هدایت شده از شمیم سیب
4_6026355968357433569.mp3
3.88M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۵۱)
📅 جلسه ۵۱ | نفاق
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
1⃣ #پائولو_کوئیلو 2
✡جادو چنان با زندگی و روح کلی و عجین شده که او در بسیاری از نوشتهها و گفتهها جادوگر خطاب می شود، وی اینگونه خطاب را می پسندد و به آن افتخار می کند. ‼️
👈📕 کتاب والکری ها بازگویی یکی از سفرهای جادویی کوئلیو است. او در این سفر خود را قهرمان داستان به مخاطبان معرفی می کند و همسرش را نیز در این سفر با خود همراه میکند.
👈📕 در کتاب بریدا نیز قهرمان داستان با جادوگری در جنگلی آشنا می شود و جادوگر او را با حقایق نابی آشنا می کند و بدین سان می تواند درک مثبتی از عالم معنا پیدا کند.
👈📕 کوئلیو مهمترین کتاب خود یعنی کیمیاگر را به استاد جادوگری خود "جی" تقدیم کرده است. ❗️
⛔️ تنها معنویتی که کوئلیو می شناسد و با تمام وجود به دیگران معرفی می کند، ورود به عالم جادوست، تا جایی که وی جادو را اسم اعظم می داند و می گوید:.
"جادوگری یکی از راههای نزدیکی به خرد اعظم است، اما هر کار دیگری که آدم می کند، تا زمانی که با قلبی سرشار از عشق کار می کند، می تواند او را تا این مرحله نزدیک کند."
👈📕 در کتاب بریدا که یکی از مهمترین کتابهای کوئیلو است، شخصیت اصلی داستان دختری به نام بریدا است که علوم غریبه را در اختیار دارد، اما به کارآمدی جادو پی میبرد.
⚠️کوئلیو در این کتاب، دو روش مهم جادوگری یعنی سنت ماه و خورشید را معرفی می کند. هدف اصلی در سنت ماه، کشف نیمه گمشده می باشد که بخش دیگر هر انسان است. وی برای کشف نیمه گمشده دستوراتی را پیشنهاد می دهد که یکی از آنها سکس است. در همین زمینه، وی از آیین ورود و تشرف نام می برد که در میان شمن ها شهرت دارد. در آیین تشرف، پرداختن به برنامه های جنسی جایگاهی ویژه دارد.
📛اگرچه کوئلیو تعلیمات دیگری نیز دارد، سلوک عملی و رفتار معنوی را ورود به دنیای جادو می پندارد و معنویت او با حقیقت دین که همانا پیوند با خدا و معرفت الهی می باشد، بیگانه است.⚠️
❌ با وجود این انحرافات در تفکر پائولو کوئلیو، متاسفانه کتابهای او یکی از پر تیراژترین کتب و رایج ترین رمان ها در بین جوانان ما است. ‼️
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📸 مشاور ترامپ: بیل گیتس برای وصل کردن "میکرو چیپ" به همه انسانها ویروس کرونا را ساخته است
🎙 راجر استون، مشاور سابق دونالد ترامپ در یک برنامه رادیویی از ایالت فلوریدا مدعی شد، بیل گیتس و همکاران او میتوانند پشت قضیه شیوع ویروس کرونا در جهان باشند. او گفت:
🔹آنها شاید این پاندمی را به وجود آوردند تا طرح خودشان برای وصل کردن "میکروچیپ" به همه انسانهای زمین را عملی کنند. به هیچ وجه حاضر نخواهم شد به بهانه مبارزه با کرونا ویروس و کنترل وضعیت بدن، میکروچیپی به من وصل شود. اینکه آیا بیل گیتس نقشی در این پاندمی جهانی داشته یا نه، هنوز محل بحث است. من دوستان محافظه کاری دارم که میگویند این اتهامی مسخره است و دیگرانی هم میگویند قطعا بیل گیتس در این پاندمی نقش داشته است.
🔸میکرو چیپ یک تراشه کوچک کامپیوتری است (در اندازه یک دانه برنج) که با تزریق زیر پوست جانداران، حرکات و وضعیت جسمانی آنها را کنترل میکند.
🔹بیل گیتس در سال ۲۰۱۵ در یک سخنرانی درباره شیوع یک ویروس در سطح جهان هشدار داده و گفته بود تنها عاملی که طی دهه آتی میتواند به مرگ میلیونها انسان در جهان بینجامد، شیوع یک ویروس مرگبار میتواند باشد.
نیوروک پست
❣ @Mattla_eshgh
﷽
♦️سوال
چرا امام مهدى علیه السلام در زمان غیبت کبری نایب خاص ندارد؟
❇️پاسخ :
🔸در پاسخ این سوال، باید گفت
☑️ اوّلا، غیبت صغری مقدمه اى براى آغاز غیبت کبری بود و در این دوره، نایبان خاص، وظیفه داشتند تا شیعیان را آماده ى غیبت امام(علیه السلام) کنند. در همین مدّت غیبت صغری، شیعیان توانستند خود را براى ورود به مرحله ى جدید آماده کنند؛👈 بنابراین، هدف اصلى از تعیین نواب خاص، تحقق یافته بود و دیگر نیازى به تعیین نایب خاص نبود؛👈👈 چون، با آغاز غیبت کبری ـ که هدف از آن، حفظ جان امام، آزمایش مردم، آماده سازى مردم جهان براى قیام امام (علیه السلام) در آخرالزمان و... بود ـ تعیین نایب خاص، با اهداف و فلسفه ى غیبت تعارض پیدا مى کرد.
☑️ثانیاً، در صورت استمرار تعیین نایب خاص، امکان داشت فرصت مناسبى ایجاد شود تا هر کس ادعاى نیابت امام زمان (علیه السلام) را بکند و صادق و کاذب مشتبه شود و البته این هم امکان نداشت که خود حضرت هر بار ظاهر شود و
🔺اوّلا، معجزه اى بیاورد که خود امام است و
🔺 ثانیاً، براى هر عصرى، کسى را معرّفى کند.[1]
🔺ثالثاً، شاید دلیل عدم تعیین نائب خاص، این بوده که اگر نائب خاص تعیین مى شدند، دشمنان، آنان را آزاد نمى گذاشتند، بلکه آنان را شکنجه و زجر مى دادند.
