#قسمت 6⃣6⃣
⏱ -کی؟! کی رفت؟گرچه میدانستم منظورش چه کسی است! اما باورش برایم ممکن نبود. اورفت! این ممکن نیست... اورفت بی آنکه بفهمد رفتار خوبش مرا بند به خودش کرده...
- یحیی... داداشم رفت.بغضم را فرو میبرم. سکوت اختیار می کنم و به قاب نقاشی روی دیوار خیره میشوم...
محیا؟ چرا ساکت شدی! یه چیزی بگو تا دق نکردم...یکی باید پیدا شود تا من را دلداری بدهد!
-عزیزم... دعاکن به سلامت بره و برگرده! سلامت...یحیی سلامت و عافیت رو تو شهادت می بینه! نمیگم غلطه...ولی...و صدای هق هق زدنش دلم را میسوزاند...
-میفهمم. سخته! آذر خوبه؟! عموچی؟ - مامان؟! هیچی ازهمین نیم ساعت پیش که یحیی پاشو از در بیرون گذاشتا مامان نشست و بق کرد...زل زده به دستش ...
-نچ! توجای گریه باید هواشو داشته باشی...یه مدت بگذره کنار میاید! خودت می گفتی یحیی بچه موندن نیست!
- غلط کردم گفتم! دستی دستی فرستادیمش لب خط! می گفت شاید چهل روز طول بکشه... شایدم دوماه!
-دوماه؟؟
- آره! نمیگه دق مرگ میشیم!
بی اراده زیرلب می گویم: دوماه. چقدر طولانی!
- چی گفتی؟
-هیچی!
- محیا! خیلي مسخره ای. زنگ زدم آرومم کنی! خودت عین ننه مرده ها شدی!
-البته دور ازجون!
- آره! ببخشید...دور ازجون! محیا وقتی داشت میرفت کلی به خودش رسید! انگار داشت میرفت عروسی! می گفت قدم اول حل شد! ایشالا تهشم حل کنن!بغضم را فرو میبرم. دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم
-ببین آبجی.. مامانم صدام میزنه! باید ...ب...برم... دروغ گفتم! میدانم. اما چاره چیست؟!. اینکه یلدا از او بگوید و من... دردلم رخت بشویند و چشمانم مدام از دلتنگی پر شود!!
- آخ شرمنده! برو! خداحافظ
بی معطلی تلفن را قطع و روی میز پرتش می کنم. سرم را بین دودست میگیرم. جلوی چشمانم می آیی... حتم دارم لباس رزم به تنت می آید! لبخند تلخی میزنم و بامچ دست اشکم راپاک می کنم...درد دارد ها! دوست داشتن را می گویم! ظرفهارا در کابینت می چینم و درافکارم دست و پا میزنم...جمعه ی دلگیری است. از غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...ازبچگی همینطور بود! ساعتها کند میگذرد. اصلاگویی عقربه ها نمی چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار کردم. ویار عشق! مادرم باصندل های شیک و سرخابی اش پشت سرم رژه می رود و ظرفها را کنار دستم میگذارد. آهی میکشد و یک دفعه میپراند: یحیی خیلی ماهه! سوریه ماه می خواهد... بچه های بی شیله پیله، خوب کسی رفت. رفت؟! سرم تیر میکشد. انقدر نگویید رفت رفت! نرفته بمیرد که! اه! لبم را گاز میگیرم.. دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محکم بود؟! چانه ام میلرزد.سردم شده! لعنتی! دستم به یک پیش دستی میخورد و روی زمین می افتد. صدای خرد شدنش درفضا می پیچد. مادرم دستش را روی سینه ام میگذارد و آرام به عقب هولم میدهد.. حواست کجاست بچه؟! برو عقب پات زخم نشه! یک قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگرزخم شود اتفاقی نمی افتد! با یک چسب زخم دوا میشود. دوست داشتن چه؟! دوا ندارد. یک قدم دیگر عقب میروم،کف پایم یک دفعه میسوزد... ابروهایم درهم میرود، پای راستم را بالا می گیرم... قطرات شفاف و براق روی زمین میچکد.. زخم شد!
