https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5721
داستان واسطه گری امام رضا (ع)برای ازدواج دو جوان👆
مطلع عشق
صبح است و سلامِ تازهتر میچسبد یک صبح بخیرِ مختصر میچسبد لبخندِ تو بر سفرهی شعر و غزلم حتی دو
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
✨خدایا ...✨
🌸✨آغازی که تو صاحبش نباشی،
چه امیدی است به پایانش ...؟!
🌸✨پس به نام تو آغاز میکنم روزم را
✨سلام✨
🌸✨صبحتون بخیر
امروزتون سراسر موفقیت و کامیابی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
با این #راهکار از #حجاب خود لذت ببرید 🚩قد چادررا با دقت اندازه بگیرید قد چادر را طوری قیچی کنید
با این #راهکار از #حجاب خود لذت ببرید
💢امتحان چادر های مدل دار بی ضرر است
🍃 چادر ساده در سال های اخیرتنها چادر مورد استفاده زنان و دختران ایرانی بود. تا این که برخی از طراحان و بانوانی که با علاقه به رعایت حجاب به دنبال تنوع و در عین حال پوشیدگی چادر بودند دست به طراحی و تغییر در چادر ساده زدند. چادر های دانشجویی, عبایی، عربی، کمری(قجری) و… از انواع چادری است که به وفور در بازار وجود دارد وبرای بانوان شاغلی که فعالیت اجتماعی بسیاری دارند، بانوانی که کودک خردسال دارند، بانوانی که به تازگی از چادر استفاده می کنند و کمی جمع کردن چادر ساده هنگام رانندگی، خرید و…برایشان دشوار است،گزینه بسیار مناسبی است. همچنین استفاده از چادر های مدل دار که در طرح های زیبا و فانتزی برای دختران کوچک طراحی شده است، می تواند سبب تشویق آن ها به حجاب شود.
❣ @Mattla_eshgh
🔴⚠️
#آنچه_ازنظرها_پنهان_است
.
🔻پیامهای پنهان و جنسی موجود در کارتونها🔻
بااین بمباران اطلاعات، بین بلوغ جنسی و رشد عقلی اشخاص فاصله میافتد وشخص، ابتدا به بلوغ جنسی میرسد.
#شیرشاه
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌷 پدرم یکی ازابروهایش را بالا میدهد و می پرسد:بابا چیکار می کنی؟! ازیه ساعت پیش سرتو کردی اون تو! کو
#قبله_ی_من
#قسمت 6⃣5⃣
🔷 و سرم را پایین میندازم و به کتونیم زل میزنم.یک دفعه دستش رادراز می کند، کتابم را از دستم میقاپد و به جلدش نگاه می کند. تمسخر بر لبهایش نقش می بندد:فتح خون! کلا زدی توخط سیرو سلوک! شهید مرتضی آوینی...خیلی به این بابا گیر دادی. نکنه خواستگارته؟!
بی اراده عصبی می شوم و کتاب را از دستش میکشم...آراد بفهم داری چی میگی! اگر حوصله ی تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشه به یکی که به گردنت حق داره توهین کنی!
- اوهو! ببخشید اونوقت چه حقی؟!
-همین که اینجا وایسادی داری بلبل زبونی می کنی از صدقه سری همین شهیداست!
- نه بابا مثل اینک تو کلا سیمات اتصالی کرده! فکر می کردم فقط ظاهرت روکوبیدن! نگو از تو داغون تری!
-به تو هیچ ربطی نداره!از کنارش رد می شوم و به سمت درکلاس می روم که میگوید:فکر نمی کردم اینقد بی معرفت باشی! دیگه اسمتو نمیارم!زیرلب می گویم به جهنم و در راهروی دانشگاه شروع می کنم به دویدن.کم محلی های من دلیل خداحافظی و اتمام حجت امروزش بود! چطور توقع دارد که مثل قبل وقتم را ساعتها برای صحبت های بی سرو تهش تلف کنم؟ درحالیکه یک دنیا سوال درذهنم هرلحظه متولد می شود! من باید جواب این سوالهارا پیدا کنم! به انتهای راهرو که می رسم به سمت در خروج می پیچم که نگاهم به اینه ی قدی کنار در میافتد. همچین بیراه هم نمی گفت... امروز آرایش نکردم!
