eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای روزی به نام ولنتاین از زبان استاد ازغدی که عکس آن اجرا میشود حقایق غیرتی
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۴۱ کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک می‌زند: - اینا از تو هم سالم‌ترن، خیالت راحت.
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۴۴۲ کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمی‌گذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال می‌زنم؛ آن نفوذی. خب من الان کجای این نمودارم؟ کنار دایره تیم عملیاتی؛ خیلی نزدیک به آن. این دو متهمی که گرفته‌ام، اعضای خود آن تیم نیستند قطعا؛ اما حتما باید آن‌ها را دیده باشند. خیره به دایره، می‌گویم: - چرا اومده بودید سراغ من؟ صدایم گرفته است ، و مطمئن نیستم آن را شنیده باشند. تکانی روی تخت می‌خورند و تند نفس می‌کشند؛ نمی‌دانم کدامشان. سوالم را این بار بلندتر تکرار می‌کنم و صدای نالانی می‌شنوم: - آقا غلط کردیم... - می‌دونم، ولی الان ازتون عذرخواهی نمی‌خوام. چرا اومدین سراغ من؟ کی بهتون گفت؟ - ما شرخریم آقا. کارمون اینه که بریم نفله کنیم پول بگیریم. به خدا نمی‌دونستیم شما چکاره‌این... - چه شغل شریفی. آفرین، اونوقت اگه من یه آدم معمولی بودم، راحت نفله‌م می‌کردین و پول می‌گرفتین و به غلط کردن هم نمی‌افتادین، نه؟ نمی‌بینمشان و برنمی‌گردم که ببینمشان. می‌دانم الان عرق کرده‌اند، رنگشان پریده و زبانشان را روی لب‌های خشکشان می‌کشند تا جوابی پیدا کنند برای من. می‌گویم: - من جای شما بودم حداقل یه تحقیق درباره کسی که قرار بوده بزنمش می‌کردم که اینطوری به فلاکت نیفتم. و باز هم صبر می‌کنم که ببینم حرفی دارند یا نه. می‌گوید: - یکی بود مثل بقیه. عکس شما رو داد، گفت چه ساعتایی کجا میرین. قرار شد خودش و دوستاش بهمون کمک کنن شما رو بکشونیم یه کوچه خلوت و... - بکشینم. - آقا به خدا غلط کردیم. نمی‌دونستیم اینطور می‌شه... - بهتون گفتن من کی‌ام؟ یا نگفتن چرا باید بکشینم؟ - گفتن سپاهی هستین و پولشونو خوردین. نیشخند می‌زنم: - اونوقت براتون سوال پیش نیومد که اگه پولشون رو خورده باشم، فقط یه گوشمالی کافیه و لازم نیست منو بکشین؟ مکث می‌کند؛ چند ثانیه و می‌گوید: - نمی‌دونیم آقا. ما کاری که مشتری بگه رو انجام می‌دیم، سوال نمی‌پرسیم. - یعنی هنوزم سفارش قبول می‌کنین؟ این را می‌گویم و کوتاه می‌خندم؛ شاید کم‌تر بترسند و بیشتر حرف بزنند. یکی‌شان دستپاچه می‌گوید: - نه آقا به خدا می‌خوایم توبه کنیم. - آفرین، توبه‌تون قبول باشه. اولین قدم برای جبران اشتباهتون اینه که با من روراست باشین. از جا بلند می‌شوم و برمی‌گردم به سمتشان. می‌گویم: - آخرین وعده غذایی‌تون رو قبل از این که بیاید سراغ من، کجا و چطوری خوردین؟ 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۴۲ کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمی‌گذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال می‌زنم؛ آن نفوذی. خب من الان کجای این نمودارم؟ کنار دایره تیم عملیاتی؛ خیلی نزدیک به آن. این دو متهمی که گرفته‌ام، اعضای خود آن تیم نیستند قطعا؛ اما حتما باید آن‌ها را دیده باشند. خیره به دایره، می‌گویم: - چرا اومده بودید سراغ من؟ صدایم گرفته است ، و مطمئن نیستم آن را شنیده باشند. تکانی روی تخت می‌خورند و تند نفس می‌کشند؛ نمی‌دانم کدامشان. سوالم را این بار بلندتر تکرار می‌کنم و صدای نالانی می‌شنوم: - آقا غلط کردیم... - می‌دونم، ولی الان ازتون عذرخواهی نمی‌خوام. چرا اومدین سراغ من؟ کی بهتون گفت؟ - ما شرخریم آقا. کارمون اینه که بریم نفله کنیم پول بگیریم. به خدا نمی‌دونستیم شما چکاره‌این... - چه شغل شریفی. آفرین، اونوقت اگه من یه آدم معمولی بودم، راحت نفله‌م می‌کردین و پول می‌گرفتین و به غلط کردن هم نمی‌افتادین، نه؟ نمی‌بینمشان و برنمی‌گردم که ببینمشان. می‌دانم الان عرق کرده‌اند، رنگشان پریده و زبانشان را روی لب‌های خشکشان می‌کشند تا جوابی پیدا کنند برای من. می‌گویم: - من جای شما بودم حداقل یه تحقیق درباره کسی که قرار بوده بزنمش می‌کردم که اینطوری به فلاکت نیفتم. و باز هم صبر می‌کنم که ببینم حرفی دارند یا نه. می‌گوید: - یکی بود مثل بقیه. عکس شما رو داد، گفت چه ساعتایی کجا میرین. قرار شد خودش و دوستاش بهمون کمک کنن شما رو بکشونیم یه کوچه خلوت و... - بکشینم. - آقا به خدا غلط کردیم. نمی‌دونستیم اینطور می‌شه... - بهتون گفتن من کی‌ام؟ یا نگفتن چرا باید بکشینم؟ - گفتن سپاهی هستین و پولشونو خوردین. نیشخند می‌زنم: - اونوقت براتون سوال پیش نیومد که اگه پولشون رو خورده باشم، فقط یه گوشمالی کافیه و لازم نیست منو بکشین؟ مکث می‌کند؛ چند ثانیه و می‌گوید: - نمی‌دونیم آقا. ما کاری که مشتری بگه رو انجام می‌دیم، سوال نمی‌پرسیم. - یعنی هنوزم سفارش قبول می‌کنین؟ این را می‌گویم و کوتاه می‌خندم؛ شاید کم‌تر بترسند و بیشتر حرف بزنند. یکی‌شان دستپاچه می‌گوید: - نه آقا به خدا می‌خوایم توبه کنیم. - آفرین، توبه‌تون قبول باشه. اولین قدم برای جبران اشتباهتون اینه که با من روراست باشین. از جا بلند می‌شوم و برمی‌گردم به سمتشان. می‌گویم: - آخرین وعده غذایی‌تون رو قبل از این که بیاید سراغ من، کجا و چطوری خوردین؟
🕊 قسمت ۴۴۳ از نگاهشان پیداست منظور و علت سوالم را نفهمیده‌اند. توضیح می‌دهم: - باید بفهمیم چطور مسموم شدین. یه سم فوق‌العاده خطرناک به خوردتون دادن که همین الان هم با معجزه زنده موندین. یکی‌شان ابرو درهم می‌کشد: - کی به ما سم داده؟ - منم می‌خوام همینو بدونم. پس جواب سوالم رو بدین. آخرین وعده غذایی؟ اخم می‌کند؛ انگار سعی دارد چیزی را به خاطر بیاورد. می‌گوید: - شام رفتیم پیتزا زدیم. با همون یارو که بهمون سفارش کار داد. - اون براتون خرید؟ - آره. در دلم می‌گویم بله، خیلی دست‌ودل‌بازانه سم ریخته داخل غذایتان که بمیرید... می‌پرسم: - کجا؟ - یه فست‌فودی توی خیابون انقلاب. صدای باز شدن در حیاط، مکالمه‌مان را قطع می‌کند. دست به اسلحه می‌برم و جلوی در واحد می‌ایستم. مسعود را می‌بینم که وارد شده؛ تنها. با تردید دستم را از روی اسلحه‌ام برمی‌دارم و منتظر می‌شوم مسعود برسد اینجا. هنوز پا از در داخل نگذاشته که می‌پرسم: - مشکلی نبود؟ نگاه مسعود روی شکلی که کشیده‌ام می‌ماند. جلوتر می‌رود که بهتر ببیندش و می‌گوید: - نه. کاش زودتر آن شکل را پاک می‌کردم. مسعود بالای سر شکل می‌ایستد و چند لحظه نگاهش می‌کند. بعد دوباره برمی‌گردد به سمت من و در گوشم می‌گوید: - اون تیم عملیاتی رو بسپر به من. من بیشتر از تو تعقیبشون کردم، یه چیزایی دستم اومده. سرش را می‌آورد عقب، که واکنش من را در چهره‌ام ببیند. می‌تواند ناباوری و شک را در چهره‌ام بخواند؛ بی‌اعتمادی را. دوباره سرش را می‌آورد جلو: - من مواظب اون تیم هستم. تو بچسب به پیدا کردن مینا. اصل کار اونه و پشت‌سری‌هاش. و دوباره نگاهم می‌کند؛ طوری که انگار می‌خواهد به من بفهماند چاره‌ای ندارم و نقشه او درست است و حتما باید قبولش کنم. بیراه هم نمی‌گوید... مسعود توانایی لازم را دارد، فعلا هم پاک است و من هم نباید از سوژه اصلی دور شوم. مسعود تامل و سکوتم را علامت رضا می‌بیند که می‌گوید: - برگرد خونه امن. نباید کسی مشکوک شه. انگشتم را بالا می‌آورم و در هوا تکان می‌دهم به علامت تهدید: -گزارش لحظه به لحظه می‌خوام. سر خود کاری نکن. باشه؟ لبخندی می‌زند که نمی‌دانم نشانه رضایت است یا تمسخر: - چشم سرتیم جان!
🕊 قسمت ۴۴۴ *** خیره‌ام به صفحات پیام‌های مینا و احسان و سعی دارم از میان قلب و بوسه‌هایی که برای هم می‌فرستند، یک چیز به‌دردبخور دربیاورم؛ که نمی‌شود. دارم می‌روم توی فکر نذر کردن صلوات برای باز شدن گره، که گوشی احسان زنگ می‌خورد و می‌توانم تماسش را شنود کنم. شماره‌ای نیفتاده ، و این شاخک‌هایم را حساس می‌کند. احسان جواب می‌دهد و بعد از چندثانیه، من در کمال ناباواری صدای زنانه‌ای می‌شنوم؛ مینا! از جا بلند می‌شوم و راست می‌ایستم. قلبم تند می‌زند از شدت هیجان. مکالمه‌شان را ضبط می‌کنم. چرا مینایی که حاضر نبود حتی برای احسان پیام صوتی بدهد، حالا با او تماس گرفته؟! - تولدت نزدیکه عزیزم. مگه نه؟ لهجه خاصی دارد؛ انگلیسی نیست. کلمات را سخت و حلقی ادا می‌کند، مشابه عربی؛ اما عربی هم نیست. صدایش آشناست... احسان از شوق قهقهه می‌زند: - آره... مگه تو می‌دونی کِیه؟ مینا ناز و دلبری صدایش را بیشتر می‌کند: - همون وقتیه که برف میاد. هردو می‌خندند. مطمئنم این یک مکالمه صرفا عاشقانه نیست و دارند پیامی رمزی را رد و بدل می‌کنند. احسان می‌گوید: - کادو برام چی میاری؟ - سورپرایزه، خیلی ازش خوشحال می‌شی. -کجا تولد می‌گیری؟ - یه جای دنج. -کِی آماده باشم برای تولد؟ - خیلی زود. کم‌تر از یه ماه. هردو باز هم می‌خندند ، و صدای احسان از شوق می‌لرزد. یعنی احسان واقعا عاشق این عفریته شده؟ مینا می‌گوید: - دوستت دارم عزیزم. - من بیشتر. و بدون هیچ کلامی قطع می‌کنند. انگار دوستت دارم و این‌ها فقط برای پایان مکالمه بود؛ مکالمه‌ای سرتاسر رمز. تولد احسان... هدیه تولد... برف... پرونده احسان را باز می‌کنم. تاریخ تولدش دهم خرداد است و ما الان اواخر پاییزیم. پس تولدش نیست؛ یک چیزی ست که او را ، به اندازه یک جشن تولد خوشحال خواهد کرد. فهمیدن این که چه چیزی برای احسان می‌تواند انقدر خوشحال‌کننده باشد، سخت نیست: مینا دارد می‌آید ایران. کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان...