حرکت نمیکنم و به قطراتی که پی دری روی هم سر میخورند خیره میشوم... صدای مادرم را دیگر نمیشنوم. فقط سایه اش را میبنم که دورم میدود و دنبال دستمال میگردد...از پشت شانه هایم را میگیرد و کمک می کند روی صندلی پشت میزبشینم...کف پایم را نگاه می کند...گنگ میشنوم شیشه رفته تو پات! باید درش بیارم! بغض می کنم...از شیشه؟! نه! نمیدانم... با قیچی ابرو شیشه را بیرون میکشد... زیرپایم پارچه میگیرد و دورش را با باند میبندد. میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!.زمین را طی میکشد. قطرات خون پخش میشوند. رگه های رنگی رو به شفافیت میروند و میمیرند! دستم را میگیرد و تاکید می کند پایم راروی زمین نگذارم! شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم! لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می شینم.کاش رابطه ام را بامادرم طوری میساختم که میشد مثل یک دوست به او از احساسم بگویم.. هیچ کس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ی خدا!به پایم زل میزنم. یاد ان روز درپارک می افتم. چقدر نزدیک به من ایستاده بود!چقدر نگران بود! عصبی و کلافه مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندکجی میزنم و به مادرم نگاه می کنم.زمین اشپزخانه را جارو میزند. تکه های شیشه زیر نور برق میزنند. صدای کشیده شدنشان روی سرامیک سوهان روحم میشود. چشمانم را می بندم و سعی می کنم به صدایشان بی توجه باشم....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍در راه مانده را هر چه بوی تو دهد ، مجذوب خواهد کرد ... #ففروا_الى_الله به سمت تو باید فرار کرد!
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
خدایا خوبم
سلام....
ممنون بابت سلامتی و اینکه امروز هم چشمانم گشوده شد و می توان زندگی کنم...
بابت همه چیز شکر...🙏
خدایا به امید تو...😍
#شاکرباشیم
❣ @Mattla_eshgh
#نکته
🌹هر وقت خواستی کار خوبی بکنی و راه بندان شد و ممکن نشد آن را انجام بدهی،
🍃نیتت را رسیدگی کن.شاید صدمه خورده است و صرفا برای خدا نیست...
〽️والا اگر با صاحب خانه کار داشته باشی،بر عهده ی اوست که موانع را از جلوت راهت برطرف کند😊
❣ @Mattla_eshgh
#باهم_بسازیم ۱
🎀 برای داشتن زندگی مطلوب، لازم است که با محیط اطراف رفتاری سازگارانه داشته باشیم.
✳️ریشه این سازگاری در نوع تفکر ماست:
تفکر مثبت
تفکر نقاد
مسئله گشایی برای حل مشکلات و...
از مهمترین مهارتهای ضروری برای کنترل فکر میباشند.
❣ @Mattla_eshgh
💝💝💝💝
#نکته
#سیاستهای خانومانه😉
😍مهربان باش
💕 زن باسیاست ومهربانی و
خصوصیات زیبای زنانه، سخت ترین
و خشن ترین مردها رو میتونه عاشق و شیفته خودش کنه... ❤️
❗️متأسفانه خصوصیات اخلاقی و
رفتاری خیلی از خانوماامروز بوی مردانه و خشن گرفته⚠️
Ⓜ️اگر همسرت از صبح با بسیاری از
مسائل درگیر بوده و اکنون باعصبانیت به خانه برگشته❎
[گرچه به غلط این رفتار رو به خونه اورده]،
روش شما نباید شبیه ایشون باشه🚫
Ⓜ️اتفاقاً در همین لحظات است که مرد
خسته و خشن یا شیفته همسر مهربانش
خواهد شد یا کم کم از او سرد می شود
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده_ی_شاد ۱۷
✴️ارتباط با خانواده همسر
اگر از خانواده همسرتون ناراحت شدین
برای حل مشکل؛
با همسرتون درمیون بذارید.