حتی یک کرم هم نزدم. دلم نمی آمد دقیقه ای بیشتر کتاب را برای نقاشی صورتم روی زمین بگذارم! دلیلش رادقیق نمیدانم... شاید هم یک کم عقب نشینی کرده ام! دیگر افسار لجاجت را در دستم به بازی نمی گیرم و اجازه میدهم تا دیگران هم نصیحتم کنند! چه حرف شنو! شالم هم نسبت به قبل ضخیم تر شده و جلو تر امده! فقط کمی از ریشه ی طلایی موهایم مشخص است...صدای قدمهای کسی مرا وادار می کند که برگردم. آراد سرش را با تاسف تکان میدهد و میگوید:آره خودتو خوب نگا کن! شبیه مریضا شدی!حرصم میگیرد و بدون جواب به محوطه میدوم. دوست دارم فحشش بدهم.. مردک مفت گو!
کتاب را به سینه ام میچسبانم، درست به قلبم و تندتر میدوم. هیچ اتفاق بزرگی نیفتاده فقط یک چیز در من هر روز رشد می کند و پایه های گذشته را میشکند. از دانشگاه بیرون که می آیم بادیدن صحنه ی مقابلم شوکه میشوم. یحیی وسط پیاده رو ایستاده و به آسمان نگاه می کند. مثل همیشه!کاش می گفت چه چیز در لابه لای ابرها می بیند.! چرااینجا پیدایش شده؟آب دهانم را قورت میدهم و بازبان لبهای خشکم را خیس می کنم. به آرامی چندقدم به سمتش میروم که سرش راپایین می آورد و بادیدنم لبخند می زند.دیگر یحیی مثل چندماه قبل مثل کورها رفتار نمی کند. مرا خوب می بیند.انگار بالاخره جزء زندگی اش شده ام! جزء خیلی کوچک! درست مثل یک همبازی!دستش را در جیب شلوارش فرو می برد و یک قدم جلو می آید.سلام! خسته نباشید!.جوابی نمیدهم. ذهنم قفل کرده! به چشمهای عسلی اش خیره میشوم...نمیدونستم کی کلاستون تموم میشه، برای همین زود رسیدم و یک ساعته اینجام!
بازهم حرفی پیدا نمی کنم.عمیق ترلبخند می زند.جواب سلام واجبه!آرام سلام می کنم و با نگاه از آمدنش سوال می کنم... راستش... حس کردم بالاخره وقتشه ببرمتون یه جا!
باچشمهای گرد می پرسم: منو؟!
- بله! قراربود یلدا هم بیاد ولی امروز بایکی ازدوستاش رفت بیرون.
-ک...کجا بریم؟!
میپرسد: ناراحت شدید؟! فکر کنم امادگی نداشتید!
-آره! اصلا فکرشو نمی کردم بیای اینجا!نگاهش را میدزد و به زمین خیره میشود :خوب حالا اومدم! بریم؟!پای راستم رابلند می کنم تایک قدم بردارم که بند کوله ام از پشت کشیده می شود و نگهم میدارد. سریع به پشت سرم نگاه می کنم. دیدن صورت سرخ آراد قلبم را به تپش میندازد. بند کوله ام را در مشتش فشار میدهد و دندان قروچه می کند. صدای خفه اش تنم را میلرزاند...کجا برید؟!بااسترس به صورت یحیی نگاه می کنم. ابروهایش ازحالت متعجب کم کم درهم میرود و نگاهش جدی میشود. بغض به گلویم چنگ میزند. چرا ترسیده ام؟! چرا مثل قبل راحت راجع به دوستی اجتماعی ام با آراد به یحیی نمی گویم؟! چراداد نمیزنم:چته چرا زل زدی؟! دوستمه!چرا خفه شده ام!
یحیی به طرفمان می آید و درچشمهای آراد مستقیم نگاه می کند....
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
🌼- ببخشید شما؟!
آراد پوزخند می زند و جواب میدهد:اینو باید من بپرسم! یهو سرو کلت پیدا شده ازمن میپرسی من کیشم؟! من همه کارشم!
یحیی اخم غلیظی می کند و میتوپد: بیخود! ندیده بودمت! بندکوله شو ول کن!
- نکنم؟!
