eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿با یک تیر ۲ نشان بزنید 🔹 ما اینجا گیاهان آپارتمانی را پیشنهاد کرده‌ایم که در کنار زیبایی، هوای خانه را هم تصفیه می‌کنند تا در روزهای آلوده ، حال بهتری داشته باشید.
مطلع عشق
آقای مقدم دندون هاش رو به هم سایید و جواب داد : - حتماً توقع داشتین توی شورای شهر و مجلس یه قرآنِ
📚 📖 *امیر آقای مقدم و مباشر به سرعت از اتاق بیرون رفتن. برادرِ مباشر روبروی من و شهریار که تازه به هوش اومده بودیم نشست. شهریار با عصبانیت پاهاش رو به زمین کوبید. صدف عابدینی هم کم کم بیدار شد. به اطراف اتاق نگاه کردم. پر بود از انواع مجسمه های " تاکسی درمی " !‌ از دیدن اون تعداد از حیوانات خشک شده که انگار همگی زنده بودن و به ما چشم دوخته بودن وحشت کردم. چندین آینه ی خیلی بزرگ توی اتاق نصب بود ... فضای اینجا هم مثلِ‌خونه ی اولِ ملّا شالیکار توی شمال؛ به شدت فضای سنگینی داشت. اونقدر که حس‌میکردی هیچوقت نمیتونی از اینجا بیرون بری و راه رهایی بسته شده ... ! صدف عابدینی هم‌ مثل من به مجسمه ها خیره شده بود! چند دقیقه ی بعد مباشر و آقای مقدم وارد اتاق شدن. مباشر با حالت دستوری به برادرش گفت : - یالا بیارش توی اتاق مُلّا ... گفته باید از نزدیک اونو ببینه!‌ برادرِ مباشر به سمت صدف عابدینی رفت و صندلی چرخ داری که روش نشسته بود رو به حرکت درآورد.‌ شهریار به شدت با پاهاش به زمین کوبید و خودش رو تکون داد. صندلی از زمین جدا شد و شهریار هم که ظاهراً خوب آموزش دیده بود، با سر ضربه ی محکمی به شونه ی مباشر زد.‌ هر دو تلو تلو خوردن! وقتِ منفعل بودن نبود منم تقلا کردم تا مثه شهریار حرکتی بزنم. ولی آقای مقدم منو نگه داشت و چسب رو از دهن مون کند و گفت : - این دیوونه بازی ها چیه که در میارین؟! با عصبانیت فریاد زدم : - ما دیوونه بازی درمیاریم یا شما؟ چی از جون مون میخواین؟! برای چی ما رو گروگان گرفتین؟! آقای مقدم خندید و گفت : - چی دارین که کسی بخواد شما رو گروگان بگیره؟! تموم کسایی که وارد این حریم بشن باید از نظر ماورایی بررسی بشن.‌ و شما توی اون مرحله هستین. منتها چون بی خبر بودین مجبور شدن اینطوری نگه تون دارن. تا مثه این آقا شهریار ما کمتر وول بخورین. شهریار با عصبانیت سرش رو تکون داد. آقای مقدم چسب جلوی دهنِ شهریار و صدف رو هم‌‌ کند. شهریار شروع به فریاد کرد : - اگه جرات دارین دست منو باز کنید تا بهتون نشون بدم با کی طرفین؟! شما چه کاره هستین؟ کدوم خدا و پیغمبر رو میپرستین؟!‌ چرا ما رو ول نمیکنید؟! من و امیر به جهنم این دختره بیچاره چه گناهی کرده که ۲ روزه اینجا گیر افتاده! خانواده ش نگران میشن. صدف به اینجای حرفای شهریار که رسید شروع به گریه کرد و گفت : - تو رو خدا حداقل بزارید من یه زنگ به پدر و مادرم بزنم ... پدرم از کار افتاده و تو خونه ست. اگه بفهمه من الان کجام‌ سکته میکنه.