eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#عبور_از_لذتهای_پست 14 ✅" اختلافِ نظر "✅ 🔹نکته ای که ما باید همیشه طبق اون عمل کنیم اینه که ببینیم
15 💕ازدواج رو اگه بخوایم دقیق تر نگاه کنیم در واقع "مجموعه ای از رنج های جدید" هست👌 ➖ طبیعتاً هر ازدواجی حتماً با مشکلاتی همراه هست. 💠 جالبه هر کسی میرفت پیش امام خمینی «رحمت الله علیه» که امام عقدشون رو بخونن ایشون توصیه میکردن و میفرمودن: 🌸برید با هم بسازید🌸 🔷طبیعتاً زن و شوهر دو تا انسان هستن و طبیعیه که دو تا انسان در برخی موارد با هم اختلافِ نظر داشته باشن✔️ 🔵اگه بخوایم دقیق تر صحبت کنیم باید بگیم که شما وقتی میخوای ازدواج کنی ⬅️در واقع داری انتخاب میکنی که با کی میخوای "اختلاف نظر" داشته باشی😊 🔰🔶✔️🔷 💢اما جالبه اکثر افراد دنبال این میگردن که یه نفر رو پیدا کنن که هیچ اختلاف نظری باهاش نداشته باشن!😒 ⭕️عزیزم هیچوقت دو تا انسان، شبیه هم نیستن ➖بالاخره طرف مقابلت اختلاف نظرهایی با تو داره باید به زیبایی """تحمل""" کنی!! ❣ @Mattla_eshgh
استاد محمد 🍃استفاده نادرست از زیبائی های بدنی، نردبان قربانی شدن شرافت انسانی است هر چند که بهره بردارى از زيبايى ها و نعمت هاى مادى لذّت دارد، اما اين لذّت ها نبايد به قيمت محروميت از لذّت پايدار و قربانى شدن شرافت انسانى تمام شود. 🔸امام على(علیه السلام) دراین خصوص مى فرمايد: «از مستى هاى نعمت و سختى هاى كيفر بپرهيزيد.» حضرت در جای دیگر مى فرمايد: «بپرهيز از اينكه براى مردم، خود را بيارايى و به وسيله گناهانی مثل خودآرايى به منظور خودنمايى، با خدا بجنگی».   وقتى انسان از نعمت هاى بیكران خدا تنها خواب، آب، غذا، لباس و زیبایى هاى ظاهرى را دید و اسیر و غرق لذّت آنها شد، این حالت همان مست نعمت شدن است و این مستى، شخص را دچار غفلت از حقیقت خود مى كند؛ یعنى به جاى اینكه خود را با مقیاس ابدى نگاه كند با مقیاس كوچك زندگى مادى و دنیا مى بیند. او در واقع دچار خودفراموشى مى گردد و از خویش، چیزى جز شؤون حیوانى و گیاهى نمى بیند و از اصل شخصیت خود كه شأن فوق حیوانى است، غافل مى شود. آرى مستى نعمت، انسان را از صاحب نعمت غافل مى سازد و چه بسا به جاى اینكه از صاحب نعمت تشكّر كند، از خود آن نعمت استفاده نابجا مى كند و با صاحب آنكه در حقِّ انسان لطف نموده دشمنى مى نماید. این خسران بزرگى است كه انسان، خدا را به نعمت هاى او بفروشد. آیا این بى ادبى نیست كه انسان از نعمت زیبایى و ثروت و... كه خدا به او ارزانى داشته، در راه دشمنى و مخالفت با خدا استفاده كند؟ آیا این بى انصافى نیست؟  ببینید كه خداوند چگونه از انسان گله مى كند:✨ «اى پسر آدم! با من از روى انصاف رفتار نمى كنى؛ من به سبب نعمت هایى كه به تو عطا مى كنم با تو دوستى مى نمایم و تو با ارتكاب گناهان به من دشمنى مى ورزى. نیكى من به تو فرو مى ریزد و شرّ و بدى تو نزد من بالا مى آید و همیشه فرشته مقربى كردار ناشایستهاى از تو نزد من مى آورد.»✨ به صِرف داشتن نعمتِ ثروت، زیبایى یا... نمى توان كسى را خوشبخت دانست بلكه باید دید كه او از این نعمت در چه راهى استفاده مى كند. چه بسیار افرادى كه زیبایى چهره آنان حیثیت انسانى آنها را بر باد داده و آنها را به ورطه حیوانیّت سقوط داده است.  چه بسا افرادى كه چهره زیبایشان آنان را وادار ساخته طورى رفتار كنند تا به جاى اینكه در راه دوستى خدا و قرب به او قرار گیرند به دشمن خدا تبدیل گردند و همین صورت زیبا، چهره جان آنها را زشت كرده و آنها را به یك عنصر ضد ارزشهاى معنوى و كمالات انسانى مبدّل ساخته است. در واقع زیبایى این افراد به علت بى ظرفیتى خودشان و اسارت آنها در بند لذّات ظاهرى آنها را از درك ارزش واقعى محروم ساخته، چنانكه در تجارت بین كمالات و ضد كمالات، لذّات پایدار و لذّات ناپایدار، به نعمت ها و لذّت هاى فانى راضى مى شوند و ارزشهاى والا و پایدار را از دست مى دهند و چه بد تجارتى است اگر بدانند! اینها در واقع با انتخاب و ترجیح ارزشهاى حیوانى و زودگذر نسبت به ارزشهاى پایدار و انسانى، خود را به زیان حقیقى دچار كرده اند. (167) آیا زیبایى هاى ظاهرى و بدنى همیشگى است یا جمال باطنى؟   📚برگرفته از کتاب در و صدف ❣ @Mattla_eshgh
❌همه این چیزهایے ڪه الان دارے مے نویسے..! اگر او را رودرو مے دیدے هم مےگفتے؟!!!!!!....🤔 ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت سی و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌 نماز قضا توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم
سی و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌دلت می آید؟ ... نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ... - من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ... پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ... - آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ... سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ... - نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ... با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ... - دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ... نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ... سعید خودش رو کشید کنار من ... - واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ... . . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh
