eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 بارندی می گویم: کدوم خط قرمز؟! اگر بشه چی میشه؟! خدا قاشق داغ میکنه میزنه به دستت؟! چشمهایش گرد میشود ،به موهایش چنگ میزند و میگوید:نه! فعلا داره باقاشق داغ امتحانم میکنه! پشتش را می کند و این بار باتمام توان میدود. جمله ی آخرش درسرم می پیچد... چی گفت؟! کتونی هایم را یک گوشه جفت می کنم و رو زیر انداز تقریبا جفت پا شیرجه میروم. عموجواد لبش راگاز میگیرد و به حاج حمید میگوید:خیلی شیطونه ماشاءالله! آذر تخمه ژاپنی را بین دندانهای جلویش میشکند و روبه سهیلا همسر حاج حمید می گوید: راست میگه! یه جا نمیشینه که! چهار زانو کنار آذر می نشینم و دستم رابه طرف ظرف تخمه دراز می کنم که عمو میپرسد:خانم این دختر کجاغیبش زده؟! سارا دختر کوچک حاج حمید لبخند معناداری میزند و میگوید:آقاجواد حتما رفته گشت بزنه! عمو متعجب همراه باتردید رو به حاج حمید می کند و میگوید:پسرتوام نیستا! حاج حمید وا میرود و دنبال جواب نگاه ملتمسانه ای به سهیلا میندازد. سهیلا: سهیل و سینا رفتن خوراکی و زغال بگیرن برای جوجه ها. یحیی خونسرد میگوید:زغال که خودم خریدم سهیلا خانوم! ازجا بلند می شوم که آذر با اخم می پرسد: کجا؟! -میرم پیش یلدا... پیام داد گفت یه جارو پیدا کرده سمت آب خوری! آذر دهانش باز میماند. میخواهم بگویم حناق نیست که آخه! دروغه! مثل شما که دارید به عمو و یحیی دروغ میگید! عمو میگوید:به رفیقم دختر نمیدم! والسلام! عجب منطقی داردها! معادله ی نیوتون هم باید جلویش لنگ پهن کند! کتونی هایم را پامی کنم و از جمع دور میشوم. حضورش را پشت سرم احساس می کنم... دنبال من می آید؟! به یک پیچ میرسم و وارد چمن میشوم... برگ های زرد، نارنجی و قهوه ای زمین را آرایش کرده! مثل زنی طناز میماند که اگر نازش کنی صدای خنده های مستانه و ریزش دلت را میبرد! پاهایم راروی برگها میگذارم و سعی می کنم صدای خنده ی زمین را بشنوم! پائیز را حسابی میپرستم! فصل خنگی است! تکلیفش باخودش روشن نیست! یکروز آفتابی و یک روز سرد است! گیج میزند! من هم ازگیج ها خوشم می آید! پشتم رانگاه می کنم دستهایش را درجیب های شلوارش فروبرده و سرش پایین است! آفتاب دسته ای ازموهایش راطلایی و دسته ای دیگر را خرمایی کرده! به راهم ادامه میدهم. دلم برایش میسوزد... برای دیدن یلدا به دنبال من آمده... مسیرم را سمت خلوت ترین جا کج می کنم.متوجه نیست! یعنی گیج است! باید دوستش داشته باشم؟! پقی میخندم ومیدوم... یعنی اوهم میدود؟ پشت سرم را نگاه می کنم... خشکش زده و به دویدنم نگاه می کند... دردلم فحشش میدهم... مثل بچگی... یک دفعه میدود... به سرعت من... دیوانه است! صدایم میزند:صبرکنید. صبرکنید! میدوم... انگار که نشنیده ام. داد میزند:دخترعمو! صبرکنید!به پشت سرم نگاه می کنم... یک دفعه پایم به یک چیز بزرگ و تیز گیر می کند و با کف دست و صورتم روی زمین می افتم. ناله ی بلندی می کنم و روی برگها از درد غلت میزنم. صدایش را میشنوم:محیاخانم! بالای سرم می رسد و درحالیکه کف دستهایش را روی زانوهایش گذاشته به طرف صورتم خم می شود. چشمهایم رامی بندم و لبم را محکم گاز میگیرم. کف دستهایم را مشت می کنم و پای چپم را روی زمین میکشم. تندو پشت هم ناله می کنم. شکمم ضرب دیده. نمی توانم نفس بکشم... اخمش بانگرانی گره خورده!