کردم.
چشمتان روز بد نبیند؛
فیلمی از مراسمهای شیعیان افراطی بود و سرشار از لعن و توهین به مقدسات اهلسنت. دلم میخواست سرم را بکوبم به درخت کنارم. یکی نیست به اینها بگوید نتیجه لعن و توهین علنی شما، میشود سرهای بریده شیعیان در کشورهای دیگر.
حالا هرچقدر بیاییم و اثبات کنیم که مراجع شیعه و شیعیان واقعی، دنبال پررنگ کردن اختلافات نیستند و به مقدسات اهلسنت توهین نمیکنند، فایده ندارد.
#سی_وسه
گروههای تندروی وهابی و سلفی ،
برای جنایاتشان دنبال بهانه میگردند که به لطف تشیع انگلیسی، بهانه هم دارند.
اگر کمی ریزبین باشی،
میتوانی ببینی که یک دست پنهان، میخواهد شیعه و سنی را از هم جدا کند و بینشان اختلاف بیندازد.
پاهایم دیگر رمق ندارند.
هرچه نزدیکتر میشوم، زمین سبزتر میشود و تعداد خانههای روستایی بیشتر؛ هرچند خالی از سکنهاند و خرابه.
از جاده اصلی خارج شدم ،
و مسیر را طوری آمدم که به تور ماموران داعش یا خودمان نیفتم.
نباید تسلیم خستگی بشوم،
چون این محدوده هنوز امن نیست. خط آرام است؛ چون اوج درگیریها الان در رقه و مناطق اطرافش متمرکز شده.
داعش دارد رقه را از دست میدهد ،
و نیروهای ایرانی هم، درحال برنامهریزی برای یک عملیات بزرگند.
به آسمان که دارد کمکم روشن میشود ،
نگاه میکنم، نزدیک نماز صبح است. با این که پاهایم از خستگی غش میروند، تندتر قدم برمیدارم تا بتوانم برای نماز صبح خودم را به جای امنی برسانم.
-هی هی هی...شاعر راست گفته ها...غم عشق آدم رو آواره بیابون میکنه!
برمیگردم به سمت کمیل ،
که دارد خوش و خرم راه میرود. دوباره گوشهایم داغ میشوند از یادآوریاش و دوباره همان لبخند غریب مینشیند روی لبهایم.
سرم را پایین میاندازم ،
که کمیل لبخندم را نبیند و درحالی که سعی دارم لب و لوچهام را جمع کنم و جدی باشم میپرسم:
-چه ربطی داره؟ من توی ماموریتم.
کمیل جلوتر میآید تا با من همقدم شود:
-فقط یه دیوونه این وقت سحر سر به بیابونای سوریه میذاره مجنون جان!
حرفش برایم شیرین است.
خب راست میگوید؛ آدم اگر عاشق نباشد که نمیتواند قید خوشی و راحتیاش را بزند و خودش را آواره کند.
میگویم:
-یعنی عاشقها دیوونهن؟
کمیل اخم میکند و قیافه آدمهای متفکر را به خودش میگیرد:
-نه اتفاقاً، عاشقها خیلی عاقلانهتر رفتار میکنن؛ ولی اونایی که این سطح از عقل رو نمیفهمن، اسمش رو میذارن جنون!
-فیلسوف نبودی کمیل! اون طرف با کیا میپری؟
کمیل یک لبخند شیرین تحویلم میدهد؛
اصلا انگار میرود جای دیگری. انگار غرق در لذت میشود و نمیتواند توصیفش کند.
من نمیفهمم؛
من انقدر زنده نیستم که بتوانم چیزهایی که او درک کرده را درک کنم.
راستش حس بچهای را دارم که جلویش تنقلات بخورند و به او ندهند. دهانم آب افتاده است.
تعداد خانههای کوچک و خالی و پراکنده بیشتر شده. صدای اذان نمیآید؛ اما از وضعیت آسمان میتوان فهمید که از اذان صبح گذشته است.
پشت دیوار یکی از همان خانهها مینشینم و نفس تازه میکنم. پاهایم بدجور درد میکنند و شاکیاند؛ طوری که حس میکنم الان است که بلند بشوند و بگویند:
داداش بیخیال ما شو، ما دیگه نیستیم!
و بگذارند بروند.
وقتی به دیوار تکیه میدهم، تازه درد کمر و دستم را هم میفهمم؛ اما نباید معطل کنم. قمقمه را برمیدارم.
آب زیادی ندارد. چند جرعه مینوشم تا سوی چشمانم بیشتر شود و بقیه آب را میگذارم برای وضو.
تازه یادم میافتد دست و لباسهایم خونیست؛ هم خون خودم و هم خون آن دو داعشی که به درک واصل شدند.
#سی_وچهار
نگاهی به آسمان میکنم؛
کمیل میگوید:
-الان وقت تنگه، آب زیادی هم نداری. اشکالی نداره. خدا به بندههاش سخت نمیگیره.
راست میگوید.
نماز صبح را پشت دیوار همان خانه میخوانم و دوباره راه میافتم. پاهایم واقعا اگر میتوانستند از ادامه راه انصراف میدادند بس که خستهاند.
