مطلع عشق
🌷🌾🌹🌾🌻 ✨💟💎 رکن پنجم : 🌺 وقتی می گوییم رکن پنجم، معنی آن این است که پنجمین رکن در مرحله خلق، چون در
🌺🌻✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌻🌺
#جلسه_سی_سوم
🌷📝 موضوع : تأثیرات و نقش پرتوهای سیارات و ثابتات آسمانی بر تن و روان انسان
🌸🍁🌼🍁🌺
📝 واقعیت عقلانی و مشاهده ظاهری هر دو دلیل اثرات محیط و شب و روز و تابستان و زمستان در بدن است.
🌺 همچنین قرآن و سنت و سیره معصومین علیهم السلام نیز برای هر ساعت، روز و فصل و سال و مقاطع مختلف عمر برنامههائی را قائل است.
🔆 طبق نظر دانشمندان روابطی بین صور ماه و وضع الكتریكی هوا و تغییر مزاج و كم و زیاد شدن مایعات بدن و میزان ترشح شیر پستان، حملات صرع و حالات روحی و اثر بر روی گیاهان وجود دارد.
🔅 بر اساس تحقیقات صورت گرفته می دانیم که اقیانوس ها تحت تاثیر حالات 👈 ماه 🌕🌖🌗🌘🌑 قرار می گیرند.
🌼 حال اگر در نظر داشته باشیم که نسبت آب و نمک موجود در اقیانوس ها دقیقاً مشابه نسبت آب و نمک بدن انسان است آنگاه نتیجه خواهیم گرفت که آب بدن انسان نیز همانند اقیانوس ها 👈 تحت تأثیر نیروی ماه قرار می گیرد. ✅👌👏💐
🌸 از طرف دیگر وجود و بدن ما نیز مثل کره ی زمین از مغناطیس تشکیل شده، طبیعی است که جزر و مد شامل بدن ما هم بشود. 🔰✅👌👏💐
🌷🍂🌹🍂🌻
✳️ هنگامی که ماه به طور ناچیزی بر زمین نیرو 💫 وارد میکند یا همان روزها 🌄 و شب های 🌃 اول ماه قمری، نیروی چندانی بر انسان وارد نمیشود و انسان از تعادل نسبتا خوبی برخوردار است، ولی در روزهایی که ماه بیشترین مقدار نیروی جاذبه خود را بر زمین وارد میکند یعنی همان روزها و شب هایی که دراواسط ماه قمری قرار دارند، (13 و 14و 15 روزهای ماه) بیشترین میزان مایعات بدن که بخش اعظم آن خون می باشد، به سمت اندام های فوقانی بدن کشیده میشود و تجمع خون در سطح بدن بیشتر است. ✅🌷
✨ به همین دلیل است که در برخی احادیث بر حجامت در ایامی که جاذبه ماه و خورشید در حداکثر میزان است 👈 تأکید شده است و به فرموده 🌸✨ امام رضا (ع) : 🌷👈 "خون در افزایش هلال ماه ⬅️ افزایش می یابد و در کاهش هلال ⬅️ کاهش می یابد."👉🌷
🌼🌿🌸🌿🌺
🌈 آسمان را ظرف بزرگی تعریف کنید که سیاراتی در حال 👈 چرخش و در حال 👈 ایستایی هستند.
◀️ سیارات در حال چرخش 💫 را 👈 طیارات و آنهایی که ثابت ⭐️ هستند را ثابتات می گویند.
♻️ ما همیشه در معرض پرتوهای گوناگون سیارات و ثابتات آسمانی هستیم و چون گردش این سیارات بر گرد کره ی زمین نامتوازن است یک گردش، یک ماه و یک گردش سی ماه و یک گردش سی سال است.