👈اما خیلی مراقب کلماتتون باشید.
نکنه کارُ خراب تر کنیـدا ⛔️
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 6⃣6⃣ ⏱ -کی؟! کی رفت؟گرچه میدانستم منظورش چه کسی است! اما باورش برایم ممکن نبود. اورفت! این مم
#قبله_ی_من
#قسمت 7⃣6⃣
🔔 همان لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود.
پدراست! ازسرکار برگشته. مادرم همچنان با جارو برقی مشغول است. حتما نشنیده! دستم راروی دسته ی مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لی لی کنان سمت آیفون می روم. بین راه خسته میشوم و چندلحظه مکث می کنم. دوباره صدای زنگ بلند میشود. با بی حوصلگی دوباره راه می افتم. نفس نفس زنان گوشی آیفون را برمیدارم و میپرسم: بله؟! درصفحه نمایش اش کسی را نشان نمیدهد.
-بفرمایید؟! بابا شمایی؟! جوابی نمی شنوم. عصبی می گویم: لطفا مزاحم نشید! گوشی را میگذارم. به هربدبختي که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد.هوفی می گویم و باحرص گوشی را برمیدارم: بله؟! زبون ندارید؟! صدایی درگوشی می پیچد: گل آوردم.گوشی را میگذارم. به هربدبختی که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد. قلبم ازجا کنده میشود! حتم دارم توهم زده ام! با سرانگشتانم عرق پشت لبم را میگیرم. آب دهانم را قورت میدهم. باید دوباره حرف بزند! دهانم را ازشدت لرزش نمیتوانم کنترل کنم:ش... شما؟ جوابی نمیدهد. دستم را مشت می کنم.... پرسیدم شما؟!
- دست فروشم!
چندباری پلک میزنم و مشتم را به دیوار میکوبم. چقدر صدایش آشناست!
-ببخشید آقا... ولی ما گل.. نمیخوایم...بغضم را قورت میدهم. دیوانه شده ام! یحیی عقلم را به تاراج برده است! به گمانم همه عالم اوست! و او همه ی عالم من! گوشی رااز کنار صورتم عقب میبرم که یک دفعه او در صفحه ی نمایش ظاهر میشود. مثل لکنت زبان گرفته ها. زمزمه می کنم:ی...ی...یح...یحیی!لبخندش عمیق تر و بزرگ تراز هرباردیگر است! مو و ریشش را کوتاه کرده و دور گردنش چفیه مشکی را به حالتی خاص گره زده! درست مقابلش، از زیر چانه به ببعد دسته ای بزرگ از گل های رز دیده میشود! گیج به پشت سرم نگاه می کنم. صدای جارو برقی قطع میشود....محیا؟! دخترمگه نگفتم بشین سرجات! اگر خون ریزیت زیاد شه. همه جامو نجس می کنی بچه.
دهانم راچندبار باز و بسته می کنم. اما هیچ صدایی بیرون نمی اید...اشکها به پهنای صورتم میلغزند و پایین می آیند. بادست به صفحه ی نمایش اشاره می کنم ودوباره برای صدا زدن مادرم تقلا می کنم... نفسم بند آمده!
- محیا؟ محیا...صدای مادرم هرلحظه نزدیک تر میشود. به سمت راه پله میرود که بزور و باصدایی خفه صدایش می کنم: مامان...برمیگردد و با دیدن من و گوشی درون دستم به سمتم می آید: چی شده؟ چرارنگ به صورت نداری! موهایش را با شانه ی کوچک و دندانه بلندش عقب میدهد وبه صفحه ی نمایش نگاه می کند: این کیه؟ چقدم آشناست.
