#آقایمهـربون
.
اینڪہ باخانومت مثل ملڪہها
رفتارڪنید👸🏻
اسمش [زنذلـیل]بودن نیست!
اسمش مـرد بودنہ!
.
😇| #مرد_باشیمـ_دیگہ
.
.
.
.
#احتـرامبـههمســر
.
🍃 فرزند آیتالله فاطمینیا نقل میکند: روزی با پدر میخواستيم برويم به یک مجلس مهم؛ وقتی آمدند بيرون خانه، ديدم بدون عبا هستند.....!
.
گفتم عبايتان کجاست؟ گفتند مادرتان خوابيده و عبا را رويشان کشیدهام؛ گفتم بدون عبا رفتن آبروريزی است....
.
جواب دادند: اگر آبروی من در گروی اين عباست و اين عبا هم به بهای از خواب پريدن مادرتان است؛ نه آن عبا را میخواهم نه آن آبرو را......!
.
در خانهای که آدمها یکدیگر را دوست ندارند؛ بچهها نمیتوانند بزرگ شوند. شاید قد بکشند؛ اما بال و پر نخواهند گرفت.....!
#مجردان_انقلابی
#احتـرامبـههمســر
❣ @Mattla_eshgh
#باهم_بسازیم ۱۴
👈 زوایای مختلف مشکلات را بررسی کنید؛
تا به راه حل مناسب برسید.
👈فعالانه فکر کنید!
تا محیط و عوامل محیطی نتواند مانع تصمیم گیری صحیح شما شود!
به این صورت👇
حوادث توانایی تسلط بر شما را نخواهند داشت!
❣ @Mattla_eshgh
#مجردها_بدانند💍
💢طرف ملاکش غلطه
با یه فرد خیلی مذهبی ازدواج میکنه
بعد میبینه که چقدر #گند_اخلاق بوده!
اون وقت کلی به خدا و پیغمبر و دین بدو بیراه میگه!
خب تو چرا ملاکت رو درست قرار ندادی؟🤔
چرا همه جانبه به دین نگاه نکردی؟🙄
👈🏻هم مذهبی بودن طرف مهمه
👈🏻و هم اهل کار و زندگی بودنش
🔴🔴🔴‼️
📢هم آقایون و هم خانمها
کاملا طبق دستور دین
👌🏻"مبارزه با نفس کنن و از بعضی خواستههاشون کوتاه بیان"
اون وقت از زندگیشون لذت میبرن.😋
یه لذت پایدار....☺️
❣ @Mattla_eshgh
#عاشق_بمانیم ۸
آقای خونه؛
برای همسرتون، فرصتی برای خلوت فراهم کنید...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت بیست و یکم کنج اتاق چمباته زده و دل
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت بیست و دوم
🍃مادر با دیدن چهرهی به غم نشستهام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: «قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟» از کلام مادرانهاش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: «هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!»
لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: «ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!» و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: «الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟» از اینهمه مهربانیاش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: «نه مادر جون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!» و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: «الهه! تو الآن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد.» خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختیام به درگاه خدا دعا می کرد.
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب میدید، به سقف اتاق که حالا آسمانِ من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرَ پرَ میزد که حضورش را در برابرم احساس میکردم و میدانستم که به دردِ دلم گوش میکند. نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بیمنتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درِ خانهمان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد.
❣ @Mattla_eshgh
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و سوم
نگاهها به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: «چی شده؟» عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد: «آقا مجیده! آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده.» که مادر با ناراحتی سؤال کرد: «اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟» عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید: «خُب چی کار کنم؟» مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: «بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!»
عبدالله که تازه متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهرهام انداختم. صورتم از شدت گریههای ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمانِ پُف کردهام، به سرخی میزد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چارهای نداشتم و باید با همین صورت افسرده به اتاق باز میگشتم. چند دقیقهای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد خندید و گفت: «فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!» و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد.
با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگیاش آغاز کرد: «شرمنده! نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود...» که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: «حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم میمونی.» در برابر مهربانی مادر، صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و با گفتن «خیلی ممنونم!» سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت: «شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله.» که لبخندی زد و جواب داد: «اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزهاس!»
محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: «با ترشی بخور، خوشمزهترم میشه!» سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: «حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟» از این سؤال محمد، خندید و گفت: «هنوز نه، راستش یه کم سخته!» ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با شیطنت جواب داد: «باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده!» و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید: «وضع کار چطوره آقا مجید؟» و او تنها به گفتن «الحمدالله!» اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید: «از حقوقت راضی هستی؟» لحظهای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد: «خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا.» که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد کرد: «محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایهمون نبود، خیال میکردم پسر امیر کویته!»
محمد لقمهاش را قورت داد و متعجب پرسید: «کی رو میگی؟» و ابراهیم پاسخ داد: «همین لقمهای که عیال بنده گرفته بود!» زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هالهای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُردههای غذا را از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: «من چه لقمهای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم.» محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید: «قضیه چیه؟»
❣ @Mattla_eshgh
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و چهارم
ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با خونسردی جواب داد: «هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه.» جملهای که از زبان ابراهیم جاری شد، بیآنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبالِ آمدنم، در ایوان مژگانش قد کشیده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانیترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.
نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بیپروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت: «کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟» و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونهتون دیدمش. رفتارش اصلاً درست نیس!»
مادر با نگرانی پرسید: «مگه رفتارش چطوریه محمد؟» که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: «تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!» از اینکه در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونههایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: «راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!»
به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد: «حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!» ولی اثری از شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن «نوش جان پسرم!» جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: «شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس آچار رو برام میاری؟» و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارفهای مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد: «من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک ماشین دعوامون شد!» و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: «راست میگه. کلی هم فحش بارِ محمد کرد!» سپس با خندهای شیطنتآمیز ادامه داد: «نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت.»
پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب میکردند. با تمام وجود احساس میکردم گریههای هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت: «اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!» و محمد جواب داد: «چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از خجالت من دراومد.» عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت: «راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد.» از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش موج میزد.
محمد که از اوقات تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید: «الهه! نظر خودت چیه؟» و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: «الهه اصلاً از پسره خوشش نیومده!» و هرچند نگاه غضبآلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبتهای خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانهای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
آرامش یعنی🌸 قایق زندگیتان را دست کسی بسپارید که صاحب ساحل آرامش است... و امروز از خدای مهربان قشنگت
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
مطلع عشق
📌فضه سادات حسینی گوینده خبر ⁉️چی شد که وارد بخش گویندگی خبر شدید؟ 🔰از بچگی اجرا را دوست داشتم.
مصاحبه با سرکار خانم #فضه_سادات_حسینی گوینده خبر
⁉️شرایط پذیرفته شدن در رسانه ملی باعث این گونه ظاهرسازی ها می شود؟
🔰نه اتفاقاً در قوانین رسانه ملی قید نشده حتماً با چادر باشند، بلکه می گوید خانم موقر، خوب و پوشیده بیاید. اما یک عده فکر می کنند اگر با چادر وارد شوند بیشتر و بهتر پذیرفته می شوند، لذا چادر سرمی کنند درصورتی که اعتقادی به آن ندارند یا نمایشی است و بیرون از محل کار حجاب دیگری دارند. آنچه مهم است این است که خودمان باشیم و مردم هم ما را قبول کنند تا ماندنی شویم، چون همیشه زیر ذره بین و نگاه عموم هستیم و اتفاقاً مردم مرتب با ما در ارتباطند و نظراتشان را مستقیم و غیرمستقیم به ما انتقال می دهند.
⁉️گفته می شود عده ای با رابطه یا پولی که دارند وارد صداوسیما می شوند. درست است؟
🔰چند سالی می شود سازمان استخدام ندارد طبیعی است اگر کسی بخواهد وارد شود باید معرف داشته باشد و اینکه سازمان در موارد خاص به افرادی نیاز داشته باشد و جذب کند. اینکه کسی با پول و رابطه وارد شود شاید در موارد نادری در عرصه بازیگری یا مجری گری مصداق داشته باشد ولی برای خبر امکانش نیست چون خبر چارچوبی بسته و محدودیت دارد. اصلًا نمی توان با پارتی و پول وارد شد از بس فیلتر، گزینش و حساسیت وجود دارد. البته در هر یک از این مشاغل، اگر فردی با پارتی آمده باشد ماندنش از ورود مهم تر است، اینکه توان ادامه راه را داشته باشد یا نه و مردم بخواهندش یا نه!
