✨
پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پس این پردهی تار ...
سلام
#صبح_بخیر♥️
❣ @Mattla_eshgh
سلام
💠صبح روز یکشنبه تون بخیر و برکت و شادی
❤️امروز، متعلق است به حضرت علی و حضرت فاطمه علیهما السلام
🌹عجب روزی مهمان چه خانه ای هستیم فانک کریم تحب الضیافه و مامور بالاجاره
🎁با شوق و آگاهی کارهامون رو با نیت الهی انجام و به این بزرگواران هدیه می دهیم
✅همه کارها از نفس کشیدن گرفته تا لبخند به روی اعضای خانواده ، غذا درست کردن ، مطالعه، نماز خواندن ، وقت تلف نکردن ، عصبانی نشدن، اعمال امروز و...
💫هدیه هاتون با نیت الهی و اخلاص ، پرارزش و مقبول ان شاء الله
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#عاشق_بمانیم ۳۶
✅ شلوغی ها
خستگـــی ها
و محدودیـت های زندگی مشترک؛
روح تون رو قدرتمندتر خواهد کرد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_سی_و_نهم_۳ 🌷✨🌹✨🌻 ✳️ خلقت انسان : ✨🌺 إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي خَالِقٌ بَشَ
#جلسه_سی_و_نهم_۴
🌳🍁🌲🍂🌴
🔮 از بدن آدم (خلق اول) مخلوقی خلق کرد که شد "حوا".
حضرت آدم یک شخصیت معتدل کامل بود، حضرت حوا از سردی آدم گرفته شد. لذا انسان معتدل می شود.
✳️ مونث شد سرد و مذکر شد گرم. لذا مزاج جنس مشخص شد.
⚠️ البته همه مردان گرم و همه زنان سرد مطلق هم نیستند، بلکه منظور این است که مردها گرم تر از زن ها هستند
مثلا در فرض یک زن و مرد سوداوی مزاج در حال تعادل با درجه سردی و خشکی به یک اندازه، مرد گرم تر از زن می باشد.
🎀🔆 از برآیند اثر نطفه مرد و زن، بچه پدید می آید.
✅ چگونگی شکل گیری نطفه در بدن مادر مانند چگونگی شکل گیری بذر در زمین است.
بذر زمین را به طبع خود برمی گرداند.
اگر بذر گرم باشد در هر زمینی محصول گرم می دهد و اگر سرد باشد محصول سرد می دهد. ح
🌸 نطفه گرم ⬅️ فرزند پسر
🌺 نطفه سرد ⬅️ فرزند دختر
🔵 از نظر دیگر بذر، مزاج زمین را نیز به مزاج خود برمی گرداند. در بدن مادر، زمین کشتزار، رحم است. لذا رحم به مزاج طفل برمی گردد.
🎯 مثال : مادر تا دیروز ترشی دوست بوده ( چون گرم مزاج بوده) ولی از زمانی که باردار شده فقط شیرینی دوست دارد، چون بچه 👈 دختر است و سرد، و بالعکس.
چهره هم متاثر می شود. یک زن لاغر و باریک اندام به محض باردار شدن پف می کند. چرا ؟؟؟
چون حملش مونث است. گاهی به ندرت تشخیص اشتباه می شود. زیرا گرمی و سردی نسبی است و ما دختر گرم و پسر سرد هم داریم.
ممکن است در مزاج ظاهر اشتباه کنیم اما نبض اشتباه نمی کند. نبض گرم تند و نبض سرد کند می زند.
✳ مثلا اگر پدر و مادری هردو گرم باشند، رحم مادر گرم است ولی ممکن است بچه دختری شود که او هم گرم باشد (نادر است). پس مزاج حامل به مزاج حمل برمی گردد.
🔅 ممکن است تن مادر گرم باشد ولی مزاج رحم سرد باشد و بالعکس.
⚠️ ممکن است مزاج رحم آنقدر گرم 🔥 باشد که نطفه را بسوزاند ← ناباروری
⚠️ ممکن است مزاج رحم آنقدر سرد ❄️ باشد که نطفه را منجمد کند ←ناباروری
💠 مطلوب ترین مزاج رحم، مزاج معتدل رحم است. 👈هم دخترزا و هم پسرزا👉
🌼 اگر نطفه مقداری گرم شود پسر می شود و اگر مقداری سرد شود دختر می شود. ✅💐
#طب_اسلامی یکشنبه ، چهارشنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده_ی_شاد ۴۴
✴️احساس امنیت
احساس امنیت عاطفی،
یکی از نیازهای مهم زنان است.