📚[1]. ابراهیم امینى، دادگستر جهان، ص 153.
#امام_زمان
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۵۷ _بلــــه ! البته از نوع نا محسوس ... حالا چرا اینجا وایستادی بیا بریم بشین
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۵۸
حالا من چیزی که از پارسا در مقابل حرفم توقع داشتم ببینم حداقل یه اخم کوچولو بود نه اینکه اینجوری بخنده و با
ذوق همچین حرفی در مورد دوست دخترای رنگارنگ اشکان بزنه !
_باز چی شد ؟ ناراحت شدی گفتم از تو خوشگلترن ؟ خوب نیستن شوخی کردم خوبه خانوم نازنازی؟
واقعا حس بدی داشتم از اینکه پارسا در مورد من اینجوری فکر میکرد . یعنی من رو انقدر ساده دیده بود که تصور
میکرد من از مقایسه خودم با کشته مرده های اشکان ناراحت شدم !؟
نتونستم جوابی بهش بدم جز سکوت ممتدم و نگاه خیره ای که به بیرون داشتم .
اونم دیگه حرفی نزد و به راهش ادامه داد ... انگار که توقع همچین رفتارایی رو از من نداشت .
دو تا خیابون مونده بود به خونه برسیم که گفتم نگه داره هنوزم خاطره حسام تو ذهنم بود ! پیاده شدم و در رو بستم
و با کنایه گفت :
_مرسی آقا پارسا خیلی خوش گذشت !!
_اگه تو یکم خوش اخالق تر بودی بیشتر از اینا خوش میگذشت . مواظب خودت باش بای
و رفت ! عجب رویی داره ها ... حالا دارم برات !
آینه کوچیکم رو از جیب کیفم آوردم بیرون و یه نگاه سرسری به صورتم کردم . با دست رژم رو کم رنگ کردم و
روسریم رو کشیدم جلوتر ...
انقدر خسته بودم که تقریبا تا خونه خودم رو به زور کشیدم . البته حس میکردم روحم خسته تر از جسممه چون
زیادی امروز درگیری داشته بنده خدا !
همین که رسیدم تو خونه مامان دستور صادر کرد برم و مثل بچه آدم غذام رو بخورم ... با اینکه خواب رو ترجیح
میدادم اما دست و صورتم رو شستم و لباسام رو عوض کردم رفتم نشستم یه ناهار درست و حسابی خوردم چون
اونجا فقط چند تا تیکه جوجه تونسته بودم بخورم و همچنان گرسنم بود.
خداییش غذاش چسبید از مامان تشکر کردم و رفتم تو اتاقم که یکم بخوابم و مثل همیشه تا سرم رو گذاشتم روی
بالش نفهمیدم چی شد و چی نشد و سه سوت خوابم برد !
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم . نگاهم افتاد به ساعت که نزدیکای ۷ بود
یا خدا چقدر خوابیدم خوب شد یکی زنگ زد ما بیدار شدیم ! گوشیم رو برداشتم و به اسم پریسا که همون پارسا بود
و روی صفحه روشن خاموش میشد نگاه کردم البته از ترس احسان که یه وقت موبایلم دستش نیفته اسم مستعار
واسش گذاشته بودم !
نمیدونستم جواب بدم یا نه ... هنوز دستم معلق روی هوا مونده بود که قطع شد آهنگ ! بهتر
اما 3 ثانیه طول نکشیده بود که دوباره زنگ زد . عجب گیریه ها ! شاید کار واجب داره . برداشتم
_بله ؟
_الو . خوبی ؟ چرا انقدر دیر جواب میدی آخه ؟ نمیگی ادم نگرانت میشه ؟
_خواب بودم ببخشید
_چقدر خوش خوابی !الی؟
_بله
❣ @Mattla_eshgh
رمانسرا چیک چیک...عشق
قسمت ۵۹
_از دست من ناراحتی عزیزم ؟
بودم ! خیلی هم زیاد . ولی اصلا حوصله توضیح دادن و توضیح شنیدن رو نداشتم بخاطر همین خیلی کوتاه گفتم : نه !
_ولی ظهر که تو ماشین خیلی اخمو شده بودی
_خسته بودم !
_یعنی الان که خوابیدی بازم خسته ای؟
_چطور؟
_چون الانم اخمویی هنوز !
_نیستم
_مطمئنی ؟ پس چرا جواب سر بالا میدی خانوم موشه ؟
شیطونه میگه بزنم تو فکش هی به من نگه موش ! از شنیدنشم چندشم میشد ..
_همینطوری ... ناراحت نیستم خیالت راحت . الانم باید برم مامانم کارم داره
_اوکی . فقط بدون اگه اخمو باشی دوستت ندارما ! مواظب خودت باش عزیزم بای.
_بای
واقعا نحوه دوست داشتنت تو حلقم ! اخمو باشی دوستت ندارم ! خوب به درک که نداری اصلا من همیشه اخمو
هستم ... والا !
گوشیمو پرت کردم روی تخت و خودم بلند شدم برم پیش مامان ...
جمعه صبح داشتیم صبحانه میخوردیم که عمو زنگ زد و به بابا گفت میخواد مادرجون رو ببره بهشت زهرا سر خاک
آقاجون . بابا هم که خیلی وقت بود نرفته بود سریع گفت ما هم میاییم !
البته منظورش از ما خودش و مامان بود . فکر کردم واقعا دست عمو درد نکنه روز جمعه ای ما رو کلا کاشت تو خونه
!
به شدت دلم میخواست برم بیرون . اما با وجود برنامه حاضر نمیشد !
خلاصه به ۱ ساعت نرسیده تقریبا همه بزرگترای ساختمون رفتن و ما تنها شدیم !
احسان که خواب بود . شالم رو سرم کردم و رفتم خونه عمو . ساناز خودش در رو باز کرد
_سلــــام صبح جمعه شما بخیر باشه !
_علیک سلا تنهایی؟
_نه بابا سپیده هم هست داره تست میزنه فداش شم !
_ایشالا که فداش بشی ! برو کنار بیام تو حوصلم سر رفته
_هنوز از خواب بیدار نشده حوصلت سر رفته ؟
نشستم رو مبل و پام رو گذاشتم روی میز
_خیلی بی فرهنگی الهام این چه طرز نشسته !
