eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
معصومه به سرعت بلند شد و در حالی که از خشم میلرزید و با صدایی بلندتر از صدای محمد فریاد زد : پسره ی تن لش ! زورت به این پیرزن و اون پیرمرد رسیده... وحشی تر شدی جفتک میندازی دست محمد مشت شد و بالا رفت ، اما فرود نیامد ! مسعود که تا آن لحظه ساکت نشسته بود به سرعت برخاسته و دست معصومه را گرفته و او را از مقابل محمد کنار کشیده بود. آن قدر سریع این کار را کرده بود که معصومه برای ثانیه ای خشکش زد. مسعود یقه ی محمد را گرفت و با صدایی که از لای دندان های چفت شده از عصبانیتش بیرون می آمد گفت : بی غیرت ! هنوز تنش میلرزید. بغض عجیبی گلویش را میفشرد. شاید دلش نمیخواست اینطور جلوی مسعود آبروریزی شود. شاید هم از جَری تر شدن محمد دلگیر بود. یا شاید از حمایت های بیجای پدر و مادرش از محمد عصبانی بود. آخر چه طور ممکن بود که فرزندی این همه بلا سر پدر و مادرش بیاورد و آن ها باز او را از معصومه و مریم بیشتر دوست داشته باشند و مدام حمایتش کنند ؟! چهره اش درهم بود. محمد به خاطر پول دست روی مادرش بلند کرده بود و قلب معصومه برای مادری که هیچ وقت حمایتش نکرد میسوخت ؛ چرا ؟! خودش هم نمیدانست چرا این همه دلسوز بود ! حسن کوچولو خوابیده بود. مسعود اخم بر پیشانی داشت. معصومه سرش را به شیشه ی پنجره ی ماشین تکیه داده بود و سعی میکرد با آه های گاه به گاهش بغضش را بیرون دهد. - از چی ناراحتی ؟! صدایش پر بغض اما آرام بود : همه چی - تازه امروز فهمیدم چی کشیدی زهر خندی زد و سکوت کرد. نگاهی به مسعود انداخت. برای اولین بار این مرد که طبق قرار نامزدش بود ، دستش را لمس کرد. لبخندی رو لبش نشست. دلش با یادآوری حمایت سریع و به موقع مسعود گرم شد : خدایا ! نمیدونم آخرش به کجا میرسیم ولی میدونم بابت امروز ازش ممنونم ! و البته بیشتر از تو ممنونم که عقلشو سره جاش آوردی ! خدایا ! ممنونم که تنهام نذاشتی ! لبخندش عمیق تر و دلنشین تر شد. نفس عمیقی کشید و گویی کوه غم های روی قلبش و بغض وحشتناک گلویش با این نفس عمیق ناپدید شدند ! معجزه کرد یاد خدا ! و گاهی آدم چه قدر به این معجزه نیاز دارد !
ماشین متوقف شد و معصومه تازه متوجه شد که به خانه ی عیسی خان رسیده اند. - خب رسیدیم با تعلل و من من کنان گفت : میگم... امــــ... میشه... میشه من نیام ؟! نگاه متعجب مسعود به نگاه ملتمس معصومه دوخته شد. - چرا؟! - میدونی امروز ... چیزه... ینی من الان اعصابم داغونه .. میترسم بیام و بشم آینه دِقّشون ... نیام دیگه، باشه ؟! لحن و نگاه مظلومش مسعود را به خنده انداخت. جور راحتی... پس بذار برات تاکسی بگیرم بری خونه معصومه سریع گفت : نه نه نمیخواد .... همین جا توو ماشین میمونم دیگه - ممکنه دو ، سه ساعت طول بکشه آرام گفت : عیب نداره آرام تر شنید : باشه مسعود سوئیچ ماشین را به معصومه داد و پیاده شد. حسن کوچولو را بغل کرد و ساک لباس ها و اسباب بازی هایش را روی دوشش گذاشت. معصومه تا داخل حیاط شدن مسعود، او را با نگاهش تعقیب کرد. چند نفس عمیق کشید و از شیشه ی جلوی ماشین به آسمان ارغوانی و قرمز رنگِ دمِ غروب خیره شد. با صدای ضرباتی که به شیشه ی ماشین میخورد چشمانش را باز کرد. گیج بود. هوا تاریک شده بود. دستانش را به صورتش کشید و سعی کرد که حواسش را جمع کند. خوابش برده بود. دوباره صدای برخورد انگشت به شیشه ی ماشین را شنید و وحشت زده به بیرون نگاه کرد... مرد جوانی بود. وحشت معصومه بیشتر از قبل شد. مرد انگشت اشاره اش را به سمت پائین گرفته بود که یعنی معصومه شیشه را پائین بدهد. اما او مات و وحشت زده به او خیره شده بود. مرد خندید و چیزی گفت که معصومه نشنید
