eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خوبین؟😊 بنظر شما داستان چی میشه اخرش؟ اگه شما نویسنده بودین ، چطوری داستانو ادامه میدادین؟ دوست دارم نظرتونو بدونم 👇 @ad_helma2015
• تَبِ فـراق تــــ💔ـــو • بیچــاره کرده • دنیا را ..🌱 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 8⃣1⃣قسمت هجدهم 😔هیچ کس به من نگفت:که از کینه و حسد در دوران ظهورت خب
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 9⃣1⃣قسمت نوزدهم 😔هیچ کس به من نگفت: که دوران ظهور شما از چه زیبایی منحصر به فردی برخوردار است.😊 همه جا گلستان میشود و از تکه زمینی که بوی ویرانی دهد خبری نیست.☺️ گلها💐 همیشه خندان و چمن ها خوشحال از اینکه زیر پای مردمان زمان ظهور قرار می گیرند. 🌏از شرق تا غرب عالم همه جا سرسبزیست و خرمی، یک زن تنها میتواند بدون هیچ خطری از کشوری به کشور دیگر برود. از تنها چیزی که خبر نیست ظلم و تجاوز است.☺️ 😳غصه ی مردم ظهور پیدا کردن فقیر و دادن صدقه هست؛ آنقدر می بخشی که همه دارا می شوند، و به خاطر شما آسمان و زمین برکاتشان را بر مردم دریغ نمی کنند. و آن تقسیم با دست عدالت تو جایی برای فقیر و تهیدست در عالم نمی گذارد. 🚫حرفی از نظام طبقاتی، کاخ نشین و کوخ نشین نیست و خداوند قناعت را به مردم عطا میکند. هیچ کس چشمی به اموال دیگران ندارند شخصی را میبینی که شمش طلا به دوش گرفته و دنبال صدقه دادن هست. اما کسی از او قبول نمی کند. 😔کاش از این زیباییها خبر داشتم تا زودتر در فکر فراهم کردن مقدماتش می افتادم؛ مگر نه این است که ما آماده شویم تا تو بیایی ✅ 🔹امیر بی قرینه کی می آیی !؟😔 🔹شفای زخم سینه کی میایی!؟😢 🔸عزیزم مادرت چشم انتظارت است 🔸سحر خیز مدینه کی میایی!؟😢 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی 🔹ادامه دارد... 19 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
1⃣ 2 ✡جادو چنان با زندگی و روح کلی و عجین شده که او در بسیاری از نوشته‌ها و گفته‌ها جادوگر خطاب می شود، وی اینگونه خطاب را می پسندد و به آن افتخار می کند. ‼️ 👈📕 کتاب والکری ها بازگویی یکی از سفرهای جادویی کوئلیو است. او در این سفر خود را قهرمان داستان به مخاطبان معرفی می کند و همسرش را نیز در این سفر با خود همراه می‌کند. 👈📕 در کتاب بریدا نیز قهرمان داستان با جادوگری در جنگلی آشنا می شود و جادوگر او را با حقایق نابی آشنا می کند و بدین سان می تواند درک مثبتی از عالم معنا پیدا کند. 👈📕 کوئلیو مهمترین کتاب خود یعنی کیمیاگر را به استاد جادوگری خود "جی" تقدیم کرده است. ❗️ ⛔️ تنها معنویتی که کوئلیو می شناسد و با تمام وجود به دیگران معرفی می کند، ورود به عالم جادوست، تا جایی که وی جادو را اسم اعظم می داند و می گوید:. "جادوگری یکی از راههای نزدیکی به خرد اعظم است، اما هر کار دیگری که آدم می کند، تا زمانی که با قلبی سرشار از عشق کار می کند، می تواند او را تا این مرحله نزدیک کند." 👈📕 در کتاب بریدا که یکی از مهمترین کتابهای کوئیلو است، شخصیت اصلی داستان دختری به نام بریدا است که علوم غریبه را در اختیار دارد، اما به کارآمدی جادو پی می‌برد. ⚠️کوئلیو در این کتاب، دو روش مهم جادوگری یعنی سنت ماه و خورشید را معرفی می کند. هدف اصلی در سنت ماه، کشف نیمه گمشده می باشد که بخش دیگر هر انسان است. وی برای کشف نیمه گمشده دستوراتی را پیشنهاد می دهد که یکی از آنها سکس است. در همین زمینه، وی از آیین ورود و تشرف نام می برد که در میان شمن ها شهرت دارد. در آیین تشرف، پرداختن به برنامه های جنسی جایگاهی ویژه دارد. 