_تو با فرهنگی واسه ما بسه . حالا نمیشد بابات اول صبحی قرار سر خاک نذاره ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۰
-چرا ؟
_خوب دوست داشتم برم بیرون
_ اگه زود اومدن کنه میشیم که بریم پارکی جایی نظرت چیه ؟
-موافقم . حالا برو فیلم عروسیه سعید رو بذار ببینیم از بیکاری بهتره
-بگو لطفا عزیزم ؟
_بدو ساناز !!
_قربون لحن خواهشیت برم من !
خوب شد رفتم خونه عمو خیلی خوش گذشت ! مخصوصا که صدای تی وی رو زیاد کردیم و سپیده بیچاره هم مجبور
شد بیاد پیش ما و تست رو بذاره کنار
تلفن زنگ خورد و ساناز جواب داد . وقتی اومد پیشمون پرسیدم
_کی بود ؟
_مامان ! گفت ما ناهار نمیایم
_یعنی چی ؟ چرا ؟
_نمیدونم والا ! انگار مادرجون گفته بریم خونه دایی رضا سر بزنیم رفتن اونجا دایی نگهشون داشته برای ناهار ...
حاال زنگ زده میگه شما خودتون غذا درست کنید دور هم جمع بشید حوصلتون سر نره تا عصر !
_منو بگو یه عمر فکر میکردم اینجوری مهمونی رفتنا از مد افتاده ها !
_کدوم جور مهمونی؟
_همین که بچه ها رو میذارن خونه و خودشون میرن خوش گذرونی دیگه !
_الهام جونم پاشو فکر ناهار باش که خربزه دوغه !
_آبه !
_حالاهمون . بیا بریم که ناهار یه جماعتی افتاده گردن ما
_ما که غذا درست کردن بلد نیستیم
_منم حوصلشو ندارم
_پس چیکار کنیم
سپیده لیوان شیرش رو سر کشید و با لحن خبیثانه گفت :
_ فهمیدم !
سپیده لیوان شیرش رو سر کشید و با لحن خبیثانه گفت :
_ فهمیدم !
_چی رو ؟
_ناهار دیگه ! باید زنگ بزنیم که حسام و حامد و احسان بیان اینجا برای ناهار
_خوب باهوش کدوم ناهار؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۱
_قبل از اینکه اونا بیان زنگ میزنیم پیتزا سفارش میدیم جوری که بعد از اومدن پسرا پیک برسه اینجا ! اخلاق حسام
رو هم که میدونید ! دستو دلبازه بدجور ... عمرا بذاره کسی دست تو جیبش کنه . خلاصه که ناهار مهمون آقایون
میشویم و خالص !
دستمو بردم وسط و گفتم :
_موافقم ناجور . هر کی پایست بزنه قدش
ساناز خندید و دستش رو گذاشت روی دستم و گفت :
_منم که عااااشق پیتزا مخصوص ! بزن زنگو ...
و سپیده هم که خودش نظر داده بود دستش رو پرتاب کرد سمتمون !!
ساعت ۱ بود که ساناز زنگ زد فست فود نزدیک خونمون و کلی سفارشات جور واجور داد با ذوق .
بعدم سریع زنگ زد به پسرها که بیاین ناهار !
سپیده بلند شد و گفت : من میرم میز غذا رو بچینم این بنده خداها فکر نکنن سر کار گذاشتیمشون
گفتم :
_سپیده میز خوب نیست . سفره بیار همینجا تو سالن پهن میکنیم بیشتر خوش میگذره
ساناز : راست میگه بیشتر حال میده
سپیده : پس بیاین کمک .
سفره رو انداختیم و لیوان و بشقاب گذاشتیم و نشستیم منتظر
سر و صدای بچه ها تو راه پله بلند شده بود . رفتم در رو باز کردم یکی یکی سلام کردن اومدن تو
حامد : به به ! چه دخترای خوش سلیقه ای من عاشق اینم که کلا رو زمین پهن بشم موقع غذا خوردن
احسان : ببین و باور نکن ! عمرا اینا واسه ما غذا درست کرده باشن انقدرم با آمادگی !
خوشم میومد داداش خودم باهوش بود فقط !
حسام نشست سر سفره و گفت :
_شلوغ نکنید اعصاب ندارم ... من الان بزرگترتون محسوب میشم !
سپیده : بزرگتر از همه جهات دیگه ؟
حسام و احسان نگاهی رد و بدل کردند و احسان گفت :
_دیدی داداش من ؟ معلوم نیست چی میخوان بندازن گردنت !
حسام لبخندی زد و چیزی نگفت . صدای زنگ در که بلند شد ما هم خندمون گرفت !
سریع آیفون رو برداشتم و مطمئن شدم پیکه . گفتم :
_یکی بره دم در یه آقاهه بود
حامد که حس مردونگیش زده بود بالا بلند شد و گفت : خودم میرم تو بگیر بشین آبجی !!
آروم به سانی گفتم : بچم ! خدا کنه پول داشته باشه قد سفارشات تو !
سانی :گمون نکنم !!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#امام_زمانم • تَبِ فـراق تــــ💔ـــو • بیچــاره کرده • دنیا را ..🌱 #سه_شنبه_های_جمکرانی ❣ @Mat
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
🎁🎁🎁🎁
پیامبر اکرم صل الله و عليه و آله میفرمایند :
امّت من تا هنگامى كه يكديگر را دوست بدارند، به يكديگر هديه دهند و امانتدارى كنند، در خير و خوبى خواهند بود.
• عيون اخبار الرضا ج2 ، ص29 ، ح25 •
💝
امام سجاد -عليه السلام- فرموده اند :
دوست دارم پولي داشته ، وارد بازار شوم و از قصابي گوشتي بخرم و براي همسر و عائله ام ببرم. من اين کار را از آزاد کردن بنده در راه خداوند تبارک و تعالي بيشتر دوست دارم.
• بحار ج 46 ص 66 •
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
: 💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند 🌺موضوعاتی که قبل از ازدواج باید درمورد آن صحبت کنید #قسمت اول
:
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#موضوعاتی که قبل از ازدواج باید درمورد آن صحبت کنید
#قسمت_دوم
✅باید درمورد #نحوه تصمیم گیریها در ازدواجتان با هم حرف بزنید.
