صبح آمده تا دست پر از روزی خورشید
بر قامت تاریکی شب نور بریزد
تا هرچه دلآشوبی و تشویش و خرابی ست
از ساحت آرامشتان دور بریزد
🍃 سلام
صبحتون بخیر
امروزتون پر از اتفاقات خوب
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 14 🔴" مبارزه در جوانی "🔴 🔷 نکته مهمی که باید بهش دقت بشه اینه ک
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 15
🔶 اولین قدم برای حلّ مشکلاتِ زندگی اینه که خودت رو #قوی کنی💯
✔️ قوی که بشی، "حتی مشکلاتِ بزرگ" رو هم حساب نمیکنی
و خم به ابرو نمیاری...❗️
🌺💞🌏
➖حضرت امام(ره) چندین پیام به صدا و سیما دادن
و
توی همشون تاکید میکردن که؛↓
✨صدا و سیمای ما باید جوان های ما رو قوی بار بیاره""✨
💢 هیچوقت نفرمودن اهلِ نماز و دعای فرج و حفظِ قرآن بار بیاره√
بلکه تاکید کردن که باید جوان های ما رو "قوی بار بیاره"👌
🔰وقتی جوانی قوی بار اومد، خودش به همه خوبی ها خواهد رسید.
✅🔹🎨➖🌷
❣ @Mattla_eshgh
🔴⚠️
#آنچه_ازنظرها_پنهان_است
.
🔻پیامهای پنهان و جنسی موجود در کارتونها🔻
بااین بمباران اطلاعات، بین بلوغ جنسی و رشد عقلی اشخاص فاصله میافتد وشخص، ابتدا به بلوغ جنسی میرسد.
🌸 @Mattla_eshgh
⭕️ یکی از عوامل موثر در بدحجابی و بی حجابی
"تغذیه و سبک زندگی غلط" هست
✅ به طور کلی طبایع #گرم غیرت بیشتری نسبت به طبایع #سرد دارن
بنابراین اگر صهیونیست ها بخوان یک ملتی رو بی حیا کنن اول توی #تغذیه شون دست میبرن
💢 خوردن غذاهای سرد و سبک زندگی سودا زا یکی از مهم ترین عوامل بی غیرتی هست
کسی که در طول روز از غذاهای فستفودی و پیتزا و مرغ و سایرغذاهای سرد استفاده میکنه کم کم دیگه اصلا توان رعایت ادب و تقوا رو از دست میده
🍕🌭🍔🍟🌮
حالا شما بیا هی براش کلاس دینی بذار و هی توی خیابون امر به معروفش کن
اصلا نمیفهمه شما داری چی میگی!
⭕️ اصلا براش مهم نیست که با بدحجابیش داره ضربه میزنه به خودش و بقیه.
بعد تو هی تعجب میکنی که این چرا اینجوریه!🤔😢
با ترویج سبک زندگی دینی و طب اسلامی
✅ تا ۹۰ درصد میتونید بدحجابی رو در جامعه ریشه کن کنید....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔵 یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده ام.یلدا التماس می کند:بخدا
#قبله_ی_من
#قسمت 3⃣5⃣
✳️ دلم می لرزد! اولین باراست که صدای خشک و جدی اش رنگ ملایمت گرفته. یلدا خجالت زده تشکر می کند و سرش را پایین میندازد. یحیی چانه اش را می گیرد و سرش را بالا میاورد. خم میشود و لبش راروی پیشانی اش می گذارد. همان لحظه یک عکس میندازم. مکث طولانی هنگام بوسیدنش، اشک یلدا را در می اورد. بعداز ده ثانیه یا بیشتر لبش را بر میدارد و میگوید:یادت باشه قبل اینکه زن کسی باشی آبجی خودمی.لبخند میزند و به طرف در اتاق میرود. یلدا بغضش را قورت میدهد. به سمتش میروم -دیوونه اینا. خوبه عقدته نه عروسی! یلدا باچشمان اشک الود می خندد و میگوید:آخه یه لحظه دلم براش تنگ شد. تاحالا اینقدر عمیق بوسم نکرده بود.-خب حالا! گریه نکنی آرایشت بریزه! بذار اقاسهیل گول بخوره راضی شه بله رو بگه! بامشت به شانه ام میزند: مسخره. اذیت نکن بچه سرتق!جوابی نمیدهم و باخنده به طرف در میروم که می گوید: امیدوارم تورو جای عروس نگیرن! -دیوونه! ازاتاق بیرون می روم و کناری می ایستم. دنباله ی دامن بلند و کلوشم روی زمین می کشد. استین های حریرم تا دو سانت پایین مچ دستم می اید. پایین دامن و بالاتنه ام دانتل و حریر کار شده. یقه ی لباسم به حالت ایستاده گردنم را می پوشاند. یک گردنبند که جای زنجیر ساتن صورتی دارد، انداخته ام. سنگ سفید بارگه های سرخش چشم را خیره نگه میدارد. موهایم فر درشت وباز اطرافم رهاشده. یک حلقه ی گل به رنگهای سفید و صورتی هم روی سرم گذاشتند. پشت میز میشنم و یک شیرینی داخل پیش دستی ام میگذارم. دختربچه ای بانمک باموهای لخت و مشکی اش مقابلم می شیند و زیرچشمی نگاهم می کند.