🌸 بنابراین گاهی گردونه هایی که بر گرد کره ی زمین می چرخند با هم برخورد می کنند همزمان همسو می شوند بنابراین ما در یک زمان خاص ممکن است همزمان با پرتو دو یا سه ستاره برخورد کنیم. ✅🌷
در چنین زمان هایی بدن ما همزمان با 👈 چند نوع پرتو برخورد می کند و در مقابل هر کدام یک کنش و واکنش خاص شیمیایی و فیزیکی از ما بروز می کند؛ این تغییر رفتار تابع چرخش سیارات و ثابتات را 👈 نقش زمان بر تن و روان انسان می گویند. ✅👌👏💐
#طب_اسلامی یکشنبه ، چهارشنبه در👇
☘ @Mattla_eshgh
#تمارین_صبر
👈قبل از ازدواج
باید روحیه حلم و بردباری رو در خودت ایجاد کنی.
✔️وگــرنه...
با عصبانیت هات،
هم خودت و هم خانواده ات رو
در آتـ🔥ـش جهنم گرفتار میکنی!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💦 اشک چشمم رامی سوزاند. نمیدانم چرا گریه می کنم. دست خودم نیست. باپشت دست اشکم را می گیرم. اما... یک
#قبله_ی_من
#قسمت 5⃣5⃣
🌻 بی هوا میپرسم:داداشت چشه؟! - اینو صدبار جواب دادم!
-نه! منظورم اینکه...فازش چیه! ینی... - محیا تروخدا دیگه شروع نکن! می دونم خوشت نمیاد و به نظرت...یحیی خل و چله! بیا بحث نکنیم!
-نه! این بار نمیخوام بحث کنم...میخوام بدونم جدا...
متعجب نگاهم می کند.چیو؟!
-توکجا سیر میکنه؟! می دونم میخواد شهید شه و داره خودشو میکشه تا یه ذره کج نره! ولی خب چرا؟! ینی توکجا سیرمیکنه که اینا شده فکر و ذکرش...
- چرا می پرسی؟!
-همین جوری!
- پس همینجوری یه جوابی پیدا کن!
-باشه باشه! قهرنکن! یلدا جدا برام مهم شده! یحیی دیگه خیلی عجیبه! بالاخره هرمردی یه جا شل میگیره، مگه چندسالشه؟ جوونه. مگه میشه یکی اینقدرمحکم باشه! نمی دونم چجوری بگم...خیلی مرموزه! کاراش...حرکاتش... همش میگم نکنه میترسه!
- وایسا وایسا! چی میگی؟… اصلا برای چی میخوای بدونی.
-خودمم نمی فهمم چی میگم. ببین... میخوام رازشو بدونم؟! چه سریه؟! راز؟! - والا منم نمی دونم چه رازیه. دختر خل شدیا!
-اه چرا نمیفهمی! من یه مدتیه که دوست دارم دلیل رفتارای یحیی رو بدونم.برام مهمه!
🌼 خم می شود و یک شاخه گل زرد با گلبرگ های کوچک و یک دست می کند و روی چمن می شیند...برام عجیبه که چرا رفتاراش برات یهو مهم شده!
-یهو نیست. از روز پاگشای تو...
حرفم را نیمه رها می کنم و لبخند دندان نمایی میزنم...
- عیب نداره...ناراحت نشدم.
-بازم شرمنده! کنارش می نشینم..
- خودت همبازی یحیی بودی! یادت نمیاد چجوری بود؟! ازاولش یه خط قرمزای خاصی داشت. رفیقای خوبی انتخاب می کرد. سربه راه بود، واسه همین بابا راضی شد بره آلمان! چون همیشه می گفت سرو گوش این بچه نمی جنبه! از رفقای دوره ی دبیرستانش همین سه سال پیش شهید شد. یحیی یه مدت افسردگی گرفت گوشه گیر شده بود. واسه تشییع پیکرش اومد تهران؛ می گفت دیگه دل و دماغ ندارم. از اونی که بود محکم تر شد. الان سه ساله دائم الوضوعه! میگه این جوری به شهادت نزدیک ترم! میگه دوستشم این جوری بود…. زد تو خط دیدن مستندای شهدا، کتابخونه ش پرشد از زندگینامه ها، از زبون همسر شهید، مادر ورفیقای شهدا و... نمیگم این جوری نبود. ولی دیگه کل زندگیش نبود! الان رفیقش شده سید مرتضی. تمام فکرشه، میگه همش پیشمه. میگه حاضر نیستم حتی با یه کارکوچیک یک دیقه از دستش بدم. میگه از وقتی باهاش عهد بستم راحت تر به گناه نه میگم. چون کمکم میکنه!