👈🏻نمونه سوالات: درمورد #مسائل مهم ازدواجمان چطور باید تصمیم گیری کنیم؟ وقتی #نظراتمان مخالف باشد، چطور میتوانیم دوستانه مسائل را حل کنیم؟ چطور میتوانیم در #کنار هم از منابع مالی استفاده کنیم؟
✅باید #صادقانه درمورد اینکه از ازدواجتان چه میخواهید با هم حرف بزنید.
👈🏻نمونه سوالات: به چه چیزهایی علاقه وافر داری؟
✅باید درمورد این سوال که «آیا میتوانی زندگی #بدون همدیگر را تصور کنی»، گفتگو کنید.
👈🏻نمونه سوالات:
چه امیدها و آرزوهایی برای زندگی در کنار هم داری؟ برای #اطمینان از سلامت خود برای زندگی طولانی مدت در کنار هم چه میکنی؟ آیا #میتوانی روزی را تصور کنی که دیگر کنار هم نباشیم؟
📍مشخص است که این گفتگو میتواند عوامل مهمی در سلامت و #قدرت رابطه شما با همدیگر داشته باشد و در نتیجه #موفقیت کلی زندگی و ازدواج شما را نیز نشان خواهد داد.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔻 سونگ ایل گوک بازیگر جومونگ، سه تا پسر داره(سه قلو) به اسم های ته هان ، مینگوگ، مانسه. معنی ترکیب این اسمها میشه جمهوری کره زنده باد
مقایسه کنید با سلبریتیهای ما که میرن بچهشونو کانادا به دنیا میارن که خدای نکرده یه وقت ایرانی نباشه😏
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۱۵
#غربالگری
سلام و خدا قوت من فعلا 😃 دو فرزند دارم و بارداریهای خیلی سخت، بخاطر همین در دوران بارداری ناچارا مرتب تو مطب مطرح ترین دکترها تردد داشتم چند مورد برای خودم پیش آمده و چند مورد رو خودم از مراجعین شنیدم و نقل میکنم...
اول تجربیات خودم😉: سر فرزند اولم چون دیابت بارداری داشتم گفتن احتمالا قلبش مشکل داشته باشه و کلی آزمایش و اکوی قلب جنین و ....که خدا رو شکر سالم بود. بعد تو غربالگری مرحله اول گفتن تیغه بینی اش پهنه 😏 و احتمالا مشکل داره و کلی به ما استرس دادن و...... که اونم مدل دماغ بچم پهنه خو! خداروشکر سالمه.
حالا تجربیات دیگران: یه مادر بارداری رو دیدم بعد ۱۵ سال بچه دار شده بود ،بهش گفته بودن تو غربالگری مغز بچت آب آورده ،برو یکماه دیگه بیا ...بنده خدا مرد و زنده شد تو این یک ماه ! بعد گفتن هیچی نبوده.
یک مورد دیگه یه خانمی بود بچه دومش بود گفتن سر بچه گنده اس، منگله احتمالا، دست و پاهاش هم کوتاهه، بیچاره ضجه میزد، من دیدم با شوهرش اومد تو بخدا شوهرش هم تیپش همینطوری بود. سر کمی بزرگ و دست و پای نه چندان بلند .... بهش گفتم بچه ات به باباش رفته ،نگران نباش ،خداییش اونم بچش سالم بود، اینو دوهفته بعد که رفتم مطب از منشی پرسیدم.
چیزی که من کلا از این مدل غربالگری کردن فهمیدم اینه که اولا اگه بالای ۳۵ سال باشین شما رو جزو پرخطرها دسته بندی میکنن که واقعا مسخرس....کلی از نوابغ از مادرهای مسن تر از این به دنیا اومدن.
دوما اینکه اندازه گردن و ران و بینی و .... که آزمایشگاه ها دارن بچه های ما رو باهاش میسنجن مال یک نژاد دیگه است ، مال اروپایی هاست نه آسیایی ها، تازه مال آسیا هم باشه والله قیافه ما تومنی هزار با چینی ها و ...😅 فرق داره .
سوما من از اقوامم که تو آلمانن پرسیدم میگن اجباری نیست اونجا مرحله دومی هم نداره.
چهارما آدمها که تولید کارخونه ای نیستن که همه چیزشون عین هم باشه.
سرتون رو درد نیارم در عین حال که موارد خاصی رو شناسایی کرده و ... بیشتر برا همه استرس آورده که خطرش بالاتره و بنظرم کسایی که تو فامیل مشکل کروموزومی دارن یا فامیل نزدیکن برن بهتره.
در پایان ازشما میخوام که دعا کنید خدا زودِزود یه دوقلو سالم و صالح بهم بده. متشکرم😂
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🏡 مجموعه طرح #خانه_ما
💛💜 دوُم: «وفادار به هم»
🌸 اطمینان همسرتان را جلب کنید
🌹 رهبرانقلاب: محبت چه جوری میماند؟
👩 شما که همسر این آقا هستید اطمینان او را به خودتان جلب کنید،
خاطرش را جمع کنید که به امانت او وفادارید؛ امین سِرّ او، امین ناموس او، امین آبروی او، امین مال او.
👨 شما هم باید محبت خودتان را در دل همسرتان حفظ کنید، نگه دارید. شما هم به همین ترتیب به وسیلهی احترام به او.
۶۳/۰۲/۱۴
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۶۱ _قبل از اینکه اونا بیان زنگ میزنیم پیتزا سفارش میدیم جوری که بعد از اومدن پس
#چیک چیک...عشق
#قسمت ۶۲
دوباره صدای زنگ بلند شد . احسان گفت : حتما حامده دست و پا چلفتیه ! میرم ببینم چه خبره شما هم غذاتونو
بیارید دیگه مردم از گشنگی !
سپیده یواشکی گفت : بعید میدونم اینم با خودش پول برده باشه . میگین نه نگاه کنید !
و نبرده بود !چون دوباره صدای زنگ بلند شد و اینبار ما ترکیدیم از خنده
حسام بلند شد و دست کرد تو جیب شلوار گرمکنش ... سرش رو کج کرد و با حالت تهدید آمیزی گفت :
_ بعدا پولشو ازتون میگیرم !