📛اگرچه کوئلیو تعلیمات دیگری نیز دارد، سلوک عملی و رفتار معنوی را ورود به دنیای جادو می پندارد و معنویت او با حقیقت دین که همانا پیوند با خدا و معرفت الهی می باشد، بیگانه است.⚠️ ❌ با وجود این انحرافات در تفکر پائولو کوئلیو، متاسفانه کتاب‌های او یکی از پر تیراژترین کتب و رایج ترین رمان ها در بین جوانان ما است. ‼️ ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📸 مشاور ترامپ: بیل گیتس برای وصل کردن "میکرو چیپ" به همه انسان‌ها ویروس کرونا را ساخته است 🎙 راجر استون، مشاور سابق دونالد ترامپ در یک برنامه رادیویی از ایالت فلوریدا مدعی شد، بیل گیتس و همکاران او می‌توانند پشت قضیه شیوع ویروس کرونا در جهان باشند. او گفت: 🔹آنها شاید این پاندمی را به وجود آوردند تا طرح خودشان برای وصل کردن "میکروچیپ" به همه انسان‌های زمین را عملی کنند. به هیچ وجه حاضر نخواهم شد به بهانه مبارزه با کرونا ویروس و کنترل وضعیت بدن، میکروچیپی به من وصل شود. اینکه آیا بیل گیتس نقشی در این پاندمی جهانی داشته یا نه، هنوز محل بحث است. من دوستان محافظه کاری دارم که می‌گویند این اتهامی مسخره است و دیگرانی هم می‌گویند قطعا بیل گیتس در این پاندمی نقش داشته است. 🔸میکرو چیپ یک تراشه کوچک کامپیوتری است (در اندازه یک دانه برنج) که با تزریق زیر پوست جانداران، حرکات و وضعیت جسمانی آنها را کنترل می‌کند. 🔹بیل گیتس در سال ۲۰۱۵ در یک سخنرانی درباره شیوع یک ویروس در سطح جهان هشدار داده و گفته بود تنها عاملی که طی دهه آتی می‌تواند به مرگ میلیون‌ها انسان در جهان بینجامد، شیوع یک ویروس مرگبار می‌تواند باشد. نیوروک پست ‌❣ @Mattla_eshgh
﷽ ♦️سوال چرا امام مهدى علیه السلام در زمان غیبت کبری نایب خاص ندارد؟ ❇️پاسخ : 🔸در پاسخ این سوال، باید گفت ☑️ اوّلا، غیبت صغری مقدمه اى براى آغاز غیبت کبری بود و در این دوره، نایبان خاص، وظیفه داشتند تا شیعیان را آماده ى غیبت امام(علیه السلام) کنند. در همین مدّت غیبت صغری، شیعیان توانستند خود را براى ورود به مرحله ى جدید آماده کنند؛👈 بنابراین، هدف اصلى از تعیین نواب خاص، تحقق یافته بود و دیگر نیازى به تعیین نایب خاص نبود؛👈👈 چون، با آغاز غیبت کبری ـ که هدف از آن، حفظ جان امام، آزمایش مردم، آماده سازى مردم جهان براى قیام امام (علیه السلام) در آخرالزمان و... بود ـ تعیین نایب خاص، با اهداف و فلسفه ى غیبت تعارض پیدا مى کرد. ☑️ثانیاً، در صورت استمرار تعیین نایب خاص، امکان داشت فرصت مناسبى ایجاد شود تا هر کس ادعاى نیابت امام زمان (علیه السلام) را بکند و صادق و کاذب مشتبه شود و البته این هم امکان نداشت که خود حضرت هر بار ظاهر شود و 🔺اوّلا، معجزه اى بیاورد که خود امام است و 🔺 ثانیاً، براى هر عصرى، کسى را معرّفى کند.[1] 🔺ثالثاً، شاید دلیل عدم تعیین نائب خاص، این بوده که اگر نائب خاص تعیین مى شدند، دشمنان، آنان را آزاد نمى گذاشتند، بلکه آنان را شکنجه و زجر مى دادند. 📚[1]. ابراهیم امینى، دادگستر جهان، ص 153. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۵۷ _بلــــه ! البته از نوع نا محسوس ... حالا چرا اینجا وایستادی بیا بریم بشین