⁉️فرق گوینده خبر با مجری چیست؟
🔰مجری ها آزادتر هستند و بعضاً بیشتر هم دیده می شوند، ولی برای گویندگی خبر سخت گیری های زیادی هست مثلاً در مصاحبه ها یا برنامه هایی که حضور دارند و... خط قرمزهای ما خیلی زیاد است. اما اغلب کار باثبات تری است به نسبت اجرا و بازیگری که ممکن است مقطعی و موقت باشد.
⁉️برای شما مشکل نیست؟
🔰من خودم به شدت به چارچوب ها پایبند هستم و رعایت می کنم برای همین اذیت نمی شوم. حتی یکی از دلایلی که کار خبری را انتخاب کردم همین مورد بود چون با عقاید و افکارم نزدیک تر است و این رعایت حدود و شئون را هم می پسندم، به خصوص مرز بین روابط محرم و نامحرم که برایم حیاتی و مهم است.
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
💠💠 پشت پرده کمپانی اپل (۲)
🍎 اپل و اشاعه گناه همجنسبازی (قسمت دوم)
6️⃣ لازم به ذکر است که پیش از این نیز، تیم کوک اقداماتی در حمایت از #همجنس_بازان انجام داده بود که میتوان به شرکت کردن وی در راهپیمایی گِیها در سانفرانسیسکو اشاره کرد.
7️⃣ اما این پایان ماجرا نیست؛ کمپانی #اپل از پول و قدرت خود برای اشاعه #همجنس_بازی سوءاستفاده کرده و میکند!
8️⃣ این شرکت سختترین مواضع را در مقابل فعالان حقوق #خانواده و مخالفان همجنس_بازی اتخاذ کرده است از این میان میتوان به مخالفت با تصویب لایحه دوما Defense of Marriage Act) ) و نیز کمپین پیشنهاد ۸ (Proposition 8) و حمایتهای مادی و معنوی از لواطکاران و مساحقهکنندگان در ایالت آریزونا اشاره کرد.
9️⃣ در جریان قضیه پیشنهاد ۸ (Proposition 8) که جلوگیری از به رسمیت شناختن #ازدواج_همجنس_بازان به رأی گذاشته شد، اپل ۱۰۰،۰۰۰ دلار به مخالفان کمک کرد تا جلوی تصویب این قانون ایالتی در دادگاه عالی ایالتی کالیفرنیا را بگیرد؛ اگرچه در نهایت و برخلاف میل کمپانیهای اپل و گوگل، این قانون در سال ۲۰۰۸ با ۵۲.۲۴ درصد تصویب و ازدواج همجنسبازان به رسمیت شناخته نشد.
🔹 ادامه دارد...
🌐 منبع: http://www.haadi.ir
📖 متن کامل مقاله در سایت اندیشکده مطالعات یهود:
👉 http://yon.ir/gtLVI
❣ @Mattla_eshgh
#عفافگرایی
🔶 پنج راه برای رسیدن به #عفت و #پاکدامنی در پنج دقیقه
✅یک. مراقبت از #چشم؛ اولین دریچه ورود به روح
✅اولین مقدمه روابط ناسالم: نگاه حرام
✅در نظر گرفتن نذر و یا مجازات برای مراقبت از چشم
✅مراقبت تا 40 روز، قدرت مهار چشم را به افراد خواهد داد.
✅دو. مراقبت از #فکر و خیال
✅با تخیل گناه، گناه به پای فرد نوشته نمی شود، اما دل را تاریک می کند و فرد را برای گناه بیرونی آماده می کند.
✅سه. عدم #حضور در محیط های تحریک آمیز؛ چه حقیقی و چه مجازی
✅چهار. #پوشش مناسب خانمها و آقایان؛ خصوصاً خانمها
✅پنج. عدم ابراز #زینتها
حجت الاسلام مسعود #عالی
❣ @Mattla_eshgh