eitaa logo
موعود(عج)12
1.7هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
11هزار ویدیو
18 فایل
﷽ 🔶احادیث.روایات مهدوی 🔶بشارت نزدیکی ظهور 🔶سخن بزرگان در مورد منجی(عج) 🔶️اخبار سیاسی روز 🔶️اخبار جبهه مقاومت 🔶️اخبار سرزمین‌های اشغالی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👈کپی با ذکر صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از موعود(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امام زمان؟! شب اول قبر با زائر امام رضا چه می کنند؟ 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
هدایت شده از موعود(عج)12
همین خستگی و کوفتگی باعث میشد که تمرکزم روی خواهر و مادرم به شدت کاهش پیدا کنه. البته من که کوچکتر از همه بودم اما باز هم یه اثر ضعیف میتونستم داشته باشم. چون مامانم افسانه را عادت داده بود که منو حساب کنند و گاهی ازم مشورت بخوان. من هر روز کار و بدبختی و فلاکت... افسانه و مامانم هر روز باشگاه و مزون و شو و مهمونی و عشق و حال... خب خوشحال بودم که اونا خوشحالن اما این خوشحالی، آرامش قبل از طوفان بود... یه روز افسانه زنگ زد و گفت: «داداشی من یه مسابقه دارم و باید برم شمال!» گفتم: «چه مسابقه ای؟» گفت: «مسابقه بدنسازی! البته چند تا شو هم میخوام شرکت کنم که به نظرم میتونه تجربه خوبی باشه!» گفتم: «چی بگم؟! خود دانی! مامان رویا میدونه؟» گفت: «آره اما گفته هر چی افشین بگه!» منم که از این حرف مامانم خوشم اومده بود گفتم: «باشه آبجی. مواظب خودت باش! کی برمیگردی حالا؟» گفت: «سه چهار روز طول میکشه!» گفتم: «پس درس و دانشگاهت چی؟ اصلا با کی میخوای بری؟» گفت: «دانشگاه که خیلی مهم نیست. چون دو سه تا درس بیشتر در اون چند روز ندارم. تازشم مثلا دانشگاه آزادیما... بالاخره پول دادیم... نمیندازنمون که! با چند تا از بچه ها... فائزه و چند تای دیگه!» خدافظی کردیم و رفت. از اون روز به بعد، روند مسابقات شمال و کیش و ... مرتب ادامه داشت. حداقل ماهی یه بار مسابقه میرفت. وقتی هم برمیگشت کلی لباس و پول و چیزای دیگه با خودش میاورد. یه روز از مامانم پرسیدم: «مامان! مسئول باشگاه افسانه کیه؟» مامانم گفت: «چطور؟» گفتم: «واسم جالبه بدونم. چون ماشالله افسانه خوب داره پیشرفت میکنه و همش مسابقات و جوایز و پول و...» مامانم یه لبخندی زد... یه نفس عمیق کشید... چند لحظه سکوت کرد و بعدش گفت: «مسئول باشگاه و مزون یکیه! هردوش زیر نظر کوروش اداره میشه!» با شنیدن اسم کوروش، حال بدی بهم دست داد. اصلا خوشم نیومد. ینی افسانه با کوروش و بچه های باشگاه و مزونشون میرفتند شمال و کیش و...؟! رو کردم به مامانم و گفتم: «راستی مامان تو چرا باهاشون نمیری؟ تو هم که ماشالله ورزشکاری؟!» مامان گفت: «حسش نیست. بهم گفتند. اما فعلا حسش نیست.» مدت ها به همین ترتیب گذشت. تا اینکه یه شب که منتظر افسانه بودیم که از شمال برگرده، خیلی طول کشید. مامانم دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. من این موقع ها ترجیح میدم که خیلی از مامانم سوال نپرسم و حرفی نزنم. اما دل خودمم طاقت نمیاره و بالاخره نمیتونم تحمل کنم که مامانم داره از ترس و دلهره، لبشو گاز میگیره و میلرزه. هرچی هم به گوشیشون تماس میگرفتیم بر نمیداشتند. گفتیم خدایا چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ از دهنم دراومد و گفتم: خب اگه کوروش خان باهاشونه یه تماس واسه اون بگیر! تا این حرفو زدم، مثل اینکه مامانم فقط منتظر تایید برای تماس برای کوروش بود. مثل اینکه منتظر بود که یکی همین حرف و پیشنهاد را بهش بده. فورا پرید و واسه کوروش تماس گرفت. حالا ساعت چند؟ تقریبا 4 صبح! اما هر چی زنگ میزد، خط نمیداد و اصلا بوق هم نمیخورد. مامانم داشت جون به لب میشد. سابقه نداشته که از افسانه بیش تر از سه چهار ساعت خبردار نباشه! چه برسه به اینکه از عصر تا 4 صبح حتی ندونه زنده هستند یا مرده! تا اینکه تلفن زنگ زد... از بیمارستان بود... گفت این شماره را از گوشی یکی از کسانی برداشته که در جاده فیروزکوه ماشینشون چپ کرده و افتادن ته دره!! گوشی افتاد روی زمین... مامانم غش کرد... به رعشه افتاده بود... دست و پام گم کردم... ادامه دارد.. آیدی نویسنده @hadadpour
