eitaa logo
موعود(عج)12
1.9هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
15هزار ویدیو
20 فایل
﷽ 🔶احادیث.روایات مهدوی 🔶بشارت نزدیکی ظهور 🔶سخن بزرگان در مورد منجی(عج) 🔶️اخبار سیاسی روز 🔶️اخبار جبهه مقاومت 🔶️اخبار سرزمین‌های اشغالی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👈کپی با ذکر صلوات خادم کانال محتاج دعای خیر شمام
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸 🌸🍀 مسیحی بودم ولی کارهایی می‌کردم که هیچ ربطی به خدا نداشت/ جوابی برای سؤالاتم نداشتم من اصالتاً اهل ایالت دالاس هستم، در ابتدا مسیحی و طرفدار فرقه باپتیست (تعمیدگرایی) بودم ولی سرانجام می سال ۲۰۰۷ میلادی به دین اسلام مشرف شدم. به چند سال پیش از آن برمی‌گردم چند سالی بود که مثل آدم‌های شکست‌خورده بودم که همه‌چیز خود را از دست داده‌اند، دنبال یک چیز متفاوت بودم. باپتیست، دین خوبی بود، من به کلیسا می‌رفتم و مناسک آن را به جا می‌آوردم. ولی زمانی رسید که حقایق خیلی از چیزها را نمی‌دانستم: آیا بهشت واقعا وجود دارد؟ آیا جهنم حقیقتا وجود دارد؟ بعد از این دنیا چه روی می‌دهد؟ زمانی‌که خدا را ببینم به او چه خواهم گفت؟ همه این افکار به ذهنم هجوم می‌آورد و من پاسخی برای آنها نداشتم. من مشروب می‌نوشیدم و همه کارهای متداوالی که آمریکایی‌ها انجام می‌دادند را انجام می‌دادم، کارم عکاسی در کلوب‌های شبانه بود. چیزهای زیادی بود که من درگیرشان بودم و هیچ ربطی به خدا نداشتند و من نیازمند تغییر بودم. تا ساعت ۵ صبح می‌نشستم و فیلم‌های اسلام‌آوردن مسیحیان آمریکایی را تماشا می‌کردم برخی از دوستانم درباره سخنرانی‌های متفاوتی که در یوتیوب وجود داشت می‌گفتند و من از روی کنجکاوی یک نگاهی به آنها انداختم و در این میان هر کلیپی را که درباره اسلام وجود داشت، تماشا کردم. کم کم تماشای چنین کلیپ‌هایی برایم به صورت یک عادت درآمده بود، آنچنانکه تا ساعت ۵ صبح بیدار می‌نشستم و سخنرانی‌ آمریکایی‌هایی را که مسلمان شده بودند و اینکه بر آنها چه گذشته بود را گوش می‌دادم. @Mawud12 به نظر می‌رسید که همه آنها یک چیز می‌گویند و احساس من در رابطه با همه آنها مشابه بود. احساس می‌کردم چیزی است که من می‌توانم با آن مرتبط باشم، مثل همه این افرادی که پیش از این مسیحی بوده‌اند، با خود چالش کرده‌اند و در نهایت چیزی را یافته‌اند که پاسخ تمام سؤالاتشان در آن بوده‌ است و این درست همان چیزی بود که من می‌خواستم، پاسخی برای تمام سؤالاتم. نمی‌خواستم تنها به چیزی اعتقاد داشته باشم، می‌خواستم چرایی این اعتقاد را بدانم من دنبال جواب‌هایم بودم،‌فقط دنبال این نبودم که کسی به من بگوید که مثلا به فلان چیز اعتقاد داشته باش، بلکه دنبال چرایی آن بودم. به دنبال این چیزی بودم که زندگی‌ام را تحت تأثیر قرار دهد. در جستجوی چیزی بودم که بتوانم آن را در زندگی‌ام عملی کنم. و سرانجام… با مسلمان شدنم همه چیز در زندگی‌ام تغییر کرد، از شغل و دوستانم گرفته تا حتی کمد لباس‌هایم آن را در اسلام یافتم. برای مدتی در این باب کتاب‌های زیادی خواندم و پس از آن در کلاس‌های آموزشی مساجد شرکت کردم. و بیشتر و بیشتر خودم اطرافم را با کتاب‌های مختلف و هر چیز دیگری پر کردم و از لحظه‌ای ‌که شهادتینم ‌را گفتم، همه چیز در زندگی‌ام تغییر کرد: دوستانم، شغلم و حتی کمد لباس‌هایم، همه و همه تغییر کردند و هیچگاه برای لحظه‌ای به عقب برنگشتم. این تغییرات را به سرعت انجام دادم  و چندان سخت نبود چون عمیقاً درست‌بودن راهی را که انتخاب کرده‌ بودم، درک کردم. از ته قلب از خداوند برای اینکه اسلام را به من هدیه کرد، سپاسگزارم. *مادرم از اینکه می دید مسلمان شدنم مرا به خدا نزدیکتر کرده،خیلی خوشحال شد. ادامه.....👇👇👇👇