...عشق ۵۸ حالا من چیزی که از پارسا در مقابل حرفم توقع داشتم ببینم حداقل یه اخم کوچولو بود نه اینکه اینجوری بخنده و با ذوق همچین حرفی در مورد دوست دخترای رنگارنگ اشکان بزنه ! _باز چی شد ؟ ناراحت شدی گفتم از تو خوشگلترن ؟ خوب نیستن شوخی کردم خوبه خانوم نازنازی؟ واقعا حس بدی داشتم از اینکه پارسا در مورد من اینجوری فکر میکرد . یعنی من رو انقدر ساده دیده بود که تصور میکرد من از مقایسه خودم با کشته مرده های اشکان ناراحت شدم !؟ نتونستم جوابی بهش بدم جز سکوت ممتدم و نگاه خیره ای که به بیرون داشتم . اونم دیگه حرفی نزد و به راهش ادامه داد ... انگار که توقع همچین رفتارایی رو از من نداشت . دو تا خیابون مونده بود به خونه برسیم که گفتم نگه داره هنوزم خاطره حسام تو ذهنم بود ! پیاده شدم و در رو بستم و با کنایه گفت : _مرسی آقا پارسا خیلی خوش گذشت !! _اگه تو یکم خوش اخالق تر بودی بیشتر از اینا خوش میگذشت . مواظب خودت باش بای و رفت ! عجب رویی داره ها ... حالا دارم برات ! آینه کوچیکم رو از جیب کیفم آوردم بیرون و یه نگاه سرسری به صورتم کردم . با دست رژم رو کم رنگ کردم و روسریم رو کشیدم جلوتر ... انقدر خسته بودم که تقریبا تا خونه خودم رو به زور کشیدم . البته حس میکردم روحم خسته تر از جسممه چون زیادی امروز درگیری داشته بنده خدا ! همین که رسیدم تو خونه مامان دستور صادر کرد برم و مثل بچه آدم غذام رو بخورم ... با اینکه خواب رو ترجیح میدادم اما دست و صورتم رو شستم و لباسام رو عوض کردم رفتم نشستم یه ناهار درست و حسابی خوردم چون اونجا فقط چند تا تیکه جوجه تونسته بودم بخورم و همچنان گرسنم بود. خداییش غذاش چسبید از مامان تشکر کردم و رفتم تو اتاقم که یکم بخوابم و مثل همیشه تا سرم رو گذاشتم روی بالش نفهمیدم چی شد و چی نشد و سه سوت خوابم برد ! با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم . نگاهم افتاد به ساعت که نزدیکای ۷ بود یا خدا چقدر خوابیدم خوب شد یکی زنگ زد ما بیدار شدیم ! گوشیم رو برداشتم و به اسم پریسا که همون پارسا بود و روی صفحه روشن خاموش میشد نگاه کردم البته از ترس احسان که یه وقت موبایلم دستش نیفته اسم مستعار واسش گذاشته بودم ! نمیدونستم جواب بدم یا نه ... هنوز دستم معلق روی هوا مونده بود که قطع شد آهنگ ! بهتر اما 3 ثانیه طول نکشیده بود که دوباره زنگ زد . عجب گیریه ها ! شاید کار واجب داره . برداشتم _بله ؟ _الو . خوبی ؟ چرا انقدر دیر جواب میدی آخه ؟ نمیگی ادم نگرانت میشه ؟ _خواب بودم ببخشید _چقدر خوش خوابی !الی؟ _بله ‌❣ @Mattla_eshgh
رمانسرا چیک چیک...عشق قسمت ۵۹ _از دست من ناراحتی عزیزم ؟ بودم ! خیلی هم زیاد . ولی اصلا حوصله توضیح دادن و توضیح شنیدن رو نداشتم بخاطر همین خیلی کوتاه گفتم : نه ! _ولی ظهر که تو ماشین خیلی اخمو شده بودی _خسته بودم ! _یعنی الان که خوابیدی بازم خسته ای؟ _چطور؟ _چون الانم اخمویی هنوز ! _نیستم _مطمئنی ؟ پس چرا جواب سر بالا میدی خانوم موشه ؟ شیطونه میگه بزنم تو فکش هی به من نگه موش ! از شنیدنشم چندشم میشد .. _همینطوری ... ناراحت نیستم خیالت راحت . الانم باید برم مامانم کارم داره _اوکی . فقط بدون اگه اخمو باشی دوستت ندارما ! مواظب خودت باش عزیزم بای. _بای واقعا نحوه دوست داشتنت تو حلقم ! اخمو باشی دوستت ندارم ! خوب به درک که نداری اصلا من همیشه اخمو هستم ... والا ! گوشیمو پرت کردم روی تخت و خودم بلند شدم برم پیش مامان ... جمعه صبح داشتیم صبحانه میخوردیم که عمو زنگ زد و به بابا گفت میخواد مادرجون رو ببره بهشت زهرا سر خاک آقاجون . بابا هم که خیلی وقت بود نرفته بود سریع گفت ما هم میاییم ! البته منظورش از ما خودش و مامان بود . فکر کردم واقعا دست عمو درد نکنه روز جمعه ای ما رو کلا کاشت تو خونه ! به شدت دلم میخواست برم بیرون . اما با وجود برنامه حاضر نمیشد ! خلاصه به ۱ ساعت نرسیده تقریبا همه بزرگترای ساختمون رفتن و ما تنها شدیم ! احسان که خواب بود . شالم رو سرم کردم و رفتم خونه عمو . ساناز خودش در رو باز کرد _سلــــام صبح جمعه شما بخیر باشه ! _علیک سلا تنهایی؟ _نه بابا سپیده هم هست داره تست میزنه فداش شم ! _ایشالا که فداش بشی ! برو کنار بیام تو حوصلم سر رفته _هنوز از خواب بیدار نشده حوصلت سر رفته ؟ نشستم رو مبل و پام رو گذاشتم روی میز _خیلی بی فرهنگی الهام این چه طرز نشسته ! _تو با فرهنگی واسه ما بسه . حالا نمیشد بابات اول صبحی قرار سر خاک نذاره ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۶۰ -چرا ؟ _خوب دوست داشتم برم بیرون _ اگه زود اومدن کنه میشیم که بریم پارکی جایی نظرت چیه ؟ -موافقم . حالا برو فیلم عروسیه سعید رو بذار ببینیم از بیکاری بهتره -بگو لطفا عزیزم ؟ _بدو ساناز !! _قربون لحن خواهشیت برم من ! خوب شد رفتم خونه عمو خیلی خوش گذشت ! مخصوصا که صدای تی وی رو زیاد کردیم و سپیده بیچاره هم مجبور شد بیاد پیش ما و تست رو بذاره کنار تلفن زنگ خورد و ساناز جواب داد . وقتی اومد پیشمون پرسیدم _کی بود ؟ _مامان ! گفت ما ناهار نمیایم _یعنی چی ؟ چرا ؟ _نمیدونم والا ! انگار مادرجون گفته بریم خونه دایی رضا سر بزنیم رفتن اونجا دایی نگهشون داشته برای ناهار ... حاال زنگ زده میگه شما خودتون غذا درست کنید دور هم جمع بشید حوصلتون سر نره تا عصر ! _منو بگو یه عمر فکر میکردم اینجوری مهمونی رفتنا از مد افتاده ها ! _کدوم جور مهمونی؟ _همین که بچه ها رو میذارن خونه و خودشون میرن خوش گذرونی دیگه ! _الهام جونم پاشو فکر ناهار باش که خربزه دوغه ! _آبه ! _حالاهمون . بیا بریم که ناهار یه جماعتی افتاده گردن ما _ما که غذا درست کردن بلد نیستیم _منم حوصلشو ندارم _پس چیکار کنیم سپیده لیوان شیرش رو سر کشید و با لحن خبیثانه گفت : _ فهمیدم ! سپیده لیوان شیرش رو سر کشید و با لحن خبیثانه گفت : _ فهمیدم ! _چی رو ؟ _ناهار دیگه ! باید زنگ بزنیم که حسام و حامد و احسان بیان اینجا برای ناهار _خوب باهوش کدوم ناهار؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۶۱ _قبل از اینکه اونا بیان زنگ میزنیم پیتزا سفارش میدیم جوری که بعد از اومدن پسرا پیک برسه اینجا ! اخلاق حسام رو هم که میدونید ! دستو دلبازه بدجور ... عمرا بذاره کسی دست تو جیبش کنه . خلاصه که ناهار مهمون آقایون میشویم و خالص ! دستمو بردم وسط و گفتم : _موافقم ناجور . هر کی پایست بزنه قدش ساناز خندید و دستش رو گذاشت روی دستم و گفت : _منم که عااااشق پیتزا مخصوص ! بزن زنگو ... و سپیده هم که خودش نظر داده بود دستش رو پرتاب کرد سمتمون !! ساعت ۱ بود که ساناز زنگ زد فست فود نزدیک خونمون و کلی سفارشات جور واجور داد با ذوق . بعدم سریع زنگ زد به پسرها که بیاین ناهار ! سپیده بلند شد و گفت : من میرم میز غذا رو بچینم این بنده خداها فکر نکنن سر کار گذاشتیمشون گفتم : _سپیده میز خوب نیست . سفره بیار همینجا تو سالن پهن میکنیم بیشتر خوش میگذره ساناز : راست میگه بیشتر حال میده سپیده : پس بیاین کمک . سفره رو انداختیم و لیوان و بشقاب گذاشتیم و نشستیم منتظر سر و صدای بچه ها تو راه پله بلند شده بود . رفتم در رو باز کردم یکی یکی سلام کردن اومدن تو حامد : به به ! چه دخترای خوش سلیقه ای من عاشق اینم که کلا رو زمین پهن بشم موقع غذا خوردن احسان : ببین و باور نکن ! عمرا اینا واسه ما غذا درست کرده باشن انقدرم با آمادگی ! خوشم میومد داداش خودم باهوش بود فقط ! حسام نشست سر سفره و گفت : _شلوغ نکنید اعصاب ندارم ... من الان بزرگترتون محسوب میشم ! سپیده : بزرگتر از همه جهات دیگه ؟ حسام و احسان نگاهی رد و بدل کردند و احسان گفت : _دیدی داداش من ؟ معلوم نیست چی میخوان بندازن گردنت ! حسام لبخندی زد و چیزی نگفت . صدای زنگ در که بلند شد ما هم خندمون گرفت ! سریع آیفون رو برداشتم و مطمئن شدم پیکه . گفتم : _یکی بره دم در یه آقاهه بود حامد که حس مردونگیش زده بود بالا بلند شد و گفت : خودم میرم تو بگیر بشین آبجی !! آروم به سانی گفتم : بچم ! خدا کنه پول داشته باشه قد سفارشات تو ! سانی :گمون نکنم !! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#امام_زمانم • تَبِ فـراق تــــ💔ـــو • بیچــاره کرده • دنیا را ..🌱 #سه_شنبه_های_جمکرانی ‌❣ @Mat
