#دلنوشته_انتظار
✍و سالهاست...
که تو...همان تنهاترین سفیدپوش سرزمین ابراهیمی....
❣#سلام ...
حج ات مقبول..؛ آرام دل بی قرار ما
❄️عید، شده...
و چشمانمان دوباره بغض آلود است...
تنهایی تو....یک طرف
و زمین گیری ما، از سوی دیگر... راه پروازمان را، مسدود کرده است...
که قربان هم با همه عظمتش، قربانی کردن نفس مان را، به ما نیاموخته است!
❣پرواز...بدون تو...آرزويي محال است!
تویی؛ که ماجرای سربریدن همه زنجیرهای زمین را...خوب میدانی.
تویی که راه سبک شدن بالهایمان را، در سینه ات، جای داده ای...
و ما بدون تو...
نه سربریدن تعلقاتمان را آموخته ايم...
و نه رها شدن از زمین، برای پروازهاي بلند را تجربه کرده ايم....
❄️ساده بگویم یوسف؛
زمین... با همه عظمتش، بدون تو... گودالي تنگ و تاریک است...
و ما خسته تر از همیشه... فقط برای ملاقات هیبت حیدری ات، لحظه شماری می کنیم...
❣حج ات مقبول ؛ تنها ذخیره زمین!
یک نخ از جامه احرامت... جان غبار گرفته ما را، آرام می کند....
❣غریب ترین حاجی هر ساله ؛
کاش بیاموزیم ...
پیش پایت... همه زنجیرهای وجودمان را،
سر ببریم...
تا بیابیم.. آنچه را که قرنهاست در حسرتش، زمین گیر شده ايم!
❣ @Mattla_eshgh
❌یادتان می اید ترامپ در توییتی گفت میخواستم ایران را بزنم دیدم ۱۵۰ نفر میمیرند این کار را نکردم
🔴حال #حقیقت_ماجرا را سید حسن نصرالله افشا میکند...
🔺نصرالله: ایرانیها پیامی را از طریق كشور ثالث فرستادهاند با این مضمون: اگر هر هدفی را در ایران بمباران كنید، ما اهداف آمریكایی را بمباران خواهیم كرد و ترامپ حمله به ایران را پس از دریافت این پیام متوقف كرد..
#ترسشان را رنگ کردند که ابرویشان نرود با روکش #مهربانی ...
🔸🔹🔸🔹
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 اروپا به ۱۱ تعهد خود عمل نکرد،
👈 فرآیند کاهش تعهدات خود را ادامه میدهیم
🔺️ رهبرانقلاب: به گفتهی وزیر خارجهی ما که زحمت هم میکشد، #اروپا یازده تعهد داشته و به هیچ کدام عمل نکرده. اما، ما چه [کردیم]؟ ما به آن تعهدات و چیزی بالاتر از آن عمل کردیم. حالا که ما شروع کردیم به کاهش دادن تعهدات، آنها میآیند جلو. خب پُرروها! شما که به یازده تعهدتان عمل نکردید؛ حالا ما تازه شروع کردیم به کم کردن تعهدات و این فرایند قطعاً ادامه پیدا خواهد کرد. ۹۸/۴/۲۵
💻 @Khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🚨 هماکنون؛ #تیتر_یک سایت Khamenei.ir
🔺️ رهبرانقلاب: جمهوری اسلامی دزدی دریایی انگلیس خبیث را بیجواب نمیگذارد. ۹۸/۴/۲۵
💻 @Khamenei_ir
مطلع عشق
💯 یک چرخ دیگر میزنم و پیش خودم می گویم:عقد مضحکی بودها! همه چیز تعطیل! جشنی که در آن نتوانی برقصی، چ
#قبله_ی_من
#قسمت4⃣5⃣
⭐️یک قاشق ازسوپ را دردهانم می گذارم و طعم ملسش را مزه می کنم. آذر دودستش را روی میز می گذارد و گلویش راصاف می کند.نگاه ها به سمتش سر می خورند. لبخند بزرگی لبان نازک و گلبهی اش را زیبامی کند. خوب. یه موضوعی هست که فکر کنم این فضا می طلبه که گفته شه! منوجواد جان راجع بهش صحبت کردیم و امیدوارم این تصمیم رو به فال نیک بگیریم. در اصل این مهمونی هم به خاطر یلدا و سهیل جان بوده و هم...مکث می کند. قاشقم را در ظرفم می گذارم و چشمانم را تنگ می کنم.و هم به خاطر یحیی تنها پسرم...یحیی یکی از ابروهایش را بالا می دهد و با تعجب به آذر خیره میشود.ما چیزی جز خوبی از خانواده تون ندیدیم و خیلی خوشحالیم که سهیل عضوی ازماشده. حالا اگر اجازه بدید دوست دارم سارا هم دختر مابشه.گیج به یحیی نگاه می کنم. به پشتی صندلی اش تکیه میزند و دست به سینه به سقف نگاه می کند. خودش خبرداشت؟!!