و رفت پایین .
سپیده که مرده بود از خنده . مخصوصا با حالتی که حسام رفت !
ساناز : بازم به این حسام که میشه بهش گفت مرد ! چقدرم سریع گرفت قضیه رو !!
5 دقیقه بعد سه تایی با دست پر اومدن بالا.
حامد : عجب دستپختی دارینا ! کلی حسام بدبخت ذوق زده شد
حسام : عیبی نداره یه روزه دیگه ! زندایی ها که نمیذارن این بیچاره ها رنگ فست فود رو ببینن! منم کلا دستم تو
کاره خیره اینم روش .
احسان که داشت تند تند در جعبه ها رو باز میکرد با اخم گفت :
_این آت وآشغاال رو کی سفارش داده ؟ چرا قارچ و گوشت نداره پس؟
سانی : مدیونی اگه از این آشغالها بخوریا ! قارچ و گوشت میخوای پاشو خودت سفارش بده
احسان : نه بابا ! من سفارش بدم تو تضمین میکنی بازم حسام حساب کنه ؟
من : احسان تو که سیب زمینی دوست داری . بردار بخور
احسان : تو حرف نزن الهام جون ! آخه من با این هیکل با سیب زمینی سیر میشم ؟
حامد یکی از جعبه های پیتزا رو برداشت و گفت : حالا همینا رو بخور سیر نشدی عیبی نداره بازم حسام هست !
همه شروع کرده بودن به خوردن ولی من هنوز درگیر این سس قرمز موشکی بودم ! هر کاری میکردم انگار گیر
داشت سس نمیریخت .
سپیده که کلا فضول جمع بود بلند گفت : بچه ها الهامو !!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : کوفته ! بیا ببینم خودت میتونی درستش کنی یا نه !
احسان از دستم کشید و با دهن پر گفت : کاری نداره که ببین اینجوریه
دو دستی محکم سس رو فشار داد .همون لحظه هم حسام دولا شد تو سفره که لیوان برداره و طی عملیات ضربتی که
احسان انجام داد یهو نصف لباس سفید حسام شد قرمز !!!
همه میدونستن حسام چقدر حساسه روی لباساش مخصوصا اگر سفید باشه ! یهو جو سنگین شد . حسامم که
همونجوری مونده بود تو سفره !
انقدر صحنه خنده داری بود که من دیگه واقعا نتونستم خودمو کنترل کنم و با بلندترین صدای ممکن تقریبا ترکیدم
از خنده !
که البته دستم درد نکنه چون همه زیدن زیر خنده . حسام بیچاره خودشم خندش گرفته بود .
گرچه دوباره رفت خونه و لباسش رو عوض کرد !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۳
انقدر اون روز خندیدیم و خوش گذشت که نفهمیدیم چجوری ساعت شد 5 بعدازظهر ! داشتیم تو پذیرایی چای
میخوردیم و فیلم نگاه میکردیم
یاد دیروز افتادم که چقدر حس بدی داشتم و معذب بودم ! بعد ناخوداگاه دیروز رو با امروز مقایسه کردم و
آدمهایی که پیششون بودم را با بچه های خودمون از هر لحاظ سنجیدم !
درسته که فضای دربند و تیپ اونها خیلی بازتر و بهتر بود اما من حس خوب الانم رو مدیون همین دور هم بودن
خیلی ساده امروز بودم!
با اینکه تو خونه با لباسای معمولیمون بدون هیچ تفریحی نشسته بودیم اما خنده هامون از ته دل بود و از روی
سادگی !
حتی حسام رو تو ذهنم گذاشتم کنار اشکان و پارسا و از دیدن اینهمه تفاوت چه ظاهری چه اخلاقی کم مونده بود
شاخ دربیارم !
صدای سانی از فکر کشیدم بیرون
_الهام چه خبرا از پارسا خان ؟!
_هیچی خبری نیست . چطور ؟
_همینجوری .
حس کردم میترسه بیشتر حرف بزنه و من ناراحت بشم . دوست نداشتم حس خوبی که از صبح داشتم با فکر کردن
به پارسا بپره بخاطر همین ادامه ندادم و دیگه سوالی پرسیده نشد !
صبح با تنبلی بیدار شدم و رفتم سمت شرکت . همیشه شنبه ها وقتی میخواستم برم مدرسه یا دانشگاه حس مرگ
بهم دست میداد چون اول هفته بود و فکر اینکه باید تا پنجشنبه بدون
تعطیلی بمونم اذیتم میکرد . به قول مامانم تنبلی تو خونم بود !
کاش اینجا آسانسور داشت که من هر روز اینهمه پله رو بالا پایین نمیرفتما ... زنگ در رو زدم ولی به جای محمودی
یه دختره که نمیشناختمش در رو باز کرد .
قیافه بامزه ای داشت سبزه بود و درشت ! یعنی حداقل دو برابر من بود ... فکر کردم حتما مشتریه سلام کردم و
رفتم تو
کسی توی سالن نبود ... رفتم تو اتاقم که دیدم سیستمم روشن و یه کیف زنونه روی صندلیمه
_سلام الهام جون
برگشتم دیدم محمودی با همون دختره اومدن تو اتاق
_سلام صبح بخیر .... خسته نباشی
_مرسی گلم .... الهام جون ایشون خانوم بابایی هستن طراح و همکار جدیدمون .... ایشونم که الهام صمیمی تقریبا
طراح قدیمیمون !
بابایی : خوشبختم
لبخند تصنعی زدم و گفتم : منم همینطور
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۴
همون پس این همکار جدید بود که رفته بود پشت کامپیوتر من نشسته بود ! نمیدونم چرا حس حسودی بهم دست
داد شاید چون پارسا از اومدن یه طراح جدید اصلا حرفی بهم نزده بود .
محمودی رفت سراغ کارش منم وسط اتاق وایستاده بودم مثل اجل معلق !
تا دیدم داره میره جای من بشینه گفتم :
_ببخشید خانوم بابایی
_جانم ؟
_این سیستمیه که من روش کار میکنم میشه شما از اون دو تای دیگه استفاده کنی؟
_آخه اینجا دلبازتره !
