#مناجات
چه رازیست؟
میانِ خلوتِ شـ🌙ـب
و حضور تو در لابلای دستانِ من!
میدانی؟
سکوت نیمه شب
صدای نفسهای تو را نزدیکتر میکند!
من آموختم
مناجات نیمه شب
کلید ملاقات با خـ❤️ـداست!
❣ @Mattla_eshgh
در هر جغرافیایی هستید
جهت ها تفاوتی ندارند
دامنه های دلتون
به سمت خوشبختی❤️
لحظه هاتون پر ازشادی
وموفقیت
ولطف خدای مهربون
همراه همیشگی تون👌
سلام 😊
روزتون زیبا
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 15 🔶 اولین قدم برای حلّ مشکلاتِ زندگی اینه که خودت رو #قوی کنی💯
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 16
⭕️ " هرزگی ضعیف کننده.... "⭕️
➖🔷متاسفانه بعضی از انسانها اینقدر با #هرزگی ، روحِ خودشون رو ضعیف کردن
که از لذّت های اولیه زندگیشون" هم دیگه لذت نمیبرن
⛔️😒⛔️
⚠️ مشکل بزرگی که این وسط هست اینه که؛↓
🔺 این بنده های خدا چون به خاطر هرزگیشون ضعیف شدن و دیگه لذّت نمی برن
بعد هی اعصابشون خرد میشه✔️
و برای اینکه "خودشون رو تسکین بدن"
باز دوباره میرن سراغِ هرزگی!!
⭕️🚷⭕️
🔹خب عزیزدلم چرا خودت رو بدبخت میکنی...!
🔴 این راهش نیست
اینجوری همش ضرر میکنی...!
➖شما هر نوع هرزگی که بکنی
ضعیف تر و اعصاب خردتر خواهی شد...
🔷یه مدّت مبارزه با نفس کن ببین چقدر #قدرت_روحیت برای لذّت بردن میره بالا👌💯
مثلاً لقمه آخر غذای خودت رو نخور، ببین چقدر قدرتمند میشی 💪
❣ @Mattla_eshgh
🔴⚠️
#آنچه_ازنظرها_پنهان_است
.
🔻پیامهای پنهان و جنسی موجود در عکسهای کارتونی🔻
بااین بمباران اطلاعات، بین بلوغ جنسی و رشد عقلی اشخاص فاصله میافتد وشخص، ابتدا به بلوغ جنسی میرسد.
🌸 @Mattla_eshgh
⭕️ اتفاقا بر خلاف تصور عمومی میزان تجاوز جنسی در کشورهای اروپایی و آمریکایی فوق العاده زیاد هست. معمولا از هر 3 زن یه نفر تجربه تجاوز جنسی رو داشته.
💢 بنابراین اینطور نیست که اگه کشوری حجاب رو نپذیره زنانش راحت و آزاد باشن. هر زنی باید صبح تا شب مراقب باشه که بهش تجاوز نشه!
https://www.yjc.ir/fa/news/5437716/%D8%A7%DB%8C%D9%86-10-%DA%A9%D8%B4%D9%88%D8%B1-%D8%A8%DB%8C%D8%B4%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%B2%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D9%88-%D8%A7%D8%B0%DB%8C%D8%AA-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AC%D9%86%D8%B3%DB%8C-%E2%80%8C%D8%B1%D8%A7-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%86%D8%AF
این لینک رو بخونید👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقاد تند #هاشمی_گلپایگانی از وزارت صنایع در برنامه تلویزیونی بدون توقف
🔺از حروف انگلیسی روی لباس کودکان تا تخصص یارانه به غذای سگ و گربه به جای چادر...
🌸 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 0⃣6⃣ 👓 پس پسرم خیلی کمکت کرده!این را درحالی میگوید که با چشمهای ریز کرده اش به صورتم زل زده!
#قبله_ی_من
#قسمت 1⃣6⃣
🍃🌷 صدای یحیی اشکم را خشک می کند. برمیگردم و با چشمهای خیسش مواجه میشوم.کنارم می ایستد و بادست راست چشمانش را می پوشاند. شانه هایش به وضوح میلرزد.یاد آن شب می افتم. همین اشکها بود. همین لرزش خفیف که مراشکست! گذشته ام را...صدای خفه اش گویی که از ته چاه بیرون می آید:دارن به من میخندن... میگن دل خوش کردی به این دنیا...کجای کاری! کمی تکان می خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم... گیج به یحیی نگاه می کنم. میلرزد! مانند گنجشکی که سردش شده. یحیی هم سردش شده...از دنیا!
یلدا ازپشت دست روی شانه ام میگذارد و اشاره می کند تا برویم. میخواهد یحیی خلوت کند یا خودمان؟!
🍀 نوک بینی یلدا سرخ شده... فین فین می کند و سنگین نفس میکشد.ازکیفم یک دستمال بیرون می آورم و به دستش می دهم. تشکر می کند و میپرسد:چطوره؟
-چی؟
- اینجا!
-نمی دونم.و به قبرهایی که آهسته از کنارشان عبور می کنیم نگاه می کنم
- چیو نمیدونی؟ احساسی که داریو؟
-آره... شاید!
- ساده تر بپرسم. دوستش داری؟
-آره! زیاد...
- همین کافیه!
-کجا میریم؟
- یه عزیز دیگه... به تصویر شهیدی که از کنارش رد می شویم اشاره می کنم و میپرسم: مثل این؟!
- آره... مثل این عاشق و همه ی عاشقای خوابیده زیر خاک. همه ی اونایی که به امروز ما فکر کردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن.