سهیلا چشمان سرمه کشیده اش برق میزند و جواب میدهد:خیلی غیرمنتظره بود. آرایش نسبی اش را تنها من می بینم. رویش را کیپ گرفته تا از دید یحیی وعمو دور باشد.
عمو با لبخند می پراند:بله بابت این موضوع هم عذرمیخوایم. اما فکر کنم حرف خانم واضح بود.اجازه هست دختر گلتون رو از شما خواستگاری کنیم؟! یحیی از جا بلند میشود و ببخشید می گوید. لبخند آذر وا می رود و می پرسد: عزیزم کجا میری؟!
- ممنون بابت غذا. سیرشدم! سرش را پایین میندازد و به اتاقش میرود. عمو می خندد:خجالتیه دیگه. حاج حمید هم میگوید:حیاس عزیز من. حیا داره پسرمون! کاملا مشخص است که کیفش کوک شده! از دختر من هم برای یحیی خواستگاری میشد،پرواز می کردم! سهیلا با کمی من و من می گوید:باوجود یکدفعه ای بودن مطلب. راستش ماهم بدمون نمیاد یحیی... متوجهید که؟!
اذر: بله بله.
سهیلا: خوب فکر کنم سارا هم باید حداقل یه نظر کوتاه بده! لبهایم را با حرص روی هم فشار میدهم و به لبخند کذایی سارا زل میزنم سرش راپایین میندازد و میگوید:خوب. راستش... چی بگم؟!
عمو: هیچی نگو دخترم! سکوت علامت رضاست!
🌟 همان شب در خانه یحیی با موضوع خواستگاری مخالفت کرد و بحث بینشان بالاگرفت. نمی دانم چرا دل من هم خنک شد. تصور حضور سارا کنار یحیی آزارم میداد.
او رادوست داشتم؟! محال است! من از او کینه ی چندساله دارم. اولین بار سرهمان بحث صدایش رابالا برد قیافه اش دیدنی بود! خودش را بی ارزش خواند وتاکید کرد چرا نظرش هیچ اهمیتی ندارد؟ بدون مشورت با او اقدام کرده اند و این برایش سنگین بوده.
خواستگاری سارا منتفی و در دلم عروسی به پا شد!
رابطه ی خوب سهیل و یلدا دوام چندانی نیاورد. اواسط اسفند یلدا با قیافه ای گرفته به خانه برگشت و لام تاکام به سوالها جواب نداد.
✨ چندتقه به در میزنم و وارد اتاق می شوم. یلدا سریع با پشت دست اشکهایش را پاک می کند و میگوید:اجازه ندادم بیای تو! لبخند کجی میزنم و در را پشت سرم می بندم. روی تخت صاف می نشیند و به فرش خیره میشود. چانه اش خفیف می لرزد و با دستهایش کلنجار می رود. چند قدم جلو میروم و نفسم را پر صدا بیرون میدهم...عذرمیخوام بی اجازه اومدم. ولی... دیگه طاقت نیاوردم. بیرون... بیرون همه نگرانتن. تاکی میخوای تو اتاق بشینی و چیزی نگی.کلافه دستش را مشت می کند و میگوید:حوصلتو ندارم!
کنارش می نشینم و بااحتیاط نزدیکش میشوم...می دونم! ولی... خواهش می کنم. نمیتونی بگی چی شده؟!سرش را به چپ و راست تکان میدهد...ببین یلدا... یحیی داره دیوونه میشه. حس می کنم یه چیزی میدونه! اما داره خودشو میخوره! بغضش میترکد آره... یحیی ازاولش میدونست...
-نمیفهمم. چی میگی!
گریه اش شدت میگیرد.احمقم... محیا من یه احمقم!
-چی شده؟! باترس دستم را دورش حلقه می کنم و میپرسم:تروخدا بگو. نگران ترم نکن!
سهیل! س...سهیل...
-سهیل چی؟! دیوونه گریه نکن.به چشمانم نگاه می کند. دلم می لرزد. خودش را درآغوشم میندازد و هق هق میزند.سهیل... سهیل قبلا... قبلا... نامزد داشته.دهانم قفل می شود. زبان درکام نمی چرخد. سرم تیر می کشد. حتما اشتباه شنیدم.