- مجبوری!یحیی دست دراز می کند و مچ دست آراد را محکم میگیرد و میکشد. بندکوله ام آزاد میشود. به سرعت ازهردویشان فاصله میگیرم. یحیی دست آراد را رها می کند و میگوید:دوست ندارم بدونم دقیقا چیکاره ای! من به فکرم اعتماد دارم نه به چشمام!حرفش دلم را میلرزاند، باورم نمی شود! یعنی نمیخواهد حتی ذره ای شک کند؟!پشتش را به آراد می کند و روبه من میگوید:ماشین یکم بالاتر پارکه؛ برید سوار شید.آراد بامشت ضربه ای به شانه اش میزند و بلند میگوید: وایسا بینم! چی چیوسوار شه؟ میگم چرا خانم دیگه محل نمیده! یه جوجه رنگی پیدا کرده!لبم راباترس میگزم و می گویم: بس کن آراد!چهره ی یحیی درهم میرود: میشناسیش محیا؟!
آراد:بله که میشناسه! هم کلاسیشم، دوم رفیقشم؛ سوم مابهم علاقه داریم.
سرجایم خشک میشوم. چرا مزخرف میگوید. دهانم راباز می کنم و بزور می گویم:یحیی...گوش نکن! آراد ادامه میدهد: آهااا! الان یادم اومد؛ محیا می گفت یه پسرعموی روانی دارم! فکر کنم تویی درسته؟! هی می گفت انگارکوره...ازخود راضیه! عقب مونده س، دیوونم کرده! میخواست حالتو بگیره آقایحیی.نمی دونم چی شده که میخواد سوار ماشینت شه. پس کورا هم میتونن ناقلا بازی درآرن ؟!
یحیی یا یک خیز نرم و سریع بر میگردد، یقه ی آراد را میگیرد و کمی بلندش می کند. پیشانی آراد را تقریبا به پیشانی خودش میچسباند. نگاهش خیره درمردمک های لغزان آراد مانده ببین اقاآراد! تاصبح بشینی داستان ببافی برام اهمیت نداره! کاش چهارسال پیش بود جواب حرفتو یه جوری می دادم که دیگه نتونی دهنتو باز کنی!یقه اش را ول می کند و به عقب هولش میدهد.نگاهم می کند و باغیظ میگوید: مگه نمیگم برید!سرم راپایین میندازم و چندقدم برمیدارم که آراد دوباره میگوید: باشه..ولی یادت نره! این خانمی وقتی مختو گذاشت توفرغون یهو ولت میکنه ها!تو میمونی و حوضت! یحیی کوچولو..! قلبم ازتپش می ایستد. برمیگردم و بلند می گویم: دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگی! تو....
یحیی دست میندازد و کوله ام را به طرف خودش میکشد. چشمهایش دودو میزند وفکش میلرزد.تامن هستم تو صداتو توخیابون بلند نکن! فهمیدی؟!شوکه به چشمهایش خیره میشوم. کوله ام رابه دنبال خودش تاکنارخیابان میکشد. دستش را بلند می کند و میگوید: یه دربست براتون تاخونه میگیرم.انتظامات دانشگاه خبر داره این مزاحمت ایجاد میکنه؟!هاج و واج به ماشینهایی که ازجلویمان رد میشوند نگاه می کنم. منظورش را نفهمیدم!
باخشم میگوید: بعضی ها از سکوتت سوء استفاده میکنن! مشکل حزب اللهی ها همینه.تراژدی بدیه!یک سمند نارنجی می ایستد. یحیی آدرس را به راننده میدهد پول راحساب می کند. درماشین راباز می کند تا بشینم. نگران می گویم:نزنتت!
ابروهایش بالا میرود! باتعجب به درماشین زل میزند.نه! خداحافظ.
سوار میشوم و در را میبندد. هرچه باشد همبازی ام بوده! نباید بلایی سرش بیاید! آراد یک احمق روانی است. دلم شور می افتد. به کتاب دستم خیره میشوم، جلدش تاشده. از استرس در دستم مچاله اش کردم. از پنجره ماشین به پشت سر نگاه می کنم. نکند اتفاق بدی درراه باشد...