‌ برادرِ مباشر بدون توجه به حرف های صدف اون رو با صندلی دنبال خودش کشید. شهریار شروع کرد به فریاد کشیدن : - نامزد من رو داری کدوم گوری میبری بی شرف! ولش کن! آقای مقدم به سمت شهریار رفت و گفت : - آروم باش کاری باهاش ندارن، فقط چند تا سواله همین. - خودتی ... اگه راس میگی منم اونجا ببر تا ببینم. آقای مقدم خم شد و دستای من و شهریار رو باز کرد و گفت : - شما هم دنبال من بیاین اما حق ندارین حتی ۱ کلمه حرف بزنید. با عجله دنبال آقای مقدم رفتیم. در سالن بزرگی که درب های لوکسی داشت رو باز کرد. مُلّا مثل نگهبانِ در جهنم چشم‌ از صدف برنمیداشت. رو بهش با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفت : - از کی با خبری که این قابلیت رو داری؟ صدف با تعجب گفت : - کدوم قابلیّت؟!!! مباشر که انگار عصبی شده بود صندلی صدف رو تکون داد و گفت : - وقتی مُلّا چیزی میپرسه فقط جواب میدی فهمیدی؟‌تو هیچ سوالی نمیپرسی! صدف که انگار خیره سر تر از این حرف ها بود گفت : - خب میگه از کی این قابلیت رو داری. چه قابلیتی دارم که خودم بی خبرم؟! مباشر سرش رو به صدف نزدیک کرد و گفت : - میخوای بگی که هیچ حالت غیرطبیعی در خودت نداری؟ صدف بازم با تعجب گفت : - نه ... چه حالتی؟! مُلّا که انگار امروز به اذن الهی شفا پیدا کرده بود و به زبون اومد بود ؛ رو به صدف گفت : - از کِی متوجه تغییر حالتت شدی؟ بگو ببینم‌چی می بینی؟ صدف رنگش مثل گچ سفید شد و گفت : - در مورد چی حرف میزنید؟! من هیچ قابلیتی ندارم! مباشر این بار فریاد زد : - یعنی نمیدونی که یه " مدیوم " هستی؟! من و شهریار هم مثل صدف دهن مون باز شد. شهریار رو به مباشر گفت : - منظورتون اینه صدف عالم ماوراء رو می بینه؟!‌ صدف به لکنت افتاد و گفت : - مگه من دیوونه م که سمت این چیزا برم ؟! مُلّا بازم باصدای آرومش گفت : - هیچ حالت غیر طبیعی در خودت سراغ نداری؟! صدف با تردید جواب داد : - من فقط زیاد خواب می بینم و اکثر خواب هامم خیلی زود تعبیر میشه همین ... آقای مقدم رو به صدف عابدینی گفت : - قضیه داره جالبتر میشه ، چند نمونه ش رو بگید ما هم بشنوییم!!! 👇
صدف آب دهنش رو قورت داد و گفت : - مثلاً گاهی وقتا خواب مُرده ها رو می بینم. هفته پیش شوهر عمه م‌ خوابم اومد و گفت که به زنم بگو پولی که دنبالشی تو کتابخونه ست‌. یا یه شب خواب همسایه رو دیدم گفت برو به دخترم بگو که این پسره شارلاتانه زنش نشو. بعد منم به دخترش گفتم! اون و نامزدش هم یه دل سیر کتکم زدن فکر کردن از خودم درآوردم‌. برای همین مامانم قسمم داد دیگه هیچوقت خواب هام رو تعریف نکنم !! مباشر رو به صدف گفت : - کسی دیگه هم توی خانواده دارین که مثل تو باشه؟ صدف با تردید گفت : - مامانم میگه خاله مم اینجوریه! اما من که ندیدم تا حالا خوابی تعریف بکنه!‌ آقای مقدم رو به مباشر گفت : - خب حالا کسی که رویای واقعی ببینه مگه چه مزیتی داره؟! مباشر رو کرد به آقای مقدم و گفت : - این دختر خبر نداره که " مدیوم " هست. اون میتونه واسطه ی بین ابعاد و عوالم باشه. میتونیم از این استعداد ارثی که داره خیلی استفاده کنیم ...! صدف به خودش لرزید و گفت : - من هیچ استعدادی ندارم! فقط چند تا خواب دیدم‌ همین ... تو رو خدا دست از سرم بردارین! بابا من درس هامم به زور پاس میکنم. اینم آقا شهریار اینجا حیّ و حاضر ... میتونه شهادت بده من زبان هم به بدبختی دارم یاد میگیرم!! مباشر نگاهی به آقای مقدم‌ کرد و گفت : - همونطور که خواستین میتونیم این دو تا پسر رو بهت پس بدیم. یادت نره که قول دادی به طور کامل بهشون آموزش بدی تا وارد سیستم