💐 گیج و بادهان نیمه باز به گل درون دست یلدا خیره میشوم. چه میگوید؟! مگر میشود؟ اصلا این مرتضی کیست! فکرم را به زبان می آورم :مرتضی کیه بابا؟! می خندد…
- عاشق اعصاب نداشتنتم! آوینی..!
-خوب این دیگه کیه! داداشن؟!
غش غش می خندد:دیوونه! سید مرتضی آوینی... یکی از شهدای بزرگمون!
-عاهاا! بگو خوب! الان یحیی بااین رفیقه؟!
- آره!
-نکنه یحیی هم مرده! رو نمی کنه! گیر آوردی منو یلدا؟! شاید خیلی از این چیزا پرت باشم و علاقه ام نداشته باشم. ولی دیگه ببخشید احمق نیستم که!
- نگو نشنیدی که شهدا زنده اند و پیش خدا روزی میگیرن!
-صدبار شنیدم. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!
حتی اگر آیه قرآن باشه؟!
-ببین یلدا یعنی تو میگی تمام این جانماز پهن کردنا برای این باباس؟!
- نه،فقط همین نیست. ببین میگن عشق واقعی.. حب خدا رو توی سینه پروش میده. به نظرم یکی میشنوه شهدا زنده اند. یکی یه حس بهش پیدا میکنه. یکی باورش میکنه. یکی به یقین میرسه و درآخر هم باهاش زندگی میکنه! آوینی برای یحیی حکم یه بالابر رو داشت. کمکش کرد که به خدا برسه و کنارش عشقی که همیشه به حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت. محیا تاوقتی اینا برات خنده دار باشه، باوری هم درکار نیست! یه بار بهش نخند. یکم فکر کن...این را میگویدوازجا بلند می شود و می رود.
🌳 موهایم را بالای سرم محکم با گیره می بندم و روی تخت میپرم. تلفن همراهم را از زیر بالش بر می دارم و به قسمت جستجوی گوگل می روم. نفسم را پر صدا بیرون می دهم و کلمه ی آوینی را سرچ می کنم، در بخش تصاویر می روم و با دقت به حالات مختلف یک مرد با عینک دودی خیره میشوم. روی تخت دمر درازمیکشم و به گشت زدن ادامه میدهم. دوست دارم بدانم این مرتضی کیست! یکباردیگه سرچ می کنم: زندگینامه ی مرتضی آوینی:" شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می سرود داستان و مقاله مینوشت و نقاشی می کرد تحصیلات دانشگاهی اش را نیز در رشته ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورتهای انقلاب به فیلم سازی پرداخت"
دراتاق باز می شود و یلدا داخل می آید: چیکارمی کنی؟!
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
🔰 -هیچی! تلفن را خاموش می کنم و لب پنجره می گذارم. لبخند می زند...بیا شام بخوریم. همه منتظرن. باشه ای می گویم، ازجا بلند میشوم و شالم راروی سرم مرتب می کنم. پس هنردوست بوده! می گویند هنری ها افرادی باروحیه ی لطیف هستند. جهان بینی متفاوتی دارند. یعنی چقدر میتواند متفاوت باشد؟!بی میل چنگالم را به تکه های سیب زمینی آب پز میزنم و زیرچشمی به یحیی نگاه می کنم. اگر مرتضی مهربان و لطیف بوده، پس چرااین روانی اینقدر خشن است؟! مثل سیم ظرفشویی! نمی شود با مارمالاد هم او را قورت داد! مضحک! شانه بالا میندازم.حتما خیلی پرمشغله هم بوده؛ نقاشی و نویسندگی ومستندسازی... زندگی پرشورو هیجانی داشته! به تیپش هم میخورد آرتیست درجه یک باشد. هرچه بود حداقل ظاهرش مراجذب کرد. شاید خوش تیپی یحیی هم به تبعیت از اوست! نمیتواند تقلید کورکورانه باشد. بهرحال یک روز سست میشود! اوحتما به قول یلدا با یقین به عشقش پی برده! بشقابم را کنار میگذارم و تشکر می کنم.