می پرسد:درد دارید؟! دوست دارم داد بزنم:په چی احمق! واسه چی دارم ناله می کنم! کنارم می نشیند و می گوید:می تونید بلند شید؟! نگاهش به پایم خشک میشود. یک دفعه میگوید:تکون نده! می ترسم و ناخوداگاه دهانم را می بندم! نفسم رادرسینه حبس می کنم...دستش رابه طرف پایم دراز می کند. ازتعجب شاخ که نه روی سرم دم در می آورم! دستش را عقب میکشد:تکون نخور... باشه؟! مثل بچه حرف گوش کن ها سرم راتکان میدهم. تلفنش را بیرون می آورد و شماره ای رامیگیرد و منتظر میماند. بعداز چند دقیقه میگوید:سلام بابا! سارا خانم اونجاست....ما توی چمن های قسمت آب خوری هستیم... یلداهمین جاست... به سارا خانم بگید ایشونم بیاد بادخترا باشه... من برم با سهیل و سینا یه قدمی بزنم!...یلدا! گوشیش خاموشه... محیا... محیاخانمم شارژ نداشت!...مامنتظریم بگید فقط سریع بیان...... ⬅️ ⬅️ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh
💞 تلفن را قطع می کند و می پرسد: میسوزه؟! داغ شده؟! گیج نگاهش می کنم. عصبی می پرسد:جوابمو بده! مچ پات سرشده؟! داغ شده؟ -آره... فک.. فکر کنم... - خوب.. خوب... تکون نده... ازترس دستهایم می لرزد. سارا بعداز پنج دقیقه میرسد. بادیدن من شوکه میشود: چی شده! نگاهش به پایم می افتد. رنگش مثل برف سفید می شود، داد میزنم: چتونه؟! پام چی شده؟! سرم را بلند می کنم تا خودم بلای نازل شده را ببینم که یحیی تلفن همراهش راروی شانه ام میگذارد و به عقب هولم میدهد تا روي زمین بخوابم. روبه سارا میگوید: فقط کمک کنید پاشه. می بریمش بیمارستان! سارا بالای سرم می آید و از زیر بغلم میگیرد. پای چپم را روی زمین محکم می کنم و به زور می ایستم. سرم را کج می کنم تاپایم راببینم که یحیی این بار تلفنش را زیر چانه ام میگذارد و سرم را بالا می گیرد. جای دست ازتلفنش استفاده می کند! محکم میگوید:نگاه نکن! اینقدر لجباز نباش! سارا به زور حرکتم میدهد. حس می کنم پای راستم قطع شده! لبهایم می لرزد وته گلویم ترش میشود. حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم؟! کنارمان بااحتیاط قدم برمی دارد و با نگرانی لبش را میجود. سارا نفس هایش تند شده. یحیی می پرسد:خسته شدید؟! سارا بدون رودروایسي جواب میدهد:آره. سنگینه! عب نداره. باید تحمل کنید! خنده ام می گیرد! چقدر به خستگی اش بها داد! سارا یکی دوسال ازمن بزرگتربه نظر می رسد... چهره ی نمکی و سبزه اش به دل مینشیند اما درنگاه اول نمی توان به او گفت" خوشگل"... قدش کمی ازمن بلند تراست. استخوانی ومردنی است! ساق پای چپم منقبض و بی اراده زانوهایم خم میشوند. سارا جیغ کوتاهی میکشد و وای بلندی میگوید. رگ پایم گرفته و ول کن معامله نیست.یحیی به یکباره یقه ي مانتوام ام را میگیرد و من رانگه میدارد. نفس هایم به دستش میخورد. چشمهایش رابسته، لبهایش می لرزد. آنقدر نزدیک ایستاده که کوبش قلبش را به خوبی میشنوم. سارا بااسترس میگوید:چرا به آذر خانم نگفتید! چرا؟...یحیی بلند جواب می دهد:چون بیان بیخود شلوغش میکنن... پدرم هم جای درک شرایط سرزنش میکنه.کمی از حرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابه طرفش میکشم.یحیی یقه ام را ول می کند و عقب می رود. رنگش عین گیلاس بهاری سرخ شده.