🌹 یحیی لپ تاپش را باز می کند و مقابلم میگذارد. توی فایل شهید دات کام برید، دوجلد دیگه از کتابای آوینی هست.نگاهش می کنم...میشه بگی امروز چی شد؟!به تلخی لبخند می زند: هیچی فکر نکنم دیگه مزاحم شه. فقط... یه سری حرفاش برای من سنگین بود. دلو می سوزوند...
-مثلا چی؟!
- مهم نیست...کتاب رو بخونید! پشتش رامی کند تابرود که می گویم: صبرکن کارت دارم!به فرش خیره میشود.. راجع به امروز حرفی نزنید.
-نه نمیزنم. یه چیز دیگه س...
⏪ ⏪ ادامه دارد.....
❣ @Mattla_eshgh
🍏 آذر پشت اپن اشپزخانه ایستاده و فیله های مرغ را در کیسه فریزر بسته بندی می کند. هر از گاهی نگاهمان می کند. حتم دارم دوست دارد بداند چه می گویم. یحیی مقابلم درطرف دیگر میز عسلی میشیند و میگوید: خوب بفرمایید.سرش را پایین انداخته! مثل اینکه کنترل نگاه در گوشت وخونش خانه کرده.بدون مقدمه میپرسم: امروز قراربود کجا بریم؟!
- به کتابخونه! بعدشم یه جا دیگه. قرارنبود از اول با هم بریم یعنی فعلا که برنامه بهم خورد. ان شاءالله بعدا بایلدا..
-دیگه خودت نمیای؟!
- میام!
-مرسی! الان به من شک نداری؟
- راجع به امروز حرف نزنید!
-آخه...
- ببیند دخترعمو! فقط همینو بگم که خوب جمله هاش برام گرون تموم شد. ولی حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمی کنم. من باتوجه به چیزی که فکرمی کنم و اتفاق افتاده به طرف اعتماد می کنم! این یه مسئله دومی این که امیرالمومنین فرمودند: اگر کسی رو هنگام شب درحین ارتکاب گناه دیدی صبح به چشم گناه کار نگاهش نکن! شاید توبه کرده باشه! اون آقا اگر یک درصد حرفاش درست باشه.. چیز درست تر این که الان شما با دوماه پیش فاصله ی عمیقی گرفتید! پس من حقی ندارم قضاوتتون کنم!
حرفهایش تسلی عجیبی برای دلم است. گرم و آرام نگاهش می کنم. اشتباه میکردم. او عقب مانده نیست... من بودم!
🍎 دستی به گره ی روسری ام میکشم و با لبخند می گویم:مرسی که فکر بدی نکردی! به لپ تاپش اشاره و حرف راعوض می کند: حتما بخونیدشون! فتح خون تموم شد؟!کتاب فتح خون را کنار لپ تاپ میگذارم و جواب میدهم:نه، پنج فصلش رو خوندم.
- فقط کند پیش نرید. البته...شاید دلیلی داشته.
-آره! راستش کارم همین بود.
🍊 به پشتی مبل تکیه میدهد، دست به سینه صاف میشیند و میگوید: خوب درخدمتم.
-چطوری بگم؟ حس عجیبی به نویسنده اش پیدا کردم. بیشتراز یک مقداربهش گرایش دارم! من ...
- بگید راحت باشید! تااینجاش که خیلی خوب بوده.
بدون مقدمه می پرانم:یحیی. من نمیخوام عمر سعد باشم!
رنگ چهره اش یکدفعه به سفیدی می نشیند. بااسترس می پرسم: چی شد؟!به جلو خم میشود، دو آرنجش را روی زانو هایش میگذارد و باصدایی آرام می پرسد: چی شد که حس کردید ممکنه عمر باشید؟!
-فقط عمر نه! سپاهی که جلوی پسرفاطمه (س) ایستادن! میترسم فصل بعد روبخونم. نمی دونم من کدوم شخصیت این کتابم. گیج شدم. میترسم...بغض می کنم و ادامه میدهم:نکنه جزء کسایی باشم که باهزار توجیه و بهانه ، سر امام رو از قفا...
سرش را بالا میگیرد و یک لحظه به چشمانم نگاه می کند. سریع ازجا بلند میشود و میگوید: یه لیوان آب بخورید. بعد حرف میزنیم.
