مطلع عشق
#سلام_امام_زمانم 💚 🕊با هرنفسی سلام کردن عشق است 🌴آقا به تو احترام کردن عشق است 🌷اسم قشنگت به میان
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
خوش نشستی به دلم عطر گرانقیمتِ عشق❤️
بر تو و صبح دل انگیز چو الماس سلام
✋😃
#صبح_بخیـــر_جانا😍
#صبح_همگی_بخیر
💙❣💙
❣ @Mattla_eshgh
#تکنیک_نگاه_عاشقانه که زیر مجموعه #غذای_دیداری_در_طب_اسلامی
خیلی وقتا میشه زوجین کنار هم هستند اما دریغ از یک #نگاه_عاشقانه😔
کافیه بعضی مواقع زل بزنید به چشمان همدیگر و با لذت همدیگر را نگاه کنید و با عشق همدیگر را سیراب کنید.
چاشنی این نگاه عاشقانه لبخند های آرام و کوتاه است.
بعد می توانید با نهایت عشق با همسرتون صحبت کنید.
مثلا:
دل داده توام، رویای هرشبم، عاشق تو شدم
یا
افتخار می کنم با تو ازدواج کردم
یا
من پریشان شده موی پریشان توام
یا
هر نفست معجزه ای تازه کند
یا............
آره از این تکنیک استفاده کنید و از زندگی نهایت لذت را ببرید.
دین حرفش اینه با هم خوب باشید و در نهایت لطافت به زوجین دستور میدهد باهم عاشقانه برخورد کنید.
کج سلیقگی های خود را بحساب دین و مذهب ننویسیم.
استاد سعید مهدوی
#زیست_مومنانه
#سبک_زندگی_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
#حلال_زادگی_حاصل_برنامه_ریزی
💎 روایت مادر #شهید قربانخانی:
📕 آخرین روز مرداد هزار و سیصد و شصت و نه. در طول نه ماه بارداری مجید، پیش مادرم بودم. یعنی مادرم خواست که برم پیشش. میگفت خانمی که بارداره، هر چیزی رو نباید بخوره، سر سفره هر کی نباید بشینه، لقمه ناجور نباید بخوره که روی بچّهاش اثر بذاره...
❣ مجید که دنیا اومد... حرف زدن یاد گرفت، به مادرم میگفت مامان؛
بیشتر اخلاقهاش هم شبیه مادرم بود.
✍ کتاب "مجید بربری"، ص۸۲، نوشتهی کبری خدابخش دهقی | #کتاب_شناسی
#رزق_حلال
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸🌻✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌻🌸 #جلسه_سی_دوم 🌷📝 موضوع : توضیح در مورد رکن پنجم آفرینش
🌷🌾🌹🌾🌻
✨💟💎 رکن پنجم :
🌺 وقتی می گوییم رکن پنجم، معنی آن این است که پنجمین رکن در مرحله خلق، چون در پنجمین مرحله ی درک ما می باشد. آنرا در مرحله پنجم مطرح می کنیم.
♻️ اولین مرحله ی خلق (مرحله کن الهی) است و آخرین مرحله درک (فیکون و ایجاد در عالم ماده)، طبیعت ما به نحوی است که مادیات دارای قابلیت بعد و حجم را اول می فهیم بعدا انتزاع از آنها را.
⁉️ سوال: آیا توان تغییر ماهیت اصلی اشیاء وجود دارد؟
↙️ بله وجود دارد توسط 👈 خالق ارکان چهارگانه، یعنی 👈 رکن پنجم می شود.
یک وقتی قانونمندیهای حاکم به طور کل به شکل ضد متغیر باشد این یک قاعده است استثنا هم دارد.