بشن که اگه ندی خودت میدونی چه بلایی سرشون میاد... شهریار وسط حرف شون پرید و گفت : - یعنی چی؟! نکنه میخواین ما رو هم بوخوری کنید جن و پری براتون ببینیم؟! مباشر نیشخندِ مضحکی زد و گفت : - خوشبختانه شما یک نفر در این علوم به شدت احمق هستی! اما ممکنه یه روز از خیابون رد بشی و بطور کاملاً اتفاقی یه ماشین با سرعت بهتون بزنه و ... تمام. یا شما آقای مسکوتِ‌پر رمز و راز ! ممکنه که با خودت فکر کنی که چقدر ایمان داری. اما ممکنه یه روز یهویی بفهمی که اصلاً از این خبرا نبوده و ... آقای مقدم وسط حرف مباشر پرید و گفت : - بهتون گفتم که بهشون کاملاً آموزش میدم. نیازی به تهدید نیست. اینا یه مشت بچه نیستن که از خردسالی توی مهدکودک ها دارین با ترس ازشون میخواین خیلی کارایی که میخواین رو انجام بدن تا شما به خواسته تون برسید. ناسلامتی با دو تا نخبه طرفین ... اینا خودشون عاقل و بالغ هستن و اگه بفهمن توی همکاری و رفاقت با ما چقدر جاه و مقام و پول و اقامت و ... هست. مطمئنم خودشون با کلّه جلو میان و همکاری میکنن ... ! شهریار رو به آقای مقدم گفت : - تکلیف صدف چی میشه پس ... ؟! مباشر رو به ما جواب داد : - این دختر باااااید اینجا بمونه تا خوب یاد بگیره چه قابلیّت هایی داره! و بتونه درست ازشون استفاده کنه ... ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺نماد دروغ پردازی در جامعه ! 🗣عبدالمجید خرقانی
اگه حوصله نداری بین سرویس‌های مختلف هوش مصنوعی بگردی chatgot.io‎ اکثر سرویس‌های AI رو تجمیع کرده و همه سرویس‌ها رو از Midjourney و GPT 4 تا بقیه AIها یه جا جمع کرده.
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌کانال رسمی روزنامه شرق: بورس ایران تنبیه شد اخبار جنگ قربانی گرفت!!! در مواقع حساس میشه دنباله‌های آمریکا و اسرائیل را دید! بنگاه_های_لجن_پراکنی
بریم قسمت ۵٨ داستان کاردینال رو با هم بخونیم تکرار میکنم اونهایی که مشکل قلبی دارن و کودکان زیر ١٨ سال از اینجای داستان به بعد رودنبال نکنند از اینجای داستان به بعد هیجان به اوج میرسه و مقداری ترسناک میشه اونهایی که مشکل قلبی دارن یا از خانمهای باردار هستند لطفاً قسمتهای آینده رو نخونید
مطلع عشق
صدف آب دهنش رو قورت داد و گفت : - مثلاً گاهی وقتا خواب مُرده ها رو می بینم. هفته پیش شوهر عمه م‌ خ
📚 📖 شهریار با عصبانیت گفت : - شما حق ندارین دختر مردم رو بدون اجازه اینجا نگه دارین، من ترجیح میدم با همون ماشینی که میگین تو خیابون تصادف کنم و بمیرم اما دختری که به اعتماد من دنبالم اومده رو نجات بدم و از این جهنم خلاص کنم. در ادامه ی حرف شهریار گفتم : - چرا میخواین به زور کسی رو مجبور کنید باهاتون همکاری کنه؟! شاید این دختر نخواد از هر استعدادی که داره استفاده کنه ... مباشر با نیشخند جواب داد : - الان مشخص میشه که اصلاً استعدادی داره یا نه! مُلّا کلاه سیاهی که شبیه کلاه های جادوگری توی فیلم های هالیوودی بود رو به سر گذاشت که بلندی اون روی چشمش میرسید. یه چاقوی بزرگ رو برداشت و به آرومی روی رگش کشید ... قطرات خون روی زمین ریختن. مباشر در سالن رو بست. آقای مقدم با تاسف سری تکون داد و روی صندلی نشست. من و شهریار و صدف با تعجب به اونا نگاه میکردیم که قراره چه اتفاقی بیفته ...؟ شروع کردم به آیت الکرسی خوندن. هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود اما فضا به شدت سنگین بود‌. بویی شبیه بوی تخم مرغ گندیده و پخش گاز فضا رو پُر کرد. احساس کردم چند تا سایه از کنار پنجره رد شدن ... آب دهنم رو قورت دادم و به خودم نهیب زدم : - فقط جو گیر شدی و خیال میکنی، اونا نمیتونن تو بُعد ما حاضر بشن ... یهو شهریار هم مثه من سرش رو به این ور و اون ور تکون داد. پس توهم نبود! اونم میتونست سایه هایی که با سرعت زیاد رد میشدن رو ببینه. شهریار به صدا در اومد و‌با صدای بلندی گفت : - بسم الله ... یهو چندین وسیله از بالا به زمین سقوط کردن و شکستن ... جایی برای تردید نبود! اونا اینجا بودن ... به چهره ی صدف عابدینی زل زدم که چشم هاش رو بسته بود و ظاهراً فشار زیادی رو تحمل میکرد و در تلاش بود که چیزی رو نبینه. همون لحظه در باز شد و با شدت هر چه تمامتر بسته شد ... مباشر با صدای بلندی رو به صدف گفت : - هنوزم هیچی رو نمی بینی؟ صدف با لرز گفت : - نه نمی بینم ... نمیخوام‌هیچی رو ببینم! در یک لحظه صدای صدف قطع شد و حس کردیم چیزی داره گلوش رو فشار میده ... من و شهریار هر دو با هم فریاد زدیم چهره ی صدف در حال کبودی بود هر لحظه احساس میکردیم که داره خفه میشه ... شهریار فریاد زد : - تو رو خدا ولش کنید ... ولش کنید عوضی های پست فطرت. صدف مثل یک جسم کم‌ وزن از روی زمین بلند شد و چند متر به هوا رفت. حس میکردم خون توی رگ هام خشک شده و نمیتونم‌حتی از شدت ترس زبونم‌رو تکون بدم و ذکری بگم. به شدت از مغزم و قلبم خواستم تا کلمه " یا حسین " رو تکرار کنم. انگار زبونم قفل شده بود. توی ذهنم تکرار کردم یا حسین خودت به دادمون برس. احساس کردم چند لحظه بعد زبونم سبک شد و با صدای بلند شروع کردم به خوندن : قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ صدف اینبار به صورت شلیکی بالاتر رفت اگه به زمین میخورد مرگش حتمی بود‌. مباشر بازم تکرار کرد : - هیچی نمی بینی؟! صدف چشم هاش رو که به زور بسته بود باز کرد و یهووو جیغ زد. اونقدر جیغ کشید که مطمئن شدیم داره چهره ی وحشتناکی رو می بینه که ما از دیدن اون عاجز بودیم ...! از شدت شک و سنگینی فضا ، خوندن باقی معوذتین از یادم رفت. صدف همچنان جیغ میزد. شهریار رسماً به گریه افتاده بود و التماس میکرد که ولش کنن. تمام توانم رو گذاشتم و بازم شروع به خوندن کردم : 🍃قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ مَلِكِ النَّاسِ إِلَهِ النَّاسِ مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ🍃 یک لحظه حس کردم باد و طوفان شدیدی که انگار فقط من حسش میکردم بهم برخورد کرد و روی زمین افتادم. همزمان تمام شیشه ها خرد شدن ... به سختی از جام پاشدم ، بدون اینکه ضربه ای بخورم یا کسی رو ببینم حس میکردم کتک مفصلی خوردم. یه لحظه تو خاطراتم محو شدم. از جام پاشدم و با صدای بلند فریاد زدم : 🕊 اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ 🕊 یهو صدف از بالا به زمین افتاد و در اتاق به شدت باز شد و حس کردم فضا سبک شد. روشن شد. مباشر به سمتم اومد و فریاد زد : - چه غلطی بود که کردی؟ این چه وردی بود که خوندی؟! 👇