تردید به جانم می افتد: باید او را باچوب محمدمهدی بزنم؟! اخم ظریفی بین ابروهایم میدود:-آره! گول ریختشو نخور! به ماشین یحیی میرسیم. سارا کمک می کند تا روی صندلی بشینم. پای راستم بی حس شده. قلبم تاپ تاپ میکوبد و نفسم سخت بالا می آید.. سارا کنار یحیی مینشیند. پلک هایم سنگین می شوند. میخواهم بالا بیاورم... مثل زن های باردار عق میزنم. بوی خون ماشین را پر می کند. یحیی گاها به پشت سر نگاه می کند. به من؟ نه! ترس به جانم می افتد. خودم دیگر جرات ندارم پایم را ببینم. پنجره را به سختی پایین میدهم. کف دستهایم میسوزد. نگاهشان می کنم. خراش های سطحی و عمیق، خون مچ دستم را رنگ می کند. نمیفهمم در کدام خیابانیم. یحیی داد میزند:پلیس؟ الان وقت تورو ندارم. هر کار دوس داري بکن! و بعد صدای کشیده شدن چرخ های ماشین روی آسفالت درمغزم می پیچد. مثل کولی ها جیغ میکشند. انگار اتفاق شومی افتاده!بوی تند الکل نفسم را میگیرد. دهانم خشک شده و گلویم طعم خون گرفته!بانوک زبان لبم را ترمی کنم و چشمهایم را نیمه باز می کنم. گیج دستم را بالا می آورم و روی سرم می گذارم. سرم را تکان میدهم. گردنم تیر میکشد!مقابلم تارو سفیداست. مردم؟! روشنایی چشمم را میزند. لبم راگاز می گیرم و ناله می کنم. چه اتفاقی افتاده؟ دستی شانه ام را فشار می دهد. دردم می گیرد. جیغ میزنم! صدایش درسرم می پیچد:محیا! آروم! دستی روی صورتم کشیده میشود: طفلک من! چند بار پلک میزنم. چشمهای عسلی یلدا تنها چیزی است که تشخیص میدهم. باید چه واکنشی نشان دهم. کسی می گوید:نگران نباشید به خیر گذشت! ⏪ ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#مولاجانم💕 آرزوترین بهار ، مهدی جان زندگی می گذرد : پرالتهاب ، بی وقفه ، پر تنش ... هر روزمان آبس
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
هدایت شده از سنگرشهدا
#امام_رضا_علیه_السلام عاشقان دور حرم عشق و صفا را دیدند عارفان چلہ گرفتند و خدا را دیدند ای فقیری کہ بہ طوس آمده ای دقت کن اغنیاء مکہ کہ رفتند رضا را دیدند #گداتو_دریاب ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از سنگرشهدا
AUD-20180222-WA0177.mp3
6.83M
✾ 🍃🌸﷽🌸🍃✾ 🎧| #بشنوید داستان عماد و امام رضا ع خیلی قشنگه اگه حال دلتون خوب شد ما رو هم دعا ڪنید🌸🍃 #میلاد_امام_رضا_ع_مبارکباد🌸🍃 #التماس_دعا ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊 ─┅─═🍃🌸🍃═─┅─
مردها زیاد با کلماتی چون دوستت دارم میانه خوبی ندارن چون حس اقتدار را به آنها نمی دهد. 🙈پس چکار کنیم؟ من به تو افتخار می کنم من در کنار تو احساس آرامش می کنم در خونه تو آرامشی نصبیم شد که در خونه پدری نصبیم نشد. درسته ما وسایل رفاهی زیادی نداریم ولی همین که سعی و تلاش می کنی ، خوشحالم این دست کلمات کمک می کند اقتدار مرد حفظ شود و زمانی که اقتدار او حفظ شود باک مهر خانم را پر می کند. استاد سعید مهدوی ‌❣ @Mattla_eshgh
آسان گیری.mp3
1.94M
24 ✅ آسان گیری در ازدواج در مهریه و کار و خونه و... باید باشه. 🔵 حاج آقا حسینی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💞 تلفن را قطع می کند و می پرسد: میسوزه؟! داغ شده؟! گیج نگاهش می کنم. عصبی می پرسد:جوابمو بده! مچ پات