زمانی‌که مسلمان شدم، پدر و مادرم خیلی سخت با این موضوع کنار آمدند. آنها هنوز به این مسئله عادت نکرده‌اند. پیش از مسلمان شدنم یکبار نزد مادرم رفتم و به او گفتم که در حال مطالعه و تحقیق درباره دین اسلام هستم و به شدت جذب آن شده‌ام و فکر می‌کنم که او  اصلا مرا جدی نگرفت ولی زمانی‌که به او گفتم که مسلمان شده‌ام ، آنموقع بود که متوجه شد که من در این مورد کاملا جدی‌ام. و چیز خوبی که وجود داشت این بود که او به خوبی تغییرات من را در این مدت مشاهده کرد و کیفیت زندگی من قبل و بعد از  این تغییرات را دید. دید که سبک لباس پوشیدنم عوض شده و تمامی کارهای حرامی را که قبلا انجام می‌دادم ترک کرده‌ام و  متوجه شد که از زمانی که مسلمان شده‌ام، ارتباطم با خدا نزدیکتر شده و این مسئله او را خیلی خوشحال می‌کرد و همین مسئله در ارتباط با والدینم کار را به مراتب راحت‌تر کرد. *بسیاری از دوستانم برای تصمیمی که گرفته بودم احترام قائلند و اما درباره دوستانم باید بگویم، خب قبل از آنکه مسلمان شوم دوستان زیادی داشتم که شب‌ها با هم به کلوب می‌رفتیم و کارهایی را انجام می‌دادیم که معمولا جوان‌های مجرد هم‌سن و سال ما انجام می‌دانند و مسلمان شدن من چیزی نبود که یک شبه اتفاق بیافتد. آنها به مرور دیدند که من روز به روز تغییر می‌کنم و حضورم در جمع آنها کم و کم‌تر می‌شود تا آنکه دیگر در جمع‌های آن حاضر نشدم. زمانی‌که با دوستانم صحبت می‌کنم، احساس می‌کنم که برای تصمیمی که گرفته‌اند، احترام قائلند. *مسلمان‌شدن یک فرایند عمیق قلبی است زمانی‌که مسلمان شدم خیلی‌ها از من می‌پرسیدند که آیا مسلمان شدنم علت خاصی داشته؟ مثلا همانند برخی از دختران جوان که تنها به خاطر ازدواج با یک مرد مسلمان، مسلمان می‌شوند. تصور می‌کردند من هم به خاطر چنین مسائلی ازدواج کرده‌ام ولی من به همه آنها گفته‌ام که دلیل مسلمان شدنم هیچ‌ یک از این‌ها نیست و من خودم با شناختی که از دین اسلام به دست آوردم آن را انتخاب کردم. می‌دانید فرایند مسلمان‌شدن چیزی است که شما باید با قلب خودتان آن را احساس کنید، در غیر اینصورت ماندگار نخواهد بود. مسلمان شدن، با ایمان بودن و محجبه‌شدن، همه اینها چیزهایی است که باید در اعماق قلبتان نسبت به آن متعهد باشید. بسیاری از خواندن وبلاگم به گریه می‌افتند و می‌نویسند که آنها نیز نیازمند چنین تغییری‌اند من یک وبلاگ دارم که در آن درباره آنچه بر من گذشته نوشته‌ام و خیلی‌ها به آن سر می‌زنند و از خواندن خاطرات من متعجب می‌شوند و برخی از آنها که وضعیتی مشابه به وضعیت سابق من دارند، با خواندن این مطالب تصمیم به تغییر می‌گیرند. برخی نیز برای من نوشته‌اند که از خواندن خاطرات من، آنقدر تحت تاثیر قرار گرفته‌اند که به گریه افتاده‌اند و در پایان می‌نویسند که آنها نیز عمیقا به چنین تغییری نیاز دارند. مسلمان شدنم در آمریکا، مشکلاتی نیز برایم به همراه داشت البته مسلمان شدن مشکلاتی نیز برایم به همراه داشت. خب من کار در کلوب‌های شبانه را رها کردم و دنبال شغل دیگری بودم، من محجبه شده بودم و از آن زمان احساس کردم که در مصاحبه‌ها، بیش از اندازه معمول، از من سؤال و جواب می‌شد ولی با پشتکار توانستم بر تمامی این مشکلات غلبه کنم، به آنها اثبات کردم که من مهارت و تجربه دارم. ولی به طور کلی زندگی‌ام به عنوان یک مسلمان در آمریکا تغییراتی کرده که با آنها کنار آمده‌ام. 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