سی و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌گدای واقعی ... راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ... حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم آورد ... - هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ... رو کرد سمت من ... - نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی ... باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ... دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم ... - شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که ... صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ... - خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ... صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ... - شرمنده خانم به زحمت افتادید ... تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ... . . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh
سی و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌 دلم به تو گرم است ... بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ... - مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ... ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... - بفرمایید ... قابل شما رو نداره ... سرش رو انداخت پایین ... - اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ... - مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ... گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ... - ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ... اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ... - پدرت می کشتت مهران ... چرخیدم سمت مادرم ... - مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟... با تعجب بهم نگاه کرد ... - خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که س رت نمیاد؟ ... حالت نگاهش عوض شد ... - قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ... سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ... سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ... - تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ... و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ... - اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ... چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ... رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ... - نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ... و سوار ماشین شدم ... و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ... گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ... - " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ... . . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh
سی و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌با من سخن بگو اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید ... و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ... - اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه ... نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب انسان جایگاه خداست ... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت که لایق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ... خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ... از شوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ... این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست ... اما اون روز ... رسیدیم مشهد ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ... اون حس ... تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ... . . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اکران_عمومی دست ودلبازی اینروزهای بعضی ها .... #عکس_متن ❣ @Mattla_eshgh
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆 شروع پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇👇
✍ دنیایی ساخته ایم مُدِرن، اما در آن ، بیداد می کنــد... فاصله، میانِ پَرچینِ دلهایمان! و فاصله، میان ما و آسمان!... این فاصله ها، دنیایمان را سرد کرده است! دنیایی ساخته ایم سَـــرد، اما مُــدِرن! می دانی؟ خیلی وقت است که دلمان برای کسی تنگ است، که لبخندش، بوی ندهــد! ✨چند روز است که فکر میکنم؛ با اولین سلامِ تو، عطرِ تازگی، به تکرارهای دنیایِ ما باز خواهد گشت! نمی آییِ تنها جاذبه ی فاصله_بردارِ زمین؟ ❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
🍃🌸🍃🌸 آقا، ردای سبز امامت مبارڪت پوشیدن لباس خلافت مبارڪت ای آخرین ذخیره زهرایے حسین آغاز روزگار امامت مبارڪت #آغاز_امامت_و_ولایت_گل #سرسبدعالم_هستی_تبریک_وتهنیت 🍃🌸🍃🌸 iD➠ @sangarshohada🕊
♻️🌸🌺♻️🌸🌺♻️🌸🌺♻️ است امروز. این «گوارایت باد» ای ! را این بار عاشقانه تر خواهیم کرد. میان رکن و مقام . دست به دامنت می شویم که دلهایمان را پر از کنی که پر از شده است. ای ! نشسته ایم نه، ایم در «جاء الحق» تا در دشت نامهربانی ها قیامتی به پا کنی. لحظه ها را می شماریم در انتظار روزگار «انا المهدی»، ببین کوله پشتی های مان آماده اند. تا چند پی نام و نشانی باشیم یا در طلب جهان فانی باشیم حالا که رسیده وقت بیعت با عشق عشق است که صاحب الزمانی باشیم @Mattla_eshgh ♻️🌸🌺♻️🌸🌺♻️🌸🌺♻️