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 پاشدم آماده شدم که برم بیمارستان... اما مامانم به زور اصرار کرد که بیاد... نتونستم راضیش کنم که بمونه... تا اینکه با هم رفتیم... تو راه دوتامون مثل ابر بهار گریه میکردیم... طوری که راننده تاکسی تعجب کرده بود و دلش واسه ما میسوخت... اینقدر که حتی کرایه تاکسی هم نگرفت! چون دم صبح بود و خیابونا حلوت بود چندان طولی نکشید که رسیدیم. رفتیم به اتفاقات. گفت اعلام کردن که تو راه هستند اما هنوز نیاوردنشون... چون مسافت زیاد بوده تا تهران، گفتن به بیمارستان همون اطراف مراجعه کنند! ما که داشتیم میمردیم... نمیدونستیم چیکار کنیم... تنها راهی که داشتیم این بود که بکوبیم بریم شمال... مجبور شدیم همین کار هم کردیم... وقتی تماس گرفتم که آژانس بین شهری بیاد و با آژانس بریم که زودتر برسیم، اولین سوالی که برام پیش اومد این بود که ما الان باید کجا بریم؟ کدوم شهر؟ کدوم دهات؟ کدوم بیمارستان؟ آخه شمال که یه ذره و دو ذره نیست که بگیم میریم پیدا میکنیم! دو سه بار مامانم از حال رفت... رنگش شده بود مثل گچ... مجبور شدم آژانس بین شهری را ردش کردم رفت... چون هم آدرس نداشتیم و هم مامانم اینقدر حالش بد بود که سرم و آمپول زد و خلاصه همونجا دو ساعت معطل شدیم... وقتی رفته بودم واسه مامانم کمپوت بخرم که هم مثلا صبحونه اش باشه و هم جون بگیره، تا برگشتم، صدای گوشی مامانم شنیدم که داشت زنگ میخورد... دسپاچه شدم... زود رفتم گوشیش از کیفش درآوردم... با کمال تعجب دیدم شماره خونه است!! نمیدونستم چی به چیه... فقط جواب دادم... -الو -الو افشین؟ سلام؟ کجایین شماها؟ - سلام افسانه! آشغال! تو زنده ای؟ کجا بودی تا حالا؟ - وا! افشین این چه طرز حرف زدنه؟ آدم با خواهرش بزرگترش اینطوری حرف میزنه؟ - خانم خواهر بزرگتر! میدونی مامان الان تو چه حالیه؟ اصلا میدونی ما کجاییم؟ کجا بودی از دیشب تا حالا؟ - نه! فکر کردم مامان رفته مزون و تو هم رفتی سر کار! خط نمیداد وگرنه چند بار زنگ زدم... کجایین حالا؟ - بیمارستانیم. مامان داره از وحشت سکته میکنه! - من الان میام! کدوم بیمارستانین؟ - لازم نکرده. همون جا باش تا ما بیاییم. فکر کنم سرم مامان کم کم تمومه. مامانم چشماش باز کرد. وقتی فهمید که افسانه زنگ زده و خونه است، هم گریه کرد و هم خوشحال شد. پاشدیم رفتیم خونه. من با خودم گفتم حالا تا مامان، افسانه را ببینه میخوابونه زیر گوشش و... اما نه... مثل عاشق و معشوقی که بعد سال ها همدیگه را پیدا کرده بودن، همدیگه را تو بغل گرفتن و گریه کردن و قربون هم شدند!!! اینا خیلی واسم مهم نبود. مهم این بود که افسانه زنده بود و تصادف نکرده بود و سالم برگشت خونه... اصلا اینا را گفتم که یه چیز دیگه بگم... اونم این که پس افسانه کجا بود؟ چرا اون شب تا دیر وقت حتی خبرمون هم نکرد؟ و این که کسانی که تصادف کرده بودن کیا بودن؟ و چرا اولین شماره ای که در گوشیشون بوده، شماره ما بوده؟ اینا را الان تو ذهنم اومده وگرنه همون موقع، اینقدر از دیدن افسانه شوکه و خوشحال بودیم که عقلمون به این چیزا نرسید و نتونستیم خیلی پرس و جو کنیم. دو سه روز گذشت. چون فاصله گاراژ تا خونه چیذر زیاد بود، نمیتونستم ناهار بیام خونه... اما یه روز سرما خورده بودم و جون کار کردن نداشتم... تصمیم گرفتم برم خونه...از اوسام اجازه گرفتم و رفتم خونه. تا در را وا کردم با کمال تعجب دیدم هم مامان خونه است و هم افسانه! خیلی هم ناراحتند و اول تا آخر مملکت را بستن به فحش و بد وبیراه!! ادامه دارد... آیدی نویسنده @hadadpour
خیلی از این رفتارشون تعجب کردم! پرسیدم چرا خونه موندین؟ این حرفا چیه که میزنین؟ چی شده؟ چرا اینقدر پکرین؟ مامان که خیلی اعصابش به هم ریخته بود، شروع به حرف زدن کرد و گفت: «امروز مثل بچه آدم آماده شدیم و رفتیم مزون! هنوز یکی دو ساعت نبود که اونجا بودیم، یهو دیدیم کلی مامور ریختن داخل مزون و اونجا را پلمپ کردن!» گفتم: پلمپ؟ چرا؟ مامان گفت: «چه میدونم! میگفتن به خاطر عدم رعایت شئونات اسلامی! مردیکه یه جوری یقه سفیدش را تا خرخره اش بسته بود و میگفت عدم رعایت شئونات اسلامی، که انگار خیلی مملکت گل و بلبلی داریم و همه دارن توش صبح تا شب عبادت پروردگار به جا میارن که میریزن توی روز روشن و در نون دونی مردمو میبندن و اسمش میذارن ارشاد! حالا خوبه خودمون میدونیم همین ریشیا چیکارن که واسه من ادعاشونم میشه؟!» افسانه گفت: «رعایت شئونات اسلامی؟! لابد شئونات اسلامی اینه که پاشم برم تو مسجد محلشون شو بذارم و لباس های عهد صفوی و قجری بپوشم و بگم تقبل الله... بگم اسعد الله... یا مثلا یه تریپ خفن تنگ و ترش بزنم و یه آرایش هات ابرو هم بکنم و فقط واسه اینکه یقه سفیدها خوششون بیاد یه چادر هم بندازم رو خودم که مثلا بشم شئونات اسلامی؟!» مامانم گفت: «آی گفتی افسانه جون! میبینی خداوکیلی اوضاع چقدر شیر تو شیره؟ جرم من و تو اینه که فقط چادر رو سرمون نمیندازیم وگرنه اگه همین تیپ... ینی دقیقا همین تیپ و تریپ آرایش و لباس را داشتیم، اما مثل زن های خودشون فقط یه چادر مینداختیم رو سرمون، الان شده بودیم حاجیه خانم رویا و حاجیه خانم افسانه! افسانه دقت کردی؟ ... حتی یکی از زن هایی که مثلا مامور بود و باهاشون اومده بود، من دقت کردم... هم ته آرایش داشت و هم لباس زیر چادرش خیلی هم گله گشاد نبود... اون وقت ما ده بیست نفر شدیم خلاف شئونات اسلامی!» افسانه گفت: «فقط اون یه نفر نبودا... چند تا از زن هایی که ریختن داخل مزون، دقیقا خودشون را مرتب کرده بودن... ینی افشین به جون خودم قسم، قشنگ رنگ رژ و ابرو زنه تابلو بود! خب اگه آرایش و تیپ زدن بده، واسه همه بد باشه! نه واسه مایی که... وای مامان راستی! پول دانشگاهم... مامان اخراجم میکنن اگه شهریه دانشگاه را نتونم به موقع بدم!» مامان گفت: «دانشگاهت بخوره تو سر من! ما نتونیم ماهی دو سه ملیون دربیاریم، از گور بابات میتونیم پول این خونه و شارژ ساختمون و دک و پزمون و خورد و خوراکمون دربیاریم؟! از گور بابات میتونیم سر رسید قسط و قرضمون بدیم؟!» اون روز و اون شب، نقل حرف خونه ما یا آه و نفرین بود یا فحش و دری وری گفتن به این و اون. من که دیگه سرماخوردگیم یادم رفت و اینقدر فکر بدبختیامون بودم که حتی یادم رفت ناهار بخورم! حتی مدام به خودم میگفتم: «ما به کار گاراژ خیلی نیاز داریم... بدبخت شدیم رفت... خدا نکنه گاراژ را از دست بدم... حالا یه وقت حکومت خبر نشه که ما بعضی وقتها که اوسا نیست و کاری هم نداریم، میشینیم دور هم و نوار شهرام شب پره گوش میدیم و گاهی وقتا یه قر کمر کوچیک هم ول میکنیم... یه وقت حکومت نفهمه و بریزن گاراژ را به بهانه عدم شئونات اسلامی تعطیل کنند!» اون روز گذشت. مامان و افسانه تا یه هفته تقریبا بیکار بودن ونمیدونستن چیکار کنند؟! استرس و شرایط خیلی بدی در اون هفته داشتیم. اینقدر بد که حتی خبری از خنده و نشاط و شوخی تو خونمون نبود. مامان از همه بیشتر حرص میخورد. مدام چشمش به زنگ و تماس گوشیش بود اما کسی هم زنگ نمیزد به جز قوم و خویشای فضولمون! پس انداز زیادی نداشتیم. وارد هفته دوم بیکاری مامان و افسانه شدیم. میدونستم که حتی اگر به خاطر گشنگی و تشنگی نمیریم، به خاطر فکر و غضه زیادی، مامانم یه کاری دست خودش میده! تا اینکه یه شب که برگشتم خونه، دیدم مامان و افسانه خیلی عوض شدن... خیلی حالشون خوب بود... خوشحال بودند... از مامانم پرسیدم چی شده؟ مامانم با کلی ذوق و هیجان گفت: «بالاخره کوروش خان تماس گرفت واسم... میدونستم به کوروش میشه گفت مرد! ... پیشنهاد کار داده... گفته حالا که مزونو بستن، شمال شو دارن... ما دو سه روز شمال شو داریم... انگار بدبختی این دو هفته داره از سر و کلمون میره... من و افسانه داریم فردا میریم شمال! کوروش خان گفته به شرطی کار و شو هست، که خودمم با افسانه برم!! خب میرم. بهتره از اینه که بشینم و غصه دیر اومدن افسانه بخورم!» ادامه دارد... آیدی نویسنده @hadadpour
هدایت شده از موعود(عج)12
🔶 آقا ببخش مرا، سرَم گرمِ زندگیست 🔶 این روزها کمتر دلم برای شما تنگ ‌میشود