دلم میخواهد همینجا بیفتم ،
و بگیرم بخوابم. انقدر بخوابم که هرچه در سوریه دیدهام یادم برود. انقدر که جنگ سوریه تمام شود...
دلم میخواهد بخوابم ،
و وقتی بیدار میشوم، در خانه خودمان باشم.
حسرت یک خواب آرام به دلم مانده بود؛
چهار سال پیش را میگویم.
هرچه میکردم نمیتوانستم بخوابم.
تا بیکار میشدم، زل میزدم به یک نقطه و چشمانم میسوخت و سرم درد میگرفت. دلم میخواست تنها باشم و هیچکس برای آرام کردنم تلاش نکند.
حتی دلم نمیخواست مادر ،
با همان دلسوزی مادرانهاش، سعی کند غذا به خوردم بدهد یا حال و هوایم را عوض کند. از آدمها میترسیدم؛ از دلداری دادن و توصیههای دوستانهشان:
-متاسفم؛ ولی باید فراموشش کنی.
-زندگی که هنوز به آخر نرسیده عباس جان. ناراحت نباش.
-غصه نخور داداشم، انشاءالله بهترش گیرت میاد. دیگه بهش فکر نکن.
این جمله آخری مخصوصاً،
بدجور اذیتم میکرد. انگار نه انگار که داشتند درباره یک انسان حرف میزدند؛ درباره یک عزیز.
نمیدانم اگر خودشان جای من بودند هم همین حرفها را قبول میکردند یا نه؟
دلم میخواست بخوابم؛
امید داشتم در خواب پیدایش کنم. دلم میخواست خوابش را ببینم؛ بلکه بشود چند کلمه بیشتر با هم حرف بزنیم.
اصلاً دلم میخواست تا آخر عمر بخوابم ،
و خوابش را ببینم؛ اما اصلاً خوابم نمیبرد. فکرش نمیگذاشت بخوابم و خودش را ببینم.
تیر کشیدن قلبم نشان میدهد ،
هنوز با وجود گذشت چهار سال، زخمش ترمیم نشده. زخم هم که چه عرض کنم... سوراخ. احساس عذاب وجدان دارم.
دلم نمیخواست هیچکس این سوراخ را پر کند؛ طوری که اصرارهای مادر هم برای فکر کردن به ازدواج جواب نمیداد.
میخواستم وفادار بمانم؛ اما نشد...
-تو گناه نکردی عباس. اسم این بیوفایی نیست.
به چهره مصمم کمیل نگاه میکنم،
نفس عمیق میکشم و شانه بالا میاندازم؛ درگیرم با خودم.
کاش همینجا شهید میشدم ،
و همه چیز حل میشد، مثل کمیل. دیگر درگیری ذهنیام اینها نبود.
-شهادت راه فرار از دنیا نیست اخوی. اصلاً شهادت رو به آدمای ترسویی که میخوان از مشکلاتشون فرار کنن نمیدن.
#سی_وپنج
دلم میخواهد به کمیل بگویم ،
میمُردی اگر به جای این که برجکم را بزنی، دستت را میانداختی دور شانهام و دلداریام میدادی؟
کمیل دستش را میاندازد دور شانهام و صورتم را میبوسد:
-داداش جان! اینا رو برای خودت میگم. دوستت دارم که میگم.
جوابش را نمیدهم. دلخورم؛
هرچند میدانم که راست میگوید. من از اول هم فقط صورت مسئله را پاک کردم؛
سر خودم را با کار گرم کردم تا دیگر چنین مسئلهای برایم مطرح نشود؛ اما خدا بدجور گذاشت توی کاسهام!
-ایست! دستاتو بذار روی سرت!
با صدای فریاد به خودم میآیم؛
انگار انتظار نداشتم کسی اینجا فارسی حرف بزند. به تور یکی از بچههای خودمان خوردهام؛ جوانی که هم فارسی حرف زدنش و هم چهره گندمگون و چشمان میشیاش، نشان میدهد ایرانی ست.
طبیعی است که به من مشکوک بشود؛
با این ریشهای بلند و لباسهای داعشی و سر و روی خاکی و خونیام، باید خدا را شکر کنم که تا الان به رگبارم نبسته.
لبخند میزنم و دستانم را میگذارم روی سرم:
-سلام برادر. من خودیام.
از فارسی حرف زدنم جا میخورد؛
اما سریع تعجبش را قورت میدهد. چشمانش را تنگ میکند
و ابروانش را در هم میکشد:
-با بچه که طرف نیستی! دستت رو روی سرت نگه دار، فکرای احمقانه هم نکن.
و در حالی که با اسلحهاش سینهام را نشانه گرفته، با تردید به طرفم میآید تا مرا بگردد. همین را کم داشتم. کارم در آمد؛
گیر یک پاسدار جوان مسئولیتپذیر افتادهام و باید بچه خوبی باشم تا فکر نکند واقعاً جاسوس و نفوذیام.
