فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 علی کریمی باز هم رسوا شد
«ماندانا بیات»: عکس های ما را به نام (مهنا کاملی) پخش کرده اند نه کشته شدیم نه دستگیر ماجرای «مهنا کاملی» ساختگی است
علی کریمی در جدیدترین دروغگوییهایش با انتشار یک عکس از دختری که آن را «مهنا کاملی» نامیده، مدعی شد که او بیش از یک ماه است که در ورامین به دلیل شعارنویسی با ضرب و شتم دستگیر و ربوده شده و در شرایط بسیار بدی قرار دارد!
❣ @Mattla_eshgh
http://azsarnevesht.ir/
👆👆👆
#معرفی_سایت اقای غفاری
در زمینه ی سواد رسانه و رژیم رسانه ای و ... مطلب به اشتراک میذارند
جهاد_تبيين_در_كلمات_رهبري.pdf
853.3K
پاور پوینت تخصصی
جهاد تبیین در بیانات رهبر معظم انقلاب
ویژه تدریس و ارایه در جلسات
➖➖➖➖➖
ارسال پیام به شیخ قمی در ایتا↙️
@sheijqomi_tablighGharb
کانال روشنگری شیخ قمی↙️
https://eitaa.com/joinchat/23527424Cc6ba52ee21
مطلع عشق
🕊 قسمت ۳۱۳ کیسه میلرزد و میدانم این لرزش، ویبره گوشی نوکیای حامد است. از وقتی شهید شد تا الان،
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۳۱۴
و انگار تازه متوجه من میشود که کمی به خودش میآید:
- اِ! آقا حیدر! شمایید؟
بازویش را میگیرم:
- آره. حاج احمد رو میدونی کجاس؟
لبخند کج و کولهای میزند ،
و انگار سوالم را نشنیده است که میگوید:
- آره آره... با خودتون کار داشتم...
از خشم نفس عمیقی میکشم و بازویش را تکان میدهم:
- منو ببین! میگم حاج احمد کجاست؟
تازه به خودش میآید. چند لحظه مکث میکند و میگوید:
- نمیدونیم. به من گفت بهتون بگم باید زود برگردید ایران، دیگه نمیشه سوریه بمونید.
جملاتش مانند صدای زنگ ساعت ،
در سرم میپیچند. الان است که منفجر شوم از این حجم مجهولات بیپاسخ.
صدایم بالاتر میرود:
- یعنی چی؟ چی میگی؟ خود حاجی کجاست؟
مجید که از صدای فریادم ترسیده است،
به سختی آستینش را از پنجهام بیرون میکشد و به لکنت میافتد:
- چیزه... نمیدونیم. گم شده!
- مگه بچهس که گم شده؟ سیدعلی...
- سیدعلی هم همراهش بوده. داشتن میاومدن دمشق، ولی از یه جایی به بعد ارتباطشون با ما قطع شد. نمیدونیم کجا رفتن. هیچ خبری ازشون نیست...
دستم در هوا میماند و با دهان باز،
چندثانیه خیره میشوم به چهره سردرگم و عرق کرده مجید:
- یعنی...
- یعنی ممکنه مسیر رو اشتباه رفته باشن و...
ادامهاش را لازم نیست بگوید.
اشتباه رفتن مسیر در کشوری مثل سوریه که هر قسمتش دست یک گروه جداییطلب و تکفیری ست،
یعنی خداحافظی با تمام زندگیات و سلام به اسارت و احتمالاً اعدام!
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۳۱۵
اشتباه رفتن مسیر در کشوری مثل سوریه ،
که هر قسمتش دست یک گروه جداییطلب و تکفیری ست،
یعنی خداحافظی با تمام زندگیات و سلام به اسارت و احتمالاً اعدام!
یعنی دیگر معلوم نیست به تور کدام گروه بخوری؛
یا دست تکفیریهایی از جنس داعش و النصره و تحریرالشام میافتی ،
که معمولاً فیلم اعدامهای ترسناکشان را در یوتیوب میگذارند
و یا دست گروههای سکولار جداییطلبِ وابسته به آمریکا که ترجیح میدهند شکارهایشان را با دلار معامله کنند!
آرام دستم را پایین میآورم و،
دو سه ثانیه، در سکوتی پر از ترس و نگرانی به هم خیره میشویم.
من مصرانه دست و پا میزنم برای یافتن یک راه نجات:
- جیپیاس... بیسیم...
- هیچی. توی یه نقطه متوقف شده.
دستم را مشت میکنم و میکوبم به پایم:
- اَه!
و پشت به مجید قدم میزنم.
همین را کم داشتم. حامد شهید شد، حاج احمد و سیدعلی هم مفقود.
مجید جلو میآید و در گوشم میگوید:
- فعلا صداش رو در نیاوردیم که روحیه نیروها کم نشه. خط رو هم جانشین حاج احمد میچرخونه. راستی، یه چیز دیگه هم گفتن بهتون بگم... گفتن امانتیتون که به هلال احمر سپردید هنوزم دست بچههای هلال احمره، آوردنش دمشق.