عموجواد باتعجب از شام دست نخورده میگوید: دوست نداشتی؟!
-چرا! دارم! یکم بی میلم.. همین! آذر میپرد وسط حرفم راستی مامان زنگ زد. قراره هفته ی بعد بیان تهران...بهت سربزنن!
-جدی؟! چرا به خودم...
- مثل اینکه گوشیت همرات نبوده.
-آها. حتما بهشون زنگ میزنم مرسی. نگاهم سمت یحیی کشیده میشود.
-میشه باهات حرف بزنم پسرعمو؟! باتعجب به بشقابش خیره میشود.بامن؟! آذر سریع می پرسد: چیزی شده؟! دیگر دارد حالم را بهم میزند. دوست دارم بگویم فضولی؟!
-نه! چیز خاصی نیست... یه چندتا سواله.
یحیی :راجع به؟
-بعدا متوجه میشید.یلدا نگاه معنادارش رااز صورتم میگیرد. شاید فهمیده چه چیز فکرم را مشغول کرده. یحیی شامش راتمام می کند و مثل بچه های مودب روی یک مبل تک نفره ساکت میشیند. سمتش می روم و در فاصله ی یک قدمی اش می ایستم.بپرسید!
-بی مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلی مرتضی آوینی رو دوست داری. میشه بدونم چرا؟! یک لحظه درچشمانم نگاه می کند چرا یلدا اینو گفته؟!
-مفصله.
من مرتضی رو دوست ندارم. مرتضی قهرمان منه! از روی صندلی بلند می شود و دوباره میپرسد: حالا میشه بگید چرا گفته؟!نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش کشیده میشود. اولین باراست اینطور نگاهم می کند. شاید حواسش نیست.
-می خواستم علت این رفتارارو بدونم. همین! یکدفعه تبسمی خاص و شیرین لابه لای ریش نسبتا بلندش می دود. سرتکان میدهد ومیگوید:همیشه سوال شروع تغییراست!
و به سمت اتاقش می رود.گیج به قدمهای آهسته اش نگاه می کنم. چقدر خوب بود! لبخندش!
✳️ "حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکدهی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام میدهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموخته ام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می گویم که تخصص حقیقی در سایه ی تعهد اسلامی به دست میآید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمی ساخته ام اگرچه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. با شروع انقلاب تمام نوشته های خویش را اعم ازتراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که"حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم...
سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر براین تصمیم وفادار مانده ام. البته آن چه که انسان مینویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همه ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می سازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار اوجلوه گر میشود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است....."
♻️ لپ تاپم را می بندم و به بدنم کش و قوس میدهم. پدرم ازبالای عینک نگاهم می کند و روزنامه اش را ورق میزند. سه روزی میشود که به تهران آمده اند. نگاهش دستم را بی اراده سمت شالم می کشاند. حضورش باعث می شود که خودم را جمع و جور کنم! آذر با یک سینی از بستنی میوه ای در ظروف کریستالی می آید و روی مبل با حرکتی ظریف می نشیند. یلدا با پا لگدی آرام به کمرم می زند و میگوید:بسه دیگه کور شدی پای لپ تاپ!
⏪ ⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
🌷 پدرم یکی ازابروهایش را بالا میدهد و می پرسد:بابا چیکار می کنی؟! ازیه ساعت پیش سرتو کردی اون تو! کوتاه جواب میدهم:تحقیق می کنم! عمو سهمش از بستنی رابر می دارد و میگوید:باریکلا راجع به چی؟!