-یلدا یه بار دیگه بگو! چیزی نمی گوید فقط صدای گریه اش هرلحظه بلند ترمیشود.....
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
🌀 چندتقه محکم به در میخورد چی شده؟! صدای عصبی و جدی یحیی مرا از جا می پراند. شالم راروی سرم میکشم.میخوام بیام تو! دو دقیقه صبر می کند و بعد داخل می آید. آستینهای پیراهنش را تا زده.موهای خیسش روی پیشانی اش ریخته. عمو و زن عمو به خانه ی حاج حمید رفته اند. یحیی هم تا ده دقیقه پیش درحمام بود. چندقدم جلو می آید و مقابل یلدا زانو می زند. دودستش را میگیرد و تکان میدهد:یلدا؟! چته! چی شده! یلدا سرش رااز روی شانه ام برمیدارد و به چشمان یحیی نگاه می کند.پشیمانی در هق هق اش موج میزند. پشیمانی بابت اینکه به حرفهای یحیی گوش نکرده. یحیی دستهای یلدا را می کشد و او را درآغوش میگیرد. محکم وگرم... سرش را روی شانه اش می گذارد و با دست موهایش رانوازش می کند.عزیزدل داداش چت شد یهو.یلدا پشت هم با صدای خفه میگوید:ببخشید... حر.. حرفتو... گوش... نکردم.بی اراده بغضم میگیرد. طفلک یلدا! یحیی می ایستد و یلدا راهم همراه خود بلند می کند، دو دستش را دور کمرش حلقه می کند و بیش از پیش او را به خودش فشار می دهد. چقدر رابطه شان عجیب است. یلدا صورتش را به سینه ی یحیی می چسباند و میگوید:چرابهم نگفت... چرا نگفت؟ چانه ی یحیی می لرزد چشمانش را محکم می بندد و جوابی نمی دهد. یلدا باصدای خش دارش می پرسد:تو می دونستی؟ آره؟ چرا بهم نگفتی! اگر... اون موقع می دونستی.
یحیی دستش را روی کتف یلدا میکشد عزیزم! مطمئن نبودم. حس می کردم اشتباه می کنم و یه چیزی شنیدم. ببخش...و بعد پیشانی یلدا را می بوسد. بابغض. بغضی شکسته و مردانه.
Ⓜ️ عمه ی سهیل که زنی پیر و افتاده و وراج است. در یکی از مهمانی ها رو به یلدا از دهانش می پرد که نامزد قبلی سهیل از تو خوشگل تر بود. یلدا توجهی نمی کند و تنها لبخند میزند. تااینکه چند بار دیگر این جمله را از زبان کوچکترهای مجلس می شنود! آخر سر مشخص شد که سهیل پیش از یلدا، شش ماه با دختری به نام روشنک عقد بوده. سهیلا بر این باور بود که اتفاقی نیفتاده وچیز مهمی نیست! در جواب اشکهای یلدا ابروهایش را بالا داد و گفت: حالا که فهمیدی.چه اتفاق مهمی افتاده؟! سهیل هم جای دلجویی از ناراحتی یلدا گله کرد.یلدا هم یک کلام روی حرفش ماند و فقط گفت جدایی. عقیده داشت زندگی ای که با پنهان کاری و دروغ شروع شود و با پررویی ادامه پیدا کند به درد نمی خورد.
🌐 یحیی تا آخر پشتش ایستاد و از نظرش حمایت کرد. به او غبطه میخوردم. کاش کسی هم پشت من می ایستاد. یلدا ضربه ی روحی بدی خورد. اما تعطیلات عید به او کمک کرد تا مثل سابق شود....
💠 پنجم فروردین... چیزی درمن شکست. ژاکتم را روی شانه میندازم و آهسته پشت سرش میروم. صبح برای تفریح به لواسان آمدیم. باغ نسبتا بزرگ عمو که سه درداشت... حالا درست ساعت یک ونیم یحیی از خانه بیرون زده و من هم برای کنجکاوی پشت سرش راه افتاده ام. درختان بلند و شاخ و برگهای فراوان فضارا ترسناک کرده. سرش را پایین انداخته و همین طور جلو میرود. صدای جیرجیرک ها دل را آرام می کند. از یک سراشیبی پایین میرود و ازجلوی چشمانم غیب میشود. میدوم و بالای سراشیبی می ایستم. دریک گودال میشیند و زانوهایش رادرشکم جمع می کند کمی عقب می روم و می نشینم. نمیخواهم مرا ببیند... به نظرمیرسد گودال را کسی از قبل کنده. ماه کامل بالای سرمان انقدر زیباست که هر چشمی را جادو می کند. به اطراف نگاه می کنم. میترسم؟! نمیدانم! یکدفعه صدای گریه ی یحیی بگوشم میخورد. آهسته و یکنواخت. باتعجب داخل گودال را نگاه می کنم. سرش را روی خاک گذاشته و شانه هایش می لرزد. دیوانه! چش شده؟! چنددقیقه میگذرد،تلفن همراهش را از داخل جیب گرمکنش بیرون می آورد و بعد از چند لحظه چرخ زدن در برنامه ها یک صوت پخش میشود. یک چیز. یک. یک معجزه!