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸 🌸🍀 ✳️در درسهای قبل اجمالا بیان نمودیم که ملاقات با امام زمان در عصر غیبت امری ناممکن نیست بلکه ممکن است برخی به چنین شرافتی واصل شوند.. حال ممکن است سوال شود آیا با این بیان افراد شیاد جری بر ادعای ملاقات با حضرت نمی شوند؟ آیا امکان ملاقات با ایشان فضای ادعاهای دروغینی را که هر روز نوعی از آنها را مشاهده می نمائیم مهیاتر نمی سازد؟ آیا از امکان رویت دم زدن خطر افزایش این ادعاهای کاذب را در پی ندارد؟ ✅در مقام پاسخ باید توجه نمود که: اولاً: ✳️مسأله رؤیت در عصر غیبت این طور نیست که به اختیار انسان باشد و هر گاه که اراده ملاقات کند برای او حاصل گردد، بلکه وابسته به یک سری شرایط و مصالح خاصّی است که اگر آماده شود حضرت مقدّمات ملاقات را فراهم میسازد. بنابراین اگر کسی مدّعی ملاقات دائمی است و این گونه خود را وانمود میکند که دائماً با حضرت ارتباط دارد و هر گاه که اراده کند میتواند خدمت حضرت برسد – همانطور که غالب مدعیان چنین ادعائی دارند – و بر این باور است که او واسطه بین مردم و ایشان است، چنین شیادی مطابق توقیعی که حضرت به علی بن محمّد سمری داشتهاند دروغگو و کذّاب است. و لذا باید او را تکذیب کرد. ثانیا: ✅باید مدّعی ملاقات را امتحان و آزمایش کرد، آیا از حیث عمل به موازین اسلامی پایبند است؟ آیا هدفش ریا و جذب مردم و انحراف در جامعه نیست؟ آیا به صفات حمیده اخلاقی متصف است یا اینکه نه دارای رذائل اخلاقی است؟ و…؛ زیرا بدون شک ملاقات محدود با امام زمان در عصر غیبت تنها برای انسانهای شایسته و پاک که ملتزم به آداب شرع و اخلاق هستند روی می دهد. عجیب است که بسیاری از مدیان دروغین نه پایبند به شرعند و نه پایبند به موازین اخلاقی اما با این همه عده ای ساده لوح دروغهای آنان را باور می نمایند. 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
هدایت شده از موعود(عج)
💠اگر بی حجابی تمدن است. پس حیوانات از ما متمدن ترند. مرتضی مطهری 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
✅مسئله صبر در این انتظار و پاداش صابران در این دوران است. امام صادق(ع) به نقل از پیامبر اکرم(ص) فرمود: سیأتی قوم من بعدکم، الرجل الواحد منهم له اجر خمسین منکم، قالوا: یا رسول الله! نحن کنا معک ببدر و اُحد و حُنین و نزل فینا القرآن؟ فقال: انکم لو تحملوا لما حملوا لم تصبروا صبرهم پس از شما کسانی بیایند که یک نفر از ایشان پاداش پنجاه نفر از شما را داشته باشد. اصحاب گفتند: ای رسول خدص! ما در جنگ بدر و احد و حنین با تو بودیم و درباره ما آیه نازل شده است؟ پیامبرص فرمود: اگر آنچه از حوادث ایّام به ایشان می رسد، به شما رسد، صبر آنان را ندارید. پیامبر اکرم(ص) فرمود: انتظار الفرج بالصبر عبادة انتظار فرج با صبر، عبادت است. امام رضا(ع) فرمود: ما احسن الصبر و انتظار فرج چه نیکوست شکیبائی و انتظار فرج. امام حسین(ع) فرمود: له غیبة یرتد فیها اقوام و یثبت فیها علی الدین آخرون، فیؤذون و یقال لهم: متی هذا الوعد ان کنتم صادقین اما انّ الصابر فی غیبته علی الاذی و التکذیب بمنزلة المجاهد بالسیف بین یدی رسول الله برای او مهدی غیبتی است که اقوامی در آن از دین خارج شوند و گروهی بر دین ثابت قدم بمانند و آزار و اذیت می کشند و به آنها گفته می شود: این وعده ظهور چه وقت عملی می شود، اگر راست می گویید؟ بی تردید صبر کننده در زمان غیبت در برابر آزار و تکذیب مخالفان، به منزله جهاد کننده با شمشیر در رکاب رسول خدا ص است. جوامع شیعه، دارای چنین انتظاری است اگر شیعی مذهب است. در دعاها، حالت انتظار منتظران راستین، چنین ترسیم شده است: فلو تطاولت الدهور، و تمادت الاعمار، لم ازدد فیک الا یقینا، و لک الا حُبّاً و علیک الا متکلا و معتمداً، و لظهورک الا متوقعاً و منتظراً و لجهادی بین یدیک مترقباً... اگر روزگاران به دراز کشد و عمر طولانی شود، یقینم به تو افزون گردد، و دوستیم فزونی یابد، و بر تو بیش از پیش تکیه کنم و مدد بخواهم، و چشم به ظهورت دارم و منتظرم، و آماده جهاد در راه توام... گذشت روزگار و استمرار نظامهای طاغوتی و انبوهی حوادث و ویرانیها و سیطره ناکامی و سلطه شکستهای پیاپی و انقلابهای نافرجام، منتظر راستین را از آینده مأیوس نخواهد ساخت، و در اصالت راه و کار خود تردید نخواهد کرد، و در نیمه شب سرد و تاریک یلدای زندگی، ایمان به نیمروز گرم و روشن تابستان را در دل زنده و پویا نگاه خواهد داشت... . 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