انگار اومده ناهار بخوره ! بازم لبخند زدم و گفتم :
_ولی من همه طراحی هام اینجاست !
_اهان . باشه
_مرسی
بی هیچ حرفی کیفش رو جمع کرد رفت پشت کامپیوتر کنار دیوار نشست ... اصلا خوشم نمیومد با یکی دیگه کار
کنم . شاید توقعم رفته بود بالا ولی به نظر خودم کارم خوب بود پارسا هم حق نداشت بدون مشورت من یهو یکی رو
بیاره و بگه این همکاره جدیدتونه !
بیچاره پارسا خوبه رئیسه !چه جوی گرفته منو ! اصلا بهتر کارم کمتر میشه ...
دوست داشتم بدونم داره چه طرحی میزنه ولی خیلی تابلو بود صندلی رو بکشم عقب واسه فضولی ! خیلی طول
نکشید که پارسا اومد . همین که صداش بلند شد بابایی سریع از اتاق پرید بیرون و با یه لحن خیلی خودمونی شروع
کرد سلام و احوالپرسی کردن !
خیلی برام جالب بود مخصوصا که بهش میگفت آقا پارسا نه اقای نبوی !
حسودی رو واسه همین روزا گذاشتن دیگه ! سعی کردم خونسرد باشم و به کارم ادامه بدم ... یکم که گذشت یه
نمونه کارت ویزیت برداشتم و رفتم اتاق مدیریت !
در زدم و وارد شدم .
_سلام
سرش رو بلند کرد و با دیدنم لبخند زد
_به به چه خانوم خوشگلی ! روزتون بخیر
_مرسی . خوبی؟
_تو خوب باشی منم خوبم عزیزم
_پارسا ؟
_جانم
_این خانوم بابایی کیه ؟
_مگه باهاش آشنا نشدی؟ همکار جدیدته دیگه
نشستم روی صندلی و کارت رو گذاشتم رو میز
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۵
_پس چرا به من نگفته بودی قراره یه طراح جدید بیاری؟
ابروهاش رو برد بالا و دستاش رو گذاشت زیر چونه اش..
_خـوب ! یعنی باید میگفتم ؟
_معلومه که باید میگفتی !
_چرا گلم ؟
_چرا نداره که ! تو باید بهم میگفتی که میخوای یه دختر دیگه رو بیاری کنار دست من برای طراحی ! من که فقط
کارمندت نیستم من...
پرید وسط حرفم:
_ببین الی سعی کن بحث کار رو با چیزای دیگه قاطی نکنی . اوکی ؟
حس کردم لحنش یهو خیلی جدی شد ! منم جدی شدم و گفتم :
_دقیقا میشه بگی منظورت چیه ؟
_منظورم واضحه ! من اینجا رئیسم و تو کارمند ...لزومی نمیبینم که برای هر کاری توی شرکت با کارمندام مشورت
کنم !بهتره قضیه دوست داشتن و چیزای دیگه هم بمونه برای ساعتهای غیر کاری و جایی جز اینجا !
زیادی بهم برخورد . اصلا دوست نداشتم بدون جواب بذارمش . وایستادم و با لحن قاطعی گفتم :
_چه بهتر ! پس لطفا سعی کنید از این به بعد به جای الی منو خانوم صمیمی صدا بزنید آقای نبوی !! چه اینجا چه
جایی جز اینجا !
صبر نکردم که جوابی بگیرم و از اتاق زدم بیرون و بخاطر تکمیل کردنه جدیتم در اتاق رو چنان کوبیدم که خودم از
ترس چسبیدم به سقف !
فکر کرده کیه که زل زده تو چشممو میگه من رئیسم تو کارمند !
با اعصابی خراب به کارم ادامه دادم اونم در کنار همکار عزیزم که هنوز نیومده از پا قدم خوبش آنچنان بهره مند
شدیم که تو دلم بهش لقب قدم خیر دادم !
داشتم پیاده میرفتم تا ایستگاه مترو که یه ماشین کنار گوشم بوق زد . برگشتم دیدم پارساه . بی تفاوت به راهم
ادامه دادم . بچه پررو هر چی دلش میخواد میگه بعد راه میفته دنبالم !
دوباره بوق زد ایندفعه برنگشتم ولی قدمهام رو تند تر کردم .
_الهام بیا بالا میرسونمت
دستام تو جیب مانتوم بود . با یه ژست به نظرم خودم خیلی شیک برگشتم و گفتم :
_آقای نبوی زشته شما تو خیابون دنبال کارمنداتون راه بیفتین ! در ضمن صمیمی هستم نه الهام !
_تو خیابون که تو کارمندم نیست عزیزمی . بدو بالا خانوم موشه
هنوز منو نشناخته چقدر لجبازم ! گفتم :
_ببخشید جناب رئیس ولی من اصلا از موش و گربه بازی خوشم نمیاد .
بدون هیچ حرفی رفتم تو پیاده رو و اصلا به بوقهای پشت سر همش توجه نکردم . هر چی دلش خواسته تو دفتر بارم
کرده حالا راه افتاده دنبالم که مثال از دلم در بیاره . خیال کرده من از اون دخترام که با یه بوق بپرم هوا !
داستان هرشب بجز جمعه ها در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🎁🎁🎁🎁 پیامبر اکرم صل الله و عليه و آله میفرمایند : امّت من تا هنگامى كه يكديگر را دوست بدارند، به ي
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
#بازی_شناسی
🔷#مورتال_کامبت یا نبرد فناپذیران، یک مجموعه بازی در سبک #مبارزهای است که به صورتهای #تک_نفره، #دونفره یا #ماجراجویی بازی میشود.
♨️وقتی صحبت از بازیهای مبارزهای #واقعگرایانه و حتی #خشن میشود، نمی توان از مورتال کامبت چشمپوشی نمود.
🔵روند بازی بدین ترتیب است که بازی کننده، #شخصیت_جنگجوی خود را انتخاب کرده و طی چند راند، به مبارزه با شخصیت رایانه یا بازی کننده دوم میپردازد. برنده بازی کسی است که بتواند در دو مرحله پیروز شود. از جمله بخشهای قابل ذکر این بازی فیتالیتی است. پس از دو بار بردن، جنگجوی باخته در حالت گیج و نیمه جان قرار میگیرد و بر اساس #جنسیت شخصیتها پیغام "تمامش کن"، به جنگجوی برنده داده میشود.