2⃣5⃣ 🍃🌺 به تقلا می افتم...نفسهایم تند میشود: -تشنمه! چندلحظه میگذرد. لبه ی باریک و شکننده ی لیوان بلوری روی لبهایم قرار می گیرد. یک جرعه آب را به سختی فرو می برم. گلویم میسوزد. صورتم درهم می رود. از درد! نگاهم به سوزن فرو رفته در گودی دستم می افتد. نقطه ی مقابل آرنجم. دستم کبود شده! نگاهم می چرخد، فضای سنگین حالم رابدتر می کند. عق می زنم! یحیی پایین پایم ایستاده. نگرانی درنگاهش دست و پا میزند، اما... چهره ی درهمش داد میزند که عصبانی است! ازمن؟! سارا با پشت دست گونه ام را نوازش می کند: چیزی نشده نترس! کم کم کاملا هوشیار میشوم. یلدا بق کرده و کنارم نشسته... پشت سرش سهیل ایستاده! چرا؟! یکی از ابروهایم رابالا میدهم: چی شده؟ یلدا دستم را میگیرد. آرام! گویی میترسد چیزی بشکند! صدای بم و گرفته ی یحیی نگاهم را به سمتش میگرداند آوردیمتون بیمارستان. چیزی نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمدالله!زمزمه می کنم: خطر؟! سارا: آره عزیزم! دکتر می گفت کم مونده بود رگ اصلیت پاره بشه! گیج میپرسم: چی؟! رگ؟ یحیی کلافه یک قدم جلو می آید و درحالیکه نگاهش به دستم خیره مانده میگوید:مچ پاتون رو شیشه دلستر برید. خیلی بد و عمیق! نباید خودتون نگاه می کردید وگرنه حالتون خیلی بدترمیشد! توی چمن ها یه ازخدا بی خبر شیشه روانداخته بوده... دکتر گفت فقط یک سانت با رگ اصلی فاصله داشته... اما ضعف وحالت تهوع بخاطر خون ریزی شدیده. سارا: اگر اقا یحیی نبود من دست و پامو گم می کردم. پات رو که دیدم، خودم ضعف رفتم! یلدا بامهربانی میگوید:شرمنده تلفنم خاموش بود.لحنش بوی پشیمانی میدهد. یحیی باغیظ نگاهش می کند. حتما موضوع را فهمیده! خدابه خیر کند! یحیی آرام میگوید:نشد توی پارک بگم! ولی اگر به مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم.مادرم ممکن بود شلوغش کنه و فقط استرس بده نذاره زود کارمو کنم! پدرم هم....بابا معمولا توی این شرایط جای دلداری اول میگن چرا حواست نبوده؟ چرا دویدی...چی شد! چرا نشد! وپشت هم سوال و سوال... مابقی هم که مهمون بودن! ساق دست یلدارا چنگ میزنم و می گویم:کمکم کن! و سعی می کنم بنشینم. یلدا دستش راپشت کتفم میگذارد تا بلند شوم. ساراهم پشتم بالشت میگذارد. سهیل جلو می آید و میگوید:خیلی ناراحت شدم...شرمنده که ما... حرفش رابا نگاه جدی یحیی قورت میدهد! جواب میدهم: نه! این چه حرفیه... شماکه نمی دونستید قراره اتفاقی بیفته یحیی به سمت در میرود:زنگ میزنم به مامان اینا بگم اونا برن خونه مام میریم.و ازاتاق بیرون میرود. شلوارش خونی شده. چرا؟! سارا ذهنم رامیخواند:توی ماشین بیهوش شدی. خیلی سخت بود بیرون آوردنت، من نمی تونستم تکونت بدم. ازیه طرف اگر می کشیدیمت پات گیر می کرد به کف ماشین و زخمت بازترمیشد. اقایحیی مجبورشد بیرون بیارتت.میخواهم بپرسم چطوری؟! که یلدا میگوید:خودم برات همه رو میگم! فعلا خداروشکر که سالمی! باید حسابی بهت برسیم خون زیادی ازدست دادی.... 🍄 کمرم را محکم به بالشت فشار میدهم و لبخندکجی به صورت اذر میزنم. یلدا برایم اب سیب گرفته و کنارم گذاشته. پیش خودم فکر می کنم: همچین بدم نیستا. هی بهت میرسن وقتی یه چیزیت میشه. 💥 یحیی فردای ان روز اعلام کرد باازدواج یلدا و سهیل مخالف است. حتی اذر را سرزنش کرد که چرا برای خودش بیخود تصمیم گرفته. عموهم به همان شدت ناراحت شد و روی حرفش تاکید کرد که من به رفیق دختر نمیدم. یلداهم دراین پنج روزلام تاکام با یحیی حرف نزده. دیروز هم درنبود عمو و یحیی،یلدا عصبانی شد و گفت:نمی دونم به یحیی چه ربطی داره! من دختر نوزده ساله نیستم که برام امر ونهی کنه یا هیچی نفهمم.