-اشتباه کردن مگه؟
_ نه! فداکاری کردن. زنشون، عشقشون، هستیشون رو ول کردن و پریدن... یحیی میگه شهدا ازهمون اول زمینی نیستن! ازجنس آسمونن از جنس خدا...
-پس چرا میگی سوزوندن!
_ چون بچشون تااومد بفهمه بغل بابا یعنی چی... یکی اومد و در خونه رو زد و گفت بابایی رفت! بچه هم سوخت... بچه های شهید توی این دوره هم اکرام میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلی که پدراشون روی مین سوختن و الان هم بازمیسوزن! بهشون میگن سهمیه ای... این انصافه؟! یلدا دستمال را زیر چشمش میکشد و اشکش را پاک می کند.بغضم را به سختی قورت میدهم.اونوقت یه عده پامیشن میگن خوب کی مجبورشون کرد که برن؟! میخواستن نرن!یکی نیست بگه اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستی این حرفو بزنی. باید تا نونت رو هم از دشمن میگرفتی... اگر قد یه گندم آبرو داری از خون ایناس! همینایی که خیلیاشون مفقود شدن و برنگشتن... حتی جسمشون رو خداخریده.بغضم دیوانه وار قفسش را میشکند و اشکهایم سرازیر میشود...
یکی از کسانی که روزی می گفت چرارفتند خود من بودم!دستم رامیگیرد و به دنبال خودش میکشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعه ی بیست ونه. یک دفعه سرجایم خشک میشوم. یک عکس... گویی بارها دیده بودمش! جوانی که چشمانش را بسته... و آرام خوابیده! همیشه حس می کردم عکس یک بازیگر است. یک هنرمند...هنر... هنر شهادت... پاهایم سست می شود... یعنی او واقعا شهید بوده؟ شهید امیرحاج امینی ... به سختی پاهایم را روی زمین میکشم و جلو می روم...دهانم باز نمی شود... اشک بی اراده می اید و قلبم عجیب خودش را به دیواره سینه ام میکوبد!چادرم را بلند می کنم و جلوی قبرش روی زانو می نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدرآرام انگار نه انگار که سرش شکاف خورده. طوری پرزده که گویی ازاول دراین دنیا نبوده. دستم راروی اسمش میکشم و بلند گریه می کنم.
حرفهای یلدا.. تصویرآن لبخند... خوابی آسوده! مشتاق رفتن... خم می شوم و پیشانی ام راروی سنگ قبر میگذارم. عجیب دلم گرم می شود. خودم رارها می کنم...نمیتوان وصف کرد. چهره اش را... مادرت برایت بمیرد. تو چنین آرامی و دل خانواده ات... سخت در عذاب... یک لحظه جملات کتاب فتح خون جلوی چشمم میدود وحسین دیگر هیچ نداشت و حسین و علی اکبرش و او و امیر و صدها نفر دیگر مانند علی اکبر رفتند! یعنی خانواده ی شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟! معلوم است! اگر همه چیزت را ببخشی. دیگر هیچ نداری. چطور میخواهیم جواب هیچ ها را بدهیم؟
🌟 موهایم را به آرامی شانه میزنم و درآینه محو خاطراتی می شوم که روی پرده ی چشمانم درحال اجرا است. آه حسرت از عمق دلم بلند می شود.
⚡️ همان روزها بود که یحیی اعلام کرد که میخواهد برود. آن روز چهره ی عموجواد و آذر دیدنی بود وهمینطور من که لقمه ی شام دردهانم ماسید! همه مات لبخند رضایتش بودیم. همان دم بود که به احساس درونم ایمان آوردم! شکم مبدل به یقین شد! او را دوست داشتم و دراین بحثی نبود.
🌟 موهایم را با یک تل عقب میدهم...موهایی به رنگ فندقی تیره. دیگر خبری از آبشار طلایی نیست! خبری از ربودن دلت نیست. آخر تویی نیستی که بخواهد دلت هم باشد! یادم می آید یلدا از سر میز بلند شد و به اتاقش رفت و آذرهم دیگر لب به غذا نزد. چهارشنبه شب رسما مهمانی برای همه زهرشد....
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت 2⃣6⃣
🔵 تواما چنان خبر اعزامت را دادی که گویی قراراست کت و شلوار دامادی تنت کنند!من تنها به لبخندت خیره شدم. مات ... مثل یک عروسک چوبی دیگر حرکت نکردم..نمیدانم اون لحظه خودم راسرزنش کردم یانه... ولی...دیگر مطمئن بودم که مهرت عجیب به جانم نشسته! توهمانی بودی که دستم راگرفتی و پروبالم دادی...همانی که علاقه ام را به خوبی باور کرد و ناامیدی ام را شکست!چطور می شد تورادوست نداشت؟؟!
🔴 دستم رازیر چانه میزنم و درآینه دقیق میشوم... زیر چشمانم گود افتاده... هرروز برایم تمثیل یک سال است... اگر چنین باشد...ازرفتن تو قرنهاست که میگذرد...
⚫️ بادستمال لبم راپاک و به چشمان یحیی زل میزنم.. امیددارم که شوخی اش گرفته یاحرفش بی مزه ترین جوک سال باشد. عموبه طرفش خم می شود و تشر میزند: اعزام شی؟! بااجازه کی؟! سرش راپایین میندازد و لبش را به دندان میگیرد. آذر درحالیکه لبش از بغض میلرزد میگوید: یحیی مامان... چندباردیگه میخوای مارو جون به لب کنی...عزیزم...قربون قدو بالات بشم... رفتی آلمان درستو تموم کردی که الان بری جنگ؟؟! هوفی می کند و با ملایمت جواب میدهد: مادرمن... این چه حرفیه! کلی دکتر ومهندس میرن و شب و روز خاک و دود میخورن...من بااونا چه فرقی دارم؟!