چشمهایش را تنگ می کند: اوا! یحیی است؟! مگه نرفته بود سوریه؟! چرا خشکت زده! درو وا کن براش گوشی رااز دستم میقاپد و به یحیی میگوید: سلام پسرم! خوش اومدی...!و بافشار دادن دکمه ی گرد و کوچک دررا برایش باز می کند. به سرعت گوشی را سرجایش میگذارد و شانه هایم را میگیرد. بدو برو یه چیزی بپوش! چرا آبغوره گرفتی مادر! بدوبرو بالا.گیج سرتکان میدهم و لی لی کنان سمت راه پله میروم که دوباره صدایش بلند میشود؛لان وقت چلاق شدن بود آخه؟اهمیتی نمیدهم. دست و پاهایم سر شده. به پله ها نگاه می کنم. انگار حسابی کش امده... فکر می کنم. هیچوقت به اتاقم نمیرسم!درکمدم را باز می کنم و به طبقات پر از لباس و ساک های رنگی تکیه میدهم. لبم را محکم گاز میگیرم و به موهایم چنگ میزنم. چرااینجاست! چرا باگل! یلدا خبر نداشت؟یعنی نگفته که به اینجا می آید؟! سرم را بالا میگیرم و به پیراهن های گل دار وراه راه و خال خالی ام چشم میدوزم... کدام را بپوشم! مهم نیست.. باید سریع پایین بروم... باید بفهمم چرا آمده! اما... اما و زهرمار! دست میندازم و یکی از پیراهن های گلدار با زمینه سفید را برمیدارم. سریع تنم می کنم. موهایم را با گیره بالای سرم جمع می کنم. شال سفیدم را هم روی سرم میندازم و مو و گردنم را میپوشانم.چادر رنگی ام را برمیدارم و لی لی کنان جلوی آینه میروم. دقیق سرم می کنم ویکبار دیگر لبم را گاز میگیرم! مشخص است گریه کرده ام! کمی کرم سفید کننده به صورتم میزنم و به سختی از اتاق بیرون میروم. بالای پله ها می ایستم و گوشم را تیزمی کنم چه بی خبر اومدی! البته قدمت سر چشم...
- شرمنده! امر مهمی بود...
- ان شاءالله خیره! به اقارضا زنگ زدم گفتم اینجایی... تعجب کرد و گفت سریع خودشومیرسونه.
- لطف کردید... فقط کاش بهشون می گفتید چیزی به بابا اینا نگن!
- مگه بهشون نگفتی؟!
- نه!سکوت به میان میدود... پله هارا پشت سر میگذارم. حتم دارم مادرم مثل من شوکه شده. به پله ی آخر که میرسم نفس عمیق میکشم و ناله می کنم... زخمم میسوزد! سرم را پایین میندازم و جلو میروم. بازهم رایحه ی دلنشین عطرش! ازاستشمامش لذت میبرم. زیرچشمی نگاهش می کنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام می کند....
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت 8⃣6⃣
💐 - سلام
-سلام خوش اومدی!
- ممنون! مزاحم شدم
-نه! این چه حرفیه ؟! لنگ لنگ کنان به طرف مبل روبه رویش میروم و خودم را تقریبا رویش میندازم.
- خدابد نده! حالتون خوبه؟ نگرانی صدایش قابل لمس است.
-بله! چیزی نیست.
- آخه نمی تونید درست راه برید!
🌹 مادرم با سینی چای بین حرف میپرد و به یحیی تعارف می کند. چهره اش درهاله ای بین گنگ و ناراحتی فرو رفته! هردو مشتاقیم بدانیم که چرا آمده! یحیی یک فنجان برمیدارد و لبخند میزند.مادرم روی مبل کنارش می نشیند و رو میگیرد.
یحیی: نگفتید پاتون چی شده؟! مادرم پیش دستی می کند حواسش پرته دیگه. ظرف ازدستش افتاد و یه تیکه ش رفت تو پاش! ابروهای یحیی ناخودآگاه درهم می رود... انگار دردش گرفت!
- حواسشون کجا بوده؟!
- چه می دونم. چندوقته اینجوریه! یحیی بامهربانی نگاه معنا داری به پایم می کند. باخجالت پایم را پشت پایه مبل قایم می کنم.