یادم می اید حسابی به من برخورد. دوست داشتم موهایش را ازته بچینم!یعنی نوزده ساله ها نفهمند؟! سهیل رسما دربیمارستان از یحیی خواستگاری کرد. صحنه ی جالبی بود. رفت و بادسته گل آمد. من فکر کردم برای من خریده و ازاین خیال هنوز هم خنده ام می گیرد.یلدا مدام می پرسید: چرا میگی مخالفم. اقاسهیل پسره خوبیه.. امایحیی حرفی جز مخالفم نمیزد. تا دو هفته حوصله ی کل کل و سربه سر گذاشتن بایحیی را نداشتم. حواسم به پا و درس و کلاسم بود. اخرتمام بحث و گیس کشیها یحیی با تحکم گفت:باشه! ولی اگر از ازدواج باهاش پشیمون شدی هیچ وقت سراغ من نیا! دردید من او یک موجود سنگ دل و بی عاطفه بود. ⏪ ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh
💠 گرچه اشتباه می کردم و زمان چیز دیگری راثابت کرد. ماجرای بیهوشی ام را از یلدا پرسیدم. اوهم با تامل و مکث توضیح داد:یحیی مجبور شده بلندت کنه.پوزخندی زدم و پراندم: پس تو دین شما دست زدن به نامحرم شعاره.یلدا هم با اخم توپید:وقتی یکی داره میمیره ایرادی نداره. درضمن تو بیهوش بودی. یحیی هم گفته بود بهت نگیم که یک وقت فکرت مشغول نشه. ازشونه هات گرفته بوده. بیشتردستش به مانتوت بوده. این تو دین ما گناه نیست محیا خانم. اگر به بحث ادامه می دادم حتما مشتش را زیر چشمم ول می کرد. درست زمانی پاپیچش شدم که با یحیی بحثش شده بود! کلاسهای دانشگاه راغیرحضوری دنبال کردم تا کامل خوب شوم. پانسمان پایم راکه باز کردم. جای زخم عمیق و بزرگ روی پایم مانده بود. دکتر گفت:متاسفانه جای این زخم تااخر عمر روی پاتون میمونه.آن روز حسابی غمباد گرفتم. یعنی دیگر نمی توانستم دامن کوتاه یا شلوارک بپوشم؟! ذهنم سمت همسر آینده ام منحرف شد. نکند او بدش بیاید! نه! مگرقراراست ازدواج هم بکنم؟!! ✳️ مادرم بعداز شنیدن ماجرای پارک پشت تلفن کم مانده بود خودش را رنده کند! انقدر سوال کرد که سرم رفت! مدام تاکید کردم که حالم خوب است! یک زخم کوچک بود! آذر هم لطف کرد درتماس بعدی به مادرم گفت: پای محیا به یه مو بند بود! یحیی رسوندش بیمارستان! کم مونده بود قطع شه عزیزم! خدابه روت نگاه کرده!نمی توانم احساسم رادر آن لحظه توصیف کنم! اواخر آبان ماه آذر قرارخواستگاری با خانواده ی شریفی گذاشت. همه چیز برای یلدا به شیرینی عسل شد. ❇️ خم می شوم، پاچه ی شلوارم را کمی بالا میدهم و به مچ پایم نگاه می کنم.کاش اثری از زخم نمی ماند! آب دهانم را قورت میدهم و کتاب شعرم را روی پایم باز می کنم. نیمکت دانشگاه بدنم را اذیت می کنم. انگار کسی چوب درکمرم می کند. می ایستم و مقنعه ام را کمی جلو میکشم. داخل زمین چمن میروم و زیر یک درخت مینشینم. کلاغی ازروی شاخه ی ضخیم درخت پرمیزند و مقابلم میشیند. زشت است؟! نمیدانم! سرش را کج می کند و با یک پرش به طرفم می آید. ازداخل کیف ساندویچ مرغم رابیرون می آورم و تکه ای گوشت برایش میندازم. گوشت را درهوا می قاپد و غار غار می کند. زیرلب می گویم:مرض! چقدر مهربانم ها! دوباره به مچ پایم نگاه می کنم. فکرم راحسابی مشغول کرده. صدایی ازپشت سرم باعث می شود پاچه ی شلوارم را سریع پایین بکشم.پاتون طوریش شده؟! سر می گردانم و با لبخند گرم پسری بیست و دو یا بیست و سه ساله مواجه میشوم. موهای اطراف سرش کوتاه تراز وسطش است! شبیه طالبی است! لبخند میزنم: نه چیزی نیست! کوله پشتی اش را روی شانه محکم می کند و میپرسد:اجازه هست؟! بی تفاوت می گویم: بفرمایید! چقدر چهره اش آشناست! اورا کجا دیده ام؟! یکبار دیگر نگاهش می کنم. پوست گندمی، چشم و ابروی مشکی. ته ریش کوتاه و نامرتب! یادم امد.