👈 روح الهی دارای قدرت نفوذ و تغییر ماهیت اشیاء می باشد. ✅👌👏💐💞
🔶 در آتش، آتش طبع سوزانندگی دارد، خداوند به آن می گوید دست از سوزاندن بردار. ⬇️
✨🌸💫 قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِيم: [ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﻓﻜﻨﺪﻧﺪ] ﮔﻔﺘﻴﻢ : ﺍﻯ ﺁﺗﺶ 🔥 ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺳﺮﺩ ❄️ ﻭ ﺑﻰ ﺁﺳﻴﺐ ﺑﺎﺵ 💐. (سوره مبارکه الأنبياء، آیه 69)
🔰🌸 بحث دعا درمانی و شفا و بحث تأثیرات حلال و حرام با توجه به این رکن معنی پیدا می کنند، پس این بحث ها بسیار مهم است و باید این بحث ها بشود که اگر نشود بعدا دچار مشکل می شویم.
مثلا: چه عنصری در حلال وجود دارد که در این حرام نیست؟ آن عنصر کجاست و از چه طریقی می آید؟
✅👈 این مسائل در رکن پنجم بحث می شود.
🔵 در هوا هم همینطور است. ریز فوتونها و سلولهایی که تشکیل دهنده هوا هستند، بار حرکتند و حامل اشیائی هستند که برای برخی که دارای چشم دل بازند قابل رویت و برای برخی نه، که این ریز فوتونها نیکی و پلیدی حمل می کنند.
♻️ باد و هوا حامل است حامل فضای آلوده و فضای منور. الان برخی زبان و یا گوش شنوای اینگونه پیام ها 👈 مادران هستند، وقتی دلشان شور افتاد همان لحظه پسرش در جایی اتفاقی برایش افتاده، حامل این پیام باد است. برای آب هم همینطور است.
💦 آب را ما تغییر ماهیت می دهیم با 👈 دعا.
🌸 آب باران نیسان (اردیبهشت) را اگر 70 بار سوره حمد و 40 بار سوره قدر و آیة الکرسی روی آن بخوانند شفای همه ی بیماریها می شود.
⚪️ خاک هم همینطور است. همه ی خاکها خوراکشان (مصرف آنها) بیماریزا هستند، ولی یک قطعه از این کره ی زمین به خاطر همسایگی خاکش با یک موجود مقدس خاکش شفا می شود، تغییر ماهیت داده به خاطر بار معنوی که پیدا کرده است.
💠💐✨ مانند 👈 خاک تربت امام حسین (ع).
🔮 بنابراین رکن پنجم در مجموعه ی ارکان طبیعت دخالت می کند و ماهیت آن را به سمت مثبت و منفی تغییر می دهد. هر فعل پلیدی در هر نقطه ای از موقعیت جغرافیایی می تواند اشیای آن محیط را تغییر دهد و کارایی آنها را دگرگون کند.
🔵 این پنج عنصر بستر نظام خلقت می شوند. برآیندش دارای یک زمین و آسمانی است. ✅👌👏💐
#طب_اسلامی یکشنبه و چهارشنبه در👇👇
@Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قبله_ی_من #قسمت 8⃣4⃣ 💠 حتم دارم عطر تندم دلش را می زند! سرش را عقب می گیرد و ابروهای مرتب و تازه
#قبله_ی_من
#قسمت 9⃣4⃣
💥💥.....محیارو تا تو خونه همراهیش می کنم. آذر لبخند میزند... رویش را کیپ گرفته. یحیی خشک خداحافظی می کند و به سمت ماشین چرخ می زند. عمو جلوتر ازراه پله بالا می رود وچمدانم را پشت سرش میکشد. همانطور که نفسش بریده کوتاه و شمرده میگوید:آسانسور خراب شده. هفته ی پیش مهمون داشتیم. نمی شناسیشون. سه تا بچه شیطون دارن. بچه ی منم بهشون اضافه شد. ریختن توی آسانسور هی میرفتن بالا... هی پایین...
-بچتون؟!!
میخندد، نمی دانم از سرتاسف است یاخوشحالی.آره! یحیی دیگه...خنده ام می گیرد پس هنوز هم...