لبخند میزنم و می پرسم: -شیرینی میخوری خاله؟! سرش را به چپ و راست تکان میدهد: آ. آ... به صورتم خیره میشود و می پرسد:چطوری اینقد موهات درازه؟! خنده ام میگیرد: -موهامو ازوختی کوشولو بودم مث تو دیگه کوتاه نکردم. توضیح بهتری برایش نداشتم. جلوی دهنش را با دودست میگیرد و چیزی را نامفهوم میگوید. -چی گفتی؟! سرش را میخاراند و بامن و من میگوید: عین فرشته. اون کارتونه که می دادش اون موقع! و بعد به سرعت می دود و فرارمی کند. بی اختیار لبخند میزنم. بچه ها موجوداتی پاک و لطیفند. مثل خوردن کیک وانیلی باچایی حسابی به ادم می چسبند.
کنار دخترعموهای داماد می ایستم و به عاقد نگاه می کنم. پیرمرد بانمکی که عینک بزرگی روی بینی عقابی اش دهن کجی می کند. کمی انطرف تراذر ایستاده و اشک می ریزد. طرف دیگر سفره ی عقد یحیی کنار عمو، سینا وحاج حمید ایستاده. سارا خودش را به من میرساند و با ذوق لبخند میزند.زیرلب می گویم: بله رو که گفت شما دست بزنید من سوت! اوکی؟ سارا با تعجب نگاهم می کند. اذر هم سرش را با تاسف تکان می دهد. چند تادختر حرفم را تایید می کنند. یلدا بعداز سه بار وکالت میگوید:-با اجازه ی اقاامام زمان ...پدر و مادرم. و همه ی بزرگترای جمع بله.
همان لحظه من و چند نفر دیگر دست میزنیم و کل میکشیم. عمو بادهان باز وچشمهای ازحدقه بیرون زده نگاهم می کند. یحیی سرش پایین است و شوکه به سفره ی عقد خیره شده. سارا دستم را سریع می گیرد و میگوید:نامحرم وایستاده آبجی جون! توخونه این کارو می کنیم اعتنا نمی کنم و بلند می گویم:-ایشالا خوشبخت شی عزیزدلم! یحیی این بار سرش را بالامی گیرد و بلند میگوید: -الهی عاقبت بخیر شن. برای خوشبختی و سلامتیشون صلوات.مردها بلند و زنها زیرلب صلوات میفرستند. چه مسخره! مگه ختمه؟!
مهمانها خداحافظی می کنند و تنها یک عده درسالن میمانند تا عروس و داماد را همراهی کنند. دردلم خداروشکری می گویم و شالم راروی سرم مرتب می کنم. اگر پدر و مادرم می آمدند، اینقدر ازادی ممکن نبود. پدرم عذرخواهی کرده بود که: مراسم خیلی سریع و اتفاقی بوده! من هم قرار مهمی دارم و به کسی قول داده ام. اگر خانم بخواد بیاد میفرستمش. و تاکید کرده بود کادوی عقد یلدا محفوظ است. مادرم هم مگر بدون پدرم اب میخورد؟! به گمانم اگر یک روز قرار باشد بعداز صدو بیست سال جان به عزرائیل بدهد، اول میگوید پدر بمیرد تا پشت سرش مادرم راضی به رفتن شود.ازپله ها پایین می روم و وارد خیابان می شوم. یلدا باکمک سهیل در دویست و شش سفید رنگ می نشیند و همه اماده ی رفتن می شوند. اذر را می بینم که به سینا و سارا میگوید بایحیی بیاید و بعد خودش سوار ماشین عمو میشود. به دنبال این حرف چشم میگردانم تا یحیی راببینم. به پرشیا تکیه داده و به ماشین عروس خیره شده. لبخند مرموزی میزنم و به طرف پرشیای نوک مدادی اش می روم. صدای تق تق پاشنه های کفشم باعث می شود به طرفم برگردد و نگاهش اتفاقی به مو و صورتم بیفتد. احتمالا فکر کرد اذر است....