او با من هم کلاس است. کنارم مینشیند و کوله اش را بغل میگیرد. کمی خودم راکنار میکشم و مشغول کتاب شعرم میشوم. می پرسد:شعر دوست دارید؟! سریع می گویم: نه! متعجب نگاهم می کند! پس چرا میخونید؟! -بعضی اوقات می چسبه! بدم نمی آمد کمی بااو گپ بزنم! هردودانشجوی یک رشته و کلاسیم! سرش را میخاراند محوطه ی دانشگاه رو دوس دارم! خلوته! میتونی برای خودت باشی! باپلک زدن حرفش را تایید می کنم.منو که میشناسید؟! -نه! - واقعا؟! من دوردیف پشت شما میشینم! -توجهی نکردم! - من آرادم. آراد گودرزی! چی چیه؟! دردلم میخندم! حالا آرد برنج یا گندم؟! لبخندم را بایک سرفه جمع می کنم -آقای گودرزی! خوش بختم! دستش را به طرفم دراز می کند: شماهم ایران منش! -بله! به دستش خیره میشوم. باکمی مکث دستش را عقب میکشد عذرمیخوام! -نه! عیب نداره .چه کتابی هست؟! و با سر به کتابم اشاره می کند -سهراب سپهری واقعا؟! من خیلی ازشعراش سر در نمیارم! کمی حرف زدیم و باهم آشناشدیم. اولین پسری بودکه به او اجازه نزدیک شدن دادم! به نظر نمی آید مریض باشد، نگاهش هم سودجو نیست! دراولین برخود ازچشم و موهایم هم تعریفی نکرد. بااوخداحافظی می کنم و از محوطه بیرون میروم.یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تکان میدهد. خیره به چشمان عسلی اش میخندم -چته! چرا نیومدن؟ دیر کردن! -هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سه دقیقه اس! اخم بانمکی می کند و یکبار دیگر خودش رادرآینه دید میزند محیا! روسریم. بهم میاد؟! -صدبار پرسیدی ...عااااره عاره! صدای آیفون جیغش رابلند می کند! غش غش میخندم و دراتاق راباز می کنم که یلدا سریع میگوید:محیا این لباست دیگه واقعا یه جوریه! تو فعلا به مستر سهیل فکر کن! ⏪ ⏪ ادامه دارد........ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔵 یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده ام.یلدا التماس می کند:بخدا مثل مرداس لباست! خیلی کوتاهه! مث پیرهن شلوار یحیی ست! بیاحداقل تونیک بپوش! دهن کجی می کنم و از اتاق بیرون میروم. موهای روشنم زیر پارچه ی حریر وقرمز رنگ شال نگاه عمو را خشک می کند. شلوار لوله تفنگی آبی روشن و کفش اسپرت روفرشی. آذر با چندقدم بلند سمتم می پرد و دم گوشم میگوید: آخه دخترجون! این چیه! خوب نیست بخدا! یه مدلی شدی! لبخند دندون نمایی میزنم و جوابی نمیدهم. عمو دررا باز می کند و سهیلا وحاج حمید داخل می آیند. سهیل مثل زن هایی که تازه بند انداخته اند، سرخ شده! دسته گل بزرگ و چشم پرکنی دردست گرفته. بعداز سلام و احوال پرسی می نشینند و من هم کنار آذر می ایستم. سهیلا چپ چپ به سرتاپایم نگاه می کند.سینا باپشت دست عرق پیشانی اش را می گیرد. احساس می کنم درتلاش است مرا نبیند! پوزخند میزنم و به سارا نگاه می کنم. آرایش ملایمی کرده و رویش را گرفته. بعداز صحبتهای خسته کننده سهیلا میخندد و میگوید:گلومون خشک شدا...چایی! همان لحظه یحیی ازاتاقش بیرون می آید. چشمهای سرخ و اخم همیشگی اش یک لحظه دلم را می لرزاند. جذابیت ظاهری اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید،سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد می گوید. چندان خوشحال به نظر نمی رسید.