🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
مبارکک همه ی مردم ایران باشه
درود به شرف بازیکنان عالی بازی کردن
شجاعانه بازی کردن
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
فوتبال مون هم عین دیپلماسی مونه
هر وقت حالت هجومی بود حرفی برا گفتن داریم
هروقت رفتیم تو لاک تدافعی و نرمشی و سازشی کلی ضرر کردیم
جوهر سخن همونه که حضرت آقا فرمود: هزینه سازش و تسلیم خیلی بیشتره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سجدۀ شکر و اشک شوقِ جهانبخش بعد از شکست ژاپن
#غیرت_ملی
مطلع عشق
سلام اقا مسعود سلام اقای صالحی سر بلند کرد. مهتا و نگار بودند. یک سینی که چند دانه خرما در آن بود
#شبیه_نرگس
#قسمت سی ام
ندادن حسن به بقیه حتی مامان و بابات ... قطع رابطه با همه ... و حتی مردم آزاری !... باورت میشه ؟! باورت میشه مسعودت این کارا رو
کرده باشه ؟! ... غم تو خیلی بزرگ بود ولی من نباید این همه از خود بی خود میشدم ... حالا باید
جبران کنم ... توی این امتحان که رد شدم ولی باید جبران اشتباهاته این چند وقتمو بکنم ... اولیشم
معصومه س ! نرگس فکر نکنی که عشقتو برام کمرنگ میشه ها ! نه اصلا ً! ولی حالا که با اشتباهاتم
به اینجا رسیدم باید یه جوری جبران کنم ... دیگه میخوام با عقلم پیش برم ... دیگه میخوام
درستش کنم !
کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. معصومه را دید که لباس پوشیده و آماده ی رفتن به محضر
است. حسن کوچولو هم در آغوشش به خواب رفته بود. چند قدم جلو تر آمد و درست مقابل
مسعود ایستاد.
- بریم ؟!
- نه !
با قیافه و لحن متعجبی پرسید : چرا ؟!
- باید حرف بزنیم
و قبل از اینکه معصومه سؤال دیگری بپرسد به اتاق رفت. معصومه هوفی کشید و روی مبل وارفت :
دیگه چی شده؟!
مسعود آمد و کنار او نشست. چهره اش آرام و مصمم بود.
- حسنو ببر سر جاش بخوابون لطفاً ... لباساتم عوض کن ... امروز نمیریم
معصومه کمی تعلل کرد ولی وقتی دید نشستن در آن جا بی فایده است ، بلند شد و حسن کوچولو را برد و سر جایش خواباند. ساکش را که بسته بود برداشت و به اتاقش رفت. جای مانتو و چادر،
سارافون آبی رنگ و روسری بزرگ قرمز رنگی پوشید و به پذیرایی برگشت. روی مبل کنار مبلی
که مسعود نشسته بود، نشست و منتظر شنیدن حرف های او شد. کمی سکوت و بعد حرف های