eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
1_290260431.ogg
514.9K
سوال : اطرافیان به من میگویند طلسم شدی و بختت بسته شده !!😕 کارشناس : استاد یزدی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۶۹ -آره _خوبه ... قبول باشه جانماز رو جمع کردم و دوباره پرسیدم _نمیگی
...عشق ۱۷۰ _یا خدا ! بی سابقست حسام ، کاش می گفتی بهم ، من نمیام _چرا ؟ کنجکاو نشدی بریم ببینیم چه خبره ؟ لبمو گاز گرفتم و به بیرون نگاه کردم بعدم با صدای آروم گفتم : _نه اصلا ! من از حاج کاظم می ترسم ، به دلم بد اومده _مگه بابای من ترس داره ؟ _خوب ترس که نه ولی ... عجب گندی زدم ! بیچاره حسام هیچی نگفت ، کلافه گفتم : _آخه خودت یه لحظه فکر کن ...تا حالا حاج کاظم ما رو با اسم هامون صدا نکرده درست و حسابی همیشه میگه دخترم ! فکر نکنم اصلا اسم هامونو بلد باشه ، بعد یهو به تو میگه با الهام بیا بنکداری ، حتما خواب نما شده دیگه _چی بگم ! منم مثل تو ... یکم دندون رو جیگر بذار الان می رسیم دلم هزار راه رفت و برگشت ! هیچ حدسی نمی تونستم بزنم ، بلاخره رسیدیم حسام پیاده شد ، ولی من همچنان نشسته بودم ، اومد کنار پنجره و گفت : _پس چرا نمیای پایین ؟ _من می ترسم ، کاش حداقل بابام یا عمو بود _خجالت بکش ، پاشو بیا ، هر چیزیم شد تو اصلا نه حرف بزن نه دخالت کن من هستم شایدم هیچی نباشه فقط یه کار جزئی داره ، بیا پایین به خدا توکل کردم و پیاده شدم ، چند سالی بود که این طرفا نیومده بودم ، همه چیز عوض شده بود انگار کلی پیشرفت داشتن ، حتی دفترشون هم جابه جا شده بود ... وقتی رسیدیم پشت در شیشه ای دفتر قلبم تو حلقم بود حسام آروم گفت : _من تضمین می کنم بابام نخورت لبخندی زدم و رفتیم تو ... حاجی پشت میز بزرگش نشسته بود ، یه اخم غلیظ روی پیشونیه چین دارش بود که باعث شد حدس بزنم هر چی هست ناجور رفته رو اعصابش ! داشت با تسبیح دونه درشت یاقوتی رنگش ذکر می گفت ، اول حسام سلام کرد بعدم من با صدایی که خودمم به زور شنیدم ! سرش رو تکون داد و گفت : _علیک سلام به من نگاهی کرد و گفت : _خوبی دخترم ؟ سعی کردم با یه لبخند جواب بدم _ممنون الحمدلله با دست به صندلی ها اشاره کرد ، نشستیم رو به روی هم ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۷۱ چند دقیقه ای توی سکوت گذشت ، بلاخره حسام پرسید : _خدایی نکرده چیزی شده اقا جون ؟ قشنگ معلوم بود که از چیزی عذاب میکشه ، حتی از گفتنش هم کراهت داشت ! تسبیح رو گذاشت روی میز و دستاش رو گره کرد رو به حسام گفت : _تو بگو بابا ، چیزی شده و من ازش بی خبرم ؟ متوجه شدم که یه لحظه چهره حسام منقبض شد ، ولی خیلی عادی گفت : _نه آقا جون ! هیچ خبر تازه ای نیست _نگفتم خبر ... خبر یعنی حرفی که بیفته سر زبون ! من میگم حرفی هست که تا خبر نشده باید به من می گفتی و نگفتی ؟ _شما که منو خوب می شناسید ، هر چی باشه اول همیشه به خودتون میگم حاج کاظم استغفرالهی گفت و بلند شد ، کشوی میزش رو باز کرد و یه پاکت درآورد ... اومد روی صندلی نزدیک ما نشست و پاکت رو پرت کرد روی میز _نشسته بودم تو دفتر که حسین اومد و این پاکت دستش بود ، گفت یه پسر بچه ، ۱۰ -۱۱ ساله داده دستش و گفته برسون به دست حاج کاظم بی هیچ نام و نشونی ... دایی هات رفته بودن پی جنس ، بازش کردم ببینم چیه که برام بی آدرس فرستادن از وقتی بازش کردم حالم حالیه که به زمین و زمان بند نیستم ، خواستم خودت بیای و دخترداییت رو هم بیاری که یه وقت خدایی نکرده بهتونی زده نشه خواستم اول حرفاتُ بشنوم بعد قضاوت کنم _مگه چی توی این پاکته آقا جون ؟ _بازش کن خوشم اومد که حسام بدون اینکه شک کنه سریع پاکت رو برداشت و درش رو باز کرد ... یه کاغذ رو کشید بیرون و شروع کرد به خوندن ، دست هام انقدر یخ کرده بود که بی حس شده بود . خیره شده بودم به صورت حسام تا شاید بفهمم چی داره می خونه که هر لحظه اخمش بیشتر میشه حاج کاظم گفت : _بلند بخون حسام _آخه آقاجون اینها همش ... حاجی با تحکم گفت : _این دخترم حق داره بدونه اینجا چی نوشته ، گفتم بلند بخون حسام لب هاش رو روی هم فشار داد و به سختی شروع کرد به خوندن : سلام حاج اقا ، امیدوارم که این پاکت به دست خودتون رسیده باشه ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۷۲ دوست نداشتم که روزگار خوشتون رو ناخوش کنم و بشم زهر میون خانواده ی به ظاهر همه چی تمومتون ! اما با شناختی که من از شما دارم و با چیزایی که در موردتون از این و اون شنیدم وظیفه شرعی خودم دونستم که بهتون خبری رو بدم چند وقتی هست که سر و گوش پسری که یه عمر با افتخار سعی کردین مثل خودتون بار بیاریدش داره می جنبه میگن آدمیزاد جایزالخطاست ، پا که کج گذاشتی بلاخره می تونی چنگ بزنی به دامن خدا و پیغمبر و برگردی به راه راست ولی حاج کاظم شما بگو آبروی ریخته رو میشه جمع کرد !؟ اگر آدم از غریبه ها ضربه بخوره سخته ولی میگه غریبه است یه زخمی زد و رفت ... نیاد اون روزی که مار تو آستین پرورش بدی .... به اینجا که رسید حسام دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت : _آقا جون ... _بخون !! نمی دونم چی نوشته بود که انقدر دست دست می کرد برای خوندنش ... ولی بازم ادامه داد به حرمت حاجی شما که این همه ادعای مذهب و با اعتقاد بودن و با خدا بودن داری دیگه چرا بی خبری از اینهمه اتفاقاتی که زیر گوشتون میفته ؟ که دختر برادر خانومتون که اونم شکر خدا بی خبر تر از شماست راه افتاده تو شهر و دست تو دست پسرتون طبل رسوایی شما رو می کوبند ! حاجی من یکیم از جنس خودت ، بخاطر همین نتونستم ببینم آبروتو می ریزند و هیچی نگم می دونم که حرفام شاید باورش براتون سخت باشه مجبور شدم که مدرکی بفرستم تا سندی بشه به گفته هام درسته دوره ی نامه فرستادن و عکس انداختن تموم شده ، ولی نه واسه ما که قدیمیه روزگاریم هنوز . قضاوت با خودتون .... والسلام . سکوت وحشتناکی شد ، نمی تونستم درک کنم کی بوده که اینجوری در حق ما دشمنی کرده .... حسام یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه خم شد و پاکت رو برگردوند روی میز ، چند تا عکس افتاد که از دیدنشون کپ کردم ! من و حسام توی ماشین ، جلوی در کتابخونه ، توی پارک ، چهره خندونمون و بلاخره جعبه انگشتری که حسام به سمت من گرفته بود پشت میز کافی شاپ .... هر کس دیگه ای هم جای حاج کاظم بود با دیدن این ها شکش به یقین تبدیل میشد حاجی وایستاد جلوی حسام و گفت : _بهم بگو ، بگو که این عکس ها هم دروغه و تو نیستی ، من منتظرم حسام انگار که می دونست نتیجه ی حرفش چیه اول به من نگاه کرد و آروم چشم هاش رو بست بعدم بلند شد و مردونه گفت: _من به شما دروغ نمیگم آقاجون ... این عکس ها هم دروغ نیست ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۷۳ به ثانیه نرسید که صدای سیلی محکمی که به گوش حسام خورد فضای دفتر رو پر کرد .... به سرعت بلند شدم و خواستم چیزی بگم که دوباره نگاه حسام چرخید طرفم . می فهمیدم که ازم توقع سکوت داره ، بلاخره پدرشو بهتر از من می شناخت ، سخت بود ولی نشستم و فقط اشک ریختم حداقل طاقت آوردن در برابر سیلی که به نا حق اونم جلوی من خورد خیلی دردناک بود حتی شاید از آبروی خودم مهم تر بود ! نمی دونم چرا !؟ حاجی رو برگردوند و رفت سمت پنجره دفتر ... دستاش رو گره زد پشتش و با عصبانیت گفت : _اگر راستش رو نمی گفتی ... لا اله الا الله ! یکم سکوت کرد ... صدای هق هق من فقط شنیده میشد ، انگار حرف زدن براش حکم جون کندن رو داشت ... دوباره ادامه داد _جمعشون کن و ببر از اینجا ، نمی خوام چشم داییت بهشون بیفته ، هر چی بود همینجا خاکش می کنیم حسام سخت می گذرم ازت ، خودت می دونی چرا ! حسام دستش رو گذاشت روی صورتش و گفت : _آقاجون اونی که این چیزا رو برای شما فرستاده به فکر آبروتون نبوده ، گرگ بوده تو لباس میش ، خواسته منو خورد کنه تا ... حاج کاظم دستش رو آورد بالا و گفت : _تو نمی خواد به من درس بدی ، من ریشمو تو این بازار سفید کردم ، اونی که امروز به خودم عکس فرستاده فردا هزار غلط دیگه میکنه و هزار چیز دیگه جور میکنه و می فرسته برای داییت ! می دونی چرا ؟ چون تو سرش چیزیه که ختم میشه به بی آبرویی تو و این دختر نه من ! برای من آبروی این دختر مهم تر از هر چیزیه . انقدر با قاطعیت حرف می زد که من دست از گریه کردن برداشته بودم و فقط گوش می کردم ، باور حرف هاش اصلا سخت نبود حسام دوباره گفت : _تکلیف چیه ؟ ترسم از چیزی بود که می دونستم شنیدنش ممکنه خوشایند نباشه ! حاج کاظم نشست پشت میز و تسبیحش رو انداخت دور دستش و گفت : _شب جمعه همین هفته قرار می ذاریم که بریم خونه داییت ... برای خواستگاری میخکوب شدم، به گوش هام اعتماد نداشتم ! حسام رفت کنار میز و آروم گفت : _ولی پدرِ من نمیشه انقدر زود .. حاج کاظم چنان کوبید روی میز که من از ترس وایستادم و حسام یه قدم کشید عقب _نمیشه که چی ؟ نذار حرمت بشکنم حسام ، تو پسر منی ! مرد باش و پای همه چی وایسا ‌❣ @Mattla_eshgh
آقای خونه!👏 ♨️دختري كه پدرش، براي او وقت ندارد دوستي و صميميتي با او برقرار نمي كند، آسان گير و يا سخت گير افراطي ست مهر و محبت كلامي خود را به دخترش منتقل نمي كند... در جستجوي مهر خواهد بود 💖یادت نره ‌❣ @Mattla_eshgh
📌کرونایی به اسم بی حجابی 💢امروز داشتم فکر میکردم که این روز ها *خانم های* زیادی رو می بینیم که *ماسک زدن* ‼️نه کسی از *گرما* گله می کنه ‼️نه میگه برام *محدودیت* میاره ‼️نه گله می کنن که *زشتمون* کرده 👈🏻اگه کسی هم ماسک نزنه *نمیگن آزاده* و باید به انتخابش احترام گذاشت ⛔بلکه میگن داره *سلامت* بقیه رو به خطر میندازه! این شمارو یاد چیزی نمیندازه⁉️ ⭕هر زمان حرف از *حجاب* میزنیم ‼️یهو هوا گرم میشه و حجاب داشتن غیر فابل تحمل! ‼️یهویی چادر دست و پا گیر میشه! ‼️یهویی پوشیده و باحجاب بودن میشه کسر شأن ! ‼️یهویی میشه آزادی پوشش و فاز روشنفکری 🔰وقتی میگیم *بی حجابی* سلامت جامعه رو به خطر می‌اندازند یعنی یک *ویروس* در کمین فضای *روحی* و *روانی* جامعه‼️ ‌❣ @Mattla_eshgh ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
1_324064854.ogg
296.2K
🗯 / ارسالی شما سلام دخترم 15.ساله با جنس مخالف ارتباط گرفته ودوستاش هم همینطور هستند میخواستم ببینم چطور با هاش رفتار کنم وچی بهش بگم التبه غیر مستقیم براش توضیح دادم ولی ایشون خیلی احساسی هستند و گفتاری از پدر وبرادش دارد ... پاسخ از استاد ، کارشناس ‌❣ @Mattla_eshgh
مرضیه هاشمی خبرنگار ، مستندساز و مجری شبکه پرس تی وی
مطلع عشق
مرضیه هاشمی خبرنگار ، مستندساز و مجری شبکه پرس تی وی