عمو :هیچی! فقط عقل تو کلت نیست! یه ذره ام حرمت نگه نمیداری! من باباتم راضی نیستم! پس بشین سرجات!
یحیی :ببین پدرم. اونجوری که فکر می کنی نیست! فقط...
- عمو توگوش کن! من هیچ جوری فکر نمی کنم! کلا نمیخوام راجع به این مسئله فکر کنم!الان جهاد واجب نیست...کسی هم اعلام دفاع نکرده و فریضه الزامی نشده! پس نطق نکن! و بعد بشقابش را کنار میزند و دستش را روی پیشانی اش میگذارد.
یحیی دست دراز می کند و بشقاب عمو را دوباره جلو میکشد..تروخدا یه دقیقه گوش کنید... حتما نباید هولمون بدن که! وقتی یه مسلمون ازهرجای دنیا طلب کمک میکنه...من باید برم! این گفته من نیست...امیرالمومنین....
عمو :ببین آقا امیرالمؤمنین رو سرمن جاداره،اما پسر! چرا نمیفهمی؟! من رضایت نداشته باشم حتی نمیتونی حج بری...هروقت مردم پاشو برو.. اصلا بری شهید شی ان شاءالله! آذر محکم به صورتش میکوبد: ای وای آقاجواد...نگو تروقرآن. براش کلی آرزو دارم... یحیی عصبی ازجا بلند می شود و باصدای گرفته میگوید: پس این وسط آرزوی من چی میشه؟! من کارامو کردم...یه مدت دیگه هم بچه ها میرن....
عمو ابروهای پهنش درهم می رود: این یعنی شمارو بخیر مارو به سلامت؟ هان؟ حرف مامان بابامم کشکه!
یحیی: نه! من بدون اجازه شما تاحالا آب نخوردم... این بار هرطور شده راضیتون می کنم. یک عمر گوش دادم و وظیفم بود یکبار لطف کنید و گوش بدید!بغضش را قورت میدهد و به اتاقش میرود.
⚪️ یسنا و یکتا آذر را دلداری میدهند وبعداز شام هم کنار عموجواد می نشینند. همه درسکوت مشغول میشویم، یکی میوه پوست می کند و دیگری به صفحه ی تلویزیون خیره شده.
همسران یسنا و یکتا به اتاق یحیی میروند. حدس میزنم میخواهند اورا راضی کنند. سردرنمی آورم. یک دفعه چه شد؟! همه چیز آرام بود. من تازه به بودنش عادت کرده ام! چادر رنگی ام را کمی جلو میکشم وبه ظرف میوه ام زل میزنم.
ازقبل به فکر بوده! یک دفعه ای که نمی شود. یلدا باچشمهای سرخ از اتاقش بیرون می اید، روی مبل میشیند و بق می کند. وابستگیاش به یحیی آخر کار دستش میدهد!
نیم ساعت نگذشته همسر یسنا از اتاق بیرون می اید و بالبخند مقابل عمو می ایستد. آذرگل از گلش میشکفد و میپرسد: چی شد؟ راضی شد؟!
- نه! ماراضی شدیم! اگر بره... چی میشه؟! عمو پوزخند میزند به! پسر تورو فرستادم اونو از خرشیطون پایین بیارید!
- خرشیطون چیه آقاجواد؟! هرکس رفت جنگ که شهید نشد! بذارید بره. براش دعای سلامتی و عافیت کنید. عمو: قربونت! لطف عالی زیاد! و بعد سرش را باتاسف تکان میدهد.آذر آرام به پای راستش میزند و مینالد که: بگو چرااین پسره هرکیو بهش معرفی می کنیم نه و نو میاره!. نگو تو کله ش قرمه بار گذاشته! ای خدا! خودت درستش کن! هردختری رو نشونش دادیم اخم کرد و یه ایراد روش گذاشت! معلومه! آقااصلا توخیال ازدواج نبوده.
بی اراده لبخند میزنم... دردوره ای که عموم یاحداقل پسرانی که من دیده ام، فکرو ذکرشان دختر و نامحرم است. یحیی آمالش را شهادت مینویسد! یاد لبخندش میافتم. دلم ضعف میرود. کاش ازاتاق بیرون بیاید...دلم برایش تنگ شد!
🔘 قراراست دوروز دیگر به اصفهان برگردم. سه هفته تعطیلات به دانشگاه خورده. مادرم زنگ زد و گفت که با اولین پرواز به خانه بروم...
☑️ یحیی هرروز ساعتها باعمو صحبت میکرد. برای آذر گل میخرید و قربان صدقه اش میرفت. دستش را میبوسید والتماس می کرد. حس می کردم کارش را سخت و راهش راتنگ ترمی کند. اینطور دلبری جدایی راسخت تر می کند!
آخرسر به روحانی پایگاهشان متوسل شد تا با عمو صحبت کند....
⏪ ⏪ ادامه دارد.....
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت 3⃣6⃣
🍂 هیچوقت نفهمیدیم آن مرد سالخوره و بانمک باعینک گرد و محاسنی چون برف درگوش عموچه سحری خواند که یک شبه رضایت و آذر را دق داد!
غروب آن روز دیدنی بود آذر روی مبل میفتد و به پایش میزند ای وای...خدایا منو بکش... ببین این مردم خام شد! ای خدا. ای وای...