✨✨به طبقه ی اول که میرسیم. دستش راروی زنگ میگذارد و پشت هم صدای جیغش را در می آورد. دقیقه ای نگذشته درباز و یلدا باموهای ژولیده ظاهر میشود! عمو میخندد:بیااینم یه بچه ام!
یلدا بی توجه به حرف عمو مات من، حتی پلک هم نمی زند. عمو چمدانم را درخانه می گذارد و برمیگردد. یلدا هنوز ساکت و شوکه به موهایم خیره شده. بایک پا کفش ورنی پای دیگر را درمی آورم و گوشه ای جفت می کنم. بادستهای بازبه سمتش می روم.جاخورده! حتی شدیدتراز عمو. شانه های استخوانی اش را دردست میفشارم و لبخند می زنم...قراراست هم خونه باشیم. باید به من و عقایدم عادت کنند! من هم به آنها عادت می کنم. یلدا بادستهای کشیده و استخوانی اش بغلم می کند. بوی شیرینی میدهد.بوی وانیل!
لبهای قلوه ای و خوش فرمش کج می شود:خوش اومدی محیاجون! گونه اش را میبوسم.. موهایش مجعد و کوتاه است. تاشانه. چشمهای کشیده و درشت. زیبایی درخانواده عمو ارثی است...
- مرسی عزززییززم...دلم برات تنگ شده بود....میخندد :منم همینطور.
عمو خداحافظی می کند و می سپارد که تا برگردند، یلدا حسابی از من پذیرایی کند. در را پشت سرش می بندد و تنها رد تند عطر مشهد از او باقی می ماند.
🌀 یلدا دستش راداخل موهای پرش فرو می کند. انگارتازه یادش افتاده که نامرتب است.
- بیا بشین خسته ی راهی.
-نه عیبی نداره. روی مبل راحتی می شینم و خودم را ول می کنم. دلم یک چیز خنک میخواهد. به آشپزخانه می رود. قدبلند و ترکه است. ازبچگی دوستش داشتم. ملیح و نمکی دل را خوب می برد. دخترعموهای دیگرم بخت دامنشان را چسبید. یلدا و یحیی عزب مانده اند.خنده ام می گیرد. یلدا بایک لیوان شربت لیموناد برمی گردد. ذوق زده لیوان را ازدستش می قاپم و سر می کشم. میخندد.آروم! عزیزم! چقد تشنه ات بودا.
لیوان راروی میز پایه کوتاه مقابلم میگذارم و جواب میدهم: دستت گل و بلبل! خیلی دلم میخواست. کنارم می نشیند. نگاهش پر ازسوال است! اما تک تکشان را قورت میدهد!احوال پرسی می کنیم و از هردری می پرسیم! از حال یکتا و یسنا! ازپدرو مادرم! ازخرخونی من و قبولی دانشگاه! خواستگار سمج یلدا! ازدواج تخیلی یحیی! چهاراتاق درخانه ی نسبتا بزرگشان جاخوش کرده بود. اتاق من کناراتاق یلدا بود. چمدانم را کنار تخت چوبی و خوش نقش گذاشتم و لباسهایم را عوض کردم. یک تونیک جذب زرشکی،شلوار کتان مشکی و شال سیرتراز رنگ تونیکم روی سرم انداختم. موهایم را پشتم آزاد گذاشتم و رژ لبم را پاک کردم. اتاق برای یسنا بود! اتاق یحیی کنار اتاق عمو و زن عمو در کنج دیگر خانه بود. عمو هشت سال پیش زمینی خرید و چهارطبقه تک واحدی ساخت! طبقه ی اول برای خودشان و سه طبقه ی بعدی برای دخترهایش! بنظرم یحیی ول معطل بود! عمو اعتقاد داشت پسر باید نون بازویش رابخورد! خانه سرجهازی دخترهاست! طبقه ی چهارم را اجاره داده اند تا یلدا هم یک روز لباس سفید و چین دار تنش کندو.....