نتیجه بازرسیاش میشود،
چاقو و اسلحه و تبلت و بقیه تجهیزاتم که یکییکی از جیبهایم بیرون میکشد و حتماً با خودش فکر میکند عجب جاسوس خفنی گیر انداخته؛ و تیر خلاص هم برگه مجوز تردد داعش است که شکاش را به یقین تبدیل میکند.
پیروزمندانه میگوید:
-خودی هستی و برگه تردد داعش داری؟
هیچی دیگر، میخواستید چه بشود؟
از دست داعشیها توانستم فرار کنم، این طرف این آقای مسئولیتپذیر دستگیرم کرد!
#سی_وشش
‼️دوم: سرو باشی باد یا طوفان چه فرقی میکند؟
نمیشد فقط به تعقیب و مراقبت جلال و سمیر بسنده کنیم؛
چون معلوم نبود در این صورت چندماه باید نیروهایم را معطل این دوتا نگه میداشتم و تهش هم معلوم نبود به چیزی برسیم.
باید یک حرکتی میزدم ،
که پرونده از این رخوت و سکوت در بیاید؛ از طرفی هم نباید طرف مقابلم را حساس و هشیار میکردم.
میخواستم کاری کنم که آنهایی که خودشان را پشت سمیر و جلال قایم کردهاند، رخ نشان بدهند؛ که این کار سختی بود.
محسن را کاشته بودم که مواظب جلال باشد و کیان را گذاشته بودم برای ت.م سمیر.
با امید و مرصاد تشکیل جلسه دادم.
امید یکی دو روز وقت گذاشته بود تا تلگرام جلال و سمیر را چک کند.
این را هم بگویم که ما برای بررسی افراد ،
در پیامرسانهای خارجی مثل تلگرام، نیاز به مجوز قضایی نداریم؛
چون پیشفرض این است ،
که این پیامرسانها میتوانند بستر خوبی برای جاسوسها یا تروریستها باشند و باید با دقت رصد شوند.
در حالی که اگر بخواهیم به پیامهای خصوصی یک فرد در یک پیامرسان ایرانی دسترسی پیدا کنیم، باید حتماً مجوز قضایی داشته باشیم و قاضی مطمئن شود که آن فرد فعالیتهای ضدامنیتی دارد.
ناخرسندی در چهره امید موج میزد؛
طوری که ناگفته میشد فهمید چیز دندانگیری پیدا نکرده است.
گفت:
-بیشترین مکالمه سمیر با یکی دوتا دختر بوده که باهاشون حرفای عاشقانه و حتی ناجور میزنه، هیچ چیز خاصی هم نداره. با مامان و بابا و چندتا از دوستانش هم در ارتباطه؛ اما پیامهاش با اونا هم خیلی معمولیه؛ حرفای روزمره و احوالپرسی. همین چیزا. از طرفی چون ادمین دوتا گروه هست، بعضی از اعضای گروه میان پیویش و ازش سوال میپرسند. سوالای اونا هم بیشتر درباره همین مسائل عقیدتی داعشه و بازم چیز به درد بخوری نداشت. اما چیزی که من ازش تعجب میکنم، اینه که این سمیر که بهش میخوره آدم خیلی ساده و خنگی باشه، خیلی شیک و حرفهای داره معاملات اسلحه رو جوش میده.
فکری در ذهنم جرقه زد؛ اما سکوت کردم تا ادامه بدهد:
-جلال هم که معلومه فقط برای پولش اومده این کار رو میکنه، حتی از پس جواب دادن سوالهای عقیدتی هم برنمیاد. بیشتر چت کردنش هم با فامیلاش و همین سمیر هست؛ اما بازم حرف خاصی نزدن. با سمیر هم درباره اداره همین گروهها حرف میزنه اما باز هم فقط در حد اداره گروه هست نه چیزی بیشتر از اون. با این وجود، گاهی همین جلال توی گروه حرفایی میزنه و معاملاتی رو جوش میده که دهنم باز میمونه. اصلا انگار خودش نیست.
لبخند بی اختیار روی لبم پهن شد و گفتم:
-خودش نیست!
-چی؟؟؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔴 #عیبهای_توهّمی_همسر 💠 مردی متوجه شد شنوایی همسرش کم شده است و نمیخواست همسرش مطلع شود. به این دل
خانواده وازدواج 👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
#آفریقا
🔰 داعش برای فعالیت و یارگیری از یک برنامه دوست یابی استفاده میکند!
به گزارش روزنامه تایمز، عناصر تروریستی داعش در آفریقا از ورژن آفریقای جنوبی یک برنامه دوستیابی تحت عنوان تیندر (tinder) برای جذب عضو و سوءاستفاده مالی از افراد مختلف استفاده می کنند.
طبق این گزارش، عناصر داعش با استفاده از پروفایل های فیک و دروغین با تصاویری از بازیگران، قربانیان خود را به دام می اندازند. این گزارش می افزاید که دواعش در آفریقا پایگاه هایی در صنعتی ترین مناطق آفریقا جهت جمع آوری کمک های مالی و جذب نیرو ایجاد کرده اند.
❣ @Mattla_eshgh