حاج حمید می پرسد:یحیی بابا گریه کردی؟! یحیی خونسرد جواب میدهد:نه سردرد داشتم. عذرمیخوام طول کشید تابیام. داشتم حاضر میشدم.صدایش گرفته و به زور شنیده میشود. یلدا بالاخره از اتاق بیرون می آید وباگونه های سرخ و چشمهایی ریز ازخجالت برای آوردن چای به آسپزخانه می رود. یحیی دنبالش به آشپزخانه میرود. میخواهم مرا ببیند. هرطور شده!از اتاق که بیرون آمد، نگاهش حتی یک لحظه نلغزید. می گویم:میرم شیرینی بیارم. و از جا بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. یلدا چای در لیوان کمر باریک می ریزد و هر از گاهی در نور به رنگش نگاه می کند. یحیی به یخچال تکیه می دهد و می گوید:من میوه می برم. به طرفش میروم -نه من میبرم. زحمت نکش رویش را بر می گرداند. اما جلویش می ایستم و نزدیک تر میشوم -میخواید شما میوه ببر و من شیرینی؟! لبش را گاز می گیرد و از کنارم رد میشود. یلدا درعالم خودش سیر می کند. جعبه ی شیرینی را روی میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. به سمت یحیی میدوم و جعبه را مقابلش میگیرم و می گویم:-اول داداش عروس.از حرکت سریعم جا میخورد و بی هوا نگاهش به من می افتد. سریع پشتش را می کند و میگوید:یلدا چقدر طول میدی بدو دیگه! کارخودم راکردم. کمی فشار برایش لازم است! 🔷 آراد به عنوان یک دوست اجتماعی همیشه کنارم بود و هوایم راداشت. با او صمیمی شدم و تاحدی هم اعتماد کردم. گاها داداش صدایش میزدم اما اوخوشش نمی آمد و قیافه اش درهم میرفت! 🔹 یلدا چهارجلسه با سهیل صحبت کرد وبله را گفت! برای مراسم عقدش یک پیراهن گلبهی بلند و پوشیده خریدم.قرارشد با یلدابه آرایشگاه بروم. آذر طعنه میزد:معلوم نیست دختر من عروسه یامحیا! یحیی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو میبرد و باکمک شصتش دکمه ی اول پیرهنش را باز می کند. با کت و شلوار ابی کاربنی و پیرهن سفید رنگ کناریلدا ایستاده. هرکس نداندگمان می کند که داماد خوداوست. موهایش را کمی کوتاه کرده و مرتب عقب داده. مثل همیشه یک دسته روی پیشانی و ابروی راستش رها شده. ته ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر کرده. دوربین را بالا می اورم و می گویم:-لبخند بزنید. هردو لبخند می زنند. یلدا باتمام وجود ولی یحیی..... آذر به اتاق عقد می آید و می گوید:دختر شما برو بشین زحمت نکش. یکی دیگه میگم بیاد عکس بگیره. میدانستم میخواهد کمتر مقابل چشمهای خیره جولان دهم. باخونسردی جواب میدهم:-یه شبه، ازدستش نمیدم. یحیی یک دستش را در جیبش فرو می برد و با دست دیگر یقه ی کتش را میگیرد واین بار پشت سر یلدا می ایستد. یلدا هم دست به کمر میزند و سرش را کج می کند. دامن پف دار و دست کش های سفیدش مرا یاد سیندرلا میندازد. لبخند دندان نما که میزند، دل برایش قنج میرود. موهایش را بالای سرش جمع و تاج بزرگ و زیبایی هم جلویش گذاشته اند. عمو حسابی به خرج افتاده. یک تالاربزرگ و مجلل برای اثبات علاقه به دخترش گرفته. یک ربع میگذرد که اذردوباره سرو کله اش پیدا می شود و میگوید:عاقد داره میاد، بیاید بیرون. قبلش اقا سهیل میخواد با یلدا تنها باشه.ریز میخندم: چقدرم طفلک هوله.یحیی شنل را روی سر یلدا میندازد و به چشمهایش خیره میشود.چقدر ناز شدی کوچولو! ⏪ ⏪ ادامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh