1.15M
✅ تکنیکهای اقناع رسانه ای
🔻 تکنیک هشتم: شدت
🔹 یکی دیگر از تکنیکهای اقناعی در رسانه، تکنیک شدت هست که استفاده از پسوندهای تفصیلی تر و ترین و یا به تصویر کشیدن اوج یک موضوع یا حادثه، احساسات مخاطب را در مسیر اهداف خود همراه میکنند.
🔸 اولین، خشن ترین، بهترین، بدترین، شلوغترین، مردمی ترین، آخرین و ...
🔸 دیکتاتور، قاتل، جنایتکار، سفاک و ...
🔸 مهربانترین، عشق، دوست داشتنی و ...
✍️ سید احمد رضوی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #صد_وسی قدم به اتاق که میگذارم، بوی بد وحشتناکی زیر بینیام میزند و چهره در هم میکشم. وحش
🕊 قسمت #صد_وسی_ویک
اتاق را نگاه میکنم.
ابوعدنانی که در بیسیم صدایش میزنند دراز به دراز کف زمین افتاده است.
اَه...اول صبحی این دیگر چه بود؟!
چهره کبودش ترس را داد میزند؛
انگار که فرشته مرگ با وحشتناکترین صورتش به سراغش آمده و غافلگیرش کرده باشد.
چشمان از حدقه بیرون زدهاش خیرهاند به من.
یک ترکش گلویش را پاره کرده ،
و میتوانم خون پخش شده را که حالا سیاه و خشک شده است تشخیص دهم.
دوباره عق میزنم ،
و سرم را به چارچوب در تکیه میدهم. سرم گیج میرود از این منظره و بوی افتضاحش.
کسی که پشت بیسیم است هنوز دارد صدایش میزند:
-وین انت ابوعدنان؟ لما لا تجیب؟(کجایی ابوعدنان؟ چرا جواب نمیدی؟)
باید دوازده ساعتی از مرگش گذشته باشد ،
که اینطور بو گرفته است؛ اما نمیدانم چرا هنوز متوجهش نشدهاند.
اینجا جای ماندن نیست.
همین موقعهاست که بفهمند ابوعدنان به درک واصل شده و بیایند سراغش.
کنارش چند جعبه پر از گلوله خمپاره روی زمین چیده شده.
این یعنی نامرد همه خمپارههایش را ریخته روی سر بچههای ما و حالا آمده بوده داخل اتاق که باز هم گلوله خمپاره بردارد و ببرد شلیک کند، اما جناب ملکالموت امانش نداده است.
قسمتی از دیوار کنار پنجره ریخته است ،
و این یعنی نزدیک خانه مورد اصابت قرار گرفته.
زیر آوارهای کنار پنجره،
دوتا پا میبینم که از زیر آجرها بیرون زده. نفس راحتی میکشم. این باید کمکتیراندازش باشد.
خمپارهانداز حداقل باید دونفر خدمه داشته باشد؛ هرچند این گروههای تکفیری جنگیدنشان هم قاعده و قانون ندارد.
قمقمه ابوعدنان کنارش افتاده،
درش باز مانده و آبش ریخته روی زمین.
نگاه حسرتآمیزی به آب میاندازم و با زبانم، لبهای خشکم را کمی تَر میکنم. تشنهتر شدهام.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #صد_وسی_ودو
کسی که پشت بیسیم است،
هنوز دارد ابوعدنان را صدا میزند و گرا میدهد برای زدن.
دوست دارم بیسیم را بردارم ،
و به کسی که پشت بیسیم است بگویم ابوعدنان رفت به جهنم، همانطور که به زودی همهتان میروید.
این را نمیگویم؛
اما خم میشوم و بیسیمش را برمیدارم، همراه چند خشاب پُری که دارد.
دوباره از بوی بد جنازه عق میزنم.
وحشتناک است و دیگر نمیتوانم اینجا بمانم.
باید از همین دیوار خراب شدهی خانه بزنم بیرون و خودم را برسانم به حامد.
***
هیچکس جرات نداشت بیاید سمتم.
تکیه داده بودم به دیوار، دست به سینه و با اخمی که تمام صورتم را منقبض کرده بود.
فکر وحشتناکی درون سرم وول میخورد ،
و مثل کرم داشت مغزم را میجوید.
هرچه یادم میآمد ،
به چه آسانی از دستشان دادهایم، سرم بیشتر درد میگرفت؛ مخصوصاً وقتی یادم میآمد که دقیقاً وقتی چهره جدیدشان را شناسایی کردیم که هواپیمایشان به مقصد دوحه قطر پریده بود و حالا از حریم هوایی ایران هم خارج شده بودند.