- خوب... چی شده بااین لباسااومدی؟! بهمون خبر دادن داری میری سوریه! پیرهن و شلوار سبز تیره. با لباس نظامی به مهمانی اومده! باتعجب به سرتاپایش نگاه می کنم. چقدر به او می آید! نمیدانم او برای این لباس خلق شده یا این مدل لباس برای او دوخته شده! انگشتر عقیق وشرف الشمسش چشم را خیره می کند....
- دارم میرم. ولی قبلش باید اینجا میومدم.
- باید؟! خیره!
- ان شاءالله همینطوره! ازجوابش جا میخوریم.
- خانواده خوبن؟ خودت چی؟
- الحمدالله همه خوبن! البته کمی دلگیرن... چون فکر میکنن رفتنم؛ برگشت نداره...
- خدا نکنه! میری و سالم برمیگردی...حق دارن! سخته دیگه...
- عموحالش خوبه؟ خودشما چی؟
- منم خوبم. عموتم خوبه. راستش از وقتی محیا با تصمیم و تغییر جدیدش اومده بهترشدیم! یک لحظه نگاهمان درهم گره میخورد. سرم را پایین میندازم. نگاه مستقیمش بند دلم را پاره می کند. همان لحظه در باز و پدرم وارد میشود. همه ازجا بلند میشویم. یحیی جلو میرود و با پدرم روبوسی می کند. باهم گرم میگیرند و شانه به شانه به سمت مبل دونفره می آیند و بالبخند می نشینند. پدرم دستش را روی پای یحیی میگذارد... خانم که زنگ زدن، خودمو سریع رسوندم! اول ترسیدم و نگران شدم! ولی حالا که لبخندت رو می بینم... دلم آروم شده! بهرحال خیلی خوش اومدی!
- ممنون! شرمنده باعث نگرانی شدم.
- دشمنت شرمنده پسر! پسر که نه... مرد! چقد این لباسام بهت میاد. هزارماشالا...
یحیی نگاهم می کند و جواب میدهد: لطف دارید! نمیدانم چرا نگاه کردنش تمامی ندارد.
پدر:خوب چی شده راهتو کج کردی اومدی پیش ما؟ یحیی لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین میندازد مادرم به طور مشکوکی نگاهش می کند
پدر:چرا ساکت شدی؟ میخوای نگرانم کنی؟ یحیی سرش را بالا میگیرد و آهسته جواب میدهد: نه! نمی دونم چطور بگم... راستش... راستش شما مثل پدر منید و خیلی برام زحمت کشیدید...امیدوارم حرفهام جسارت یا گستاخی نباشه.
پدرم نگاه عاقل اندر سفیهی به سرتا پای یحیی می کند ،بدنم گر میگیرد. چرا حرفش را نمیزند! ازنگرانی و کنجکاوی مردم...
- راستش... بااینکه نگاهم به شما.. همیشه پدرانه بوده...ولی...ولی...به چشمانم زل میزند. نگاه خسته و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد!ولی نتونستم به محیا به دید خواهرم نگاه کنم.همه خشک میشویم.. بیش از همه من در صندلی ام فرو میروم! تپش قلبم روبه کندی میرود و نبضم ضعیف میشود.یحیی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو می کند و به کمک شصتش دکمه ی اول را بازمی کند پیشانی اش از عرق برق میزند....من می دونم این حرکتم در شان شما و دخترتون نیست... ولی... اومدم محیا رو ازتون خواستگاری کنم....
انگار آب سرد روی سرم خالی میشود. باچشمانی گرد و دهان باز به صورتش زل میزنم... بی اراده به سمت جلو خم میشوم و نفسم را درسینه حبس می کنم.درست شنیدم؟ یااز بدحالی مزخرف میشنوم. مادرم دست کمی ازمن ندارد ولی پدرم خونسرد به یحیی نگاه می کند
- بدون اطلاع خانواده اومدی خواستگاری؟
- راستش قبل ازاین کارقضیه رو مطرح کردم.