اول وقت الهی ✅خداوند براي هيچ کس دو دل قرار نداده است که به دو محبوب علاقه مند باشد. اگر به حقيقت نماز باور داشته باشي و آن را معراج بداني ، دلت جاي ديگر نمي رود. کسي که معتقد باشد خدا بهتر و پايدارتر است . در نماز قلبش همراه اين باور خواهد بود. تفهم آن است که به مقصد و هدف و معناي هر قول و فعل و نماز توجه داشته باشي . ✅ نماز، معجوني الهي است که درمان هر درد است و براي انسان سعادت کامل را مي آورد. اگر افعال نماز، بدون توجه به مقصود انجام شود، گويا انجام نشده ، اگر نماز بازدارنده از فحشا و منکر است ، از آن روست که نمازگزار، توجه به معاني کلمات و حرکات و عظمت نماز داشته باشد. ✅حساسيت موقعيت نمازگزار، بهره هاي فراوان آن ، تقرب به خدا و مراقبت از قلب که به امور ديگر مشغول نباشد، زمينه ساز پيدايش تفهم است . بازگشت همه موانع حضور و توجه ، به حب دنياست که سبب مي شود محبت به خدا و عشق به نماز و لذت بردن از اين عبادت سلب شود . آنکه شيفته دنيا باشد، دلش تاريک و غافل از خدا است و چشمش با دنيا روشن مي شود. علاج اصلي ، کندن محبت دنيا از دل است . ☘نگاه پيوسته به محل سجود و پرهيز از نماز در جاهايي که ذهن را مشغول . مي کند، براي ايجاد حضور قلب بسيار موثر است . براي پيدايش حالت تفهم و حضور، خوب است پيش از گفتن هر ذکر و قبل از انجام هر عمل در نماز، لحظه اي در معناي آن بينديشيد و از دل بگذرانيد، آنگاه ذکر را بگوييد و حالت مراقبت و حضور را تا پايان کار حفظ کنيد. اما تعظم که حالت قلب است و خشوع و انکسار در پيشگاه خدا مي آورد، ريشه در معرفت عظمت و جلال خدا دارد. 📚کتاب نماز عارفانه جمال السالکين آيت الله ميرزا جواد ملکي تبريزي 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
هدایت شده از موعود(عج)
💠السلام علیک یا صاحب الزمان(عج) یاوخلیفه الرحمان و امام الانس و جان ادرکنی 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
فرج دعا کنید رسد آن زمان که یار بیاید بهار باغ جهان، زینت بهار بیاید دعا کنید دعایی که آفتاب درخشان به سرپرستی گلهای روزگار بیاید زند به گرده شب زخم گام توسن عزمش چو از فراز زمان مهر شب شکار بیاید قیامتی کند از قامتش قیام که تو گویی معاد روشن انسان در این دیار بیاید کتاب عشق گشائید، «وان یکاد» بخوانید دعا کنید که آن یار غمگسار بیاید کلمه «فرج » به معنای آسودگی از اندوه و غم و بیماری و آنچه نفوس از آن کراهت دارند، می باشد و نیز گشایش را گویند . «دعای فرج » دعایی است که حضرت ولی عصر(عج)آن را به یکی از شیعیان (محمد بن احمد بن ابی اللیث) آموختند . میرزا حسین نوری در کتاب نجم الثاقب به نقل از «کنوز النجاح » تالیف شیخ طبرسی آورده است: «این دعا را حضرت صاحب الزمان (عج) در خواب به ابی الحسن محمد بن ابی اللیث در شهر بغداد در مقابر قریش تعلیم نموده است . ابی الحسن از ترس کشته شدن به مقابر قریش گریخته و پناه برده بود . پس به برکت خواندن این دعا از کشته شدن نجات یافت .» دعای فرج این گونه آغاز می شود: «اللهم عظم البلاء وبرح الخفاء ...» گفتنی است دعاهای دیگری نیز به عنوان «دعای فرج » موسوم است; چنان که مرحوم مجلسی در بحارالانوار، تحت عنوان «باب ادعیة الفرج » دعا آورده است . 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
امام صادق(علیه السلام) فرمود: «هنگامی که قائم(ع) ما قیام کند، از مردم جاهل بیش از آنچه پیامبر(ص) از جاهلان دوران جاهلیت ناراحتی دید، رنج و ناراحتی خواهد دید». پرسیدم: چگونه و چرا؟ فرمودند:«پیامبر(ص) در روزگاری مبعوث شد که مردم سنگ و چوب و بت های تراشیده شده را می پرستیدند، ولی قائم ما در روزگاری قیام می کند که با قرآن علیه حضرت احتجاج می کنند و آیات را علیه آن حضرت تأویل می نمایند.»🌟 در انتظار گل نرگس 📚( بحارالانوار، ج۵۲، ص۳۶۲) 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
رأی‌الیوم تشریح کرد آیا ایران واقعا تنگه هرمز را خواهد بست؟
رأی‌الیوم تشریح کرد آیا ایران واقعا تنگه هرمز را خواهد بست؟ "ایران در انتظار ضعیف شدن نمی‌نشیند تا بعد از ضعیف شدن مقابله کند. زیرا در آن حالت، مقابله بی‌فایده خواهد بود؛ لذا امتیازات گزینه مقابله در حال حاضر زیاد است و ممکن است این امتیازات معادلات منطقه را کاملا به نفع ایران و محور آن دگرگون کند"