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
🎁🎁🎁🎁 پیامبر اکرم صل الله و عليه و آله میفرمایند : امّت من تا هنگامى كه يكديگر را دوست بدارند، به يكديگر هديه دهند و امانتدارى كنند، در خير و خوبى خواهند بود. • عيون اخبار الرضا ج2 ، ص29 ، ح25 • 💝 امام سجاد -عليه السلام- فرموده اند : دوست دارم پولي داشته ، وارد بازار شوم و از قصابي گوشتي بخرم و براي همسر و عائله ام ببرم. من اين کار را از آزاد کردن بنده در راه خداوند تبارک و تعالي بيشتر دوست دارم. • بحار ج 46 ص 66 • ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
: 💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند 🌺موضوعاتی که قبل از ازدواج باید درمورد آن صحبت کنید #قسمت اول
: 💞💞💍💍💞💞 که قبل از ازدواج باید درمورد آن صحبت کنید ✅باید درمورد تصمیم گیریها در ازدواجتان با هم حرف بزنید. 👈🏻نمونه سوالات: درمورد مهم ازدواجمان چطور باید تصمیم گیری کنیم؟ وقتی مخالف باشد، چطور میتوانیم دوستانه مسائل را حل کنیم؟ چطور میتوانیم در هم از منابع مالی استفاده کنیم؟ ✅باید درمورد اینکه از ازدواجتان چه میخواهید با هم حرف بزنید. 👈🏻نمونه سوالات: به چه چیزهایی علاقه وافر داری؟ ✅باید درمورد این سوال که «آیا میتوانی زندگی همدیگر را تصور کنی»، گفتگو کنید. 👈🏻نمونه سوالات: چه امیدها و آرزوهایی برای زندگی در کنار هم داری؟ برای از سلامت خود برای زندگی طولانی مدت در کنار هم چه میکنی؟ آیا روزی را تصور کنی که دیگر کنار هم نباشیم؟ 📍مشخص است که این گفتگو میتواند عوامل مهمی در سلامت و رابطه شما با همدیگر داشته باشد و در نتیجه کلی زندگی و ازدواج شما را نیز نشان خواهد داد. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔻 سونگ ایل گوک بازیگر جومونگ، سه تا پسر داره(سه قلو) به اسم های ته هان ، مینگوگ، مانسه. معنی ترکیب این اسم‌ها میشه جمهوری کره زنده باد مقایسه کنید با سلبریتی‌های ما که میرن بچه‌شونو کانادا به دنیا میارن که خدای نکرده یه وقت ایرانی نباشه😏 ‌❣ @Mattla_eshgh
۱۵ سلام و خدا قوت من فعلا 😃 دو فرزند دارم و بارداریهای خیلی سخت، بخاطر همین در دوران بارداری ناچارا مرتب تو مطب مطرح ترین دکترها تردد داشتم چند مورد برای خودم پیش آمده و چند مورد رو خودم از مراجعین شنیدم و نقل میکنم... اول تجربیات خودم😉: سر فرزند اولم چون دیابت بارداری داشتم گفتن احتمالا قلبش مشکل داشته باشه و کلی آزمایش و اکوی قلب جنین و ....که خدا رو شکر سالم بود. بعد تو غربالگری مرحله اول گفتن تیغه بینی اش پهنه 😏 و احتمالا مشکل داره و کلی به ما استرس دادن و...... که اونم مدل دماغ بچم پهنه خو! خداروشکر سالمه. حالا تجربیات دیگران: یه مادر بارداری رو دیدم بعد ۱۵ سال بچه دار شده بود ،بهش گفته بودن تو غربالگری مغز بچت آب آورده ،برو یکماه دیگه بیا ...