- خوب؟
- حقیقت اینکه مخالفت کردن.
- چرا؟ یحیی سکوت می کند... پرسیدم چرا؟
- مادرم بخاطر چیزی که دیده بود از اوایل اومدن محیا مخالفت کرد. پدرم هم... فکر میکنن این حالتا زودگذره و چون موارد زیادی رو برام پیگیر بودن. الان... خیلی حرف زدم... تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و بگم...
- پس پدر و مادر مخالفن، به هر دلیلی!
- بله...حس می کنم بغض کرده! نمی دونم...هرچی که صلاح میدونید...
- برو با پدر و مادرت بیا.
یحیی سرش را بالا میگیرد و باناراحتی به چشمان پدرم زل میزند. ازاتفاق پیش رویم بی اراده و ارام اشک میریزم. باورم نمی شود. من لایق او نیستم... خدا اورا تااینجا فرستاده...تا به من بفهماند... یک اتفاق گاهی تا دم افتادن جلو می اید ولی ممکن است دست سرنوشت ان رااز پشت بگیرد تا نیفتد.
یحیی: اونا نمیان... لطفا...
- همینکه گفتم.....
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت 9⃣6⃣
- پسر تو خیلی خوبی و من از صمیم قلب دوستت دارم...ولی توی این مسئله اجازه خانواده شرطه. اینم بدون قبل از تو برادرم رو دوست دارم به حرفی که راجع به محیا زده احترام میذارم! صاحب اختیار بچشه.
- یعنی حتی نمیخواهید نظر محیاخانم رو بپرسید؟
پدرم به صورتم نگاه می کند: نظر تو چیه؟ چیزی نمی گویم. یحیی باخواهش نگاهم می کند. یعنی باید بگویم که دوستش دارم والان میخواهم پرواز کنم. از خوشحالی؟!! نمیدانم...کاش میشد ساعتها بشیند و همین طورعجیب و گرم نگاهم کند. پدرم تکرارمی کند: حرفی نداری؟ نمیتوانم حرفی بزنم... تازمانی که پدرم با خانواده ی یحیی مخالفند. نظر دادن من... بی فایده است! گرچه نمی توانم خوب فکر کنم. نیاز به ساعتها و یا شاید روزها مرور این لحظه ام! یحیی از جا بلند میشود و میگوید: فکر کنم... حق باشماست. گرچه دوست داشتم با محیا خانم یک کم صحبت کنم...
🐟 پدرم ازجا بلند میشود. مادرم هنوز با چشمهای گرد به گلهای فرش زل زده...
- اگر دخترم بخواد میتونید حرف بزنید. دوست داشتم اشتیاقم را فریاد کنم! یحیی باصدایی گرفته و دلخور جواب میدهد: نه! من با پدر و مادرم برمیگردم.البته هنوز معلوم نیست چقدر طول میکشه تا برگردم...
پدرم با لبخند به شانه اش میزند: خوب اینم مشکل بعدی! پسر تو خوشحالیا! داری میری جنگ. بعداومدی خواستگاری؟یحیی لبخند تلخی میزند و برای بار آخر نگاهم می کند. دلم را با نگاهش میکَند ودرجیبش میگذارد. شاید علت تمام دلشوره های بعداز رفتنش همین بود!. حالا میفهمم همانی که یحیی از ماندنش میترسید من بودم. دلم کمی ترس می خواهد...
🌿 خبرهای خوبی نمیشنوم. از مرز جنگی و جایی که تو در اون نفس میزنی. شایدهم من حساس شده ام....
هرروز خبرآوردن پیکریک مدافع دلم رااشوب می کند.
🍀 پدرم بعدازرفتنت دیگرحرفی ازخواستگاری به میان نیاورد. مادرم ولی دلخوربود و می گفت یحیی رااز دست داده ام!
🍃 یلدا هرچندشب یکبار تماس میگرفت و دقایقی اشک میریخت. دعای هرروزش سلامتی یحیی بود. من اما نمی دانستم باید منتظرش بمانم یانه. اگر برگردد چه اتفاقی می افتد.