یلدا کنارش مینشیند و شانه هایش رامیمالد...مامان حرص نخور اینقدر...تروخدا...
آذراما مثل ابر بهار اشک میریزد. یحیی گوشه ای ایستاده و باناراحتی تنها تماشا می کند. به آشپزخانه می روم و یک لیوان رااز آب شیر پر می کنم، چند حبه قند داخلش میریزم و باقاشق دسته بلند هم میزنم. باعجله به پذیرایی برمیگردم و لیوان را دم دهان آذر میگیرم. بادست پسش میزند و ناله می کند: این چیه؟ اینو نمیخوام...بذارید بمیرم. ای وای...
یلدا: مامان جون تروخدا آروم باش..
یحیی دست به سینه میشود و به من نگاه می کند. درعمق چشمانش چیزی است که تنم را میلرزاند. شانه بالا میندازد و مستاصل به چپ و راست سر تکان میدهد. عمو دستی به سیبیل پرپشتش میکشد و زیرلب لاالله الا الله میگوید...خانم! این چه کاریه! ماشاءالله صاف صاف فعلا جلوت وایساده! چیزی نشده که...یک کم انصاف داشته باش زن!
آذر مثل اسفند روی آتیش یک دفعه ازجا میپرد...من؟! من انصاف داشته باشم یاتو؟! پسر بزرگ نکردم که دستی دستی بدم بره! چرا نمیفهمی آقا! به قدو بالاش نگاه می کنم حالم بدمیشه! و بعد بایقه پیراهن گلدارش اشکش راپاک می کند..
عمو :دستی دستی کجابره؟! اولا رفتنش که حتما باشهادت تموم نمیشه...دوما همه یه روز میمیریم.. ممکنه خدایی نکرده باهمین قدو بالا شب بخوابه صبح پانشه ها!
آذر دودستی به صورتش میکوبد میخوای سکتم بدی آره؟! الهی دشمنش بمیره. خدا بگم چیکارکنه اون حاجی رو اومد و مغزتورو شست!
یحیی آرام شکایت می کند : مامان نگو دیگه.. به اون بنده خدا چیکار داری؟!
آذر انگشت اشاره اش را بالا می آورد و بلند میگوید: یحیی! تو یکی حرف نزن وگرنه حسابت رو میرسم.من و یحیی بی اراده میخندیم.
یحیی:خوب شهیدشم بهتره ها!!
آذر دستش رااز دست یلدا بیرون میکشد و همانطور که به سمت اتاقش میرود دادمیزند:نخیییر...مثل اینکه جمع شدید منو بکشید! ول کنم نیستید.عمو جلوی خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا کجا میری؟! آذر به اتاقش میرود و بعداز چند لحظه با چادرمشکی اش بیرون می آید... میخوام برم هرکار دوست دارید بکنید! باچشمهای گرد ازروی مبل بلند می شوم و با فاصله دوقدم ازیحیی می ایستم. یلدا به طرفش میدود و میگوید: مامان زشته بخدا! کجا میرم میرم می کنی! دروهمسایه ها چی میگن؟!
- بذار بگن! بذار بفهمن قصد جونمو داشتید...دلم برایش میسوزد. ازته دل گریه می کند. زیرچشمی به یحیی نگاه می کنم... باید هم برای این پسر گریه کرد...! فرزند صالح برای پدر و مادر...همان جگرگوشه است!نباشد...یک چیز لنگ میزند! یحیی متوجه نگاهم میشود و لبخند میزند. آستین هایش را تا آرنج بالا میدهد و به سمت آذر میرود :مامان قربونت برم ...نکن سکته می کنی ها!
آذر: اگه نگران سکته کردن منی.. پس نرو! باشه مادر؟ و با عجز و التماس به چشمان پسرش زل میزند. قدش تاسینه ی یحیی است...یحیی دستش را داخل موهایش فرو میبرد و گویی دل من را چنگ میزند..فدای اشکات بشم! ولی...بخدا نمیشه نرم!
- پس منم میرم! یحیی را کنار میزند که عمو دستش رامیگیرد و باملایمت میگوید: خانم جان! کجا میخوای بری اصلا؟!
- خونه بابام!
هاله ی لبخند چهره ی عمو را میپوشاند: کدوم بابا؟! ... خدا پدرتو بیامرزه...یادت رفته دیگه جفتمون بابا نداریم؟!
یک دفعه اشکهای آذر خشک میشود و مثل میرغضب اخم می کند...انقدر قیافه اش خنده دار میشود که همه پقی زیرخنده میزنیم...چادرش رااز سرش در می آورد و همان جا روی زمین باحرص میشیند... خدایا یه بابا هم نداریم برای قهر بریم خونش! دودستش رابالا می اورد و به سقف نگاه می کند :کرمتو شکر!
و بعد به یلدا چشم غره میرود: مرض! دختراینقد نمیخنده...اون آب قندو بیار قلبم وایساد! یحیی بلند میخندد، سمت من می آیدولیوان را ازدستم میگیرد و تشکر می کند. جلوی آذر زانو میزند و لیوان را جلوی دهانش میگیرد. آذر بالحنی مملو ازخشم و حرص میگوید: بدش من خودم دست دارم..یحیی ولی یک دستش را پشت کمر آذر میگذارد و لیوان را بزور کج می کند... قربون قهرکردنت بشه یحیی! پیش مرگت شم! اصلا شهید ناز کردنتم! یک لحظه جا میخورم...چه الفاظی!
هیچ گاه گمان نمی کردم یک پسر ریشوی عقب مانده دوست داشتنی ترین موجود زندگی ام شود....