" اهای شما که تک به تک رفتید و کیمیا شدید مدافعان حرم دختر مرتضی شدید."صدای گریه اش بلند تر میشود"التماس دعا؛ نگاهی هم به ما کنید هنوز باب شهادت رو نبستن ای رفیقا بیایید باهم خدامون رو قسم بدیم به زهرا " وجودم می لرزد. یاشاید بهتراست بگویم قلبم! چه می گفت؟! چقدرصمیمی! چه میخواند! یحیی به آسمان نگاه می کند و داد میزند: خدااااااااااااا قلبم می ایستد، اشک به چشمانم می دود. چطور شد؟! ضجه میزند. گویی در عذاب است. التماس می کند، هق هقش گوش عالم را کر می کند. سرش را روی خاک می گذارد. به پای چه کسی افتاده، صدای نوا را بلند تر می کند "بارون بارونه... حال و هوای دل من زنجیر دنیاست به دست و پای دل من کاشکی بشنوی آقا صدای دل من کلنا فداک زینب...
⏪ ⏪ ادامه دارد........
❣ @Mattla_eshgh
💦 اشک چشمم رامی سوزاند. نمیدانم چرا گریه می کنم. دست خودم نیست. باپشت دست اشکم را می گیرم. اما... یکی دیگر صورتم را خیس می کند.... حالی عجیب دارم. حسی که در رگ هایم می دود. نمی فهمم.... عقب می روم. از جا بلند می شوم و به طرف خانه میدوم از یحیی دور میشوم. از یحیی! همانطور که می دوم اشک میریزم. راه گلویم بسته شده. یک چیز در سینه ام سنگینی می کند. چرا میدوم، از چه فرار می کنم؟! از چه می ترسم؟ آن مرد چه گفت؟! چه کسی را صدا کنیم؟! زهرا را! بغض نفسم را به بند میکشد. به پشت سر نگاه می کنم. ازچه فاصله گرفتم؟! از آن خلوت عجیب! یا از خودم؟!!
☘ ملافه را روی سرم می کشم و از پنجره به درختان سبز و قد کشیده چشم میدوزم.پلکهایم سنگینی می کنند ولی خواب مثل اینکه از سرم پریده.
آفتاب خودش را تا درون اتاق کشیده و رنگ فندقی پارکت را جلا می بخشد. پنجره را باز و یک دم عمیق مهمان ریه هایم می کنم. برس را برمیدارم و باملایمت موهایم را شانه میزنم. چشمانم را می بندم. صدای اون مرد درگوشم می پیچد: اهاي شما که تک به تک رفتید و کیمیا شدید....
ملافه را از روی سرم بر می دارم و به برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمی آید چرا دیوانه وار دویدم؟! ساعاتی پیش بود یا... سالها قبل؟! به راست نگاهی گذرا میندازم.
یلدا بادهانی نیمه باز دمر روی تخت افتاده. موهای یک دست وپرپشتش روی صورتش ریخته. از روی تخت پایین می آیم و دوباره مشغول شانه زدن می شوم. حال عجیبی دارم... شاید از خستگی است! ازداخل ساک کوچکم تل پهن و گلبهی ام را بیرون می اورم و روی موهایم میگذارم. لباس خوابم را درمی اورم و روی تخت میندازم. یک شونیز و شلوار گپ مشکی می پوشم و ازاتاق بیرون میروم. بین راه یاد روسری ام میفتم. بر می گردم و روسری بلند وطوسی ام را بر می دارم و آزاد روی سرم میندازم. راهروی نسبتا طولانی را پشت سر می گذارم و به آشپزخانه سرک میکشم. آذر پشت گاز ایستاده و به ماهیتابه مقابلش زل زده. لبخند میزنم و می گویم: سلام آذرجون! صبح بخیر! بدون آن که نگاهم کند جواب میدهد:بیدار شدی! صبح توام بخیر.با قدمهای بلند طرفش میروم و می پرسم:چی درست می کنی؟!