🔺در جامعه‌ای که برهنگی تمام شریان‌های آن را پر کرده و زن و مرد همواره در حال مقایسه داشته‌ها و نداشته‌های خویشند، انسان‌ها در تشویش مستمر و دلهره همیشگی فرو می‌روند. بیشتر بخوانید: 👇👇👇 yon.ir/It
🔸احــــوال آخرالزمــ⏱ــزمان 💠امام صادق (ع)فرمودند: و می بینی که و شنیدش برمردم گــــران است و شنیدن باطل برمردم آســــان است. 📗الکافی،جلد٨،ص٣٩
💀مدعیان دروغین💀 با توجه به اهمیت موضوع مهدویت و حکومت جهانی الهی بر زمین و تشکیل مدینه فاضله، سعی دشمنان دین و سعادت و کمال انسانی بر این بوده که این باور را از مسیر حقه آن منحرف کنند و چند صباحی بیشتر به عبادت هوای نفس خویش بپردازند و از گرد هم امدن اهل باطل لذت ببرند. براساس روایات که در باب اخر الزمان عده‌ای بنام مهدیین در هنگامه ظهور حضرت مهدی صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف، خواهند بود، که این روایات مستمسک احمد بصری واقع شده و با این روایات به اثبات امامت خویش و یازده نفر دیگر پس از خویش پرداخته است؛ با توجه به تقسیم بندی روایات مهدیین و وجه جمع بین روایات، این روایات دلالتی بر مدعای وی ندارد و با نقد این مستمسک یکی از ترفندها و تردستی‌های او با روایات مشخص میشود.   احمد بصری برای اثبات امامت خویش و یازده شخص دیگر(بیست و چهار امام) به روایات مهدیین تمسک کرده است و با استفاده از جهل مخاطب با القای این مطلب که مهدیین همان ائمه هستند و خود وی اولین مهدی و حجت خدا پس از امام زمان میباشد، به بازی با روایات پرداخته است. 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 19 اونا تصمیمشون جدی بود و من هم کاری نمیتونستم بکنم. حتی اگه پنج شنبه و جمعه هم بود بازم نمیتونستم باهاشون برم چون قرار بود کسی جز خودشون باهاشون نباشه! سه چهار روز طول کشید... باهاشون در تماس بودم ... چیزی از نشونه های غم و ناراحتی در حرفاشون نمیدیدم... همین خیال منو راحت میکرد... مخصوصا اینکه مامانم هم با افسانه بود و بالاخره میدونستم که حواسش به همه چیز هست. بعد از سه چهار روز برگشتن... با دست پر هم برگشتن... با دو سه ملیون تومن پول... با دو سه دست لباس شیک و جذاب... از همه مهم تر... روحیه و حال هر دوشون خوب بود... این سفر شمال، بعد از دو سه هفته تب و تاب بی کاری و مشکلات مالی، براشون هم فال بود و هم تماشا... هم پول درآوردن و هم یه دل سیر تفریح کرده بودن... از مامانم پرسیدم: «از شمال چه خبر؟ چیکارا میکردین؟ دیگه حالا بدون من میرین حال و صفا؟» مامان گفت: «قربون شکلت برم... ببخشید تنهات گذاشتیم... تو که میبینی وضعمون چطوریه؟ ... باید بتونیم از پس این زندگی بر بیاییم... همین که تو این مملکت هنوز زنده هستیم و نفس میکشیم خودش خیلیه...» گفتم: «نگفتی حالا... چه خبر؟» گفت: «خبر اینکه همش کار و شو و مدلای مختلف... فکر کن افشین اگه بتونیم ماهی دو بار... فقط دو بار در منطقه آزاد و کنار دریا شو داشته باشیم، به راحتی خرج یه ماهمون در میاریم... از بس آدمای پولدار و خر پول که گردنشون را تبر نمیزنه، جمع میشن و لباس ها را میبینن و شو میگیرن...» گفتم: «شو میگیرن؟ ینی چی؟» افسانه پرید وسط حرفمون و گفت: «آره... ینی مثلا تقاضا میدن که ما بریم جایی که میخوان و واسشون شو داشته باشیم... مثلا این هفته یه شو دبل داریم که احتمالا باید بترکونیم... شمال هم هست... آمل... البته محمود آباد هم یکی دعوتمون کرده اما میگن شو آمل خیلی کلاسش بالاتره و حتی آدم گنده ها هم هستند!» با دهان باز گفتم: «آدم گنده ها؟! ینی کیا؟ خودشون میان یا زن و دختراشون؟» تا اینو گفتم، دوتاشون زدند زیر خنده... افسانه گفت: «چه فرقی میکنه؟ هر کی میخواد بیاد... فقط پول داشته باشه و خوش سلیقه باشه... اصلا اگه از من میپرسی، میگم ننه و جد آبادش هم بیاد!» همین طور که داشتیم حرف میزدیم... حساب کتاب هم میکردیم... مثلا فلان مبلغ بدیم واسه قرض... فلان مبلغ واسه دانشگاه آزاد افسانه... حتی اون شب فهمیدم که فلان کارمند دانشگاه آزاد افسانه که بهش پیشنهاد کار مزون و شو لباس و تیم کوروش داده بود، هر از گاهی با یه کادو یا یکی دو ملیون تومن پول، افسانه از شرمندگیش در میومد!! خلاصه همینطور که داشتیم حرف میزدیم و واسه پولایی که روبرومون پول نقشه میکشیدیم، سر افسانه گیج رفت... دستشو گذاشت روی شقیقش... پاشد رفت به طرف آشپزخونه تا یه لیوان آب قند بخوره... من و مامان درگیر شمردن پول ها و مرتب کردن کیف مامان بودیم... حواسمون به افسانه نبود... تا اینکه یهو صدای شکسته شدن لیوان و بشقاب شنیدیم... وحشت کردیم... دویدیم به طرف آشپزخونه... دیدیم افسانه وسط آشپزخونه ولو شده و غش کرده... مامانم بیشتر از من ترسیده بود... رفتیم بالای سرش... یه کم با آب پاشیدیم روی صورتش... مامان با وحشت و داد گفت: «پاشو برو زود زنگ بزن آمبولانس... افسانه چشمات باز کن... افسانه...» من تا برگشتم که برم به طرف تلفن، چشمام داشت از ترس و تعجب از حلقه درمیومد... چیزی دیدم که یهو دلم ریخت پایین... مامانمو با لکنت و وحشت صدا کردم... مامامامامان... مامانم دید که من سر جام خشکم زده و به رد خونی که قطره قطره قطره روی زمین ریخته بود زل زدم و دارم ردش را دنبال میکنم... چشمای گرد من و مامانم دنبال رد خون رفت و رفت و رفت تا اینکه رسیدیم به پای افسانه... افسانه همین جوری که به طرف آشپرخونه راه میرفته، از پاش خون اومده بود و ردش را گذاشته بود... ادامه دارد... آیدی نویسنده @hadadpour
20 مامانم گفت: «زود باش افشین! زنگ بزن اورژانس!» افسانه را بردیم بیمارستان... من از حرفهایی که مامانم با پرستارها و دکترا میزد چیزی نمیفهمیدم... فقط منو مدام میفرستادن دنبال نسخه و دارو و تشکیل پرونده و... افسانه به هوش اومد اما خون ریزیش بند نمیومد... به زور بند آوردن... افسانه مثل مارگزیده به خودش میپیچید... یکی دو بار از مامانم پرسیدم افسانه چش شده؟ مامانم با عصبانیت و ناراحتی گفت: «به تو چه؟ یه مشکل زنونه است... برو رو صندلی بیرون بشین تا بیام... برو دیگه...» رفتم تو سالن انتظار و نشستم روبروی تلوزیون... ساعت دو و سه نصف شب بود... دکتر نداشتن... گفتن دکتر صبح میاد... مجبور بودیم اونشب بیمارستان بمونیم... تا اینکه دیدم مامانم از اتاق افسانه اومد بیرون... مستقیم رفت سراغ پرستاری که سن و سالی هم داشت... منم پاشدم رفتم پیشش... اما پشت سرش ایستادم... میخواستم نفهمه که دارم میشنوم... پرستار به مامانم گفت: «چندم باید ....... ؟» مامانم گفت: «نمیدونم... شاید همین روزا... آره همین روزا...» پرستار گفت: «ماه قبل چی؟ منظم بوده؟» مامانم گفت: «نمیدونم خانم... من چه میدونم.... حالا چشه دخترم؟» پرستار گفت: «آخرین مراجعش به پزشکش کی بوده؟» مامان گفت: «فکر کنم یک ماه قبل... شمال... !» پرستار گفت: «مطمئنی خانم؟ فکرش کن... باید دقیق بدونم...» مامان گفت: «نمیدونم... میشه بگید چی شده؟» یه لحظه پرستار چشمش به من خورد... مثلا جوری که من نشنوم، سرش را به مامانم نزدیک کرد و یه چیزی گفت... مامانم با چشمای گرد شده و تن صدای آروم بهش گفت: «نمیدونم... به خدا نمیدونم... اما فکر کنم دکتری که با دوستش رفته بود، از اون دکترای مجوز باطل بوده... چطور حالا؟ چیزی شده؟» پرستار با تعجب گفت: «چطور حالا؟ همینطور که داری میبینی! همین که الان بعد از سه ماه، داره به زور سقط میکنه اما ... خدا کنه حدسم درست نباشه!» مامان گفت: «میشه واضح تر بگی؟!» پرستار آروم گفت: «ممکنه سقط شده باشه اما هنوز بخشی از بدن جنین.... نمیدونم حالا... اصلا بذار صبح دکتر بیاد خودش معاینش کنه!» داشتم دیوونه میشدم... سقط چیه دیگه؟ جنین کدومه؟ ینی چی این حرفها؟ ینی افسانه ...؟ ینی خواهر من...؟ ینی اون مدت که شمال میرفتن و حتی آرایشگر مخصوص مزون را هم با خودشون میبردن...؟ ادامه دارد... آیدی نویسنده @hadadpour
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 21 با شنیدن جملاتی که بین پرستار و مامانم رد و بدل شد، احساس میکردم کر شدم... دیگه هیچ چیز حالیم نبود... احساس دیوث ترین آدم دنیا را داشتم... احساس میکردم خیلی خر و نفهم هستم که تا حالا نتونستم بفهمم که خواهرم... منی که مثلا تحصیل و درسم را ول کرده بودم و بهترین روزهای نوجوونیم را پادویی گاراژ مکانیکی کرده بودم، الان همه چیزم را بر باد رفته میدیدم... حتی دیگه روم نمیشد که توی بیمارستان بمونم و دنبال نسخه و دوا و درمون افسانه باشم... اگه گفتن این دختر کیت میشه؟ بگم داداش اسکلشم؟! بگم این دختر خانمی که الان داره زور سقط میزنه، خواهر لاکردارمه؟! بگم ما خانوادگی چیکاره ایم؟! از همه بدتر، بگم این خانمه که حتی نمیتونه توی این لباس جلفش درست راه بره و راحت بشینه رو صندلی، مامانمه؟! حتی روم نمیشد با مامانم راه برم... چه برسه به اینکه بخوام جلوی همه بهش بگم مامان! دیگه چشمای هیز اون همه دکتر و مرد و پرستار و بیمارهای دیگه را به پر و پاچه مامانم که جای خود داشت... حالم بد میشد که حتی کسی که داشت کف بیمارستان را تمیز میکرد، تا مامان رویا و آبجی افسانم را میدید، مهربون میشد و مثلا تریپ دلسوزی و دلداری از خودش در میکرد و میومد جلو و میگفت: خانم مشکلتون چیه؟ از من خدمتی برمیاد؟ یه چیز دیگه از همش بیشتر آزارم میداد... اونم اینکه شبهایی که من از سر کار برمیگشتم و داشتم لباسای چرب و چیلیبم را میشستم یا داشتم توی کیف و کمد لباسای فانتزی و شو مدلینگ دخترونه خواهرم دید میزدم، کدوم بی شرفی با افسانه نشست و برخواست میکرده و به ریش و ریشه من داداش کثافت عوضی آشغال بی غیرت بی خاصیتش میخندیده و یه آبم روش؟! از بیمارستان زدم بیرون... میسوختم از اینکه مامانم چرا سکته نکرد؟ میسوختم از اینکه چرا حتی تاریخ مراجعه به پزشک و شمال و کوفت و زهرمار افسانه را میدونست؟ میسوختم از اینکه چرا جیغ نکشید و روی دست من نیفتاد وقتی فهمید که افسانه سه ماهشه و حتی باید جنینش را تیکه تیکه از بدنش بیارن بیرون؟! باید چیکار میکردم؟ پیش کدوم آخوند میرفتم که تو دلش بهم نگه «ای بدبخت اسکل بی ناموس؟!» پیش کدوم شیخ مسجدی میرفتم که بتونه شوت بودنم را ماله کشی کنه و مثلا روضه مغفرت پروردگار واسم بخونه؟ اصلا کسی که یه عمر جور دیگه زندگی کرده و حتی برقه و پوشه روی چهره ناموسش مینداخته، میتونه بفهمه وقتی میدیدم که حتی پسرهای دانشجوهای پزشکی تو بیمارستان میومدن و به بهانه معاینه و معالجه افسانه، پرده را میکشیدن و الکی دست به چشم و نبض و لب و دهنش میزدن، من چه حالی میشدم؟ اگه حرف میزدم، میگفتن حالا رگ ناموس پرستیت ورم کرده؟! حالا که خواهرت داره زور میزنه تا جنازه جنینش را پس بندازه؟! اگه هم دم نمیزدم، با خودشون فکر میکردن عجب پسر خلی!! حالم بد بود... احساس ورشکستگی میکردم... تمام زحمت ها و بی سواد موندن و مدرسه نرفتنم را بر باد رفته میدیدم... احساس میکردم خواهرمو به تاراج بردن... مامانم هم از خواهرم لابد بدتر... من که خبر نداشتم... لابد مامانم از افسانه بدتره که ... سه چهار ساعت طول کشید... تمام مسیر بیمارستان تا گاراژ را مثل دیوونه های خیابونی و ولگرد راه رفتم... حتی متوجه دو بار زمین خوردنم هم نشدم... حتی متوجه خیس شدن زیر بارون هم نشدم... رسیدم به گاراژ... هیچ صدایی نمیشنیدم... فقط میدیدم که اوسا صورتشو آورده نزدیک صورتمو و با خشم بسیار، دهان گشادش را با شدت باز و بسته میکنه... فکر کنم داشت داد میزد و فحشم میداد که چرا دیر اومدم و کدوم قبرستون دره ای بودم؟ ... من نمیشنیدم... دستمو بردم سمت تیغ موکت بری... دیدم اوسا با تعجب، ترسید و کنار رفت... فکر کرد میخوام بزنم ناکارش کنم... رفتم سمت دسشویی... دیگه علاوه بر گوشام، چشمام هم کار نمیکرد... ولو شدم گوشه مستراب... مثل فیلم داشت از جلوی چشام رد میشد: قیافه افسانه... لباسای لختی و پختی افسانه و مامان... دیر اومدن هر شبشون... خسته و کوفته بودن هر دوشون... اون روز عصر... پوشش نداشته مامانم... خنده های کوروش به ریش و ریشه من... چشمای بچه های محله قدیمیمون... پر و پاچه افسانه... عکس مامان توی گوشی پسر اوسا... پولایی که شب قبلش میشمردیم... دانشگاه آزاد... شهریه ترم افسانه... مدلینگ شمال و کیش... دیگه چشامو بستم... خسته بودم... اول در مسترابو قفل کردم... میخواستم وقتی میزنم و میلرزم، حتی اگه به گه خوردن هم افتادم دیگه نتونم خودمو نجات بدم... زدم... رگ دست چپمو زدم... زدم به سلامتی غیرت نداشتم... زدم به سلامتی خانواده فاحشم... زدم و آروم خوابیدم...😔😔 ادامه دارد... آیدی نویسنده @hadadpour
❤تولد حضرت معصومه(س) بر شما دوستداران اهل البیت(س) مبارکباد. 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
هدایت شده از موعود(عج)12
🔴 از آیت الله بهاالدینی سوال کردند : 🔵 آیا حضرت معصومه میتواند کل حاجات همه مردم شهر قم را بدهد ؟
🔴 از آیت الله بهاالدینی سوال کردند : 🔵 آیا حضرت معصومه میتواند کل حاجات همه مردم شهر قم را بدهد ؟ 🔴 ایشان در جواب فرمودند : میرزای قمی که در کنار حرم حضرت معصومه در قبرستان شیخان مدفون است به تنهایی میتواند کل حاجات همه مردم شهر قم را بدهد و حضرت معصومه آنقدر مقام و منزلت نزد خداوند دارد که می تواند کل حاجات تمام مردم دنیا را بدهد.