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
🍄 سریع برمی گردد،در ماشین را باز می کند و پشت فرمون می نشیند. من هم بی معطلی در سمت شاگرد راباز می کنم و کنارش می نشینم. مبهوت دنبال حرفی میگردد که می گویم: ماشینای دیگه جا نداشتن! کسی روهم نمیشناسم! به روبه رو خیره میشود و می گوید:لطف کنید عقب بشینید.همان لحظه در ماشین باز می شود و سارا و سینا عقب می نشینند. سینا بادیدن من تعجب می کند اما فقط میگوید:شرمنده مثل اینکه باید زحمت مارو بکشی. ماشین مامان اینا پرِ وسیله بود! یحیی گیج جواب میدهد:نه...مشکلی نیست.زیر لب طوری که فقط او بشنود می گویم:دیگه جانیست!
سارا همراه خودش کیف و وسایل یلدا را آورده و کنار خودش گذاشت. یحیی پنجره ی ماشین راپایین میدهد و باحرص دنده را عوض می کند و پشت ماشین عروس راه می افتد. ذوق زده می گویم:بوق نمیزنی؟! ابروهایش هرلحظه بیشتر درهم میرود. اصرارمی کنم:بوق بزن دیگه! عقد خواهرته! اطمینان دارم که اگر من نبودم حتما شلوغش می کرد. وجود من عذاب الیم است برای روح حساسش! توجهی نمی کند، با حرص دستم را دراز می کنم و می گویم:نزنی خودم میزنما! عصبی چندبار بوق میزند. با خوشحالی دستم را ازپنجره بیرون می برم و هومیکشم! سارا از پشت سر شانه ام رامی گیرد و می گوید:عزیزم یکم آروم تر!!
احمق ها! نمی خواهند یک شب خوش باشند! دستم راداخل می آورم و در صندلی جمع می شوم. به جهنم که همتون خل و چلید. درست کنار ماشین عروس پیش می رویم. تلفن همراهم را بیرون می آورم و از قسمت موزیک، آهنگ شاد و مورد علاقه ام را پلی می کنم..... ستاره بارون کن و داغون کن و بیا حالمو دگرگون کن و برو دیوونه بازی کن و نازی کن و بیا باز دلو راضی کن و برو.....
بی اراده پایم را تکان میدهم و متن موزیک را زمزمه می کنم. زیر چشمی به چهره ی سرخش نگاه می کنم و پوزخند میزنم... سوهان روح توام، می دونم عزیزم!
دنده را باتمام توانش عوض می کند و ازماشین عروس جلو میزند. سرعتش هرلحظه بیشتر میشود. هفتاد، هشتاد، صد، صدو ده....
باترس به روبرو زل میزنم. چیزی نمی بینم. جز سایه های رنگی ماشین ها که از کنارشان رد میشویم. موزیک را قطع می کنم و بلند می گویم:چته! آروم! توجهی نمی کند. سارا به التماس می افتد: آقا یحیی. لطفا! سینا اصرار می کند: خطرناکه یحیی داداش. آروم!
در صندلی فرو میروم و خودم رامچاله می کنم. قلبم خودش را به دیواره قفسه ی سینه ام محکم میکوبد. هربار شدید تر. بی اراده زمزمه می کنم:ب... ببخشید... ببخشید! لبخند کجی فکش را به حرکت در می آورد. دوباره بریده و ارام می گویم:خواهش می کنم آروم!
سرعتش راکم می کند و در یک کوچه می پیچد. سرم گیج می رود. رسیدیم! سریع از ماشین پیاده میشود و در را بهم میکوبد. سارا دستش را از روی سینه بر می دارد و می گوید: هوف! یهو چشون شد؟! با نفرت دردلم میگذرد:عقده ایه روانی!
درحالیکه زانوهایم می لرزد و ساق پاهام سست شده ازماشین پیاده می شوم.حلقه ی گل روی پیشانی ام را مرتب و باغیظ به صورتش خیره میشوم. بلند می گوید: لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ.در رو باز کردم برید بالا! سینا و سارا بی معطلی از ماشین پیاده می شوند، تشکر می کنند و داخل می روند. یحیی سوار ماشین میشود. همان لحظه خم میشوم و از پنجره ی شاگرد می گویم:متاسفم! هنوز بچه ای!