سرش را به شیشه چسباند و لب زد. تاریک بود و معصومه نتوانست بفهمد که او چه می گوید. مرد دوباره تکرار کرد. معصومه که متوجه منظور او نمیشد با تعلل و دو دلی کمی شیشه ی ماشین را پائین داد تا صدای مرد را بشنود. اولین چیزی که شنید صدای خنده های مرد بود. - چرا پائین نمیدی شیشه رو آبجی معصومه ؟! آبجی معصومه ؟! معصومه از تعجب چشمانش گرد شد. مرد که تعجب او را دید گفت : نیما هستم معصومه نفسی به آسودگی کشید و لبش را به دندان گرفت. در را باز کرد و پیاده شد. - شرمنده اقا نیما ... نشناختم نیما خندید و گفت : عیبی نداره آبجی... بریم توو مامان و بابا منتظرن معصومه دوباره متعجب شد. دوباره " آبجی " خطاب شده بود ؛ اما چرا ؟! چرا عیسی خان و عفت خانوم منتظر او بودند ؟! کمی ترسید. از برخورد و حرف هایی که حدس میزد عیسی خان و عفت خانوم با او داشته باشند ترسید. اما اگر آن ها از او ناراحت و عصبانی بودند که حالا نیما اینطور با لبخند و لفظ "آبجی" با او برخورد نمیکرد. گیج شد. نیما که تعلل او را دید گفت : نمیای آبجی ؟! نکنه قابل نمیدونی ! معصومه دستپاچه گفت : نه این چه حرفیه در ماشین را قفل کرد و پشت سر نیما به راه افتاد. وارد حیاطی شدند که روزی نرگس در آن قدم برمیداشت و این به معصومه حس بدی میداد. حسی مابین دلشوره و عذاب وجدان ! درِ ورودی باز شد و عفت خانوم که بعد از مرگ نرگس، رنجور و لاغر شده بود ، در آستانه ی در نمایان شد. پشت سرش هم عیسی خان ایستاده بود. قلب معصومه تندتر از همیشه شروع به تپیدن کرد و تنش داغ شد. معصومه متعجب شد و عفت خانوم لبخند عمیقی زد. جلو آمد و بی هوا معصومه را در آغوشگرفت. معصومه متعجب شد. دستانش را با تعلل دور کمر عفت خانوم حلقه کرد. آغوشش گرم و قابل اطمینان بود ادامه دارد ....
بچه هاا فیلترشکن خوب دارین ؟ میفرستین برام 😊🙏 @ad_helma2015
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙آیت الله العظمی جوادی آملی «در ماه رجب ملتمسانه از خدا بخواه ...»
🍃زمان آشنایی ما بر میگردد به بچگی ام وقتی زمین خوردم و مادرم گفت : بگو یا علی❤️
فتوشاپ عکس پورن استار آمریکایی بر سر مزار (کانال آزادی) این روزها از هیچ دروغی به شما دریغ نمی‌کنند مراقب خودتان باشید
🔰دو تا سیاستمدار داشتند در داخل یک رستوران با هم بحث می کردند گارسون از آنها پرسید: در مورد چه چیزی بحث می کنید؟ سیاستمدار: ما داشتیم برای کشتن ١۴ هزار نفر انسان و یک الاغ برنامه ریزی می کردیم گارسون: چرا یک الاغ ؟! سپس سیاستمدار رو به همکارش کرد و گفت: ببین، نگفتم با این روش هیچکس به ١۴ هزار نفر انسان اهمیتی نمی دهد! 👈🏾خیلی مسائل جزئی و کم اهمیت که در رسانه‌های ما مطرح میشه برای اینه که مسائل مهم و اصلی را به حاشیه ببره و توجه کسی به آنها جلب نشود.