حتی نکرده بودند ،
از مرزهای زمینی و غیرقانونی خارج شوند. با یک پاسپورت دیگر، از همان فرودگاه و از مرز رسمی و قانونی!
همان لحظه که این را فهمیدم، بلند داد زدم:
- اه!
و دیگر صدایم درنیامد.
همه میدانستند روی مرز انفجارم که نمیآمدند طرفم؛ بجز یک نفر که جراتش را داشت چون مطمئن بود یقه هرکس را بگیرم، با او تندی نمیکنم: حاج رسول.
خودش هم مثل من عصبانی بود ،
و بلکه بیشتر؛ اما در هر شرایطی آرام بود و جدی.
آمد و با صدایی که خشمِ مهار شده را فریاد میزد گفت:
-عباس بیا کارت دارم!
دنبالش راه افتادم و رفتم توی نمازخانه اداره. جفتمان داشتیم خودمان را میخوردیم. نشست و گفت بنشینم.
راستش رویم نمیشد به چشمانش نگاه کنم. گند زده بودم.
باید بیشتر حواسم را جمع میکردم.
چطور نفهمیدم؟
حاج رسول فکرم را خواند:
-تقصیر تو نبود. حفره داریم.
قسمت #صد_وسی_وسه
همان فکری که داشت مثل کرم مغزم را میخورد،
سرم را انقدر داغ کرد که میخواست منفجر شود. نفسم بند آمد. همه دردم را در چشمانم ریختم و به حاج رسول نگاه کردم.
حاج رسول دستی به موهای خاکستری و کمپشتش کشید و به زمین خیره شد:
-نمیدونم هنوز دقیقاً کجاست؛ اما پیداش میکنم انشاءالله.
بعد چشمانش را تا صورتم بالا آورد و جدی نگاهم کرد:
-تو حدست چیه؟
یک چیزهایی درباره ناعمه حدس زده بودم؛
اما هنوز قطعی نبود. میترسیدم به زبان بیاورم. زبانم را کشیدم روی لبهایم.
حاج رسول گفت:
-بگو ببینم تو هم مثل من فکر میکنی یا نه؟
لبم را گزیدم و بعد از چند لحظه، آرام لب زدم:
-موساد!
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سرش را تکان داد به نشانه تایید.
چه همبستگی شومی بود ،
میان دشمنان عبری و عربیمان!
بارها مکالمه سمیر و ناعمه را گوش کردم تا بتوانم به حدسی نزدیک به یقین برسم که ناعمه با لهجه عبری فارسی حرف میزند.
پرسیدم:
-خب حالا چکار کنیم؟
- اینایی که بهت میگم بین خودمون دوتا میمونه، فعلاً هیچکس نباید بفهمه تا تکلیف حفره معلوم بشه.
سرم را تکان دادم
و حاج رسول ادامه داد:
-خب، من به بچههای برونمرزی سپردم حواسشون به سمیر و ناعمه باشه؛ ولی احتمالاً از طریق همون حفره متوجهش میشن و ضدتعقیب میزنن. پرونده رو مختومه اعلام میکنم؛ ولی میخوام تو بری دنبالشون، به عنوان سایه بچههای برونمرزی. کسی قرار نیست بفهمه تو کجا رفتی، نباید دورت بزنن. باید یه زهرچشم ازشون بگیریم؛ چون با تحرکات اخیرشون هم امنیت مردم رو تهدید کردن هم با این حفره سعی کردن به ما بگن خیلی نزدیکن. میخوام بفهمند ما هم اگه لازم باشه، از اینی که هست نزدیکتر میشیم.
تا ته حرفش را خواندم.
باید شال و کلاه میکردم و میرفتم...اما نمیدانستم دقیقا کجا.
تا هرجایی که سمیر و ناعمه میرفتند.
قطر، اردن، امارات، عراق، سوریه
یا هرجایی که لازم بود.
همان هم شد ،
که رسیدم به بوکمال سوریه و شر سمیر را از جهان کم کردم؛
اما ناعمه ماند.
من اما هنوز بیخیالش نشدهام.
بالاخره یک روز پیدایش میکنم و حسابش را پس خواهد داد.
🕊 قسمت #صد_وسی_وچهار
***
- آب داری؟
قمقمهاش را میگیرد سمتم.
آن را روی هوا میقاپم و درش را باز میکنم.
حامد انقدر تند در جاده خاکی میراند ،
که آب از کنار قمقمه میریزد میان ریشهایم و فقط چند قطرهاش میرسد به زبان و حلقم.
آخرش هم انقدر تکان میخوریم ،
که از خیر نوشیدن آب میگذرم.