چای را مزه مزه می کنم و بوی خوش وانیل را می بلعم. یلدا دستش رازیر چانه میزند: داشتم برای تو کیک می پختم! فکر می کردیم فردا میای!
-مرسی! به نظر میاد خیلی خوب باشه! می پراند: خوشگل شدی! لبخند تلخی میزنم...
محمدمهدی خیلی این جمله رامی گفت!
-چشمات خوشگل می بینه!
- جدی میگم! موهاتو چجوری بلند نگه میداری! دستی به موهای پریشان روی شانه و کمرم میکشد چقدرم نرم! مثل پنبه! لخت و طلایی! حرفی برای گفتن پیدا نمی کنم. چشمهایش تقلا می کنند! دنبال یک فرصت است تا ابهام بزرگ ذهنش را فریاد کند! فنجان چای را روی لبم میگذارم. چشمهایش راتنگ می کند.
زمزمه می کنم: بپرس!
⏪ ⏪ ادامه دارد........
❣ @Mattla_eshgh
🍃🌸 باخجالت به گلهای درشت و کرم رنگ فرش نگاه می کند :محیا! بخدا نمیخوام فضولی کنم! میخواستم بعدا حرف بزنیم! امادلم تاب نمیاره...
- خوب...
- چرا... چرااینجوری شدی؟! ناراحت نشو تروخدا! ازبچگی ما باهم راحت بودیم! الانم بذار به حساب راحتی!
حوصله ی فلسفه بافی وجواب پس دادن را ندارم! یک جمله می گویم: اینجوری راحت ترم! انتخاب خودمه!!
بر و بر نگاهم می کند! دهانش راباز می کند که در باز میشود و زن عموواردپذیرایی می شود! چادرش که روی زمین میکشد راجمع می کند و غرمیزند:پسره یه ذره عقل نداره بخدا!نگاهمان روی صورت آذر خشک می شود. چشمش که به من می افتد تازه یادش می آید که مهمان داشته و باید مبادی آداب برخورد کند! به زور لبخند می زند ومی گوید:سلام دخترا! ببخشید دیر کردیم.
-خواهش می کنم! یلدا از جا می پرد و می پرسد:چی شد مامان؟ آذر سری تکان میدهد و میگوید:فکر نکنم که بشه!یلدا کشتی هایش غرق می شود...تاکی میخواد خان داداش عزب بمونه! دختره خوب بود که!
بدم نمی آید کمی کنجکاوی کنم! ازجا بلند می شوم و شانه به شانه ی یلدا می ایستم. آذر درحالیکه روسری پر زرق و برقش را روی صندلی میز ناهارخوری
میندازد با کلافگی جواب میدهد:باباتم همینو میگه! خانواده دار، مذهبی... هم طبقه ی ما! دختره ام یه تیکه ماه بود! سفید و ابرو کمونی! چشمای مشکی و خوش حالت.......
یلدا چینی به پیشانی میدهد:وا دیگه اینقدام خوشگل نیست مامان! آذر دستش راتکان میدهد منظورم اینکه به یحیی میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد الان میگه نمیخواد!بابات میگه چرا! میگه نمیخوام! لام تا کام حرف نمیزنه! نمی دونم چش شده!خداعاقبتمو باهاش ختم به خیر کنه!یلدا باناراحتی می پرسد:اونا چی؟ پسندیده بودن؟ ابروهای نازک و کشیده آذر بالا می رود آره! چه جورم! مادر دختره یحیی رو میدیدا چشاش برق میزد بخدا! دختر داشت میخورد پسرمو! خنده ام میگیرد! نفس بگیر! چقدر با آب و تاب! پدرش خیلی خوشش اومده بود! غیرمستقیم برای جلسه ی بعد زمان مشخص کردن! یحیی که پاشد دختره سرتاپاشو نگاه کرد. والا منم بدم نمیومد عروسم اون باشه! بابات میگه کارداری. درستم رفتی آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنجورد کردی. میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونه به دلمون.