بنده خدا مرد و زنده شد تو این یک ماه ! بعد گفتن هیچی نبوده. یک مورد دیگه یه خانمی بود بچه دومش بود گفتن سر بچه گنده اس، منگله احتمالا، دست و پاهاش هم کوتاهه، بیچاره ضجه میزد، من دیدم با شوهرش اومد تو بخدا شوهرش هم تیپش همینطوری بود. سر کمی بزرگ و دست و پای نه چندان بلند .... بهش گفتم بچه ات به باباش رفته ،نگران نباش ،خداییش اونم بچش سالم بود، اینو دوهفته بعد که رفتم مطب از منشی پرسیدم. چیزی که من کلا از این مدل غربالگری کردن فهمیدم اینه که اولا اگه بالای ۳۵ سال باشین شما رو جزو پرخطرها دسته بندی میکنن که واقعا مسخرس....کلی از نوابغ از مادرهای مسن تر از این به دنیا اومدن. دوما اینکه اندازه گردن و ران و بینی و .... که آزمایشگاه ها دارن بچه های ما رو باهاش میسنجن مال یک نژاد دیگه است ، مال اروپایی هاست نه آسیایی ها، تازه مال آسیا هم باشه والله قیافه ما تومنی هزار با چینی ها و ...😅 فرق داره . سوما من از اقوامم که تو آلمانن پرسیدم میگن اجباری نیست اونجا مرحله دومی هم نداره. چهارما آدمها که تولید کارخونه ای نیستن که همه چیزشون عین هم باشه. سرتون رو درد نیارم در عین حال که موارد خاصی رو شناسایی کرده و ... بیشتر برا همه استرس آورده که خطرش بالاتره و بنظرم کسایی که تو فامیل مشکل کروموزومی دارن یا فامیل نزدیکن برن بهتره. در پایان ازشما میخوام که دعا کنید خدا زودِزود یه دوقلو سالم و صالح بهم بده. متشکرم😂 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🏡 مجموعه طرح 💛💜 دوُم: «وفادار به هم» 🌸 اطمینان همسرتان را جلب کنید 🌹 رهبرانقلاب: محبت چه جوری می‌ماند؟ 👩 شما که همسر این آقا هستید اطمینان او را به خودتان جلب کنید، خاطرش را جمع کنید که به امانت او وفادارید؛ امین سِرّ او، امین ناموس او، امین آبروی او، امین مال او. 👨 شما هم باید محبت خودتان را در دل همسرتان حفظ کنید، نگه دارید. شما هم به همین ترتیب به وسیله‌ی احترام به او. ۶۳/۰۲/۱۴ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۶۱ _قبل از اینکه اونا بیان زنگ میزنیم پیتزا سفارش میدیم جوری که بعد از اومدن پس
چیک...عشق ۶۲ دوباره صدای زنگ بلند شد . احسان گفت : حتما حامده دست و پا چلفتیه ! میرم ببینم چه خبره شما هم غذاتونو بیارید دیگه مردم از گشنگی ! سپیده یواشکی گفت : بعید میدونم اینم با خودش پول برده باشه . میگین نه نگاه کنید ! و نبرده بود !چون دوباره صدای زنگ بلند شد و اینبار ما ترکیدیم از خنده حسام بلند شد و دست کرد تو جیب شلوار گرمکنش ... سرش رو کج کرد و با حالت تهدید آمیزی گفت : _ بعدا پولشو ازتون میگیرم ! و رفت پایین . سپیده که مرده بود از خنده . مخصوصا با حالتی که حسام رفت ! ساناز : بازم به این حسام که میشه بهش گفت مرد ! چقدرم سریع گرفت قضیه رو !! 5 دقیقه بعد سه تایی با دست پر اومدن بالا. حامد : عجب دستپختی دارینا ! کلی حسام بدبخت ذوق زده شد حسام : عیبی نداره یه روزه دیگه ! زندایی ها که نمیذارن این بیچاره ها رنگ فست فود رو ببینن! منم کلا دستم تو کاره خیره اینم روش . احسان که داشت تند تند در جعبه ها رو باز میکرد با اخم گفت : _این آت وآشغاال رو کی سفارش داده ؟ چرا قارچ و گوشت نداره پس؟ سانی : مدیونی اگه از این آشغالها بخوریا ! قارچ و گوشت میخوای پاشو خودت سفارش بده احسان : نه بابا ! من سفارش بدم تو تضمین میکنی بازم حسام حساب کنه ؟ من : احسان تو که سیب زمینی دوست داری . بردار بخور احسان : تو حرف نزن الهام جون ! آخه من با این هیکل با سیب زمینی سیر میشم ؟ حامد یکی از جعبه های پیتزا رو برداشت و گفت : حالا همینا رو بخور سیر نشدی عیبی نداره بازم حسام هست ! همه شروع کرده بودن به خوردن ولی من هنوز درگیر این سس قرمز موشکی بودم ! هر کاری میکردم انگار گیر داشت سس نمیریخت . سپیده که کلا فضول جمع بود بلند گفت : بچه ها الهامو !! چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : کوفته ! بیا ببینم خودت میتونی درستش کنی یا نه ! احسان از دستم کشید و با دهن پر گفت : کاری نداره که ببین اینجوریه دو دستی محکم سس رو فشار داد .