برای فهمیدن منظورش،
فکر کردن لازم نیست. سلما را میگوید؛ هرچند حتماً خود مجید چیزی نمیداند و فقط مامور بوده عین جمله حاجی را به من منتقل کند.
سری تکان میدهم:
- باشه. فهمیدم.
- شما باید برگردید ایران آقا حیدر. حاج احمد خیلی روش تاکید کرد.
بلندتر از قبل میگویم:
- باشه باشه... همینم مونده که من برم.
- چطور
🕊 قسمت ۳۱۶
- حامد شهید شد.
- یا جده سادات!
چشم میبندم که واکنش مجید را نبینم.
خاک بر سرم با این خبر دادنم.
انقدر سریع و محکم ضربه را میزنم ،
که مجید نمیفهمد از کجا خورد!
کمیل میگوید:
- صد رحمت به شمشیر سامورایی! کشتیش که!
خوش به حال کمیل ،
که همه پستی و بلندیهای دنیا را پشت سر گذاشته و الان خیالش انقدر راحت است که میتواند شوخی کند و سرخوشانه بخندد.
انگار آخر همه چیز را میداند ،
که انقدر آرام است؛ غرق در دریای آرامشی که هیچوقت متلاطم نمیشود؛
نه با ترس، نه با غم و نه هیچ چیز دیگر.
مجید نشسته روی زمین ،
و به دیوار تکیه داده. با دست، دو طرف سرش را گرفته و صورتش پیدا نیست.
برایم سخت است ،
که مجیدِ همیشه خندان را در این حال ببینم؛ اما هر کسی یک نقطه جوش دارد؛
یک آستانه تحمل.
مش باقر از نمازخانه بیرون میآید ،
و مجید را میبیند که یک گوشه کز کرده. میدانم فعلا خبر مفقود شدن حاج احمد نباید جایی درز کند.
مش باقر هم البته چیزی نمیپرسد؛
چون شهادت حامد علت قانعکنندهای برای بدحالی مجید است.
مش باقر بجای پرسش از حال مجید، رو به من میکند:
- باباجان، همین امشب میخوای غسلش بدی؟ مطمئنی؟
سرم را تکان میدهم.
دیگر برای منصرف کردنم تلاشی نمیکند و با همان صدای در هم شکسته میگوید:
- بیا دنبالم.
سوار موتور گازی کهنه مش باقر میشویم؛ هرچند تا معراج شهدای دمشق راهی نیست. جایی که پیکر حامد در سردخانه انتظارمان را میکشد...
نمیدانم. شاید هم انتظار نمیکشد اصلا.
او به همه آن چیزی که میخواسته رسیده.
چرا باید منتظر ما باشد که با آب، تنِ غرق در خونش را غسل بدهیم؟
🕊 قسمت ۳۱۷
مش باقر تمام طول راه داشت صحبت میکند و من نمیشنوم؛
از یک سو ذهنم درگیر حاج احمد است
و از سویی، صدای باد در گوشم پیچیده.
فکر کنم از احکام غسل میت میگوید؛
خب حامد که میت نیست؛ شهید است. زمین تا آسمان فرق است بین این دوتا.
بالاخره موتور را نگه میدارد ،
و من از افکار پریشانم بیرون میآیم.
پیاده میشویم ،
و قبل از ورود به معراج،
مش باقر دوباره روبهرویم میایستد:
- گرفتی بابا جان؟ پس یادت باشه مثل غسلهای دیگهس. فقط باید بدنش پاک بشه قبل از غسل، یعنی باید خونشو...
کم میآورد و دوباره میزند زیر گریه.
انگار دوباره یادش آمده درباره خون چه کسی صحبت میکند.
باز هم از خودم میپرسم مگر خونِ شهید میتواند نجس باشد؟
لبم را میگزم ،
که جلوی مش باقر اشکم نریزد.
تا یکی دو ساعت بعد که رفیقها و همرزمهای حامد بیایند،
مش باقر زیاد گریه خواهد دید و نباید روحیهاش را ببازد.
جلوی در سالن غسالخانه، مش باقر دوباره دستم را میگیرد:
- بابا جان میخوای بیام کمکت؟
- نه. کسی نیاد تو. میخوام تنها باشم.
و صدای گریهاش را از پشت سرم میشنوم.
در سالن را که میبندم،
صدای نالههای مش باقر در گوشم کمرنگ میشود ،
و دور تا دورم را سکوت ترسناک غسالخانه احاطه میکند.
حتی صدای چکیدن آب ،
روی زمین سنگی غسالخانه هم، چسبیده است به آن سکوت مرگآور.
همه جا بوی مرگ میدهد،
بجز پیکر حامدی که روی سکوی سنگی خاکستری غسالخانه خوابیده؛
انقدر آرام که گویا در رختخواب گرم خانهشان، رویایی شیرین میبیند.
انقدر آرام که یک لحظه نور امیدی در دلم میتابد و جلو میروم تا بیدارش کنم.