خیلی زور دارد اینجا نزدیک شهادت باشی،
بعد در اثر پریدن آب ته گلویت خفه شوی و بمیری!
قمقمه را به حامد برمیگردانم.
یاد عاشورای سال گذشته افتادهام؛ آن روز هم از حامد آب گرفتم.
در یکی از حاجرهای نزدیک حرم ایستاده بود، کنار کلمن آب.
آن روزها هنوز فقط دورادور میشناختمش و رفیق نشده بودیم.
پوست صورت و گردنش بدجور زیر آفتاب سوخته بود و از شدت نور آفتاب، ابروهایش در هم رفته بودند.
سایهبان نزدیکش بود؛
اما نمیدانستم چرا زیر سایهبان نایستاده بود.
با خودم گفتم این دیگر چه دیوانهای ست؟
آن روز هم تشنه بودم ،
و تمام تنم خیس عرق بود. حس میکردم الان است که واقعاً تبخیر شوم و بروم هوا.
تمام سلولهایم فریاد میکشیدند و آب میخواستند.
چندبار کشیده شدم به سمت کلمن آب،
اما هربار چشمم از دور میافتاد به درخشش گنبد حضرت عباس علیهالسلام زیر نور خورشید و خجالت میکشیدم.
با خودم میگفتم روز عاشورا حتماً کربلا همینقدر گرم بوده است دیگر...
همان وقت دست حامد را مقابلم دیدم؛
با یک لیوان آب خنک. انقدر خنک که دور لیوان پلاستیکی بخار گرفته بود.
گنگ نگاهش کردم.
چند روز بود که رفته بودم توی نخش، شاید او هم همینطور بود؛
اما هیچکدام سر صحبت را باز نکرده بودیم.
لبخند زد:
-بفرمایید برادر. خسته نباشی.
به لبهای خشکش نگاه کردم ،
که سفید شده بودند و وقتی خندید، خون افتادند.
گفتم:
-خودتون چی؟
باز هم یک لبخند محو زد:
-بفرما، آب نطلبیده مراده.
قسمت #صد_وسی_وپنج
این را که گفت،
نتوانستم دستش را پس بزنم. تشکری پراندم و آب را گرفتم.
خنکی لیوان از بندبند انگشتهایم رسید به تمام تنم.
جملهاش را با خودم تکرار کردم:
آب نطلبیده مراده!
مراد من آن لحظه شهادت بود و هنوز هم هست.
دوست دارم برگردم به حامد بگویم مگر نگفتی آب نطلبیده مراد است؟
پس چرا من هنوز به مرادم نرسیدهام؟
- خب چه خبر؟
صدای حامد من را از میان خاطرات بیرون میکشد.
یادم میافتد که یک بیسیم غنیمتی دارم. بیسیم را از جیبم بیرون میکشم و در هوا تکان میدهم:
-ببین چی پیدا کردم!
حامد که دارد رانندگی میکند ,
و حواسش به جلوست، نگاه کوتاهی به بیسیم میاندازد و میگوید:
-این چیه؟
- جنازه یکی از همین تکفیریها رو پیدا کردم، خمپارهانداز بود. بیسیمش هم افتاده بود کنارش. شاید شنودش به دردمون بخوره.
حامد لبخند میزند و تندتر میراند. پشت بیسیم خطاب به کسی میگوید:
-ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین.
***
دستانم را گرفتهاند ،
که به زور من را بکشند داخل اتاقشان.
خستهام؛
انقدر که حس میکنم الان است که تمام عضلاتم از هم بپاشند. با این وجود لبخند را روی لبم نگه میدارم.
بین بچههای سوری و بچههای فاطمیون دعواست؛ سر چی؟
سر من و حامد!
با این که بچههای ایرانی خوابگاه جدا دارند، حامد ترجیح میدهد بیشتر با نیروهای تحت امرش باشد.
چرا دروغ بگویم؟
ارتباط گرفتن با آدمهایی که در یک فرهنگ دیگر و با یک زبان دیگر زندگی میکنند خیلی سخت است؛
مخصوصاً وقتی قرار باشد به آنها آموزش بدهی و فرماندهیشان کنی.
🕊 قسمت #صد_وسی_وشش
کار با بچههای افغانستانی فاطمیون ،
آسانتر است چون هم زبانمان یکی ست و هم فرهنگمان بسیار به هم نزدیک است.
راستش من اصلاً با نیروهای افغانستانی احساس بیگانگی نمیکنم.
به حامد نگاه میکنم ،
که نیروهایش دارند دستش را میکشند.