🔥متأسفانه #مبارزان_زن مورتال کامبت، با پوششهایی زننده و شبه عریان، تصویر شده اند.
🔹این بازی اخیراً و در قسمت 19 عصر جدید، ارائه و مورد #تحسین داوران قرار گرفته است.
✍️اما در میان از آقای #سیدبشیر_حسینی که در واقع چهره حزب اللهی جمع داوران #عصر_جدید هستند، انتظار میرود که دقت بیشتری داشته باشند و نسبت به دفاع و ترویج بازی های رایانه ای از جمله مورتال کامبت، اقدام نکنند. چراکه این بازی نیز، مانند انواع دیگر بازی های رایانه ای، دارای #انحرافات آشکاری است.
📛تمجید سیدبشیر حسینی از این بازی، با ابراز جملاتی نظیر: "آدم را یاد ایام کودکی خود می اندزد" و فراهم آوردن ترویج #بازی_نادرست، در یکی از پربیننده ترین برنامه های تلوزیون، مورد سؤال است.
📌قابل ذکر است که این بازی، حدود یکسال پیش، در عصر جدید خارجی ها نیز، اجرا شده بود.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 26 ⭕️ نکته مهم بعدی در این رابطه اینه که برخورد درست با افرادی که گرفتار این
#رهایی_از_رابطه_حرام 27
🔷 گفته شد که ما باید نگاهمون رو نسبت افراد گناهکار یه مقدار اصلاح کنیم.
🚸 اول اینکه امتحان رابطه حرام "حتما برای همه انسان ها" پیش میاد.
🚸 دوم اینکه با توجه به ضعیف بودن تربیت عمیق دینی در جامعه، تقریبا اکثریت افراد در دام چنین گناهی میفتند.
پس نمیشه کسانی که گرفتار این روابط میشن رو کاملا فاسد و پلید دونست.
❇️ سوم اینکه این موضوع هم نمونه ای از امتحانات الهی برای آدم ها هست و همه باید عکس العمل درست رو در این زمینه داشته باشند.
🚸 در واقع همه خانم ها و آقایون و پدر و مادرا باید خودشون رو برای اون روزی که ببینن همسر یا فرزندشون خدای نکرده گرفتار چنین گناهی شده آماده کنند.
✴️ اصلا گاهی وقتا خداوند متعال اگه ببینه انسان "توجهش به خدا" خیلی کمتر از "توجه به همسرش" هست، خودش کاری میکنه که همسر آدم گرفتار چنین گناهی بشه...
تا انسان یکمی به خودش بیاد بفهمه که "فقط و فقط باید به خدا توجه کرد" و عشق ورزید....
✅ اگه آدم توجهش رو عمیقا سمت خداوند متعال ببره و عمیقا عبد خدا بشه، تقریبا هیچوقت همسرش گرفتار چنین گناهانی نمیشه و اگه هم شد، این خانم یا آقا ضربه روحی بدی نخواهد خورد...
دوشنبه و پنجشنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#تازه_مسلمان
ولیده دختر تازه مسلمان برزیلی ، پیج اینستا
👇
https://www.instagram.com/p/B93vKNWFRrD/?igshid=snbohvqost28
کانال مطلع عشق👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#هفت_قدم_تا_پاکی #قسمت ۴ #منزلگاه چهارم : تخلیه سلام دوستان عزیزم. امیدوارم حالتون خوبه خوب باش
#هفت_قدم_تا_پاکی
#منزلگاه پنجم : تحلیه
خب دیگه...
فکر کنم سخت ترین منزلگاه همین باشه..
راستی سلام
راستشو بخوای تو این مرحله خیلی از دختر پسر ها جا میزنن... آخه وقتی دوستای بدتو میذاری
کنار و یه مدت میخوای بخاطر خدا یه کارایی رو نکنی با خلاء عجیبی رو به رو میشی...
خیلی ها میگن : بی خیال بابا... ولش کن.. خدا انقدرها هم سخت گیر نیست که
ولی دارن با این حرفا خودشونو گول میزنن
تو این مرحله یکم افسردگی طبیعیه
اما یادت باشه : هر چیزی رو برای خدا خالی کنی خدا جاشو برات با یه چیز بهتر پر میکنه اما این
یکم زمان میبره
اگه یکم زرنگ باشی این خلاءرو با ورزش کردن و مطالعه کردن و تفریحات سالم پر میکنی...
تو دوران خالی باید بیشتر از قبل مراقب باشی چون شیطان هی بهت میگه:
هه
اینم شد زندگی؟
تو مثال قرار بود با خدا باشی که زندگیت بهتر بشه اما تنها تر شدی... بعد شروع میکنه که
وسوست کنه! اما تو باید مدام تلخی های کارهای اشتباه گذشتتو برای خودت مرور کنی تا به
شیطون تو دهنی بزنی و بگی : با تو بودن تهش هیچی جز پشیمونی نداره
یه چی میگم یادت باشه... خدا عموم لذت های موندگار و دائمی رو تو جایی گذاشته که باید با تلاش
بدستش بیاری و عموم چیزایی که شیطان میگه به سمتش برو درسته سریع بدستت میاد اما بعدا
باید خیلی بهاء بدی چون آسیب رسوندی...
پس تو دوران خالی هدف ریزی رو فراموش نکنید و تا میتونید برنامه بریزید برای خودتون...
از خدا میخوام که همیشه بهترین هارو نصیبت کنه..
این مرحله رو بگذرونی دیگه باقی مسیر خیلی راحته...
بهت قول میدم
مواظب خودت بمون
داداش رضا
هفت قدم تا پاکی ، روزهای ، دوشنبه ، پنجشنبه در 👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۶۵ _پس چرا به من نگفته بودی قراره یه طراح جدید بیاری؟ ابروهاش رو برد بالا و
#چیک چیک...عشق
#قسمت ۶۶
تو ایستگاه منتظر قطار بودم که پارسا اس ام اس فرستاد
(عقلت در حد موشم نیست )
پاکش کردم و گوشیم رو پرت کردم تو کیف . از پیامش اصلاخوشم نیومد
حرفای امروزش کلا بوی غرور میداد به نظرم ! چند وقت که محل ندم بهش شاید از این حس و حال متکبرانه در بیاد
!