✅آنها باید از درون احساس کنند،
رابطه شان استوار و ماندگار است،
وهمسرشان در عشق، صادق و ثابت قدم است!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت_دهم 🌾ساعت قرار فرا رسید. از دور میدیدمش. با آنکه یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده
#مثل_هیچکس
#قسمت_یازدهم
#نویسنده : فائزه ریاضی
🌾به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم. بعد از آن روز چند بار آخر هفته ها همراه
محمد به بهشت زهرا رفتم. یک روز درباره ی قبر پدرش سوال کردم و گفت که پیکرش هرگز به دستشان
نرسیده .
در پروژه های گروهی با محمد و دوستانش هم گروه شدم. برای من که همیشه لباس اسپرت می پوشیدم،
قرار گرفتن در جمعی که همه پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای تنشان می کردند سخت بود. بخاطر
ظاهرم به شوخی "خوش تیپ" صدایم میزدند. اوایل معذب بودم اما کم کم با دیدن صمیمیتشان یخم باز
شد. ترم دوم هم تمام شد و تعطیالت تابستانی آغاز شد.
یک روز در اتاقم مشغول بودم که مادرم آمد و گفت
:
_ رضا جان، یه خبر خوب! قراره دو هفته دیگه با خاله مهناز و دایی مسعود اینا بریم ترکیه. پاسپورتتو بده
بابات میخواد بلیط بگیره. تاریخ داره دیگه؟ پیرارسال میخواستیم بریم دبی تازه تمدید کرده بودیم. نه؟
+ ترکیه؟ چرا یهو بی خبر! الان به من میگین؟
_ وا... تو که درس و دانشگاهت تموم شده کلاسی چیزیم نمیری. برای چی نگرانی؟ میگم که دو هفته
مونده. دیگه کی بهت میگفتم مادر؟ حالا پاسپورتتو بده بابات عجله داره میخواد بره.
+ ولی مامان... من یه عالمه برنامه دارم! نمیتونم بیام!
_ رضا لجبازی نکن. ایندفعه دیگه عید و سیزده بدر نشد که هرچی ما کوتاه اومدیم تو باز کار خودتو کردی.
ما میریم. تو هم میای. بحثم نکن. پاسپورتت کوش؟
احساس کردم مقاومت بیفایده است. تسلیم شدم و شناسنامه و پاسپورتم را دادم. پدرم بعد از گرو گذاشتن
وثیقه برای سربازی و با کمی پارتی بازی توانست بلیطم را بگیرد.
دایی مسعود یک دختر و دو پسر داشت. شاهین یک سال از من بزرگتر بود و شایان هنوز مدرسه نمی رفت.
دخترش شهلا هم دبیرستانی بود و عشق بازیگری داشت. دوقلوهای خاله مهناز هم دبستانی بودند. از شهلا
خوشم نمی آمد. یک جور خاصی بود. نمی فهمیدم چرا در فامیل پرنسس صدایش می زدند. همین مساله
هم باعث می شد احساس زیبایی کند. همیشه میگفت در آینده بازیگر بزرگی می شوم.
پدرم در فامیل به خوش سفری معروف بود. هرجا می رفت بهترین رستوران ها، کافه ها، پارک ها و جاهای
دیدنی را شناسایی می کرد و سعی می کرد همه از سفر لذت ببرند .
سفر آغاز شد. از همان ابتدا با گم شدن شایان (پسر کوچک دایی مسعود) در فرودگاه ترکیه فهمیدم با وجود
بچه های قد و نیم قد چه آینده ای در انتظار ماست. سفر شلوغی بود. قرار بود یک هفته آنجا بمانیم. بیشتر
سعی می کردم از جمع جدا شوم و کنار دریا قدم بزنم. گاهی هم به اجبار با آنها می رفتم. یک روز همراه
پدر و مادرم برای خرید به پاساژ بزرگی رفتیم. در مغازه ها دنبال هدیه ای برای محمد بودم، اما هرچه نگاه
می کردم چیز مناسبی نمی دیدم. سرگرم تماشای ویترین یک مغازه بودم که پدرم از چند مغازه آنطرف تر
بیرون آمد و صدایم زد :
_ رضا. بیا مامانت کارت داره.
به سمت مغازه لباس فروشی که مادر و پدرم در آن بودند حرکت کردم. وقتی وارد مغازه شدم مادرم گفت:
_ مامان جان کجایی؟ چرا همش از ما عقب میفتی پسرم. بیا اینارو نگاه کن برات انتخاب کردم ببین خوشت
میاد. این شلوارک سرمه ای و تیشرت زرده خیلی قشنگن. مارکم هستن جنسشون خوبه. اینجا هوا گرمه
میتونی وقتی میری کنار ساحل بپوشی. اون تیشرت رکابیم برات برداشتم، چند تا رنگ داره ببین خودت
همینا کافیه مامان. حالا شاید جای دیگه ای هم چیزی دیدم .