همون لحظه هم حسام دولا شد تو سفره که لیوان برداره و طی عملیات ضربتی که احسان انجام داد یهو نصف لباس سفید حسام شد قرمز !!! همه میدونستن حسام چقدر حساسه روی لباساش مخصوصا اگر سفید باشه ! یهو جو سنگین شد . حسامم که همونجوری مونده بود تو سفره ! انقدر صحنه خنده داری بود که من دیگه واقعا نتونستم خودمو کنترل کنم و با بلندترین صدای ممکن تقریبا ترکیدم از خنده ! که البته دستم درد نکنه چون همه زیدن زیر خنده . حسام بیچاره خودشم خندش گرفته بود . گرچه دوباره رفت خونه و لباسش رو عوض کرد ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۶۳ انقدر اون روز خندیدیم و خوش گذشت که نفهمیدیم چجوری ساعت شد 5 بعدازظهر ! داشتیم تو پذیرایی چای میخوردیم و فیلم نگاه میکردیم یاد دیروز افتادم که چقدر حس بدی داشتم و معذب بودم ! بعد ناخوداگاه دیروز رو با امروز مقایسه کردم و آدمهایی که پیششون بودم را با بچه های خودمون از هر لحاظ سنجیدم ! درسته که فضای دربند و تیپ اونها خیلی بازتر و بهتر بود اما من حس خوب الانم رو مدیون همین دور هم بودن خیلی ساده امروز بودم! با اینکه تو خونه با لباسای معمولیمون بدون هیچ تفریحی نشسته بودیم اما خنده هامون از ته دل بود و از روی سادگی ! حتی حسام رو تو ذهنم گذاشتم کنار اشکان و پارسا و از دیدن اینهمه تفاوت چه ظاهری چه اخلاقی کم مونده بود شاخ دربیارم ! صدای سانی از فکر کشیدم بیرون _الهام چه خبرا از پارسا خان ؟! _هیچی خبری نیست . چطور ؟ _همینجوری . حس کردم میترسه بیشتر حرف بزنه و من ناراحت بشم . دوست نداشتم حس خوبی که از صبح داشتم با فکر کردن به پارسا بپره بخاطر همین ادامه ندادم و دیگه سوالی پرسیده نشد ! صبح با تنبلی بیدار شدم و رفتم سمت شرکت . همیشه شنبه ها وقتی میخواستم برم مدرسه یا دانشگاه حس مرگ بهم دست میداد چون اول هفته بود و فکر اینکه باید تا پنجشنبه بدون تعطیلی بمونم اذیتم میکرد . به قول مامانم تنبلی تو خونم بود ! کاش اینجا آسانسور داشت که من هر روز اینهمه پله رو بالا پایین نمیرفتما ... زنگ در رو زدم ولی به جای محمودی یه دختره که نمیشناختمش در رو باز کرد . قیافه بامزه ای داشت سبزه بود و درشت ! یعنی حداقل دو برابر من بود ... فکر کردم حتما مشتریه سلام کردم و رفتم تو کسی توی سالن نبود ... رفتم تو اتاقم که دیدم سیستمم روشن و یه کیف زنونه روی صندلیمه _سلام الهام جون برگشتم دیدم محمودی با همون دختره اومدن تو اتاق _سلام صبح بخیر .... خسته نباشی _مرسی گلم .... الهام جون ایشون خانوم بابایی هستن طراح و همکار جدیدمون .... ایشونم که الهام صمیمی تقریبا طراح قدیمیمون ! بابایی : خوشبختم لبخند تصنعی زدم و گفتم : منم همینطور ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۶۴ همون پس این همکار جدید بود که رفته بود پشت کامپیوتر من نشسته بود ! نمیدونم چرا حس حسودی بهم دست داد شاید چون پارسا از اومدن یه طراح جدید اصلا حرفی بهم نزده بود . محمودی رفت سراغ کارش منم وسط اتاق وایستاده بودم مثل اجل معلق ! تا دیدم داره میره جای من بشینه گفتم : _ببخشید خانوم بابایی _جانم ؟ _این سیستمیه که من روش کار میکنم میشه شما از اون دو تای دیگه استفاده کنی؟ _آخه اینجا دلبازتره ! انگار اومده ناهار بخوره ! بازم لبخند زدم و گفتم : _ولی من همه طراحی هام اینجاست ! _اهان . باشه _مرسی بی هیچ حرفی کیفش رو جمع کرد رفت پشت کامپیوتر کنار دیوار نشست ... اصلا خوشم نمیومد با یکی دیگه کار کنم . شاید توقعم رفته بود بالا ولی به نظر خودم کارم خوب بود پارسا هم حق نداشت بدون مشورت من یهو یکی رو بیاره و بگه این همکاره جدیدتونه ! بیچاره پارسا خوبه رئیسه !چه جوی گرفته منو ! اصلا بهتر کارم کمتر میشه ... دوست داشتم بدونم داره چه طرحی میزنه ولی خیلی تابلو بود صندلی رو بکشم عقب واسه فضولی ! خیلی طول نکشید که پارسا اومد . همین که صداش بلند شد بابایی سریع از اتاق پرید بیرون و با یه لحن خیلی خودمونی شروع کرد سلام و احوالپرسی کردن ! خیلی برام جالب بود مخصوصا که بهش میگفت آقا پارسا نه اقای نبوی ! حسودی رو واسه همین روزا گذاشتن دیگه ! سعی کردم خونسرد باشم و به کارم ادامه بدم ... یکم که گذشت یه نمونه کارت ویزیت برداشتم و رفتم اتاق مدیریت ! در زدم و وارد شدم . _سلام سرش رو بلند کرد و با دیدنم لبخند زد _به به چه خانوم خوشگلی ! روزتون بخیر _مرسی . خوبی؟ _تو خوب باشی منم خوبم عزیزم _پارسا ؟ _جانم _این خانوم بابایی کیه ؟ _مگه باهاش آشنا نشدی؟ همکار جدیدته دیگه نشستم روی صندلی و کارت رو گذاشتم رو میز ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۶۵ _پس چرا به من نگفته بودی قراره یه طراح جدید بیاری؟ ابروهاش رو برد بالا و دستاش رو گذاشت زیر چونه اش.. _خـوب ! یعنی باید میگفتم ؟ _معلومه که باید میگفتی ! _چرا گلم ؟ _چرا نداره که ! تو باید بهم میگفتی که میخوای یه دختر دیگه رو بیاری کنار دست من برای طراحی ! من که فقط کارمندت نیستم من... پرید وسط حرفم: _ببین الی سعی کن بحث کار رو با چیزای دیگه قاطی نکنی . اوکی ؟ حس کردم لحنش یهو خیلی جدی شد ! منم جدی شدم و گفتم : _دقیقا میشه بگی منظورت چیه ؟ _منظورم واضحه ! من اینجا رئیسم و تو کارمند ...لزومی نمیبینم که برای هر کاری توی شرکت با کارمندام مشورت کنم !بهتره قضیه دوست داشتن و چیزای دیگه هم بمونه برای ساعتهای غیر کاری و جایی جز اینجا ! زیادی بهم برخورد . اصلا دوست نداشتم بدون جواب بذارمش . وایستادم و با لحن قاطعی گفتم : _چه بهتر ! پس لطفا سعی کنید از این به بعد به جای الی منو خانوم صمیمی صدا بزنید آقای نبوی !! چه اینجا چه جایی جز اینجا ! صبر نکردم که جوابی بگیرم و از اتاق زدم بیرون و بخاطر تکمیل کردنه جدیتم در اتاق رو چنان کوبیدم که خودم از ترس چسبیدم به سقف ! فکر کرده کیه که زل زده تو چشممو میگه من رئیسم تو کارمند ! با اعصابی خراب به کارم ادامه دادم اونم در کنار همکار عزیزم که هنوز نیومده از پا قدم خوبش آنچنان بهره مند شدیم که تو دلم بهش لقب قدم خیر دادم ! داشتم پیاده میرفتم تا ایستگاه مترو که یه ماشین کنار گوشم بوق زد . برگشتم دیدم پارساه . بی تفاوت به راهم ادامه دادم . بچه پررو هر چی دلش میخواد میگه بعد راه میفته دنبالم ! دوباره بوق زد ایندفعه برنگشتم ولی قدمهام رو تند تر کردم . _الهام بیا بالا میرسونمت دستام تو جیب مانتوم بود . با یه ژست به نظرم خودم خیلی شیک برگشتم و گفتم : _آقای نبوی زشته شما تو خیابون دنبال کارمنداتون راه بیفتین ! در ضمن صمیمی هستم نه الهام ! _تو خیابون که تو کارمندم نیست عزیزمی . بدو بالا خانوم موشه هنوز منو نشناخته چقدر لجبازم ! گفتم : _ببخشید جناب رئیس ولی من اصلا از موش و گربه بازی خوشم نمیاد . بدون هیچ حرفی رفتم تو پیاده رو و اصلا به بوقهای پشت سر همش توجه نکردم . هر چی دلش خواسته تو دفتر بارم کرده حالا راه افتاده دنبالم که مثال از دلم در بیاره . خیال کرده من از اون دخترام که با یه بوق بپرم هوا ! داستان هرشب بجز جمعه ها در کانال👇 ‌❣ @Mattla_eshgh