- دارید...گر.. یه می کنید...کلافه سرش راتکان میدهد و به طرف دستشویی می رود. ازجا بلند میشوم و به اشپزخانه می روم. بی حوصله یک لیوان بلور بر میدارم و از شیر لب به لب آبش می کنم. آذر لبخند دندان نمایی میزند و درحالیکه بسته ی مرغ را دردستش فشار میدهد، میپرسد: یحیی چی می گفت؟!
-هیچی. راجع به یه کتاب حرف میزد... می گفت خوبه بخونمش!
- واقعا؟! همین؟
-بله مگه حرف دیگه ای هم باید زده شه؟!اخم ظریفی میان ابروهای نازک و مدادکشیده اش میدود:نه! فقط پرسیدم...
پشتش را می کند و دوباره مشغول کارش میشود. کمی ازآب را سر می کشم ولیوان رادر ظرف شویی میگذارم. به پذیرایی برمی گردم و روی مبل می نشینم.یحیی ازدستشویی بیرون می آید و درحالی که استین هایش را پایین میدهد،زیر لب ذکر میگوید! حتم دارم وضو گرفته. بی اختیار لبخند می زنم و منتظرمی مانم. جلو می آید و سرجای قبلی اش می نشیند. خوب! داشتید می گفتید!
-همین... کلا میخوام کمکم کنی... نمی دونم چم شده! توی یه چاه افتادم وسردرگمم. اصلا نمی دونم کی هستم!
- دوست دارید جزء کدوم گروه باشید؟!
-معلومه!
- میخوام به زبون بیارید.
- دوست دارم جزء گروهی باشم که منزل به منزل توی ذهنم باهاش حرکت کردم و به کربلا رسیدم!
- چرا؟
-چون... چون خوبن.
- ازکجا اینو میفهمید؟!
-چون پاکن... چون اهل بیت رسول خدا (ص) هستن! چون صادق اند و...جمله ام را کامل می کند: و چون برای رضای خدا قدم برمیدارن! حتی سفر آخرو فتح خونیشون بخاطر رضایت خدا بوده! چون به اطاعت از امر و چیزی که بالاسری براشون مقدر کرده پیش رفتن و از تمام هستیشون گذشتن!
- به عبارت امروزی، قهرمانن. اسطوره های تکرار نشدنی! درسته؟!
سرم را تکان میدهم....
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✨خدایا ...✨ 🌸✨آغازی که تو صاحبش نباشی، چه امیدی است به پایانش ...؟! 🌸✨پس به نام تو آغاز میکنم رو
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
✍خوش بحال قلبهایی....
که هر صبح ؛
رو به یاد شما، باز می شوند....
طراوت همه عالم....
در گروی تکرار یاد شماست!
#سلام ... تنها دليل طراوت زمین
❣ @Mattla_eshgh
خدایا!
بیا نصف نصف پیش بریم؛مـٰا خوشگل دعا میکنیم تو هَم خوشگل مُستجاب کن... :)🌱
#مناجات
❣ @Mattla_eshgh
✍ کلام استاد رائفی پور
🔮 دعای عهد با امام زمان (عج)
🔷🔸🌸✨♦️✨🌸🔸🔷
🔷 یک جا برای بچه های مهدوی صحبت میکردم گفتم : بچه ها ما که مدعی کار تو حوزه ی مهدویت هستیم ، دعای عهدمون رو باید بخونیم ، من خودم سالهاست دعای عهد رو میخونم بعضا پیش میاد که روزی سه چهار بار هم میخونم
🔶 اما این همه سال یه تیکه از دعا خیلی عجیب اومد ، تا حالا بهش فکر نکردم ، خیلی سختم بود و الان هم میخوام بگم ، برام سخته چون می ترسم گریه ام بگیره ...
🔷 گذرا میگم : "فی قضاء حوائجه " میگه خدایا کمکم کن حوائجش رو برآورده کنم ، گفتم : سالها من اینو خوندم اصلا بهش فکر نکردم ، یعنی ببین امام زمان (عج) چقدر مظلوم هست که حاجت هاش دست ماست ... این میدونی یعنی چی؟ یعنی تا شما ها کار نکنید ، ظهوری نخواهد بود
💠 اللهُمَّ عَجِّل لِوَلیکَ الفَـرَج 💠
❣ @Mattla_eshgh