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#مناجات چه رازیست؟ میانِ خلوتِ شـ🌙ـب و حضور تو در لابلای دستانِ من! میدانی؟ سکوت نیمه شب صدای نف
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
✍در راه مانده را
هر چه بوی تو دهد ، مجذوب خواهد کرد ...
#ففروا_الى_الله
به سمت تو باید فرار کرد!
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم✋🌸
تمام پنجره ها رو بہ آسمان باز اسٺ
ببار حضرٺ باران ڪہ فصل اعجاز اسٺ
ڪجا قدم زده اے تا ببوسم آنجا را
ڪہ بوسہ بر اثر پایٺ عین پرواز اسٺ.
❣ @Mattla_eshgh
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند
نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند
تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند
❤️ قیصر امین پور
دفاع از ولایت فقیه 1.mp3
4.79M
فایل های صوتی سلسله کلیپ های 👈 #دفاع_از_ولایت_فقیه
🎤 با توضیحات کارشناس محترم، استاد احسان عبادی، از اساتید مهدویت کشور
🎬 قسمت 1️⃣
📃 موضوع : آیا بدون حکومت اسلامی نمی توان به خوشبختی و کمال رسید ⁉️⁉️
❣ @Mattla_eshgh
🏞 #ولایت_شناسی
دینداری آسان!
🌺 عنایت امام (ع) سخت ترین کار ها رو برای آدم زیبا میکنه.
🔷 یه بنده خدایی میگفت نماز اول وقت خوندن برام سخت بود اما از وقتی شنیدم که امام زمان (عج) نمازِ اول وقت میخونه، دیگه نمیتونم نماز اول وقت نخونم... 💞
اصلاً نمیدونم چی شده؟!😌
🌷 «امام، مبارزه با نفس رو تبدیل میکنه به تفریح لذّت بخش...»
👈 «عزیز دلم هر جا توی زندگیت دیدی که کار برات سخت شده، برو ولایتت رو درست کن».
خداوند متعال چرا پیامبران و اهل بیت رو فرستاده؟
❤️❣️ میفرماید شما ناز هستید، زیبا هستید... برید بنده های منو بیارید پیش من...💞
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 جواب محکم و قاطع #استاد_احسان_عبادی به یاوه گویی های یک طلبه بی سواد علیه امام خمینی (ره) درباره ازدواج با کودک شیرخواره
💠 حتما این کلیپ را پخش کنید تا همه بدانند ، توهین به امام خمینی ، بی جواب نمی ماند.
🍀 شادی روح امام و شهدا صلوات 🍀
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
مطلع عشق
#قسمت 3⃣6⃣ 🍂 هیچوقت نفهمیدیم آن مرد سالخوره و بانمک باعینک گرد و محاسنی چون برف درگوش عموچه سحری خو
#قبله_ی_من
#قسمت 4⃣6⃣
💚 عقب مانده! درست است! از گناه عقب مانده...صدای گروپ گروپ قلبم را میشنوم...
چهارساعت دیگر پرواز دارم...تنها یک ساعت فرصت دارم نگاهت کنم. آن هم که نیستی. دلشوره به جانم افتاده، نکند دیگر تورا نبینم. نکند دیگر نیایی و نشود عطرت را با جان و دل بلعید. آخر قراراست که توهم بروی. من به خانه ام و بی شک توهم به خانه ات. انقدر برای اعزام پر پر زدی که هرکس نداند گمان می کند آنجا خاک توست، نه اینجا.
💜 چمدانم را کناردر میگذارم. بی شک دلتنگت میشوم. شایدهم دیوانه شدم و دیگر برای ادامه راه دانشجویی به تهران نیامدم. باید قول بدهی که سالم بمانی.چادرم را روی دست میندازم و یک گوشه میایستم. یلدا هولم میدهد فعلا بشین...یه ساعت وقت داری.مینشینم و به چمدانم زل میزنم... باید بروم؟. زودنیست؟ هنوز که اتفاقی نیفتاده.ذهنم مکث می کند، مگرقراربود بیفتد؟! پوزخند تلخی میزنم و سرم را به چپ و راست تکان میدهم؛ چه خوش خیال! فکرش رابکن اوهم ذره ای مرا دوست داشته باشد،محال است!
کاش می شد یکدفعه دررا باز کند و من ببینمش. میترسم بروم و اوهم و دیگرفرصتی نباشد تا یک دل سیر لبخندش رانگاه کنم. دستم را زیر چانه میزنم. همان لحظه تلفن خانه زنگ میخورد. آذر بالبخند جواب میدهد...جانم..خوبی عزیزم؟ کجایی مامان؟چی؟! نه هنوز نرفته..یکدفعه قیافه اش درهم میرود...باشه یه لحظه صبرکن! به سمتم می آید و تلفن بی سیم را جلوی صورتم میگیرد.یحیی است. شمارو کار داره! لفظ شما را محکم ادامی کند. قلبم ازهیجان روی دور صد میرود. الان است که سکته کنم! تلفن را بادست لرزان کنار گوشم میگیرم.. سلام... صدایش مثل یک سطل آب یخ، بدنم را سست می کند...سلام دخترعمو! خوب هستید؟
- بله.
- فکر نکنم خونه برسم به این زودی ها...ولی... میخواستم یه خواهشی کنم؛ به اتاق برید و ازقفسه ی کتابخونه هرکتابی دوست داشتید بردارید... چقدرمهربان کاش میشد بگویم اینطور نگو. ته دلم راخالی نکن! -چشم! لطف داری!