طبق معمول با بدبختی خودم رو تو واگن خانمها جا دادم و بیخیال افکار مزاحم شدم !
برعکس تصورم پارسا از منم لجبازتر بود ! دو روز گذشت اما دریغ از یه اس ام اس یا یه تک زنگ !حتی توی
شرکت هم کمتر از همیشه با هم رو به رو می شدیم .
حتما انتظار داشت که من برم برای عذرخواهی ! در صورتی که تو این مورد هرگز نمیتونستم پا روی غرورم بذارم و
برای آشتی پیش قدم بشم حتی اگر دو ماه طول میکشید .ولی توقع هم نداشتم که پارسا انقدر راحت منو بذاره کنار !
این وسط لوس بازیهای این دختره قدم خیر یعنی همون بابایی رو اعصابم بود . تنها جایی که اصلا حضور نداشت
همین اتاق طراحی بود !
کلا یا تو سالن بود و صدای خنده هاش میومد یا تو اتاق مدیریت به بهانه مشکلات طراحی مخ پارسا رو میزد . حس
میکردم پارسا هم بخاطر اینکه لج منو دربیاره تحویلش میگرفت
آدم حسودی نبودم هیچ وقت ... ولی حس بدی داشتم وقتی این رفتارها رو میدیدم و همین حس بد باعث میشد فعلا
فکر آشتی رو از سرم بندازم بیرون !
با صدای محمودی از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم تو سالن ببینم چیکارم داره . پشت میزش نشسته بود
_چیزی شده خانوم محمودی ؟
_ببخشید الهام جون نبوی پایینه دم در شرکت مدارکش رو میخواد . بیا این کلید کشو بالایی میزشه مدارکش
اونجاست .
کلید رو گرفتم و گفتم :
_باشه الان میارم
_ببخشیدا من دارم قیمت کاغذها رو حساب میکنم تمرکزم میپره وگرنه خودم میرفتم
_خواهش میکنم تو به کارت برس
_مرسی
رفتم تو اتاق و روی صندلیش نشستم . عجب صندلی راحتی داره ! کوفتش بشه ایشالا ... کشو رو باز کردم
اوه ! چه خبر ؟ چه کشوی شلوغی . خوبه مدیر یکم نظم داشته باشه ! چند تا پاکت بود که حدس زدم مدارکش باید
توی یکی از این پاکتها باشه آوردمشون بیرون و شروع کردم به باز کردنشون
آهان ! خودشه پیداش کردم همین که شناسنامه رو آوردم بالا که یکم فضولی کنم یهو پارسا تو چهارچوب در ظاهر
شد
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۷
با تعجب اول به من بعدم به دستم نگاهی کرد و سریع اومد جلو شناسنامه رو از دستم کشید و پرت کرد تو پاکت .
خیلی قیافش عصبی بود جوری که من خشکم زده بود از ترس !
با دادی که زد نیم متر پریدم هوا !
-کی به تو گفت بیای تو اتاق من فضولی؟
تا حالا انقدر جدی و خشن ندیده بودمش میترسیدم حرف بزنم ! محمودی اومد تو اتاق و تند تند گفت :
_ببخشید آقای نبوی من کار داشتم کلید رو دادم به خانوم صمیمی تا کارتون زودتر راه بیفته . حالا که چیزی نشده
_تو بیخود کردی کار خودت رو انداختی گردن دیگران ! اصلا خوشم نمیاد شرح وظایف بدم برای کارمندا !
دوباره به من نگاه کرد و گفت :
_شما هم همینطور . طراح باید فقط تو اتاقش بشینه طراحی کنه نه اینکه همه جا سرک بکشه اونم تو اتاق میدیریت !
داد و بیدادی که پارسا راه انداخته بود به نظرم زیادی بی دلیل و بیخود بود ولی چیزی که بیشتر از حرفای پارسا
رفت رو اعصابم دیدن لبخند بابایی بود که کنار در اتاق وایستاده بود و به من نگاه میکرد .
شیطونه میگه بزنم تو دهنش که بفهمه خنده یعنی چی ! از روی صندلی بلند شدم و کلید کشو رو برداشتم رفتم
جلوی پارسا . صدای نفسهای عصبیش تو سکوت اتاق زیادی بلند بود .
رو به روش وایستادم و کلید رو کوبیدم روی میز کنفرانس که کنار دستم بود . بعدم خیره شدم تو چشمای سرخش
و گفتم :
_واقعا متاسفم ! بهتره به جای شرح وظایف دادن .. مدیریتتون رو تقویت کنید که بفهمین شخصیت کارمندا توی
محیط کاری از هر چیزی مهمتره !
نیشخندی زدم و با اشاره به بابایی گفتم :
_شاید برای کارمندای دیگه این برخوردا مهم نباشه ولی من اجازه نمیدم کسی بهم توهین کنه حتی شما که رئیسمی
!
کسی حرفی نزد . از اتاق اومدم بیرون و وسایلم را با سرعت جمع کردم . کیفم رو انداختم روی شونم و رفتم بیرون .
وسط راه پله ها بودم که پارسا اومد جلوم وایستاد و دستش رو گذاشت روی نرده . نمیتونستم رد بشم و برم پایین
_دستتو بردار میخوام برم
_برو بالا سرکارت بیشتر از این اعصابمو داغون نکن
_میتونی دستتو برداری اگه میخوای اعصابت داغون تر نشه !
نفس عمیقی کشید و دستش رو برداشت
_الهام یه مشکل خانوادگی برام پیش اومده دارم میرم شیراز ... حالم خرابه تو دیگه خرابترش نکن
یه پله اومدم پایین که دوباره دستش رو گذاشت روی نرده و گفت :
-مادرم حالش خوب نیست تو بیمارستانه نمیدونم تا برسم شیراز زنده میمونه یا نه بفهم که الان اختیار اعصابمو
ندارم ....
چند لحظه ای ساکت موند و این بار آروم گفت :
_ تو رو خدا الهام .... ببخش منو خیلی تند رفتم اما دست خودم نبود
لحنش خیلی داغون بود جوری که دلم براش سوخت !
❣ @Mattla_eshgh