با اینکه سعی کردم دلش را به دست بیاورم اما از چهره اش مشخص بود ناراحت شده است...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔺قسمت_دوازدهم
دایی مسعود و شاهین و عمو هادی (شوهرخاله مهناز)یکی دو باری همراه پدرم به کافه رفتند اما من سعی
می کردم به بهانه های مختلف همراهشان نباشم. حوصله ی شلوغی را نداشتم و از حضور در این جمع ها
لذت نمی بردم. آخرین شب سفر برای شام به یکی از بهترین و گران ترین رستوران های شهر رفتیم. بعد از
ورود فهمیدیم تنها نوشیدنی که آنجا سرو می شود انواع گران ترین مشروب های دنیا است!
در خانواده و فامیل ما استفاده از مشروب سالی چند بار در عروسی و سفرهای خاص و مراسم های ویژه
مجاز بود. به اصرار عمو هادی که سنم از هجده سال گذشته و میتوانم مثل بزرگتر ها از این نوشیدنی ها
لذت ببرم پدرم یکی از آن ها را برایم انتخاب کرد. در فاصله ی آماده شدن غذا نوشیدنی ها را آوردند. ذهنم
بهم ریخته بود. مرتب با خودم فکر می کردم باید چه کار کنم. صدای هیچ کدامشان را نمیشنیدم. با خودم
گفتم " آنها خانواده ام هستند، چیزی را توصیه نمی کنند که به صلاحم نباشد. شاید زیادی حساس شده ام.
این فقط یک نوشیدنی است مثل بقیه نوشیدنی ها. اگر باز هم مخالفت کنم حتما پدر و مادرم شاکی می
شوند. من بزرگ شده ام و همه ی بزرگترهای فامیل گاهی از این نوشیدنی ها استفاده می کنند. اگر خوب
نبود دفعه ی بعد نمی خورم..."
هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم خودم را قانع کنم نمی توانستم. گر گرفته بودم. صدای خنده هایشان توی
سرم می پیچید. به عمو هادی که روبرویم نشسته بود نگاه کردم. مشغول جک گفتن و خندیدن و نوشیدن
بود. تا متوجه شد نگاهش می کنم به لیوان مقابلم اشاره کرد و با دست علامت داد که بردار. مادرم نگاهی به
چهره ام انداخت و فهمید تحت فشارم. رو به عمو هادی گفت :
_ هروقت تشنه اش بشه میخوره.
دایی مسعود که کنارم نشته بود گفت :
_ نه بابا طفلی گناهی نداره یادش ندادین دیگه. شاهین قبل هجده سالگیش منت می کرد براش بریزیم ما
نمیذاشتیم.
دایی مسعود لیوان را بلند کرد و دستم داد. شاهین و شهلا شروع کردند به دست زدن و با تمسخر تشویق
کردن. من گیج و منگ شده بودم و چهره ها را تار میدیدم. لیوان را نزدیک دهانم بردم. هرم نفس هایم
آنقدر زیاد بود که لبه ی لیوان بخار گرفت. چشمهایم را بستم. ناگهان بوی گلابی که بعد از شستشوی قبر
شهدا فضا را فرا گرفته بود به مشامم رسید. بلافاصله تصویر آن دختر چادری جلوی چشمم آمد : " ببخشید
ممکنه در این شیشه گلاب رو باز کنید...". یاد آن نیروی درونی و حرف های محمد افتادم : "بعضی چیزا
حس کردنیه..."
چشمهایم را باز کردم و بی اختیار لیوان را پرت کردم روی زمین و به سرعت از رستوران خارج شدم. پدرم
دنبالم آمد. داد زدم و گفتم : " ولم کنین میخوام تنها باشم" و شروع کردم به دویدن. احساس می کردم
نفسم تنگ شده و به اکسیژن نیاز دارم. آنقدر دویدم تا کنار ساحل رسیدم. جلوی دریا نشستم. دریا آرام و
بی صدا بود. بغضم ترکید. نفهمیدم چقدر زمان گذشت. ناگهان متوجه شدم یک مرد جوان ایرانی کنارم
نشست و گفت :
_ چی شده هم وطن؟ تنهایی؟ اینجا غریبی؟ چرا اینجوری بهم ریختی؟
ظاهرا نزدیک ساحل دکه داشت و نوشیدنی می فروخت. وقتی فهمیده بود حال خوبی ندارم آمده بود
دلداری ام بدهد. اشکهایم را با آستینم پاک کردم و گفتم :
+ با خانوادم اومدم. اما... غریبم... شما اینجا چیکار می کنین؟
_ کاسبی می کنم. بیا بریم یه قهوه بخور یکم حالت بهتر شه. با خانوادت حرفت شده؟
+ تقریبا... میخواستن مجبورم کنن کاری رو انجام بدم که دلم نمیخواست. ولی من نتونستم.
