eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
آقای خونه!👏 ♨️دختري كه پدرش، براي او وقت ندارد دوستي و صميميتي با او برقرار نمي كند، آسان گير و يا سخت گير افراطي ست مهر و محبت كلامي خود را به دخترش منتقل نمي كند... در جستجوي مهر خواهد بود 💖یادت نره ‌❣ @Mattla_eshgh
📌کرونایی به اسم بی حجابی 💢امروز داشتم فکر میکردم که این روز ها *خانم های* زیادی رو می بینیم که *ماسک زدن* ‼️نه کسی از *گرما* گله می کنه ‼️نه میگه برام *محدودیت* میاره ‼️نه گله می کنن که *زشتمون* کرده 👈🏻اگه کسی هم ماسک نزنه *نمیگن آزاده* و باید به انتخابش احترام گذاشت ⛔بلکه میگن داره *سلامت* بقیه رو به خطر میندازه! این شمارو یاد چیزی نمیندازه⁉️ ⭕هر زمان حرف از *حجاب* میزنیم ‼️یهو هوا گرم میشه و حجاب داشتن غیر فابل تحمل! ‼️یهویی چادر دست و پا گیر میشه! ‼️یهویی پوشیده و باحجاب بودن میشه کسر شأن ! ‼️یهویی میشه آزادی پوشش و فاز روشنفکری 🔰وقتی میگیم *بی حجابی* سلامت جامعه رو به خطر می‌اندازند یعنی یک *ویروس* در کمین فضای *روحی* و *روانی* جامعه‼️ ‌❣ @Mattla_eshgh ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
1_324064854.ogg
296.2K
🗯 / ارسالی شما سلام دخترم 15.ساله با جنس مخالف ارتباط گرفته ودوستاش هم همینطور هستند میخواستم ببینم چطور با هاش رفتار کنم وچی بهش بگم التبه غیر مستقیم براش توضیح دادم ولی ایشون خیلی احساسی هستند و گفتاری از پدر وبرادش دارد ... پاسخ از استاد ، کارشناس ‌❣ @Mattla_eshgh
مرضیه هاشمی خبرنگار ، مستندساز و مجری شبکه پرس تی وی
مطلع عشق
مرضیه هاشمی خبرنگار ، مستندساز و مجری شبکه پرس تی وی
🔺یادداشت درمورد 🌾مرضیه هاشمی خبرنگار، مستند ساز و مجری شبکه پرس تی وی که چندی پیش به جرم شرکت در همایش افق نو توسط دولت آمریکا بازداشت شده بود در رابطه با حجاب در صفحه اینستاگرام خود نوشت: این روزا ازون روزاست! ازون روزها که هی زنگ میزنن دعوتم کنن درباره حجاب صحبت کنم و اصرااار دارن که خیلی تاثیرگذار خواهد بود! ولی من ، راستش، خیلی باور نمیکنم… چند سال فقط حرف حجاب زدیم؟ گفتیم حجاب میخوایم، ولی از سالها پیش یه سری معلم های دینی مون یا سواد دین نداشتن یا اخلاق! حجاب میخوایم! ولی نهایت توضیحی که به نوجوان هامون دادیم، مثال غنچه و گل بود! یا یه خارجی مثل من آوردین که بگه حجاب خوبه! کدوم حجاب؟ وقتی این همه سال، کتاب ESL و EFL درس دادیم با ترویج برهنگی؟ وقتی هی فیلم خارجی پخش کردیم پر بازیگر با پوشش نامناسب و سانسورهای تابلو، یا بازیگرهای ایرانی با پوشش بدتر؟! لااقل خارجیه رو میگن مسلمون نیست! اصلا حجابی ها رو چطور نشون دادیم؟ اگه حجاب میخواستیم، چرا نشستیم همینطور نگاه کردیم تا آستین کوتاه شد، مانتو کوتاه شد، مانتو تنگ شد، مانتو حریر شد، مانتو باز شد،… طوری که تا همین اواخر، تو همین ایران، مانتو مناسب و پوشیده سخت پیدا میشد؟! میشه تو یه کشور، پوشش مناسب و متنوع اسلامی پیدا نشه، ولی مردمش بپوشن؟؟؟ وقتی پوشیدگی تو تاریخ تمدن ایران هست، وقتی هنوز تو هر استان، لباس محلی پوشیده دارین، وقتی دخترها از بچگی عاشق اینن که مثل مامانشون لباس بپوشن، وقتی میشه کلی لباس راحت و قشنگ و پوشیده و کلی بازی و کتاب جذاب درست کرد، وقتی… چرا بجای فرهنگ سازی درست حسابی، فقط اجرای حکم کردیم؟ تازه اونم گاه و بیگاه و سلیقه ای؟ اصلا میدونین مد ایران از کجا میاد؟ من که والا نفهمیدم! همین لِگ شما که ما آمریکا میگیم لِگینگ، اولش که آمریکا جای شلوار مد شد، کلی محتوا در اعتراض تولید شد با عنوان “لگینگ شلوار نیست!” ولی همون موقع، تو خیابونهای تهران مد شد! با بلیزکوتاه، و مانتوی باز! چرا اجازه دادیم آمریکای چند ساله، واسه پوشش تمدن چند هزار ساله ایران تعیین تکلیف کنه؟! وقتی هزاران دلار فقط خرج موج سازی برای نابودی پوشش ایران کردن، دقیقا چیکار میکردیم؟ به قول خودتون، ما هیچ! ما نگاه! ما عکس العمل! ما همایش! ما همش حرررف! بله! حرف هم میتونه تاثیر گذار باشه! قصه گویی هم همینطور! انشالله یه وقتی، باز میرم و قصه حجاب میگم و موثّر میشه، ولی وقتی که با همدیگه الگوهایی حجاب خبره و خوش اخلاق باشیم، وقتی محتوای جذاب و آموزنده تولید کنیم، وقتی پوشش اسلامی متنوع با قیمت مناسب درست کنیم، وقتی… حجاب که یه تیکه پارچه نیست! یه بخش مهم از یه سبک زندگیه! فرهنگ سازی میخواد! یه کارهایی انجام شده، ولی خیلی بیشتر کار داریم! آماده ایم؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
2⃣ دانشجویی 🍃 چادر دانشجوئی تقریبا شبیه به چادر ساده ایرانی است با این تفاوت که برای بیرون آوردن دستها شکاف هایی در نظر گرفته شده که بانوان می توانند به راحتی از دو دست خود برای انجام کارهای روز مره از قبیل حمل کیف، گرفتن دست کودک و یا حمل کالسکه نوزاد استفاده کنند. در چادر دانشجویی امکان استفاده از کیف در زیر چادر وجود دارد ، نمای جلو و پشت چادر کاملا شبیه به چادر سنتی ایرانی میباشد. امکان روگیری در این چادر همانند چادر سنتی ایرانی فراهم است و همچنین به واسطه کش تعبیه شده در ناحیه سر، در صورت عدم رو گیری بر روی سر میماند. برخی از تولیدی ها در قسمت شکاف یک مچ ۵ سانتی تعبیه میکنند و برخی دیگر با نوار تززیینی به آن جلوه میبخشند. البته باید درنظر داشته باشید که کششِ مچ ممکن است مقداری روی دست آزاردهنده باشد و بهمین دلیل نیاز به پرو دارند. ‌❣ @Mattla_eshgh
📣 فوری 🌟 فوری 🔻 عزیزانی که دغدغه دارید لطفا وارد این سایت شوید https://www.farsnews.ir/my/c/35465 و حمایت خودتان را در مورد ثبت کنید برای اینکه این پرونده در صحن علنی مجلس بررسی شود 👌باید ۵۰ هزار نفر حمایت خودشان را اعلام کنند الان که مجلس یازدهم تازه نفس هست زمان است به فکر آینده فرزندان خودتان باشید نگذارید یک عده سودجو به خاطر منافع خودشات با سلامت شما تجارت کنند مطالبه گری حق هر ایرانی است همانطور که تاکنون با اتحادمان مطالبه گر بودیم و پیروز شدیم بار دیگر هم با یاری خداوند پیروز می‌شویم. یا علی
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۷۳ به ثانیه نرسید که صدای سیلی محکمی که به گوش حسام خورد فضای دفتر رو پر کرد .