-یه شهید.یحیی باملایمت به لپ تاپم نگاه می کند و لبخند میزند. ازهمان هایی که تنها یکبار زده بود! به او می آید... مهربانی را می گویم!
مادرم زیرگوش آذر چیزی میگوید و هردو ریز می خندند! ازجا بلند می شوم وکنار یلدا روی کاناپه می نشینم. یلدا ظرف کوچک براق را دستم میدهد ومیگوید:توفضایی ها! حق بااوست! چند روزی می شود حالم منقلب شده! چیزی آزارم میدهد. یک سوال! عطش آخر جانم را میگیرد. عطش یک جواب! قاشق رادر ظرف حرکت میدهم وجملات را مرور می کنم." سعی کردم خودم رااز میان بردارم تا فقط خدا باشد!"منظور او چیست؟! مگر نمی شود در کنار خدا بود! خوب چه اشکالی دارد اگر...هرچه بیشتر میخوانم. روحم بیشتر دست و پا میزند و تقلا می کند! مرتضی عجیب به نظر میرسد! تنها چیزی که میشود درباره اش گفت جهان بینی متفاوت اش است!نگاهش به دنیا، خدا... به خودم می آیم و متوجه بستنی آب شده ام میشوم!
یحیی سرفه ای می کند و آرام میگوید: دخترعمو اگر مشکلی نیست چند لحظه کارتون دارم!
باتعجب نگاهش می کنم
-الان؟!
- بله! ازجا بلند می شود و بااجازه ای می گوید و سمت اتاقش می رود. دنبالش راه می افتم و جلوی در اتاقش می ایستم... چه شده که او بامن کاردارد! شانه بالا میندازم و منتظر میمانم. نگاه سنگین آذر و پدرم عذابم می دهد. اشاره می کند داخل بروم. یک قدم جلو می روم. از داخل کتابخانه ی کوچکش یک کتاب بیرون می آورد و سمتم می گیرد. نگاه که می کنم دو کلمه ی فتح خون را تشخیص میدهم. سرش را تکان میدهد و میگوید: از این شروع کنید. فکر کنم براتون ملموس تر باشه! به قلم سید مرتضی است!کتاب را می گیرم و می پرسم: راجع به چیه؟!
- کربلا! حقیقت... فرار از گمراهی... یه داستان به ظاهر تکراری ولی...نگاه متفاوت!
-چرا کمکم می کنی؟!
- چون خودتون خواستید!
-نمیترسی موقع کمک بخورمت؟! لبخندش محو میشود اما آرامش در چشمانش موج میزند... نه نمیترسم! قبلا هم نمیترسیدم!
جا میخورم. تشکر می کنم و ازاتاق بیرون می آیم.....
🌴 امام ایستاد و خطبه ای کربلایی خواند:"اما بعد...می بینید که کار دنیا به کجا کشیده است! جهان تغییر یافته، منکر روی کرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز ته مانده ظرفی، خرده نانی و یا چراگاهی کم مایه باقی نمانده است."
"زنهار! آیا نمی بینید حق را که بدان عمل نمی شود و باطل را که ازآن نهی نمی گردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر این چنین است، من درمرگ جز سعادت نمی بینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت. مردم بندگان حلقه به گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس می دارند که معایش ایشان از قِبَل آن می رسد، اگر نه، چون به بلا امتحان شوند، چه کم هستند دینداران."
انگشت سبابه ام را نرم روی جمله ی آخر میکشم. چه کم هستند دینداران!نگاهم چند کلمه دیگر را چنگ میزند... حقیقت محض است! تازمانی که دنیا به کام است. خداهم خوب است. کافیست زندگی کمی کج تا کند، آنوقت خدا رفیق بدمیشود!