یلدا- خب اون چی گفت؟هیچی! میگه دختره به دردمن نمیخوره!یلدا شانه بالا میندازد. نمیخواهم بعدها فوضول صدایم کنند اما بی اراده می گویم:-خب خوشش نیومده. نمیشه به زور زنش شه که...شاید. به دل پسرعمونمیشینه.آذر نگاه اندر عاقل سفیهی به من می کند و زیرلب میگوید:چه بدونم شاید.درباز میشود عمو پکر و بالب و لوچه آویزان و پشت سرش یحیی داخل می آیند... یکبار دیگر نگاهش می کنم. چقدر بزرگ شده. سرانگشتانم را روی عکس ها میکشم و نفسم راپرصدا بیرون می دهم. یلدا یکی یکی تاریخشان را میگوید.بعضی هاشان خیلی قدیمی اند. زرد و محو شده اند. یک دیواراتاقش را آلبوم خانوادگی کرده. دریکی ازعکسها میخندد و دردیگری اخم کرده. تولدش که کیک روی لباسش ریخته. جشن فارغ التحصیلی اش. سفرمشهد و کربلا. عروسی یسنا ویکتا و... و... من! باذوق سرانگشت سبابه ام را روی صورت گردو سفیدم درکادر تصویر فشار میدهم:
-این منم! آره!یک پیراهن کوتاه آبی به تن دارم. موهایم را خرگوشی بسته اند. به زور پنج سالم می شود. به لنز دوربین میخندم. ازته دل. پشت سرم یحیی ایستاده.یازده، دوازده ساله است. دستهایش راروی شانه های ظریفم گذاشته و نیشش راباز کرده. میخندم. بلند می گویم:-یادش بخیرها!یلدا سری تکان میدهدآره، زود بزرگ شدیم. یادم آمد که چقدر از یحیی متنفر بودم. یکبار لاکم را ازپنجره درخیابان پرت کرد. صدای خرد شدن شیشه اش اشکم را دراورد. می گفت:دختر نباید لاک قرمز بزنه بره بیرون. بزرگ شدی!با مشت به کمرش کوبیدم و فحشش دادم. تازه یاد گرفته بودم. کصافط را غلیظ می گفتم. لبم را میگزم و دردل میخندم. روی زمین یسنا نشسته و پایش رادرازکرده. هم سن و سال یحیی است. یکدفعه میپرسم:-یادم رفته دقیق چندسالتونه باورت میشه؟یسنا بیست و هشت، یحیی بیست و شیش، من بیست و سه، یسنا بیست و یک -پشت هم! چقدرسخت بوده برای آذرجون.مامان میگه من قراربوده پسر شم. لک لکا خنگ بودن اشتباهی آوردنم.......
❣ @Mattla_eshgh
💥💥 پشت بندش میخندد. من اما نمیخندم. زل میزنم به عکس سیاه و سفیدی که گوشه دیواراست. یحیی روی پله های پارک نشسته و میخندد. چقدر مشکی به او می آید. یلدا متوجه نگاهم می شود و می پراند:آلمانه! ازین عکس بدش میاد. ولی من خیلی دوسش دارم
-چرا بدش میاد؟
- نمی دونم! ولی عصبی میشه اینو می بینه....لبم راکج می کنم و به خنده اش چشم میدوزم. حس می کنم هنوز هم از اومتنفرم! مثل بچگی. آدامسم را باد می کنم و میترکانم. زن عمو زیرچشمی شش دانگ حواسش به ریزحرکات من است. یلدا کیکی راکه پخته برش های مثلثی کوچک میزند و میگوید:امیدوارم دوست داشته باشی عزیزم!لبخند میزنم و تشکر می کنم. بوی دارچین و هل خانه را پرکرده. آذر سینی چای به دست سمت ما می آید و بلند میگوید:یحیی؟! مادر بیا چای! آقاجواد؟! رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقدر طول میدید!عمو درحالیکه دستی به ریش خیسش می کشد ازدستشویی بیرون می آید وباملایمت جواب میدهد:اومدم خانم! چقدر کم صبرشدی! اثرات پیریه ها!وپشت بند حرفش میخندد. آذر اخم می کند و بادلخوری میگوید:دست شما درد نکنه! خوبه همین یه ماه پیش زهرا خانم گفت جوون موندم!و بعد دستی به موهای رنگ کرده اش میکشد. گویی میخواهد از حرفش مطمئن شود!