🕊 قسمت ۴۴۵ فهمیدن این که چه چیزی برای احسان می‌تواند انقدر خوشحال‌کننده باشد، سخت نیست: مینا دارد می‌آید ایران. کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان... مینا... صدایش آشنا بود. در انبار حافظه‌ام، دنبال صدای مینا می‌گردم. صدایی که سخت حروف فارسی را تلفظ می‌کند. صدایی که به صدای یک دختر جوان نمی‌خورد... پرونده کهنه‌ای از ته انبار مغزم بیرون کشیده می‌شود: ناعمه. ماجرای گروه‌های تلگرامی داعش... انگار یک پتک محکم زده باشند توی سرم. من چطور زودتر به فکر ناعمه نیفتادم؟ باید همان وقت که امید نتیجه استعلام برون‌مرزی درباره مینا نمازی را به من داد و فهمیدم چنین نامی اصلا وجود خارجی ندارد، و همان وقت که احسان درباره لهجه خاص مینا حرف زد و همان وقت که خط مشی مشابه مینا و ناعمه را دیدم، به این فکر می‌افتادم که این‌ها ممکن است یکی باشند. چند درصد احتمال دارد ناعمه دوباره بخورد به تور من؟! تا الان حدسم این بود ، که پشت این تشکیلات، سرویس‌های جاسوسی انگلستان باشند با همان استراتژی تفرقه‌اندازِ همیشگی‌شان؛ اما اوضاع خراب‌تر است، و با صهیونیست‌ها طرفیم. بهتر. کارِ ناتمامم را باید تمام کنم؛ ترمز ناعمه‌ی ام‌الفساد را باید کشید و گیرش انداخت. اگر دوباره متواری شود، باز هم یک ماجرا مشابه این خواهیم داشت؛ یک فتنه مذهبی جدید. قبلا داعش بود، حالا تشیع افراطی و تکفیری و بعداً... نمی‌دانم. بی‌توجه به ساعت، تماس می‌گیرم با امید. دوتا بوق می‌خورد و جواب می‌دهد: بله؟ - عباسم. سلام. - بَه، سلام آقای زابه‌راه کن! شانس آوردی خواب نبودم وگرنه حالتو جا میاوردم. تازه چشمانم می‌چرخند سمت ساعت ، و می‌بینم چهار صبح است. این دیگر مشکل من نیست! تازه امید هم خواب نبوده ، و حتما امشب از آن شب‌هایی ست که تا صبح در اداره بیدار می‌ماند. می‌گویم: -کار فوری دارم. - نه بابا! فکر کردم ساعت چهار صبح زنگ زدی حال خودم و بچه‌ها رو بپرسی! - خطت سفیده؟ - سفیده ولی می‌خوام بدم دخترم روش نقاشی بکشه گل‌گلی شه. خوشگل‌تره.