- و یک چیز دیگه.. امیدوارم این مدت بهتون خوش گذشته باشه... و ببخشید اگر کم وکاستی بود.
-نه! همه چیز عالی بود...دردلم زمزمه می کنم: همه چیز... یکی خود تو! مزاحم نباشم دخترعمو! ... پس یادتون نره ها! ناراحت میشم برندارید. کلا اگرتواتاقم چیزی دیدید که به دلتون میشینه بردارید! خنده ام میگیرد: کاش میشد تورا برداشت و در جیب گذاشت و رفت...
-خیلی ممنون...شرمنده م نکنید!
- حقیقت اینه که زنگ نزدم برای کتاب... یه هدیه براتون زیرتخت گذاشتم. فرصت نشد خودم تقدیمتون کنم! و این مدل هدیه برداشتن شاید بی ادبی باشه، درهرحال عذرمیخوام!
-هدیه؟!
- بله زیر تختم کادوپیچ شده، یک روبان هم روشه!...و بعد میخندد و ادامه میدهد... ربانش کارمن نیست. کار رفقاست، اذیت می کردن دیگه! باخنده اش من بغض می کنم... هدیه! -دیگه نمی دونم چی بگم. صدباره تشکر کنم یانه؟ هیچ وقت فراموشم نمیشه اینهمه مهربونی.سکوت می کند؛ بار غمش را ازپشت تلفن احساس می کنم. آهی میکشد و درحالی که لحنش عوض شده میگوید: خوب.. امری نیست؟!
-نه! بازم ممنون...
- محیاخانوم؟ قلبم هری میریزد!
-ب...بله؟
- برام دعاکنید! گره افتاده به زندگیم.
-چشم!
- خداحافظ
- خدانگهدار...بوق اشغال در گوشم میپیچد...بغضم را قورت میدهم و تلفن را بدون خاموش کردن روی میز میگذارم. ازجا بلند میشوم و به طرف اتاقش میروم. همان لحظه آذر میپرسد: کجا میری عزیزم؟! چشمانش برق میزند.
-اتاق یحیی! یه چندتایی کتاب برمیدارم. خودشون گفتن! آذر دندان قروچه ای می کند و میگوید: آهان! برو!
❤️ دراتاقش راباز می کنم و وارد میشوم، عطرش دیوانه ام می کند. دررا پشت سرم می بندم و سرم را به دیوار تکیه میدهم. دلم برایت تنگ که نه، میمیرد! عجیب وابسته شده ام! مثل یک ماهی که میخواهند از تنگ بیرونش کنند، دست و پا میزنم که بیشتر بمانم....کاش همانقدر که درچندماه گذشته به گفته هایم ایمان آوردی و کمکم کردی، می نشستی یک فنجان قهوه مهمانت می کردم و ساده می گفتم که به گمانم عقب مانده هارا دوست دارم. آنوقت تو بخندی و بگویی: خوب شد گفتی. دلم صداقت میخواست..!
دستی به کتابهای ردیف اول کتابخانه اش میکشم. دلم دیگر به خواندن نمیرود، دوکتاب از آوینی برمیدارم. نگاهم روی یک عنوان میلغزد..آفتاب درحجاب، نوشته: سیدمهدی شجاعی. آن راهم برمیدارم و از کتابخانه فاصله میگیرم. همین هارا بخوانم هنر کرده ام.به سمت تختش میچرخم. برایم هدیه خریده!مگر این نشان عشق نیست؟! لبخند تلخی میزنم و کنار تخت مینشینم. خم میشوم و دستم را دراز می کنم چیزی مسطح باارتفاع کم به سرانگشتانم میخورد. همان را بیرون میکشم. به اندازه ی یک برگه آ۳ است. به نظرمیرسد قاب باشد. میخواهم به خانه برسم و بعد بازش کنم....
⏪ ⏪ ادامه دارد.....
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت: 5⃣6⃣
☑️ گرچه حدس میزنم تاآنموقع از کنجکاوی بمیرم. ازجا بلند میشوم و بادیدن کتاب نازکی که لابه لای ملافه ی روتختی خودش رابیرون کشیده سرجا می ایستم. ملحفه را کنار میزنم.قبله مایل به تو، چه اسم جالبی دارد. روی تخت مینشینم و صفحه اولش را باز می کنم سیدحمیدرضابرقعی، این راهم میشود برداشت یانه؟! تمامش شعراست! به نظرمیرسد قشنگ باشد! شاید بتوانم خودم از کتاب فروشی اصفهان بخرم. برای دیدن قیمت کتاب از جلد میگذرم و بادیدن چندخط دست نویس جا میخورم. چشمهایم راریز می کنم..یحیی نوشته: نمیدانم آمدنش برای چه بود! همه چیز خوب بود که ... آمد و خوب ترش کرد.ترسیدم که نکند دل به او عادت کند. که از هرچیز ترسیدم سرم آمد. قصددارم از ماندنش بترسم... شاید تاابد بماند! باانگشت سبابه جملات را لمس می کنم. برای چه کسی نوشته؟ لبم را به دندان میگیرم و چندبار دیگر میخوانمش. چه طبعی دارد. دست نویسش به دلچسبی آغوش خداحافظی است! دیگر وقت رفتن است. اگر بمانم باید پای همین چندکلمه اشک بریزم.دلم عجیب میگیرد، خوش بحال همانی که او برایش چنین نوشت!
🔘 درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود. باتعجب به صورتم خیره میشود. یک دفعه لبخند پهن و عمیقی میزند و دستهایش را برای به آغوش کشیدنم باز می کند. سرم راکج وسلام می کنم. به آغوشش میروم و سرم راروی شانه اش میگذارم پدر عزیزم...
