eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
اه این همه فرصت چرا گل نمیشههه🤦‍♀
اخ جوون پنالتیی😍
گللللللل
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اینههه💪🇮🇷
مبارکک همه ی مردم ایران باشه درود به شرف بازیکنان عالی بازی کردن شجاعانه بازی کردن
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
فوتبال مون هم عین دیپلماسی مونه هر وقت حالت هجومی بود حرفی برا گفتن داریم هروقت رفتیم تو لاک تدافعی و نرمشی و سازشی کلی ضرر کردیم جوهر سخن همونه که حضرت آقا فرمود: هزینه سازش و تسلیم خیلی بیشتره
👌 امروز با همدلی و تلاش و نا امید نشدن حتی در دقایق آخر ، در تیم ژاپن رو شکست دادیم ، مطمئن باشین با همین همدلی و تلاش ، یه روزی در تکنولوژی و اقتصاد هم از ژاپن و همه کشورها جلو می زنیم. شک نکنید ما قطعا به قله 🗻 نزدیکیم... 💪💪💪💪
مطلع عشق
سلام اقا مسعود سلام اقای صالحی سر بلند کرد. مهتا و نگار بودند. یک سینی که چند دانه خرما در آن بود
سی ام ندادن حسن به بقیه حتی مامان و بابات ... قطع رابطه با همه ... و حتی مردم آزاری !... باورت میشه ؟! باورت میشه مسعودت این کارا رو کرده باشه ؟! ... غم تو خیلی بزرگ بود ولی من نباید این همه از خود بی خود میشدم ... حالا باید جبران کنم ... توی این امتحان که رد شدم ولی باید جبران اشتباهاته این چند وقتمو بکنم ... اولیشم معصومه س ! نرگس فکر نکنی که عشقتو برام کمرنگ میشه ها ! نه اصلا ً! ولی حالا که با اشتباهاتم به اینجا رسیدم باید یه جوری جبران کنم ... دیگه میخوام با عقلم پیش برم ... دیگه میخوام درستش کنم ! کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. معصومه را دید که لباس پوشیده و آماده ی رفتن به محضر است. حسن کوچولو هم در آغوشش به خواب رفته بود. چند قدم جلو تر آمد و درست مقابل مسعود ایستاد. - بریم ؟! - نه ! با قیافه و لحن متعجبی پرسید : چرا ؟! - باید حرف بزنیم و قبل از اینکه معصومه سؤال دیگری بپرسد به اتاق رفت. معصومه هوفی کشید و روی مبل وارفت : دیگه چی شده؟! مسعود آمد و کنار او نشست. چهره اش آرام و مصمم بود. - حسنو ببر سر جاش بخوابون لطفاً ... لباساتم عوض کن ... امروز نمیریم معصومه کمی تعلل کرد ولی وقتی دید نشستن در آن جا بی فایده است ، بلند شد و حسن کوچولو را برد و سر جایش خواباند. ساکش را که بسته بود برداشت و به اتاقش رفت. جای مانتو و چادر، سارافون آبی رنگ و روسری بزرگ قرمز رنگی پوشید و به پذیرایی برگشت. روی مبل کنار مبلی که مسعود نشسته بود، نشست و منتظر شنیدن حرف های او شد. کمی سکوت و بعد حرف های