حامد هم با وجود این که خستگی از چهرهاش میبارد، میخندد و هربار که دستش را محکم میکشند،
بلندتر میخندد:
-آخ! یواش!
آخرش هم بچههای فاطمیون ،
و نیروهای سوری مینشینند پای میز مذاکره و من و حامد را بین خودشان تقسیم میکنند:
من امشب در خدمت بچههای فاطمیون هستم و حامد با نیروهای دفاعالوطنی(دفاع ملی) به خوابگاهشان میرود.
بچههایی که آن اوایل ،
غرور عربیشان اجازه نمیداد زیر بار کسی بروند
و حامد با همین بند محبت اسیرشان کرد، طوری که حالا برای آب خوردن هم از حامد اجازه میگیرند.
میان همهمه بچههای فاطمیون میروم به خوابگاهشان.
یکیشان املت درست کرده است؛ یک املت مشتی که بتواند ده نفر مرد جنگی را سیر کند.
یک املت در یک ماهیتابه بزرگ آلومینیومیِ کج و کوله، با رب گوجه فرنگی فراوان و به ضمیمه پیاز.
آخ...دلم ضعف میرود از گرسنگی.
بوی املت دارد با روح و روانم بازی میکند.
همان که املت درست کرده،
املت را میگذارد وسط سفره و همه را دعوت میکند برای خوردن.
همان لحظه،
دونفر از بچههای تیم شناسایی خودم میرسند. کسی نمیداند نیروهای من هستند.
تمام آموزشهای تیم شناسایی مخفیانه بود. اصلاً قرار نبود کسی بداند من نیروی اطلاعاتم. من فقط یک مربی معمولیام؛ همین.
بشیر و رستم ،
– همان دوتا نیرویی که گفتم – هم خستهاند و این را میشود از چهرهی وارفتهشان فهمید.
فقط من میدانم که آنها کجا بودهاند و این دومین عملیات شناساییشان بوده.
پیداست حال شوخی ندارند؛
ولی با یک لبخند بیرمق سعی میکنند با بچهها همراهی کنند.
انقدر توی سر و کله هم میزنند ،
که نمیفهمم چه خوردم، ولی بد نبود. بالاخره کمی سر و صدای معدهی بیچارهام خوابید و کمی بعدش هم بچهها یکییکی میخوابند.
تمام وقت چشمم به بشیر و رستم است ،
که خستهاند و نای حرف زدن ندارند. یک گوشه نشستهاند و هربار چشمانشان روی هم میرود.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
هدایت شده از پویش بدون فرزندم هرگز
36.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️افشاگری مسلمانان عرب از کودک ربایی و آموزش های جنسی و تغییر جنسیت و... کودکان مسلمان توسط دولتهای غربی از جمله سوئد.
همه دنیا صداشون دراومد ازین جنایات،اما۳ساله مسوولین ایران بجای دفاع از مظلوم ،حامی ظالم شدن😡
#جرثومه_های_فساد
#داریوش_را_بازگردانید
#پایان_مماشات
#آتش_به_اختیار
#denmark_kidnaps_children
#sweden_kidnaps_children
#germany_kidnaps_children
برای حمایت از ما و آگاهی از حقایق #غرب_وحشی مارا در ایتا همراهی کنید
https://eitaa.com/joinchat/709034223C6ee8238b39
مطلع عشق
💢 دیگه واقعا نمیدونیم بخندیم یا گریه کنیم برداشتن عکس #شهید_مدافع_حرم حسن علاء نجمه رو گذاشتن به ع
👆سواد رسانه
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
✋ #سلام_بر_تو
🔹 سلام به تنها منجی بشریت
از طرف اولین شهید جنگ ایران و عراق
💚 فرقی نمیکند ز کجا میدهی سلام
او میدهد جواب سلام تو را...
☀️ هر روزمان را با سلام بر امامزمان شروع کنیم.
❣ @Mattla_eshgh
پیام مخاطبین ساکن اروپا:
🔸الان دمای داخل خونه من ۱۶.۷ درجه هست. با این قیمت انرژی حساب کردم اگه مجرد بودم، هر شب میرفتم هتل ارزونتر در میومد از اینکه سیستم گرمایشی روشن کنم، حموم برم و آب داغ استفاده کنم.
🔺 پی نوشت:
آیا یک ایرانی میتواند دمای داخل خانه ۱۶ درجه را تصور کند؟
البته این به معنای مرگ اروپایی ها نیست و تنها باید چند لباس بیشتر روی هم بپوشند چیزی شبیه به ۳۰ سال پیش مردم خودمان.
#زمستان_سخت
#فروپاشی_اروپا
#خارج_بدون_فیلتر
❣ @Mattla_eshgh