- خوش اومدی.
- مرسی! سرم رااز روی شانه اش برمیدارد و باناباوری به چشمانم زل میزند... عمو می گفت حسابی عوض شدی! من باور نمی کردم... وقتی تهران بودیم. فکر کردم زمزمه هات همش از روی احساسه! به قولی.. جو گرفته بودت! وبعد میخندد سرم راپایین میندازم. خوشحالم که راضی است! چمدانم را میگیرد و پشت سرش میکشد. مادرم چاقوی بزرگ استیل دردست به استقبالم می آید. ذره های ریز گوجه روی لبه ی چاقو، نشان میدهد که درحال درست کردن سالاد است! باخوشحالی صورتم را میبوسد و میگوید: الهی قربونت برم که دوباره شدی محیا خانم خودم! برات غذایی که دوست داری درست کردم! تشکر می کنم و کش چادرم رااز سرم آزاد می کنم. پدرم به شانه ام میزند برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض کن که خسته راهی! ... شام حاضرشه خبرت می کنم! سرتکان میدهم و کشان کشان از پله ها بالا میروم.هنوز چندپله بالا نرفته بودم که مادرم صدایم میزند نمیخوای کادوت رو همینجا باز کنی ماهم ببینیم؟! کی بهت داده؟! لبم را میگزم...فکر کنم بالا باز کنم بهتره! ازطرف یلدا و یحیی است!
- باشه! دستشون درد نکنه!
🔳 بدون معطلی از پله ها بالا میروم. دلم برای خانه حسابی تنگ شده بود! دراتاقم را بسختی باز می کنم و داخل میروم... همه چیز مرتب است. بوی تمیزی میدهد! هیچ چیزتغییر نکرده. عجیب است! مادرم برای خودش دکوراسیون عوض نکرده. چادر و روسری ام را درمی آورم و روی تخت میندازم. باعجله روی زمین مینشینم و کادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درسینه حبس و به یکباره کاغذرنگی رویش را پاره می کنم.
ازدیدن صحنه مقابلم خشک میشوم. دهانم باز میماند و بغض می کنم. مثل دیوانه ها بینش لبخند میزنم! دستم راروی تصویر میکشم و لبم را جمع می کنم. از آن چیزی که گمان میگردم بهتراست! دستم راروی شیشه اش میکشم و باتجسم لبخند شیرین یحیی به کما میروم! هدیه ام یک قاب بود. قابی از یک طرح! درقاب سیدمرتضی آوینی پشت دوربینش نشسته بود و از یک دختر که روی تپه های خاکی نشسته بود فیلم میگرفت! دخترمن بودم که یک دست رازیر چانه زده و بایک دست دیگر چادر را روی لبهایم کشیده بودم.
◼️ روزی چندبار مقابلش می ایستادم و محو مفهومش میشدم... روی طرح سیدمرتضی فوکوس شده بود و من کمی دور تر نشسته بودم! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشته شده بود.
⚪️ یحیی باهدیه اش باعث شد دیگر نترسم! و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت کرد و به من فهماند که مسیرم را درست انتخاب کرده ام!
⬜️ هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظه تنگ و تنگ ترشد! گاهی به خانه ی عموزنگ میزدم و به بهانه ی حرف زدن با یلدا، حال یحیی را می پرسیدم. بعضی وقتها صدایش را از پشت تلفن می شنیدم که درحال صحبت با آذر یا عمو بود. قلبم به تپش می افتاد و نفسم بند میامد...
🔵 روز نهم یلدا صبح زود به تلفن همراهم زنگ زد دست از مرتب کردن رو تختی ام میکشم و تلفن را جواب میدهم.
–جان دلم؟
- سلام دختر. چطوری؟!
-خوبم! توخوبی؟! صبحت بخیر.
- راستی صبحت بخیر...نه خوب نیستم! بغض به صدایش میدود! یک دفعه دلشوره میگیرم. دهانم گس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد
-یلدا؟! چی شده؟! به یکباره صدای گریه اش در گوشم می پیچد... رفت... همین الان...رفت!
⏪ ⏪ ادامه دارد....
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت 6⃣6⃣
⏱ -کی؟! کی رفت؟گرچه میدانستم منظورش چه کسی است! اما باورش برایم ممکن نبود. اورفت! این ممکن نیست... اورفت بی آنکه بفهمد رفتار خوبش مرا بند به خودش کرده...
- یحیی... داداشم رفت.بغضم را فرو میبرم. سکوت اختیار می کنم و به قاب نقاشی روی دیوار خیره میشوم...
محیا؟ چرا ساکت شدی! یه چیزی بگو تا دق نکردم...یکی باید پیدا شود تا من را دلداری بدهد!
-عزیزم... دعاکن به سلامت بره و برگرده! سلامت...یحیی سلامت و عافیت رو تو شهادت می بینه! نمیگم غلطه...ولی...و صدای هق هق زدنش دلم را میسوزاند...
-میفهمم. سخته! آذر خوبه؟! عموچی؟ - مامان؟! هیچی ازهمین نیم ساعت پیش که یحیی پاشو از در بیرون گذاشتا مامان نشست و بق کرد...زل زده به دستش ...
-نچ! توجای گریه باید هواشو داشته باشی...یه مدت بگذره کنار میاید! خودت می گفتی یحیی بچه موندن نیست!
- غلط کردم گفتم! دستی دستی فرستادیمش لب خط! می گفت شاید چهل روز طول بکشه... شایدم دوماه!
-دوماه؟؟
- آره! نمیگه دق مرگ میشیم!
بی اراده زیرلب می گویم: دوماه. چقدر طولانی!
- چی گفتی؟
-هیچی!
- محیا! خیلي مسخره ای. زنگ زدم آرومم کنی! خودت عین ننه مرده ها شدی!
-البته دور ازجون!
- آره! ببخشید...دور ازجون! محیا وقتی داشت میرفت کلی به خودش رسید! انگار داشت میرفت عروسی! می گفت قدم اول حل شد! ایشالا تهشم حل کنن!بغضم را فرو میبرم. دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم
-ببین آبجی.. مامانم صدام میزنه! باید ...ب...برم... دروغ گفتم! میدانم. اما چاره چیست؟!. اینکه یلدا از او بگوید و من... دردلم رخت بشویند و چشمانم مدام از دلتنگی پر شود!!
- آخ شرمنده! برو! خداحافظ
بی معطلی تلفن را قطع و روی میز پرتش می کنم. سرم را بین دودست میگیرم. جلوی چشمانم می آیی... حتم دارم لباس رزم به تنت می آید! لبخند تلخی میزنم و بامچ دست اشکم راپاک می کنم...درد دارد ها! دوست داشتن را می گویم! ظرفهارا در کابینت می چینم و درافکارم دست و پا میزنم...جمعه ی دلگیری است. از غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...ازبچگی همینطور بود! ساعتها کند میگذرد. اصلاگویی عقربه ها نمی چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار کردم. ویار عشق! مادرم باصندل های شیک و سرخابی اش پشت سرم رژه می رود و ظرفها را کنار دستم میگذارد. آهی میکشد و یک دفعه میپراند: یحیی خیلی ماهه! سوریه ماه می خواهد... بچه های بی شیله پیله، خوب کسی رفت. رفت؟! سرم تیر میکشد. انقدر نگویید رفت رفت! نرفته بمیرد که! اه! لبم را گاز میگیرم.. دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محکم بود؟! چانه ام میلرزد.سردم شده! لعنتی! دستم به یک پیش دستی میخورد و روی زمین می افتد. صدای خرد شدنش درفضا می پیچد. مادرم دستش را روی سینه ام میگذارد و آرام به عقب هولم میدهد.. حواست کجاست بچه؟! برو عقب پات زخم نشه! یک قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگرزخم شود اتفاقی نمی افتد! با یک چسب زخم دوا میشود. دوست داشتن چه؟! دوا ندارد. یک قدم دیگر عقب میروم،کف پایم یک دفعه میسوزد... ابروهایم درهم میرود، پای راستم را بالا می گیرم... قطرات شفاف و براق روی زمین میچکد.. زخم شد!
حرکت نمیکنم و به قطراتی که پی دری روی هم سر میخورند خیره میشوم... صدای مادرم را دیگر نمیشنوم. فقط سایه اش را میبنم که دورم میدود و دنبال دستمال میگردد...از پشت شانه هایم را میگیرد و کمک می کند روی صندلی پشت میزبشینم...کف پایم را نگاه می کند...گنگ میشنوم شیشه رفته تو پات! باید درش بیارم! بغض می کنم...از شیشه؟! نه! نمیدانم... با قیچی ابرو شیشه را بیرون میکشد... زیرپایم پارچه میگیرد و دورش را با باند میبندد. میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!.زمین را طی میکشد. قطرات خون پخش میشوند. رگه های رنگی رو به شفافیت میروند و میمیرند! دستم را میگیرد و تاکید می کند پایم راروی زمین نگذارم! شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم! لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می شینم.کاش رابطه ام را بامادرم طوری میساختم که میشد مثل یک دوست به او از احساسم بگویم.. هیچ کس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ی خدا!به پایم زل میزنم. یاد ان روز درپارک می افتم. چقدر نزدیک به من ایستاده بود!چقدر نگران بود! عصبی و کلافه مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندکجی میزنم و به مادرم نگاه می کنم.زمین اشپزخانه را جارو میزند. تکه های شیشه زیر نور برق میزنند. صدای کشیده شدنشان روی سرامیک سوهان روحم میشود. چشمانم را می بندم و سعی می کنم به صدایشان بی توجه باشم....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍در راه مانده را هر چه بوی تو دهد ، مجذوب خواهد کرد ... #ففروا_الى_الله به سمت تو باید فرار کرد!
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
خدایا خوبم
سلام....
ممنون بابت سلامتی و اینکه امروز هم چشمانم گشوده شد و می توان زندگی کنم...
بابت همه چیز شکر...🙏
خدایا به امید تو...😍
#شاکرباشیم
❣ @Mattla_eshgh
#نکته
🌹هر وقت خواستی کار خوبی بکنی و راه بندان شد و ممکن نشد آن را انجام بدهی،
🍃نیتت را رسیدگی کن.شاید صدمه خورده است و صرفا برای خدا نیست...
〽️والا اگر با صاحب خانه کار داشته باشی،بر عهده ی اوست که موانع را از جلوت راهت برطرف کند😊
❣ @Mattla_eshgh
#باهم_بسازیم ۱
🎀 برای داشتن زندگی مطلوب، لازم است که با محیط اطراف رفتاری سازگارانه داشته باشیم.
✳️ریشه این سازگاری در نوع تفکر ماست:
تفکر مثبت
تفکر نقاد
مسئله گشایی برای حل مشکلات و...
از مهمترین مهارتهای ضروری برای کنترل فکر میباشند.
❣ @Mattla_eshgh