🔺یادداشت درمورد 🌾مرضیه هاشمی خبرنگار، مستند ساز و مجری شبکه پرس تی وی که چندی پیش به جرم شرکت در همایش افق نو توسط دولت آمریکا بازداشت شده بود در رابطه با حجاب در صفحه اینستاگرام خود نوشت: این روزا ازون روزاست! ازون روزها که هی زنگ میزنن دعوتم کنن درباره حجاب صحبت کنم و اصرااار دارن که خیلی تاثیرگذار خواهد بود! ولی من ، راستش، خیلی باور نمیکنم… چند سال فقط حرف حجاب زدیم؟ گفتیم حجاب میخوایم، ولی از سالها پیش یه سری معلم های دینی مون یا سواد دین نداشتن یا اخلاق! حجاب میخوایم! ولی نهایت توضیحی که به نوجوان هامون دادیم، مثال غنچه و گل بود! یا یه خارجی مثل من آوردین که بگه حجاب خوبه! کدوم حجاب؟ وقتی این همه سال، کتاب ESL و EFL درس دادیم با ترویج برهنگی؟ وقتی هی فیلم خارجی پخش کردیم پر بازیگر با پوشش نامناسب و سانسورهای تابلو، یا بازیگرهای ایرانی با پوشش بدتر؟! لااقل خارجیه رو میگن مسلمون نیست! اصلا حجابی ها رو چطور نشون دادیم؟ اگه حجاب میخواستیم، چرا نشستیم همینطور نگاه کردیم تا آستین کوتاه شد، مانتو کوتاه شد، مانتو تنگ شد، مانتو حریر شد، مانتو باز شد،… طوری که تا همین اواخر، تو همین ایران، مانتو مناسب و پوشیده سخت پیدا میشد؟! میشه تو یه کشور، پوشش مناسب و متنوع اسلامی پیدا نشه، ولی مردمش بپوشن؟؟؟ وقتی پوشیدگی تو تاریخ تمدن ایران هست، وقتی هنوز تو هر استان، لباس محلی پوشیده دارین، وقتی دخترها از بچگی عاشق اینن که مثل مامانشون لباس بپوشن، وقتی میشه کلی لباس راحت و قشنگ و پوشیده و کلی بازی و کتاب جذاب درست کرد، وقتی… چرا بجای فرهنگ سازی درست حسابی، فقط اجرای حکم کردیم؟ تازه اونم گاه و بیگاه و سلیقه ای؟ اصلا میدونین مد ایران از کجا میاد؟ من که والا نفهمیدم! همین لِگ شما که ما آمریکا میگیم لِگینگ، اولش که آمریکا جای شلوار مد شد، کلی محتوا در اعتراض تولید شد با عنوان “لگینگ شلوار نیست!” ولی همون موقع، تو خیابونهای تهران مد شد! با بلیزکوتاه، و مانتوی باز! چرا اجازه دادیم آمریکای چند ساله، واسه پوشش تمدن چند هزار ساله ایران تعیین تکلیف کنه؟! وقتی هزاران دلار فقط خرج موج سازی برای نابودی پوشش ایران کردن، دقیقا چیکار میکردیم؟ به قول خودتون، ما هیچ! ما نگاه! ما عکس العمل! ما همایش! ما همش حرررف! بله! حرف هم میتونه تاثیر گذار باشه! قصه گویی هم همینطور! انشالله یه وقتی، باز میرم و قصه حجاب میگم و موثّر میشه، ولی وقتی که با همدیگه الگوهایی حجاب خبره و خوش اخلاق باشیم، وقتی محتوای جذاب و آموزنده تولید کنیم، وقتی پوشش اسلامی متنوع با قیمت مناسب درست کنیم، وقتی… حجاب که یه تیکه پارچه نیست! یه بخش مهم از یه سبک زندگیه! فرهنگ سازی میخواد! یه کارهایی انجام شده، ولی خیلی بیشتر کار داریم! آماده ایم؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
2⃣ دانشجویی 🍃 چادر دانشجوئی تقریبا شبیه به چادر ساده ایرانی است با این تفاوت که برای بیرون آوردن دستها شکاف هایی در نظر گرفته شده که بانوان می توانند به راحتی از دو دست خود برای انجام کارهای روز مره از قبیل حمل کیف، گرفتن دست کودک و یا حمل کالسکه نوزاد استفاده کنند. در چادر دانشجویی امکان استفاده از کیف در زیر چادر وجود دارد ، نمای جلو و پشت چادر کاملا شبیه به چادر سنتی ایرانی میباشد. امکان روگیری در این چادر همانند چادر سنتی ایرانی فراهم است و همچنین به واسطه کش تعبیه شده در ناحیه سر، در صورت عدم رو گیری بر روی سر میماند. برخی از تولیدی ها در قسمت شکاف یک مچ ۵ سانتی تعبیه میکنند و برخی دیگر با نوار تززیینی به آن جلوه میبخشند. البته باید درنظر داشته باشید که کششِ مچ ممکن است مقداری روی دست آزاردهنده باشد و بهمین دلیل نیاز به پرو دارند. ‌❣ @Mattla_eshgh