🌸🍃ملاقات با امام زمان🍃🌸
سفارش امام زمان سلام الله علیه درباره #میرزا_مهدی_اصفهانی به مرحوم #لطیفی_نسب
#میرزا_مهدی_اصفهانی از ماست!
قسمت اول
مرحوم #حاج_قدرت_الله_لطیفی_نسب در مشهد، مشغول دروس طلبگی بود و در طول این مدت، مخارجشان را پدرشان تامین مينمود؛ زیرا ایشان از وجوهات و سهم امام استفاده نميکرد.
سال آخر هم، پدرشان از ایشان خواسته بود که به تهران بازگردد و در برابر اصرار مرحوم #لطیفی_نسب گفته بود، دیگر پولی برایت نخواهم فرستاد!
خود آن مرحوم ميگويد:
همزمان با این ماجرا، برف شدیدی آمده بود که راهها را بسته بود. پولم تمام شد. بعد از مدتی نسیه گرفتن از بقال و نانوای محل، روزی هر دو مرا جواب کردند و گفتند تا حسابت را تسویه نکنی دیگر به تو چیزی نميدهیم. خیلی خجالتزده شدم و برگشتم. به حرم رفتم و پس از زیارت، به حضرت عرض حال نمودم. شب را گرسنه خوابیدم. سحر یک لیوان آب نوشیدم و قصد روزه کردم. در طول روز به اتمام امور روزمره پرداختم تا افطار که باز هم با یک لیوان آب افطار کردم و سحر روز بعد هم باز همین ماجرا تکرار شد. روز دوم و سوم به همین منوال گذشت تا اینکه به زحمت به حرم رفتم. بعد از نماز به حضرت استغاثه کردم که ما مهمان شماییم در این شرایط، خودتان مرحمتی کنید.
چنان ضعفی بر بدنم مستولی شده بود که نميتوانستم از پلهها بالا بروم و خودم را روی پلهها کشیدم. در آن سرمای شدید، برای گرم کردن خودم زغال هم نداشتم و در حجره، لای عبای نایینی که داشتم، روی تخت دراز کشیدم و لحاف را روی خودم انداختم. با این حال همچنان سردم بود.
سعی کردم با ذکر و توجه، بدن را گرم کنم تا سرما در من اثر نکند. بعد از آن نفهمیدم که خوابم برد یا نه فقط ناگهان به خودم آمدم دیدم در حجره را ميزنند.
پرسیدم: کیستی؟ گفت: مهمان.
با خودم گفتم در این شرایط که هیچ در بساط ندارم اما نیرویی در خودم احساس کردم و گفتم:
بفرمایید، مهمان حبیب خداست.
دیدم در باز شد. از درگاه حجره که به داخل آمدند، چراغ را روشن کردند. به داخل آمدند.
دیدم سید بزرگوار نورانی است که متوجه شدم #امام_زمان سلام الله علیه هستند!
سید دیگری هم همراه ایشان بود.
حضرت فرمودند: «ما میهمان شما ميشویم به شرطی که غذا را خودمان بیاوریم».
عرض کردم: هر طور امر بفرمایید.
حضرت به همراهشان فرمودند: «شما بروید غذا تهیه کنید و بیاورید».
بعد به من فرمودند: «شما هم چای را درست کن»
امتثال کردم و به صندوقخانه حجره رفتم. با خودم گفتم من که هیچ ندارم. در صندوقخانه دو گونی زغال مازندرانی دیدم و آتش را روشن کردم. در نهایت تعجب دیدم چای و قند هم روی طاقچه هست!
چای را به خدمت حضرت آوردم.
ایشان مطالب بسیاری فرمودند.
آن سید هم غذا را آوردند. درون سینی، نان و کباب و خرما بود.
حضرت فرمودند شما اول چند دانه خرما بخور.
آن خرما...... .