🍁 قریب به سی روز نبود. اگر بگویم آذر در نبودش جان داد، بیراه نگفتم. دلتنگی اش غیرقابل وصف بود. کمی بعد خبر پیچید که اوضاع مساعد نیست و تعداد زیادی کشته داده ایم. همین جمله خانواده هارا به تکاپو انداخت. احتمال میدادیم یحیی جزء آن کشته ها باشد. تا یک هفته بی خبرماندیم....
🌞 تاآنکه تماس ناگهانی و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند!!
گر میگیرم و رگه های نازک سرخ و بنفش گونه هایم را می پوشانند. عشقت مرا خجالتی کرده است.صدای جیغ یلدا درگوشم می پیچد :باورم نمیشد وقتی یحیی اینجوری می گفت! حالا چرا ساکت شدی عروس خانم؟!
من من کنان جواب میدهم :عروس؟ توخوشحالی؟
- ازاولش راضی بودم! مامان یک کم سخت گرفت، که اونم با سماجت یحیی حل شد...قلبم تا دم گلویم بالا می آید... یلدا...یه بار.. یه باردیگه میگی؟!
- اوووو...چه صداش میلرزه! راستش من خودم یک کم اولش تعجب کردم ولی خیلی خوشحال شدم! نمیگی پسرعمو چیکارکرده؟! هیچی دیگه به قول بابا سوء استفاده! توی وخیمی اوضاع اونور، بزور تماس گرفت.مامانمم که این ور خط هی غش و ضعف… یحیی ام شرط گذاشت برای برگشتش!
اول مامانم قبول نکرد ولی یحیی گفت پس منتظر خبرباشید!
و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد البته توی تماس بعدیش به من گفت که ازاول قرار بود برگرده. یعنی گروهشو یه مدت برمیگردونن، ولی خوب ازین فرصت استفاده و وانمود کرد که قراربود بمونه... دروغم نگفته! فقط خوشگل مامان اینارو راضی کرد!
❤️ تلفن رادودستی میگیرم مبادا که بیفتد. ازشدت هیجان بغض تا پشت پلکهایم میدود.چشمهایم را می بندم. نباید گریه کنم. باید خدارا هزارمرتبه شکر بگویم!
- الو.. الو؟
-ج...جانم؟
- چه عروس ما خجالتی شده
-باورم نشد اولش. یعنی...فکر کردم چرت میگی..
- باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچه! و بازمیخندد...
- چقدر جدی گرفته! هنوز که چیزی معلوم نیست
- مامان عصری زنگ میزنه و اجازه رو رسمی میگیره. من بهت چیزی نگفتما! ولی خودتو برای سه روز دیگه آماده کن....
💞 دیگر چیزی نمیشنوم. سه روز دیگر سه روز... یعنی چندساعت... چنددقیقه دیگه تو می آیی؟ یعنی.. چطور شد؟؟
به قاب روی دیوار خیره میشوم. کارخودش است! آوینی را می گویم.
💐 چادرم را کمی جلو میکشم و از پشت پارچه ی نازک و سفیدش به چشمان مخمور و هیجان زده ی یحیی نگاه می کنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود.دستهایم را چنان محکم مشت کرده ام که ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند. آب دهانم را به سختی فرو میبرم و منتظر میمانم. اواما تنها نگاه آرامش را به چشمانم دوخته. نگاهی به شیرینی عسل؛ دلچسب و گرم....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
خدایا خوبم سلام.... ممنون بابت سلامتی و اینکه امروز هم چشمانم گشوده شد و می توان زندگی کنم... بابت
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
#مناجات
حَکیـم
عَلیـم
قــادر
اما رَئـ💞ـوف نام لطیفی است،
که دلم را قرص میکند!
اگر همه دنیا هم نخواهند،
تا خدا،
ناخدای بیرق من است؛
حتما به ساحل نجـ🌸ـات خواهم رسید!
❣ @Mattla_eshgh