🕊 قسمت ۴۴۶ دوست دارم بخندم؛ اما ذهنم انقدر درگیر است که نمی‌شود: - مزه نریز. یه پرونده‌ای بود چند ماه پیش، که منو کشوند سوریه... یادته؟ - آره. - سیر تا پیاز اون چیزایی که از متهمِ متواریش درآوردیم رو بفرست به ایمیلم. فقط حواست به چفت و بستش باشه! - باشه. محکم با روبان صورتی می‌بندمش. بالاخره کمی لبم به خنده باز می‌شود: - امید تو امشب چیزی زدی؟ واقعا حالت خوب نیست! بلند می‌خندد: - نه بابا. دیشب تولد دخترم بود، برای همین شنگولم. تولدِ دخترش... ذهنم کلا از فضای پرونده عقب‌گرد می‌کند به سمت سلما و چشمانم را هم می‌کشاند تا نقاشیِ روی دیوار. دوست دارم به امید بگویم دلت بسوزد، من هم یک دختر دارم. یک دختر توی دنیا پیدا شده که به من بگوید بابا. یک دختر که نقاشی من را بکشد. تولد سلما کِی هست؟ شاید کار ناعمه را که تمام کردم، یک کیک بزرگ با خامه صورتی رنگ بگیرم و ببرم برای سلما. برایش تولد بگیرم. اصلا شاید بار پرونده را که از روی دوشم برداشتند و اوضاع بهتر شد، بروم اقدام کنم برای مراحل قانونی گرفتن حضانتش... این فکرها تنها با یک نهیبِ عقل از سرم رانده می‌شود: تو وقت بچه بزرگ کردن نداری! از دوازده ماه سال یازده ماهش را ماموریتی! - عباس! هستی؟ دست می‌کشم به صورتم و سر تکان می‌دهم: - هستم. تولد دخترت مبارک باشه، از طرف من ببوسش. ایمیل هم یادت نره. همه‌چیز رو می‌خوام. - باشه. شبِ نزدیک به صبحت بخیر. - یا علی. ایمیلم را باز می‌کنم و چشم‌ به راه رسیدن مدارک مربوط به ناعمه می‌شوم. اصلا از کجا معلوم این واقعا ناعمه باشد؟ چیزی که در دست و بال موساد زیاد است، پرستو و جاسوس... من شاید می‌خواهم حل این مسئله را برای خودم راحت کنم و بیشتر از این دنبال هویت واقعی مینا نگردم که سریع حکم به ناعمه بودنش داده‌ام. وقتی امید صدای ناعمه را بفرستد، همه‌چیز معلوم می‌شود. شاید چهره را بتوان تغییر داد اما صدا را نه... دم امید گرم. قبل از این که چشمان من از نگاه به صفحه لپ‌تاپ به سوزش بیفتد و قبل از این که بخواهم توی بحر نقاشی سلما بروم، تمام پرونده ناعمه را می‌فرستد به ایمیلم. قفلش را باز می‌کنم و فایل‌ها را روی فلش خودم می‌ریزم. اول از همه، می‌روم سراغ فایل‌های صوتی؛ مکالمات ناعمه و سمیر ، و مقایسه‌اش با تماس تلفنی احسان و مینا... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ببینید چگونه در تاثیر میگذارند ... 🔸️کودکان هر انچه را یاد میگیرند مراقب کودکانتان باشید یاد گیری لزوما بودن کودکتان نیست... ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️چالش خوردن لوازم آرایشی⁉️ فضای مجازی این روزها تربیت کودکانتان را به دست گرفته !! 🛑 کودک یازده ساله‌ای که برای در فضای‌مجازی، لوازم آرایشی می‌خورد❗️ 🔸️علاقه به دیده شدن 🔸️کمبود توجه 🔸️تکرار حرکات جامعه 🔸️عدم استفاده صحیح از رسانه ‌❣ @Mattla_eshgh