عمو میخندد و میگوید:می دونم! شوخی کردم. شمام به دل نگیر خانم!یحیی دراتاقش راباز می کند و سربه زیر به ما ملحق میشود. یک گرم کن سفید و تی شرت کرم تن کرده. روی مبل تک نفره می نشیند و ازسینی یک فنجان چای برمیدارد و میان دستانش نگه میدارد. سرش هنوز هم پایین است! معلوم شد که لنگه ی عمو است! بی توجه تکه ای ازکیکم را داخل دهانم میگذارم و بی هوا می پرسم:این اطراف کلاس زبان هست؟! آذر چایش رامزه مزه می کند و میپرسد:برای چی می پرسی دختر؟
- بابا بهم یه مقدار پول دادن که علاوه بردانشگاه من مشغول یه کلاس دیگه هم بشم! حیفه خودمم خیلی علاقه دارم
یلدا:خیلی خوبه! چه زبانی حالا؟! - فرانسه!
آذر:فکر کنم باشه! آلمانی هم خوبه ها! یحیی بخاطر اینکه اونجا بوده کامل یاد گرفته!
پوزخند می زنم. چه سریع پز شازده را داد! یلدا یک دفعه میخندد و میگوید:البته هر وقت داداش حرف میزنه ها حس می کنم داره دری وری میگه! یه مدلیه زبونشون!آذر چشم غره میرود که این چه حرفی بود! عمو ریز میخندد! یحیی لبخند می زند و به یلدا میگوید:خوب دست میگیری ها!دردلم می گویم عجب صدایی! میتوانست آینده ی خوبی در خوانندگی داشته باشد!فنجانش را نیمه روی میز میگذارد و به سمت اتاقش می رود!
-چرا نمیمونه پیش ما؟
یلدا: حتما مراعات تورو میکنه تاراحت باشی!
-راحتم!
عمو از جا بلند میشود و آرام زمزمه می کند:شاید اون راحت نیست!دردلم سریع می گویم:به جهنم! کسی نگفته راحت نباشه! خودش خودشو اذیت میکنه....
🔰 به لطف یلدا دریکی ازکلاسهای خوب آموزش زبان فرانسه ثبت نام کردم و دنبال کارهای دانشگاهم افتادم. یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیری نبود. ولی روسری اش را آنقدر جلو میکشید که من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش و جذاب به نظر میرسید. برایم عجیب بود که چرا به لباسهایم گیر نمیدهد.
دوهفته اول باهم به کافی شاپ و رستوران رفتیم. به قول خودش مهمان بودم وجایم وسط تخم چشمش بود! چه میدانم همچین چیزهایی! یحیی با عمو صبح ها بیرون می زد و شب برمی گشتند. من هم بایلدا سرو کله میزدم. برخلاف تصورم احساس راحتی می کردم. کسی به رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمی کرد چه بپوشم یا چطور بگردم! یحیی کلافه ام می کرد. گاهی صدای مداحی هایش روانم رابهم می ریخت. در اتاقش را می بست و در رویای جنگ و سوریه غرق می شد! دوست داشتم به آذر بگویم خوب اگر اینقدر کشته مرده ی شهادت است بگذاربرود! حداقل من از دستش راحت میشوم! قول میدهم نذر کنم که اگر شهید شود چهل روز روزه میگیرم! و بعدش غش غش بخندم! خاطرات بچگی به نفرتم دامن می زد. ظاهرش را می پسندیدم اما باطنش... محمدمهدی هم...