مطلع عشق
سرش را به شیشه چسباند و لب زد. تاریک بود و معصومه نتوانست بفهمد که او چه می گوید. مرد دوباره تکرار
سی و دو 🍃 عفت خانوم از معصومه قد کوتاه تر بود و در آغوش او مچاله به نظر میرسید. دستش را به پشت معصومه میکشید. با صدایی که پر از بغض اما مهربان بود گفت : خوش اومدی دخترم کلماتش قلب نا آرام معصومه را آرام کرد. اشک در چشمانش جمع شد. یعنی این مادر داغ دیده به همین سادگی او را به جای دخترش پذیرفته بود ؟! عیسی خان : بذار بیاد توو عفت جان با این حرف عیسی خان آن دو از آغوش یکدیگر بیرون آمدند و وارد خانه شدند. خانه ای که روزی نرگس در آن نفس میکشید و یادآوری این موضوع قلب معصومه را به درد می آورد. مسعود روی زمین نشسته و مشغول بازی با حسن بود. با وارد شدن آن ها لبخندی نثار معصومه کرد و بلند شد. دقیقه ای بعد همه روی مبل ها جای گرفته بودند. مسعود کنار معصومه نشسته بود و این خود دلیلی بود برای کمتر شدن التهاب و نگرانی معصومه ! معذب بود. عفت خانوم و عیسی خان و نیما خیلی مهربان بودند و این مهربانیشان معصومه را شوکه کرده بود. با همه ی این ها در نگاه هر سه تای آن ها و حتی در نگاه مسعود غمی نهفته بود. غمی که میگفت درست است که آن ها معصومه را پذیرفته اند اما دلتنگ نرگس اند. همین غم بود که معصومه را معذب کرده و دلهره و عذاب وجدان به جانش انداخته بود. بعد از صرف چای ، مسعود و معصومه نمازشان را خواندند. سپس نیما اتاق نرگس را به معصومه نشان داد و از خاطرات نرگس گفت. در تمام مدت نیما برادرانه رفتار میکرد اما در صدایش غمی عظیم بود. معصومه به او حق میداد. خواهرش رفته بود و حالا دختری که اصلاشبیه او نیست جای او را گرفته بود! حق داشت غمگین باشد. معصومه به عیسی خان و عفت خانوم و حتی مسعود هم حق میداد. برای شام، به اصرار عفت خانوم ماندند. بعد از شام هم نیما کلی با معصومه شوخی کرد. با اینکه رفتار نیما کاملا صادقانه بود اما معصومه معذب بود و نمیتوانست با او احساس راحتی کند. خودش هم نمیدانست چرا ! نیما در همان شب اول برادری اش را ثابت کرد. وقتی محمد را با نیما مقایسه میکرد ، میدید محمد در عین برادری برادرش نبود و نیما در عین نابرادری برادرش بود ! موقع خداحافظی نیما شماره اش را به معصومه داد و به مسعود گفت : دوماد جان این آبجی ما رو فردا ببر زیر آفتاب بلکه یخاش واشه !
به خانه که رسیدند ، مسعود به حمام رفت. معصومه هم گل گاو زبان دم کرد. نیاز به کمی آرامش داشت تا بتواند اتفاقات امروز را هضم کند. امکان نداشت خانواده ی اشرفی او را به همین سرعت پذیرفته باشند. مهربانی هایشان سر جای خود ولی معصومه دلیل مهربانی آن ها را درک نمیکرد. دو لیوان گل گاو زبان ریخت و به اتاق مسعود رفت. از حمام برگشته و روی تختش طاق باز دراز کشیده بود. با وارد شدن معصومه به سرعت بلند شد و نشست. معصومه لیوان ها را روی تخت گذاشت و صندلی پشت میز تحریر را برداشت و درست مقابل مسعود گذاشت. لیوانش را برداشت و نشست. حتماً مسعود میتوانست جواب سؤالش را بدهد. کمی از گل گاو زبان نوشید و گفت: حرف بزنیم ؟! - بزنیم نفس عمیقی کشید و پرسید : چرا خونواده ی نرگس اینقدر باهام مهربون بودن؟! مسعود خندید و گفت : نکنه دوست داشتی بزننت ! معصومه خنده ی کوتاهی کرد و کلافه گفت : مسعود تو رو خدا شوخی نکن ! جدی پرسیدم...والا اگه میزدنم بهتر بود... این مهربونیشونو اصلا درک نمیکنم - راستشو بگم ؟! - اوهوم ! نفس عمیقی کشید و گفت: من قصه ی زندگیتو واسشون گفتم... اونا همــ... زهرخندی زد و میان حرف مسعود پرید : آها ! پس دلشون واسه بدبختیام سوخته - معصومه انتظار نداری که اونا به همین راحتی تو رو به عنوان کسی که ممکنه نامادریه حسن بشه قبول کنن ، ها ؟! تلخ گفت : نه ! ببین اونا آدمای عاقل و با محبتین ... امروز وقتی قصه ی زندگیتو براشون گفتم اونا تصمیم گرفتن به عنوان یه همنوع باهات مهربونی کنن... کاری که هر کسی برای تو میکنه ... تو نمیتونی هیچوقت جای نرگسشون باشی اما اونا که میتونن محبت نکرده ی پدر و مادر و برادرتو نثارت کنن