- پنکیک! دوس داری؟
-اومم خیلی! با شکلات صبحانه! سرتکان می دهد و پنکیک را بر می گرداند تا سمت دیگرش طلایی شود.
سلام! بر می گردم و بادیدن چهره ی خواب
آلود یحیی دوباره همان حال عجیب زیرپوستم میدود.
آذر:سلام مادر... چقدر چشمات پف کرده! خوب خوابیدی؟
یحیی: شکر! زیرلب سلام می کنم و به پاهایم خیره میشوم " مدافعان حرم... دختر مرتضی شدید."
یحیی: میشه من زودتراز بقیه صبحانه بخورم؟!
آذر: آره! خواهرت که تا ظهر میخوابه! باباتم رفته ورزش... تو و محیا بخورید. داخل دو پیش دستی شش پنکیک می گذارد و رویش سس شکلات می ریزد و روی میزچهارنفره می گذارد...بیایید... منم صبر می کنم تاآقا جواد بیاد.
هردو می شینیم بدون هیچ حرفی. آذر زیر چشمی نگاهم می کند. نگاه نگرانش خنده داراست. هنوز می ترسد شازده اش را یک دفعه قورت دهم! دستش را می شوید و در حالیکه با دامن خشکش می کند می گوید:من میرم ژاکت بپوشم... یهو سردم شد! و پیش از خارج شدن ازآشپزخانه یک بار دیگر زیر چشمی نگاهم می کند. یحیی تندتند پنکیکش را در دهانش می چپاند و با استرس میجود. واقعا به خودش شک دارد؟! به صورتش خیره میشوم. رگه های سرخ و صورتی در سفیدی چشمانش حالم را منقلب می کند. نمی دانم چه بر سرم آمده. باریکه ی طلایی موهایم را پشت گوشم میدهم و می پرسم:-خوبی؟!
از جویدن دست میکشد و سکوت تنها جواب روشنم میشود. دوست دارم بدانم چرا دیشب به اون گودال رفته... چرا آن طور ضجه میزد؟! منظور اون صوت و کلمات چیست؟! پیش دستی ام را به سمت مرکز میز هول میدهم و می گویم:فکر کنم بد خواب شدید! چنگالش را کنار میگذارد و میگوید:نه خوبم! چیزی نیست!
از جا بلند می شود و از آشپزخانه بیرون می رود. سرم را بین دو دستم می گیرم و چشمانم را می بندم..." التماس دعا، نگاهی هم به ما کنید!" ته دلم می لرزد... چقدر بدعنق است! چند لحظه صبر نکرد تا سوالم را بپرسم...
🌿 یلدا عینک افتابی اش را روی موهایش بالا میدهد و به گنجشک کوچکی که روی شاخه ی درخت نشسته نگاه می کند. میگوید:ساکت شدی محیا!
-من؟! نه!
لبخند میزند:من تورو میشناسم...
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
سلام بر جلوه خدا در زمین... زمان و مکان نمی خواهد... #سلام امام مهربان ❣ @Mattla_esh
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
صبح است و
سلامِ تازهتر میچسبد
یک صبح بخیرِ
مختصر میچسبد
لبخندِ تو بر سفرهی
شعر و غزلم
حتی دو دقیقه بیشتر،
میچسبد
❣ @Mattla_eshgh
#ابراز_عشق_و_محبت
مردها زیاد با کلماتی چون دوستت دارم میانه خوبی ندارن چون حس اقتدار را به آنها نمی دهد.
🙈پس چکار کنیم؟
من به تو افتخار می کنم
من در کنار تو احساس آرامش می کنم
در خونه تو آرامشی نصبیم شد که در خونه پدری نصبیم نشد.
درسته ما وسایل رفاهی زیادی نداریم ولی همین که سعی و تلاش می کنی ، خوشحالم
این دست کلمات کمک می کند اقتدار مرد حفظ شود و زمانی که اقتدار او حفظ شود باک مهر خانم را پر می کند.
استاد سعید مهدوی
#سبک_زندگی_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده_ی_شاد ۱۵
✴️ارتباط باخانواده همسر
بعد از بازگشت
ازمهمانی بستگان همسرتان
به آنها زنگ بزنید وتشکر کنید.
💢اینکارهم بین شما اُلفت ایجادمیکند،
هم برحس ارزشمندی همسرتان می افزاید.
❣ @Mattla_eshgh