پوزخند میزند: اینو میخواستم دوهفته پیش بهت بگم! لبم را با حرص روی هم فشار می دهم :از بچگیت دل آدما رو میسوزوندی! عقده ای! و به طرف در می دوم. تک بوق کوتاهی میزند و بعد از اینکه می ایستم سرش را از پنجره بیرون می آورد و می گوید:مراقب باش خودت دل و جونتو نسوزونی!
🌺 یلدا به خانه ی پدرشوهرش رفت تا بعد از جشن پیش سهیل باشد. اوهم به آرزویش رسید!
🔷 ساعت از دونیمه شب گذشته. همه خوابند و من مثل جغد روی تختم نشسته وبق کرده ام. کفش به پایم نساخته. انگشتهایم ورم کرده و قرمزشده اند. تشنه ام! ازکباب متنفرم...هروقت میخورم باید پشت بندش یک تانکرآب سربکشم...
از طرفی شیرپاک کن هم درکیفم در اتاق نشیمن مانده،بدون آن باید پوستم را همراه با آرایش بکنم!
از روی تخت بلند می شوم و به طرف دراتاق می روم. نگاهم به آینه می افتد و دختر لجبازی که مثل عروسک های سرامیکی ودکوری درست شده! شایدهم به قول اون بچه... فرشته ی کارتونی که اون موقع پخش شد! کی؟! می خندم و مقابل آینه چرخ می زنم. یحیی من را دید ،نه؟!
به خودم نهیب میزنم. چه فرقی می کند؟! جواب خودم را میدهم:تاکه بسوزه! جیزززز..
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
💯 یک چرخ دیگر میزنم و پیش خودم می گویم:عقد مضحکی بودها! همه چیز تعطیل! جشنی که در آن نتوانی برقصی، چه توفیری دارد! خنده ام می گیرد! مگر اصلا سهیل بلد است برقصد؟! فکرش رابکن! و پقی زیر خنده میزنم. جلوی دهانم را می گیرم و ازاتاق بیرون میروم. کیفم رااز روی مبل برمیدارم و به آشپزخانه میروم. دریخچال را باز می کنم و بطری آب را بر میدارم. پاورچین به طرف اتاق برمیگردم و هم زمان به پشت سرم نگاه می کنم که یک موقع کسی بیدار نشود! قدمهایم راتند می کنم که یکدفعه به کسی میخورم و نفسم را درسینه حبس می کنم!
بطری آب را دردستم فشار میدهم. یحیی بر می گردد و بادیدنم مات میماند. چهره اش در تاریک روشن راهرو دیدنی است! چشمهای گرد و دهان نیمه بازش. لبم را می گزم و داخل اتاقم می دوم....
🚫 دسته ی کوله پشتی ام را روی شانه محکم میگیرم و می گویم: پس کی میرسیم؟! یحیی زیرلب الله اکبری میگوید و به راهش ادامه می دهد. مسیر سختی را انتخاب کرده. از بس کودن است! قرار است یلدا را پاگشا کنند، آن هم در کوه! غرمیزنم: خسته شدما!می ایستد و دودستش رابالا می آورد: ای وای! میشه دودقیقه ساکت شید؟! احتمالا همه درحال نوشیدن یک لیوان لیموناد خنک هستند ولی ما! گرچه مقصر کلاس من بود که یحیی به پیروی از حرف عمو به دنبالم آمد. آهسته قدمی دیگر بر می دارم، سنگ زیر پایم سر میخورد و نفسم بند می آید. سرجایم خشک میشوم و بلند می گویم: روانی! میفتم می میرم! سرش را تکان میدهد:مگه دنیا از این شانسا داره؟! جامیخورم! بچه پررو! دندان قروچه ای می کنم و باحرص می گویم:خیلی رو داری! به فاصله ی یک قدم از من بااحتیاط جلو می رود. دوست دارم از دره پرتش کنم تا اثری از روی مبارکش باقی نماند. کلاه آفتابی اش را بر می دارد و درمشت مچاله اش می کند. افتاب چشم راکور می کند! رفتارش واقعا عجیب است. چطورمی تواند در برابر من این قدر مقاوم باشد؟! چه چیزی به او قدرت میدهد تا نگاهم نکند. نسبت به من بی تفاوت باشد! گیج به پس گردنش خیره میشوم.آفتاب سوخته شده. همان لحظه زیر پایم خالی میشود و سرمیخورم. باترس دست میندازم و مچ دستش را محکم میگیرم. صدای جیغم در فضا پخش میشود. شوکه برمیگردد و به چشمانم خیره میشود. آب دهانم را قورت میدهم و لبخند دندان نمایی میزنم. گره ابروهایش باز می شود و می گوید:الحمدالله...نیفتادین! وبعد چشمانش را می بندد: میشه حالا دستمو ول کنید! دستش را رها می کنم و دوباره لبخند میزنم. کلاهش را به طرفم میگیرد ومیگوید: لبه ی اینو محکم بگیرید. منم یه طرف دیگشو میگیرم.