هرگاه یادش می افتم بی اختیار لبم راگاز میگیرم! یکتا و یسنا آخر هفته ها به خانه ی عمو می آمدند. این را درهمان دوهفته فهمیدم. همسران خوبی داشتند... البته این راخودشان می گفتند!باورم نمیشد! گمان می کردم حتما باسیلی صورتشان را سرخ از عشق نشان می دهند. چه اهمیتی داشت! زندگی من کیلومترها از سلایق و عقاید آنها فاصله داشت...ازدواج سنتی... حجاب... نماز... نامحرم... اینهارا باید گذاشت درکوزه و آبش را خورد....
⚜ موهایم رامی بافم و بایک پاپیون صورتی می بندم. دسته ای راهم یک طرفم پشت گوشم میدهم.......
⬅️ ⬅️ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
صبح است یاس را باید کاشت توی گلدان ظریفی که پر از عطر خداست
صبحتون زیبا,پرنشاط,پرانرژی و پربرکت...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
با این #راهکار از #حجاب خود لذت ببرید 🔺 «کِش یا بند پارچه ای» بهترین گزینه بهترین و مطمئن ترین را
با این #راهکار از #حجاب خود لذت ببرید
🚩قد چادررا با دقت اندازه بگیرید
قد چادر را طوری قیچی کنید که وقتی بدون کفش و کاملاً صاف میایستید، دقیقاً چادر روی زمین قرار گیرد، و پسِ قد آن به اندازه ای بلند نباشد که اصطلاحاً بر روی زمین بخوابد. چون در این صورت و با پوشیدن کفش، چادر مدام روی زمین قرار گرفته کثیف و خاکی می شود. همچنین شما مجبور خواهید شد که در مکان هایی مانند پله مترو، پله برقی و… چادر خود را مدام جمع کنید و این باعث خستگی و دلزدگی شما از چادر خواهد شد.
🚩چادری با جنس سبک اما پوشاننده
اگر سری به بازار بزنید می توانید، جنس ها و طرح های متنوعی از پارچه های چادری را ببینید که در عین سبک بودن و داشتن جنس مناسب به اصطلاح سایه نمی اندازد و پوشانندگی خوبی هم دارد. انتخاب پارچه های سبک در راحتی شما در طول فعالیت روزانه نقش بسیاری دارد. البته در نظر داشته باشید که برای استفاده از پارچه هایی که به اصطلاح مجلسی تر و معمولاً لیز هستند، حتما باید از کِش استفاده کرد.
❣ @Mattla_eshgh
⚠️از این مطلب ساده نگذرید، این ها را برای مدعیان پیشرفت زن در غرب بفرستید ...
🔴 #جایگاه_زن_در_جامعه_در_اسلام بر اساس مطالعات غربی ها
💢اسلام به طور کلی وضعیت زنان را در مقایسه با فرهنگ های پیشین عرب و نیز منع خشونت علیه زن و شناخت شخصیت کامل زنان را بهبود بخشید. قوانین اسلامی بر ازدواج تاکید میکند. تضمین کننده حقوق زن در ارث و مالکیت و مدیریت اموال است. تاریخ نشان میدهد پیامبر اسلام با زنان مشورت داشت و نظرات آنها را جدی میگرفت. زنان به طور قابل توجهی به [تشکیل] کانون های قرآنی کمک کردند. زنان در انتقال حدیث مشارکت داشتند. درگیر معاملات تجاری بودند. [تجارت مستقل انجام میدادند.] در جستجوی دانش بودند و مدرسان و دانش پژوهان دوره اولیه اسلامی بودند.
↙️ منبع:
🌐 https://bit.ly/1Exw70V
❓آیا رسانه ها حتی رسانه های داخلی این مطالب را نشر میدهند؟؟؟
🔸🔹🔸🔹
❣ @Mattla_eshgh