_ میدونم چی میگی. نمیخوام بپرسم چی شده، ولی بعنوان یه آدمی که بعد از کلی شکست خوردن با
بدبختی خودشو سرپا کرده بهت میگم، دنبال چیزی برو که قلبت میگه درسته حتی اگه همه دنیا بگن
اشتباهه. منم اگه پی اونی رفته بودم که که دلم میگفت، الان اینجوری و با این وضع اینجا نبودم...
از حرف هایش فهمیدم زندگی سختی داشته و برای فرار از مشکلات به آنجا پناه آورده. اما آرزوهایش درهم
شکسته بود و راه بازگشتی نداشت. وقتی آرام تر شدم خداحافظی کردیم و به سمت هتل برگشتم. دستهایم
توی جیبم بود و آرام آرام قدم میزدم. ناگهان چیزی در ویترین یک مغازه توجهم را جلب کرد. یک گوی
چرخان که داخلش یک نیمکت و یک درخت پاییزی بود، وقتی میچرخید، آهنگ میزد و برگ هایش بالا و
پایین میفتادند. زیبا بود. داخل مغازه رفتم ، چشمم به تابلوی زیبایی افتاد. برای محمد خریدم و از مغازه
خارج شدم، اما فکرم پیش گوی موزیکال مانده بود. هنوز دور نشده بودم که دوباره برگشتم و گوی را هم
خریدم.
همانطور که حدس میزدم وقتی رسیدم با قهر مادر و خشم پدر مواجه شدم. فردایش به ایران برگشتیم اما
جر و بحث ها همچنان ادامه داشت...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔺قسمت_سیزدهم
🌾به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت. پدر و مادرم متوجه شدند من رضای سابق نیستم
و تغییر کرده ام. آرام بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی سرکش شده بودم که با
همه ی قوانین مخالفت می کرد. تابستان سپری می شد، برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور
بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت. یک روز کاوه زنگ زد و ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار
گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوای من و آرمین دوستیمان را قطع کند اظهار شرمندگی می
کرد. آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده
و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم.
بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم. حدودا ساعت چهار عصر بود. بیکار
بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم تصمیم گرفتم دوباره بروم. در خلوت و سکوت آنجا
راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه ی شهدای گمنام شدم و کمی بین قبرها قدم زدم. ناگهان توجهم به
کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد. کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم. همان دختر دلنشین
با همان کتاب کوچک مشغول دعا خواندن بود. بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش
جاری شد. انگار دلش پر بود. با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش
اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید. کمی نزدیک تر شدم، احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی
تلقی شود. چند دقیقه ای جمالتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم :
_ سلام.
سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و رویش را گرفت. تا روی ابروهایش را با روسری پوشانده
بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید. سعی می کرد نگاهم نکند. باد ملایمی چادرش را تکان می داد
و دل من هم تاب می خورد. جواب سلامم را داد. گفتم :
_ منو یادتون میاد؟
+ نخیر.
_ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین...
+ بله... یادم اومد.
_ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما
یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به
ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد.
+ فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون.
_ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم.
صدایش ملایم و دلنشین بود. کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و
سامان دهم. کمی هول کرده بودم. دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم. پشت
کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم. دوست نداشتم دورتر بروم. دلم را به دریا زدم، برگشتم و
گفتم :
_ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟
با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت :
+ چه سوالی؟
_ چرا میاین اینجا؟
انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد
:
+ بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن...
بقیه ی حرفش را خورد و گفت:
+ ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار.
اجازه نداد خداحافظی کنم و به سرعت دور شد. در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش،
جمالتش، مدام در گوشم می پیچید. احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه
ای برای نگه داشتنش نداشتم. غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می
ریختم. در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم. دچار دختر
دلنشینی که هیچ نشانه ای از او نداشتم. همانجا نشستم و از همان شهید خواستم کمک کند تا دوباره او را
ببینم. اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در قطعه ی شهدا نخواهم دید...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
✨ پنجره بگشای که صبح میدرخشد پس این پردهی تار ... سلام #صبح_بخیر♥️ ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
حیا سرمایه توست ای بانو...!!!