🔰 پنج فصل از کتاب را خواندم. کتابی که جمله به جمله حقیقت بود! گویی برای من نوشته شده! سپاه مقابل جگرگوشه زهرا (س) گمان می کردند که سوار برمرکب حق میتازند! و برای دست یافتن به بهشت و طوبی شمشیر رااز رو بستند! احساس خلا می کنم. یکی باید باشد تا با او حرف بزنم! یکی که آرامم کند. به من اطمینان دهد که تو عمر سعد نیستی! شمشیر روی امام نبستی! جوانی کردی... یکی پیدا شود که مرا از توهمات و ابرهای سیاه نجات دهد!!
💠 کتاب را روی پایم میگذارم و کوله ام راروی دوشم میندازم. به اطراف نگاهی گذرا میندازم؛ همه رفته اند جز آراد! به صندلی اش تکیه داده و با خشم نگاهم می کند. بااکراه به نگاهش لبخند میزنم و ازجا بلند می شوم. راستی استادکجای کتاب را درس داد؟! به تخته وایت برد خیره میشوم. چقدر هم نوشته! او جزوه نوشته و من منزل به منزل با قافله حرکت کردم و به نینوا رسیدم! حالا میترسم ادامه اش را بخوانم. نمی دانم قراراست درکدام سپاه باشم! سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو می روم و اوهم تقریبا با چندقدم بلند به سمتم می دود! فکش منقبض شده و ابروهای پهن و یک دستش درهم گره خورده! به سر تاپایم نگاه می کند و با پوزخند می پرسد:چته؟! عابد شدی! مدام سرت تو کتابه. یاهمش توی سایتای مذهبی وِلی! حوصله اش را ندارم. کنایه اش را با مهربانی جواب میدهم:چیزی نیست. دارم دنبال یه چیزی میگردم!چی؟! بگو منم کمکت کنم!
-نه. خودم باید بهش برسم...
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5721
داستان واسطه گری امام رضا (ع)برای ازدواج دو جوان👆
مطلع عشق
صبح است و سلامِ تازهتر میچسبد یک صبح بخیرِ مختصر میچسبد لبخندِ تو بر سفرهی شعر و غزلم حتی دو
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
✨خدایا ...✨
🌸✨آغازی که تو صاحبش نباشی،
چه امیدی است به پایانش ...؟!
🌸✨پس به نام تو آغاز میکنم روزم را
✨سلام✨
🌸✨صبحتون بخیر
امروزتون سراسر موفقیت و کامیابی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
با این #راهکار از #حجاب خود لذت ببرید 🚩قد چادررا با دقت اندازه بگیرید قد چادر را طوری قیچی کنید
با این #راهکار از #حجاب خود لذت ببرید
💢امتحان چادر های مدل دار بی ضرر است
🍃 چادر ساده در سال های اخیرتنها چادر مورد استفاده زنان و دختران ایرانی بود. تا این که برخی از طراحان و بانوانی که با علاقه به رعایت حجاب به دنبال تنوع و در عین حال پوشیدگی چادر بودند دست به طراحی و تغییر در چادر ساده زدند. چادر های دانشجویی, عبایی، عربی، کمری(قجری) و… از انواع چادری است که به وفور در بازار وجود دارد وبرای بانوان شاغلی که فعالیت اجتماعی بسیاری دارند، بانوانی که کودک خردسال دارند، بانوانی که به تازگی از چادر استفاده می کنند و کمی جمع کردن چادر ساده هنگام رانندگی، خرید و…برایشان دشوار است،گزینه بسیار مناسبی است. همچنین استفاده از چادر های مدل دار که در طرح های زیبا و فانتزی برای دختران کوچک طراحی شده است، می تواند سبب تشویق آن ها به حجاب شود.
❣ @Mattla_eshgh
🔴⚠️
#آنچه_ازنظرها_پنهان_است
.
🔻پیامهای پنهان و جنسی موجود در کارتونها🔻
بااین بمباران اطلاعات، بین بلوغ جنسی و رشد عقلی اشخاص فاصله میافتد وشخص، ابتدا به بلوغ جنسی میرسد.
#شیرشاه
❣ @Mattla_eshgh