سرمای عجیبی دارد این اتاق؛
سرمایی فراتر از سرمای اوایل پاییز. سرمایی از جنس مرگ.
همه چیز سنگی و سرد و بیروح است؛
انقدر سرد که در برابرش کم بیاوری و تو هم تبدیل بشوی به یک مُرده متحرک؛
به بخشی از سنگهای سرد و خاکستری.
و تنها چیزی که تاب مقاومت دربرابر این سرما را دارد، گرمای خون شهید است..
🕊 قسمت ۳۱۸
کمیل دست میاندازد دور بازوهایم و من را دنبال خودش میکشد:
- بیا. بیشتر از این منتظرش نذار.
قدم برمیدارم به سمت سکوی سنگی ،
و هرچه به حامد نزدیکتر میشوم، گرمتر میشوم.
زخمِ روی سینهاش بیشتر به چشم میآید حالا؛ یک سوراخ سرخ و خونی که دور تا دورش دلمه بسته.
نفس کم میآورم.
شاید اگر ترکشهایی که در پایگاه چهارم سهمم شد، کمی بالاتر خورده بودند،
الان جای من و حامد عوض میشد.
دستانم را تکیه میدهم به سکو.
لرز میکنم.
حامد رنگپریدهتر اما خندانتر از همیشه است.
کمیل شانهام را فشار میدهد:
- باید اول خون زخمش رو پاک کنی. زود باش.
شلنگ آب را برمیدارم ،
و اهرم شیر را میچرخانم. آب کمفشار و سرد که از شلنگ جاری میشود،
بغض من هم میترکد.
کمیل دستم را میگیرد ،
و میبرد به سمت زخم سینه حامد.
آب که خون خشکیده را پاک میکند،
خون تازه از زخم میجوشد؛ خون تازه و گرم. انقدر گرم که به منِ مُرده ثابت میکند ،
حامد از همیشه زندهتر است.
خون میان آب میرقصد ،
و روی سکوی غسالخانه جاری میشود. نفسم یک در میان میآید و میرود ،
و صدای هقهق گریهام در سالن میپیچد.
میپیچد و برمیگردد به خودم.
با تمام توان، به اندازه تمام اشکهایی که در خودم ریختم گریه میکنم؛
با صدای بلند.
هرچه بر زخمش آب میریزم،
خونش بند نمیآید. از ناتوانی خودم شرمنده و عصبانیام.
شیر آب را میبندم ،
و دستانم را به لبه سکو تکان میدهم. سردی آب و سنگ نفوذ میکنند به قلبم.
سرم را پایین میاندازم ،
و باز هم بلند زار میزنم. شاید اصلا بد نباشد بروم بیرون و به مش باقر بگویم نمیتوانم؛ بگویم بیاید کمکم.
کمیل بازویم را میگیرد و تکان میدهد:
- آروم باش. کمکت میکنم.
🕊قسمت ۳۱۹
و دستش را میگذارد روی سینه خونین حامد:
- حالا آب بریز.
اینبار آب که میریزم،
دیگر از سینه حامد خون نمیجوشد.
در اوج ناامیدی،
لبخند بیرمقی میزنم و باز هم آه سنگینی از سینهام بلند میشود.
کمیل آرام در گوشم زمزمه میکند:
- دارند یک به یک و جدا میبرندمان، شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
با آب که نه؛
با اشک حامد را غسل میدهم
و همراه کمیل میخوانم:
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
***
امشب بلیت دارم برای ایران ،
و هیچکس هم نیست که توضیح بدهد چرا باید در چنین موقعیتی برگردم.
برای همین بود که این بار،
وقتی برای زیارت وداع رفتم، حتی اشک برای ریختن نداشتم.
هرچه بود را کنار حامد خرج کرده بودم.
فقط نشستم و نگاهش کردم.
حتی به زبان نیاوردم چه میخواهم؛
لازم نبود. خودشان میدانند خواسته دلم را.
عروسک به دست،
دنبال مقر هلال احمر میگردم.
این عروسک را از یکی از بازارهای اطراف حرم حضرت رقیه(س) خریدم؛
از بازار شام.
یک عروسک با پیراهن آبی روشن و چشمان خاکستری و موهای طلایی؛ مثل سلما.
همان اول که دیدمش،
حس کردم سلما ست که نشسته میان دخترکان دیگر. تنها تفاوتش با سلما، این است که میخندد.
مقر هلال احمر،
یک ساختمان سه طبقه زخمی ست ،
مثل همه ساختمانهای اینجا و دورش هم پر است از مردمی که دستِ نیاز به سویش دراز کردهاند.
صف متراکم مردم را کنار میزنم و خود را میرسانم به نگهبان.
میان شلوغی و همهمه مردم،
حرفم را به سختی میشنود و با دیدن کارت شناساییام، راهم میدهد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
⁉️#پیام_های_ناخودآگاه چگونه روی ما تاثیر می گذارند؟ #قسمت دو 📌عده ای از والدین می گویند، بچه قدرت
👆سواد رسانه
پستهای روز شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