عاشقانه دوستش بدار...
چرا ڪه تو وارث تنها گل یاس عالمی
ڪه بهانه خلقت عالمیان شد...
↬ ❣ @Mattla_eshgh
•┈┈••✾•💓•✾••┈┈•
مطلع عشق
#نکته #استاد_پناهیان: 🔷تاثیرات تغذیه روی روح انسان بسیار است و توصیههای اهل بیت علیهم السلام هم
#نکته
#اصلاح_سبک_زندگی ۳
📣قدم اول رفع مشکلات روحی و اخلاقی
#قسمت سوم
#استاد_پناهیان:
☀️ رسول گرامی اسلام(ص) میفرماید: «اگر کسی چهلساله شود و دوای دردهای خودش را تشخیص ندهد، در این آدم خیری نیست».
📢هر کسی باید بفهمد چه بخورد حالش بهتر میشود و چه نخورد حالش بدتر میشود؛ هر کسی باید بداند معمولاً در چه زمینههایی بیمار میشود و دوای دردش چیست؛ در حال حاضر اگر از آدم چهل سال به بالا وضعیت یبوست و اجابت مزاج را بپرسی، نمیداند چه باید بگوید.
🌀قبول ندارم که اینها تصادفی و بر اثر بیتوجهی پدید آمده است، اینها با نقشه بوده است؛ یک نمونه از آن، نقشه داشتهاند که دین را بهگونهای معرفی کنند که بنده طلبه در کل ایران اسلامی مملکت شیعه، 10 سال بین مردم بچرخم، یک نفر از من سؤالی در مورد تغذیه و بهداشت نخواهد کرد!
💡گفتیم جسم بر روح مؤثر است و اگر جسم بر روح مؤثر است باید توصیه جسمانی داشت تا وضعیت روح، خوب شود؛ در دین، این توصیهها فراوان است
💠در روایات، این توصیهها وجود دارد همچنین قید شده است که خود فرد بهدنبال بقیه آن برود؛ از امیرالمؤمنین(علیه السلام) پرسیدند: «در قرآن همه علوم وجود دارد جز طب!»، حضرت فرمود: «یک جمله در قرآن وجود دارد که همه طب در آن است "کلوا واشربوا ولاتسرفوا"».
♦️در سبک زندگی ما، مراعاتهایی از این قبیل، وجود ندارد؛ در بسیاری از موقعیتهای خاص عبادی، برای ما دستورات جسمی، طب و تغذیه قرار داده شده است؛ روزه که یک عبادت فوقالعاده است، یک موضوع کاملاً جسمانی است.
✅دو توصیه به ما شده است؛ نخست اینکه خود را بشناس که بعد از چهلسالگی، باید پزشک خود باشی؛ دوم اینکه دین توصیههایی برای تغذیه دارد اما ما هر دو را ترک کردهایم؛ طبیب خود بودن را توصیه دین نمیدانیم و توصیههای طبیبانه دین را که مربوط به جسم است هم نشنیدیم و بلد نیستیم.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🎆 #بعثت ناجی زنان شد
🌟 نقش بعثت پیامبر اسلام در جلوگیری از ظلم تاریخی به زنان
حضرت آیتالله خامنهای:
🌑 [پیش از بعثت] فقط در منطقه عربی نبود که جاهلیت حاکم بود. در دو امپراتوری عظیم آن روز - یعنی امپراتوری #ایران_ساسانی و #امپراتوری_روم - همین جاهلیت وجود داشت.
🌑 در همین #ایران، درس خواندن و معرفت آموختن، مخصوص به طبقاتی بود و عامه مردم حق نداشتند درس بخوانند.
🌑 بردهداری به بدترین شکلش، معامله با ضعفا به بدترین شکل،
🌑 مسأله زن و حضور زنان در جامعه و معامله با زنان در زشتترین و تحقیرآمیزترین شکل. همهجا #جاهلیت بود؛ همه جا معرفت غریب بود.
🌗 #اسلام آمد و خورشید معرفت اسلامی بر دلها و ذهنها تابید و این کاروانِ رشد و ترقّىِ انسانی با سرعت پیش رفت.
🌕 هر جا اسلام رفت، تودههای مردم از آن استقبال کردند و قدرتهای پوشالىِ مانع و مزاحم، به آسانی کنار گذاشته شدند.
❣ @Mattla_eshgh