باتعجب نگاهش می کنم. این بشر دیوانه است! به نرمی و بایک خیز روی زمین می نشینم و به مقابل خیره میشوم. دره ای وسیع و رنگارنگ. عجیب است پاییز! زانوهایم را در شکم جمع می کنم و دستانم را دورش حلقه می کنم. تاکجا باید پیش بروم. خودم را کوچک کنم! مقابلش ظاهرشوم و طوری رفتار کنم که گویی فقیر نگاهش هستم! درکی ندارم.مگر او مرد نیست! نیاز نمی فهمد؟! به جنس مخالفش گرایش ندارد؟! نکند دختر است! می خندم.. کوتاه و تلخ! چرا عمق نگاهش با محمدمهدی فرق دارد؟ چه چیزی پایبند نگهش می دارد. پایبند به عقاید احمقانه اش! احمقانه! واقعا احمق است یا... هوفی می کنم و چشمانم را می بندم. یعنی کارهایش تظاهرنیست؟! تا به حال دل به کسی نباخته؟ مگر می شود! بااین ظاهر و موقعیت باکسی نپریده باشد! تلفن همراهم زنگ میخورد. بابی حوصلگی به صفحه اش خیره بی اختیار ایشی می گویم و تماس را رد می کنم... "آراد" ،نمی توانم تعریفی از جایگاهش داشته باشم. برادر، دوست پسر، دوست! نمی دانم. فقط...دردهایم را خوب میشنود و دلداری ام میدهد. گاهی رویم حساس میشود. من تعریفش می کنم: دوست اجتماعی! خیلی ها دارند. نیمی از دانشگاه را که همین ارتباطات اجتماعی تشکیل داده. گاها با او به خرید و سینما هم می روم. اگراز من بپرسند دوستش داری. جوابی پیدا نمی کنم! مگر میشود یک دوست را دوست نداشت؟! تلفنم را در دستم می فشارم و به پشت سر نگاه می کنم.یحیی روی تخته سنگ بزرگی نشسته و به آسمان نگاه می کند. سرم را بالا میگیرم؛ کاش می فهمیدم چه درسردارد!
📛.....قاشقم را پراز سوپ می کنم و دوباره درکاسه بر می گردانم. زیر چشمی یحیی را دید میزنم. آرامشش کفرم را در می آورد. یک تکه نان در دهانم میگذارم وباحرص می جوم. کارهایش به تمام نقشه هایم گند زده. یلدا زیرگوش سهیل چیزی می گوید و هر دو آرام می خندند. سینا به رفتار سهیل پوزخند می زند.سارا اما هر از گاهی نگاهی به یحیی میندازد و لبش را گاز می گیرد. الحمدالله همه یک جور درگیرند! نامزدی هم چیز مزخرفی است ها. باید خاله بازی راه بیندازی و هروعده غذایت را درخانه ی یکی صرف کنی.....
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
صبح آمده تا دست پر از روزی خورشید بر قامت تاریکی شب نور بریزد تا هرچه دلآشوبی و تشویش و خرابی ست
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
سلام بر جلوه خدا در زمین...
زمان و مکان نمی خواهد...
#سلام امام مهربان
❣ @Mattla_eshgh
پیامبر فرمودند: اگر بنده با مولایش در دلِ شبِ تاریک خلوت كند و با او راز و نیاز کند و بگوید پروردگار من! پروردگار من! خداوند هم جوابش را میدهد و ندا میکند لبّیک بنده من! بخواه تا به تو بدهم! به من توکل کن تا برایت کارسازی کنم! 🍃🎈
دست کم نگیریم سحرارو
دعا کنیم .....♥️
برف ها ❄️
کم کم آب مے شود
شب
کم کم آفتاب 🌞مے شود
و دعاے هرکسے
رفته رفته توے راه
مستجاب مے شود