...عشق ۱۷۴ نفهمیدم منظورش از این حرف چی بود ، ولی باعث شد که حسام ساکت بشه .... بعد از چند دقیقه با اجازه ای گفت و اومد سمت من از پشت پرده ی اشک دیدم که چقدر داغونه ، دیدم که دستاش موقع جمع کردن عکس ها و برداشتن نامه می لرزه آروم گفت بریم ، زیر لب خداحافظی گفتم و دنبالش راه افتادم نشستیم توی ماشین حسام پاکت رو پرت کرد صندلی عقب و سرش رو گذاشت روی فرمون ، با دیدن حالش ، حالم خرابتر شد بغضم بدتر از قبل ترکید ، با گریه فقط گفتم : _از اینجا برو .... می ترسیدم که بابام بیاد و تو این وضعیت ببینمون ماشین روشن شد و راه افتادیم ، اما خیلی طول نکشید که زد کنار ... توی یه اتوبان بودیم با دست اشک هام رو پاک کردم و با صدای گرفته گفتم : _چرا حسام ؟ چی شد که اینجوری شد ؟ کی بود که در حقمون نامردی کرد ؟ مگه ما چه گناهی کردیم ؟ سرشو زد به صندلی و با آه عمیقی گفت : _نمی دونم ، ولی مطمئن باش هر جوری هست پیداش می کنم و مجبورش می کنم که با زبون خودش بگه هر کاری که کرده با پرخاش گفتم : _دیگه چه فایده داره ؟ تو حتی نذاشتی از حقمون جلوی بابات دفاع کنیم ! مثل آدم های خطاکار سرمونو انداختیم پایین و اومدیم بیرون ما که کاری نکرده بودیم حسام ! حاجی حتی بهمون فرصت توضیح دادنم نداد با عصبانیت برگشت سمتم و داد زد : _بسه الهام ، تو دیگه چرا این حرفو میزنی ؟ مگه نمی دونی حاج کاظم یعنی چی ؟ یعنی کی ؟ نمی فهمی اگر لب باز می کردیم تا هر چیزی بگیم بدتر گند زده میشد به همه چیز ؟ نمی دونی من باید حتی قید سرکارمم میزدم و می اومدم ور دست آقام و بابات تو همون بنکداری کوفتی کار می کردم ؟ تو دیگه کتابخونه که هیچ از اون خونه هم نمی تونستی بیای بیرون ؟ انگار یادت رفته یه چیزایی رو ! منم داد زدم : _باید بهش می گفتی هیچی بین ما نیست ، می گفتی که فقط منو میرسونی ... ما که گناهی نکردیم فقط از روی بدشانسیمون افتادیم تو تله ای که معلوم نیست کدوم از خدا بی خبری سر راهمون پهن کرده و ندیدیمش ! _الهام جان ، دارم به ذهنت شک می کنم ! اینی که تو گناه حسابش نمی کنی همون چیزیه که تو خانواده پدریه من آشوب راه میندازه ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۷۵ درسته من پسر عمتم ولی نا محرمیم ، اینو بفهم ، بابای من عکس دیده ، نمیشه انکارش کرد با بدبختی دستامو گذاشتم روی صورتم و باز به هق هق افتادم ... در واقع می فهمیدم اما خودمو میزدم به اون راه دلم نمی خواست باور کنم بخاطر یه مسئله به این کوچکی حالا سرنوشت و آینده ام قراره بیفته تو دستای حاج کاظمی که هیچ کس حتی بابای خودم روی حرفش نه نمی آورد ! یه مدت که گذشت هر دو آروم تر شدیم ، سرم رو تکیه دادم به شیشه و گفتم : _حالا چی میشه حسام ؟ _الهام ، تا حکمتی تو کار نباشه هیچ وقت هیچ اتفاقی نمیفته ، اونی که این مزخرفات رو فرستاده هم مطمئن باش نمی دونسته عاقبت کارش میشه تعیین کردن وقت واسه جلسه خواستگاری وگرنه اصلا این کارو نمی کرد _یعنی چی ؟ _یعنی من مطمئنم طرف می خواسته به من یا تو ضربه بزنه نه به بابام ! _خوب چه ربطی داره ؟ من اصلا نمی فهمم چی میگی ؟ _هیچی ، بذار مطمئن بشم بهت میگم ، فعلا نباید کسی از قضیه امروز چیزی بدونه ... بذار صبر کنیم و ببینیم چی میشه همیشه نباید جنگید ، یه جاهایی باید بر خلاف آب حرکت کرد ولی وقتی همه چیز علیه تواه بهتره بری سمت موافق _داری میگی که هیچ مخالفتی نکنیم ؟ یعنی شب جمعه شما بیاین برای ... زبونم نچرخید ، حس بدی داشتم ... دلم شکسته بود . _نمی دونم به خدا نمی دونم . ولی تو رو جان مادرجون که اینهمه برای جفتمون عزیزه یه بار به من اعتماد کن دختردایی قول میدم پشیمون نشی ، من یه بار تو اعتماد کردم یادت نرفته که ؟ حالا وقت جبران کردنه منتظر بود ... ازم جواب می خواست ، چی می تونستم بگم وقتی حداقل خودم می دونستم که حسام تنها کسیه که بهش اعتقاد داشتم حداقل تو این شرایط ! در ضمن راه دیگه ای نداشتم ... نگاهش کردم ، برای اولین بار یه حس غریبی به دلم چنگ انداخت ... دلم نمی خواست از نگاهش دل بکنم انگار تا حالا ندیده بودمش ، شایدم داشتم چیزی رو می دیدم که قبلا برام دیدنی نبود ! درکش سخته اما همونجا با اون حال بد ، زیر نگاه خیره اش انگار دلمو بهش باختم ... وقتی هم دل ببازی یعنی عقلت رو از قبل پیش کش کردی چیزی نگفت ،چیزی نگفتم ، لبخندی زد و ماشین رو روشن کرد ... خوب شد که حسام انقدر شعور داشت وگرنه باید می رفتم میمردم که 5 دقیقه زل زدم تو چشمش و مثل عقب افتاده ها انگار که آدم ندیده باشم خیره بودم تو صورتش ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۷۶ تا خود خونه سکوت مطلق بود ، حتی حال گریه کردنم نداشتم ... وقتی رسیدیم گفتم : _حسام من همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم ، بعد از خدا که خودش می دونه خطایی نکردیم چشمم به تواعه... خودت درستش کن پیاده شدم و با دستای بی جونم به سختی کلید انداختم و رفتم بالا با همه حال خرابم لباس هام رو عوض کردم ، دست و صورتم رو شستم و رفتم به زور چند تا لقمه ناهار خوردم تا مامان مشکوک نشه کافی بود بو ببره تا مثل همیشه کلید کنه بهم ، ظرف ها رو ریختم توی ظرفشویی و رفتم تو اتاقم در قفل کردم و دراز کشیدم بغضی که هنوز کامل نشکسته بود و سر گلوم سنگینی می کرد مثل یه آتشفشان فوران کرد و ترکید سرم رو فرو بردم توی بالش و تا می تونستم زار زدم ، حس می کردم وسط یه ضبدر گیر کردم که از چهار طرف به بن بست می خوره اونقدر به حال خودم گریه کردم که به سرفه افتادم ... دلم برای حسام می سوخت ، دستی دستی داشتم زندگیشو به گند می کشیدم وقتی یادم می افتاد که جلوی چشم من سیلی خورده از خودم بدم می اومد ، شاید اگر من انقدر وبال گردنش نمی شدم تو این مدت حالا وضعش این نمی شد کاش می دونستم کدوم از خدا بی خبری چجوری دیروز ازمون عکس گرفته و انقدر داغ فرستاده برای حاجی ! یهو انگار یه جرقه خورد به ذهنم ، سریع نشستم و موهام رو که چسبیده بود به صورت خیسم زدم کنار چقدر من خنگم ! چطور تا حالا یادم نیفتاده بود ؟ محکم کوبیدم روی پیشونیمُ حمله کردم سمت کیفم و گوشیم رو پیدا کردم ... یه پیام جدید از مزاحم ! صدای شکستن میاد ، چقدر لذت بخشه ببینی و بشنوی !!! خدایا چرا نفهمیدم این مزاحمه بود که دیروز تو کافی شاپ بهم اس ام اس داد ، امروز گفت که چی میشه ، اینم از پیامی که دقیقا وقتی فرستاده که از دفتر حاجی بیرون اومدیم ... کار خودشه ! باید به حسام می گفتم سریع شماره اش رو گرفتم ، همیشه آهنگ پیشوازش آدمُ آروم می کرد ... _الو _حسام کجایی ؟ _چیزی شده ؟ _نه یعنی آره .. یه چیزی فهمیدم باید حتما بهت بگم _خوب بگو ، چی فهمیدی ؟ چرا صدات گرفته ؟ _هیچی ، کی میای خونه ؟ _ببین الهام فکر نکنم صلاح باشه تو این چند روز من و تو رو حداقل تو خونه با هم ببینند ... می فهمی که ؟ راست می گفت ، تو این اوضاع ممکن بود برامون دردسر بشه ... ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۷۷ _الو ؟ _حق با تواه _نگران نباش درست میشه ، حالا بگو ببینم چی شده ؟ _خیلی وقت بود که می خواستم بهت بگم ، چند وقتی هست که یکی مزاحمم میشه یعنی فقط پیام میزنه و مزخرف می فرسته نمی دونم کیه چون خط جدیدم رو به کسی ندادم _الان باید بگی ؟ یعنی من غریبه بودم ؟ _این چه حرفیه ؟ من فقط نمی خواستم بیشتر از این مزاحمت بشم _مزاحم ... این صد بار تو مزاحمم نبودی و نیستی ، حالا این مزاحمی که میگی چی می نویسه ؟ _حرف های قبلیش همه چرندیات بوده ، ولی خوب دیروز که توی کافی شاپ نشسته بودیم برام یه پیام فرستاد انگار که اونجا بود و ما رو با هم می دید ... امروزم دو تا پیام زده که الان دیدم حسام بخدا این خوده اونیه که دیروز ازمون عکس گرفته و فرستاده برای بابات _عجیبه ! پیام هاش رو که پاک نکردی ؟ _نه همش رو دارم _من تا نیم ساعت دیگه می رسم خونه ، سر راه میام اگر اشکالی نداره گوشیت رو چند ساعتی بهم بده _باشه حتما _فعلا _خداحافظ وقتی میس انداخت فهمیدم حتما پشت دره ، چادر رنگی مامان رو انداختم روی سرم و در رو باز کردم وقتی چشمش به قیافه ام افتاد با تعجب گفت : _الهام این چه وضعیه !؟ دو ساعت نشده اومدی خونه ... یادت رفت قول و قرارت رو ؟ گوشی رو گرفتم سمتش و گفتم : _سعی کن پیداش کنی ، فکر نکنم پارسا باشه یعنی تقریبا مطمئنم چون اون هیچ چیزی از خانواده من نمی دونست موبایل رو گرفت و با پوزخند گفت : _خوب بحث عوض می کنی ، تو به فکر خودت باش من این ماجرا رو ختم به خیر می کنم ...اما اگر زندایی بفهمه دیگه .. کلافه گفتم : _خیالت راحت نمی فهمه ، حواسم هست انقدر منو نصیحت نکن از لحن تندم ناراحت شد اما فقط گفت : _باشه ببخشید ، گوشی رو برات می فرستم و رفت بالا .. درُ بستم و چادر رو با حرص از سرم کشیدم چشمم افتاد به خودم توی آینه ، بیچاره حسام حق داشت !! ‌❣ @Mattla_eshgh