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸 🌸🍀 مسیحی بودم ولی کارهایی می‌کردم که هیچ ربطی به خدا نداشت/ جوابی برای سؤالاتم نداشتم من اصالتاً اهل ایالت دالاس هستم، در ابتدا مسیحی و طرفدار فرقه باپتیست (تعمیدگرایی) بودم ولی سرانجام می سال ۲۰۰۷ میلادی به دین اسلام مشرف شدم. به چند سال پیش از آن برمی‌گردم چند سالی بود که مثل آدم‌های شکست‌خورده بودم که همه‌چیز خود را از دست داده‌اند، دنبال یک چیز متفاوت بودم. باپتیست، دین خوبی بود، من به کلیسا می‌رفتم و مناسک آن را به جا می‌آوردم. ولی زمانی رسید که حقایق خیلی از چیزها را نمی‌دانستم: آیا بهشت واقعا وجود دارد؟ آیا جهنم حقیقتا وجود دارد؟ بعد از این دنیا چه روی می‌دهد؟ زمانی‌که خدا را ببینم به او چه خواهم گفت؟ همه این افکار به ذهنم هجوم می‌آورد و من پاسخی برای آنها نداشتم. من مشروب می‌نوشیدم و همه کارهای متداوالی که آمریکایی‌ها انجام می‌دادند را انجام می‌دادم، کارم عکاسی در کلوب‌های شبانه بود. چیزهای زیادی بود که من درگیرشان بودم و هیچ ربطی به خدا نداشتند و من نیازمند تغییر بودم. تا ساعت ۵ صبح می‌نشستم و فیلم‌های اسلام‌آوردن مسیحیان آمریکایی را تماشا می‌کردم برخی از دوستانم درباره سخنرانی‌های متفاوتی که در یوتیوب وجود داشت می‌گفتند و من از روی کنجکاوی یک نگاهی به آنها انداختم و در این میان هر کلیپی را که درباره اسلام وجود داشت، تماشا کردم. کم کم تماشای چنین کلیپ‌هایی برایم به صورت یک عادت درآمده بود، آنچنانکه تا ساعت ۵ صبح بیدار می‌نشستم و سخنرانی‌ آمریکایی‌هایی را که مسلمان شده بودند و اینکه بر آنها چه گذشته بود را گوش می‌دادم. @Mawud12 به نظر می‌رسید که همه آنها یک چیز می‌گویند و احساس من در رابطه با همه آنها مشابه بود. احساس می‌کردم چیزی است که من می‌توانم با آن مرتبط باشم، مثل همه این افرادی که پیش از این مسیحی بوده‌اند، با خود چالش کرده‌اند و در نهایت چیزی را یافته‌اند که پاسخ تمام سؤالاتشان در آن بوده‌ است و این درست همان چیزی بود که من می‌خواستم، پاسخی برای تمام سؤالاتم. نمی‌خواستم تنها به چیزی اعتقاد داشته باشم، می‌خواستم چرایی این اعتقاد را بدانم من دنبال جواب‌هایم بودم،‌فقط دنبال این نبودم که کسی به من بگوید که مثلا به فلان چیز اعتقاد داشته باش، بلکه دنبال چرایی آن بودم. به دنبال این چیزی بودم که زندگی‌ام را تحت تأثیر قرار دهد. در جستجوی چیزی بودم که بتوانم آن را در زندگی‌ام عملی کنم. و سرانجام… با مسلمان شدنم همه چیز در زندگی‌ام تغییر کرد، از شغل و دوستانم گرفته تا حتی کمد لباس‌هایم آن را در اسلام یافتم. برای مدتی در این باب کتاب‌های زیادی خواندم و پس از آن در کلاس‌های آموزشی مساجد شرکت کردم. و بیشتر و بیشتر خودم اطرافم را با کتاب‌های مختلف و هر چیز دیگری پر کردم و از لحظه‌ای ‌که شهادتینم ‌را گفتم، همه چیز در زندگی‌ام تغییر کرد: دوستانم، شغلم و حتی کمد لباس‌هایم، همه و همه تغییر کردند و هیچگاه برای لحظه‌ای به عقب برنگشتم. این تغییرات را به سرعت انجام دادم  و چندان سخت نبود چون عمیقاً درست‌بودن راهی را که انتخاب کرده‌ بودم، درک کردم. از ته قلب از خداوند برای اینکه اسلام را به من هدیه کرد، سپاسگزارم. *مادرم از اینکه می دید مسلمان شدنم مرا به خدا نزدیکتر کرده،خیلی خوشحال شد. ادامه.....👇👇👇👇
زمانی‌که مسلمان شدم، پدر و مادرم خیلی سخت با این موضوع کنار آمدند. آنها هنوز به این مسئله عادت نکرده‌اند. پیش از مسلمان شدنم یکبار نزد مادرم رفتم و به او گفتم که در حال مطالعه و تحقیق درباره دین اسلام هستم و به شدت جذب آن شده‌ام و فکر می‌کنم که او  اصلا مرا جدی نگرفت ولی زمانی‌که به او گفتم که مسلمان شده‌ام ، آنموقع بود که متوجه شد که من در این مورد کاملا جدی‌ام. و چیز خوبی که وجود داشت این بود که او به خوبی تغییرات من را در این مدت مشاهده کرد و کیفیت زندگی من قبل و بعد از  این تغییرات را دید. دید که سبک لباس پوشیدنم عوض شده و تمامی کارهای حرامی را که قبلا انجام می‌دادم ترک کرده‌ام و  متوجه شد که از زمانی که مسلمان شده‌ام، ارتباطم با خدا نزدیکتر شده و این مسئله او را خیلی خوشحال می‌کرد و همین مسئله در ارتباط با والدینم کار را به مراتب راحت‌تر کرد. *بسیاری از دوستانم برای تصمیمی که گرفته بودم احترام قائلند و اما درباره دوستانم باید بگویم، خب قبل از آنکه مسلمان شوم دوستان زیادی داشتم که شب‌ها با هم به کلوب می‌رفتیم و کارهایی را انجام می‌دادیم که معمولا جوان‌های مجرد هم‌سن و سال ما انجام می‌دانند و مسلمان شدن من چیزی نبود که یک شبه اتفاق بیافتد. آنها به مرور دیدند که من روز به روز تغییر می‌کنم و حضورم در جمع آنها کم و کم‌تر می‌شود تا آنکه دیگر در جمع‌های آن حاضر نشدم. زمانی‌که با دوستانم صحبت می‌کنم، احساس می‌کنم که برای تصمیمی که گرفته‌اند، احترام قائلند. *مسلمان‌شدن یک فرایند عمیق قلبی است زمانی‌که مسلمان شدم خیلی‌ها از من می‌پرسیدند که آیا مسلمان شدنم علت خاصی داشته؟ مثلا همانند برخی از دختران جوان که تنها به خاطر ازدواج با یک مرد مسلمان، مسلمان می‌شوند. تصور می‌کردند من هم به خاطر چنین مسائلی ازدواج کرده‌ام ولی من به همه آنها گفته‌ام که دلیل مسلمان شدنم هیچ‌ یک از این‌ها نیست و من خودم با شناختی که از دین اسلام به دست آوردم آن را انتخاب کردم. می‌دانید فرایند مسلمان‌شدن چیزی است که شما باید با قلب خودتان آن را احساس کنید، در غیر اینصورت ماندگار نخواهد بود. مسلمان شدن، با ایمان بودن و محجبه‌شدن، همه اینها چیزهایی است که باید در اعماق قلبتان نسبت به آن متعهد باشید. بسیاری از خواندن وبلاگم به گریه می‌افتند و می‌نویسند که آنها نیز نیازمند چنین تغییری‌اند من یک وبلاگ دارم که در آن درباره آنچه بر من گذشته نوشته‌ام و خیلی‌ها به آن سر می‌زنند و از خواندن خاطرات من متعجب می‌شوند و برخی از آنها که وضعیتی مشابه به وضعیت سابق من دارند، با خواندن این مطالب تصمیم به تغییر می‌گیرند. برخی نیز برای من نوشته‌اند که از خواندن خاطرات من، آنقدر تحت تاثیر قرار گرفته‌اند که به گریه افتاده‌اند و در پایان می‌نویسند که آنها نیز عمیقا به چنین تغییری نیاز دارند. مسلمان شدنم در آمریکا، مشکلاتی نیز برایم به همراه داشت البته مسلمان شدن مشکلاتی نیز برایم به همراه داشت. خب من کار در کلوب‌های شبانه را رها کردم و دنبال شغل دیگری بودم، من محجبه شده بودم و از آن زمان احساس کردم که در مصاحبه‌ها، بیش از اندازه معمول، از من سؤال و جواب می‌شد ولی با پشتکار توانستم بر تمامی این مشکلات غلبه کنم، به آنها اثبات کردم که من مهارت و تجربه دارم. ولی به طور کلی زندگی‌ام به عنوان یک مسلمان در آمریکا تغییراتی کرده که با آنها کنار آمده‌ام. 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
🔺در جامعه‌ای که برهنگی تمام شریان‌های آن را پر کرده و زن و مرد همواره در حال مقایسه داشته‌ها و نداشته‌های خویشند، انسان‌ها در تشویش مستمر و دلهره همیشگی فرو می‌روند. بیشتر بخوانید: 👇👇👇 yon.ir/It
🔸احــــوال آخرالزمــ⏱ــزمان 💠امام صادق (ع)فرمودند: و می بینی که و شنیدش برمردم گــــران است و شنیدن باطل برمردم آســــان است. 📗الکافی،جلد٨،ص٣٩
💀مدعیان دروغین💀 با توجه به اهمیت موضوع مهدویت و حکومت جهانی الهی بر زمین و تشکیل مدینه فاضله، سعی دشمنان دین و سعادت و کمال انسانی بر این بوده که این باور را از مسیر حقه آن منحرف کنند و چند صباحی بیشتر به عبادت هوای نفس خویش بپردازند و از گرد هم امدن اهل باطل لذت ببرند. براساس روایات که در باب اخر الزمان عده‌ای بنام مهدیین در هنگامه ظهور حضرت مهدی صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف، خواهند بود، که این روایات مستمسک احمد بصری واقع شده و با این روایات به اثبات امامت خویش و یازده نفر دیگر پس از خویش پرداخته است؛ با توجه به تقسیم بندی روایات مهدیین و وجه جمع بین روایات، این روایات دلالتی بر مدعای وی ندارد و با نقد این مستمسک یکی از ترفندها و تردستی‌های او با روایات مشخص میشود.   احمد بصری برای اثبات امامت خویش و یازده شخص دیگر(بیست و چهار امام) به روایات مهدیین تمسک کرده است و با استفاده از جهل مخاطب با القای این مطلب که مهدیین همان ائمه هستند و خود وی اولین مهدی و حجت خدا پس از امام زمان میباشد، به بازی با روایات پرداخته است. 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 19 اونا تصمیمشون جدی بود و من هم کاری نمیتونستم بکنم. حتی اگه پنج شنبه و جمعه هم بود بازم نمیتونستم باهاشون برم چون قرار بود کسی جز خودشون باهاشون نباشه! سه چهار روز طول کشید... باهاشون در تماس بودم ... چیزی از نشونه های غم و ناراحتی در حرفاشون نمیدیدم... همین خیال منو راحت میکرد... مخصوصا اینکه مامانم هم با افسانه بود و بالاخره میدونستم که حواسش به همه چیز هست. بعد از سه چهار روز برگشتن... با دست پر هم برگشتن... با دو سه ملیون تومن پول... با دو سه دست لباس شیک و جذاب... از همه مهم تر... روحیه و حال هر دوشون خوب بود... این سفر شمال، بعد از دو سه هفته تب و تاب بی کاری و مشکلات مالی، براشون هم فال بود و هم تماشا... هم پول درآوردن و هم یه دل سیر تفریح کرده بودن... از مامانم پرسیدم: «از شمال چه خبر؟ چیکارا میکردین؟ دیگه حالا بدون من میرین حال و صفا؟» مامان گفت: «قربون شکلت برم... ببخشید تنهات گذاشتیم... تو که میبینی وضعمون چطوریه؟ ... باید بتونیم از پس این زندگی بر بیاییم... همین که تو این مملکت هنوز زنده هستیم و نفس میکشیم خودش خیلیه...» گفتم: «نگفتی حالا... چه خبر؟» گفت: «خبر اینکه همش کار و شو و مدلای مختلف... فکر کن افشین اگه بتونیم ماهی دو بار... فقط دو بار در منطقه آزاد و کنار دریا شو داشته باشیم، به راحتی خرج یه ماهمون در میاریم... از بس آدمای پولدار و خر پول که گردنشون را تبر نمیزنه، جمع میشن و لباس ها را میبینن و شو میگیرن...» گفتم: «شو میگیرن؟ ینی چی؟» افسانه پرید وسط حرفمون و گفت: «آره... ینی مثلا تقاضا میدن که ما بریم جایی که میخوان و واسشون شو داشته باشیم... مثلا این هفته یه شو دبل داریم که احتمالا باید بترکونیم... شمال هم هست... آمل... البته محمود آباد هم یکی دعوتمون کرده اما میگن شو آمل خیلی کلاسش بالاتره و حتی آدم گنده ها هم هستند!» با دهان باز گفتم: «آدم گنده ها؟! ینی کیا؟ خودشون میان یا زن و دختراشون؟» تا اینو گفتم، دوتاشون زدند زیر خنده... افسانه گفت: «چه فرقی میکنه؟ هر کی میخواد بیاد... فقط پول داشته باشه و خوش سلیقه باشه... اصلا اگه از من میپرسی، میگم ننه و جد آبادش هم بیاد!» همین طور که داشتیم حرف میزدیم... حساب کتاب هم میکردیم... مثلا فلان مبلغ بدیم واسه قرض... فلان مبلغ واسه دانشگاه آزاد افسانه... حتی اون شب فهمیدم که فلان کارمند دانشگاه آزاد افسانه که بهش پیشنهاد کار مزون و شو لباس و تیم کوروش داده بود، هر از گاهی با یه کادو یا یکی دو ملیون تومن پول، افسانه از شرمندگیش در میومد!! خلاصه همینطور که داشتیم حرف میزدیم و واسه پولایی که روبرومون پول نقشه میکشیدیم، سر افسانه گیج رفت... دستشو گذاشت روی شقیقش... پاشد رفت به طرف آشپزخونه تا یه لیوان آب قند بخوره... من و مامان درگیر شمردن پول ها و مرتب کردن کیف مامان بودیم... حواسمون به افسانه نبود... تا اینکه یهو صدای شکسته شدن لیوان و بشقاب شنیدیم... وحشت کردیم... دویدیم به طرف آشپزخونه... دیدیم افسانه وسط آشپزخونه ولو شده و غش کرده... مامانم بیشتر از من ترسیده بود... رفتیم بالای سرش... یه کم با آب پاشیدیم روی صورتش... مامان با وحشت و داد گفت: «پاشو برو زود زنگ بزن آمبولانس... افسانه چشمات باز کن... افسانه...» من تا برگشتم که برم به طرف تلفن، چشمام داشت از ترس و تعجب از حلقه درمیومد... چیزی دیدم که یهو دلم ریخت پایین... مامانمو با لکنت و وحشت صدا کردم... مامامامامان... مامانم دید که من سر جام خشکم زده و به رد خونی که قطره قطره قطره روی زمین ریخته بود زل زدم و دارم ردش را دنبال میکنم... چشمای گرد من و مامانم دنبال رد خون رفت و رفت و رفت تا اینکه رسیدیم به پای افسانه... افسانه همین جوری که به طرف آشپرخونه راه میرفته، از پاش خون اومده بود و ردش را گذاشته بود... ادامه دارد... آیدی نویسنده @hadadpour
20 مامانم گفت: «زود باش افشین! زنگ بزن اورژانس!» افسانه را بردیم بیمارستان... من از حرفهایی که مامانم با پرستارها و دکترا میزد چیزی نمیفهمیدم... فقط منو مدام میفرستادن دنبال نسخه و دارو و تشکیل پرونده و... افسانه به هوش اومد اما خون ریزیش بند نمیومد... به زور بند آوردن... افسانه مثل مارگزیده به خودش میپیچید... یکی دو بار از مامانم پرسیدم افسانه چش شده؟ مامانم با عصبانیت و ناراحتی گفت: «به تو چه؟ یه مشکل زنونه است... برو رو صندلی بیرون بشین تا بیام... برو دیگه...» رفتم تو سالن انتظار و نشستم روبروی تلوزیون... ساعت دو و سه نصف شب بود... دکتر نداشتن... گفتن دکتر صبح میاد... مجبور بودیم اونشب بیمارستان بمونیم... تا اینکه دیدم مامانم از اتاق افسانه اومد بیرون... مستقیم رفت سراغ پرستاری که سن و سالی هم داشت... منم پاشدم رفتم پیشش... اما پشت سرش ایستادم... میخواستم نفهمه که دارم میشنوم... پرستار به مامانم گفت: «چندم باید ....... ؟» مامانم گفت: «نمیدونم... شاید همین روزا... آره همین روزا...» پرستار گفت: «ماه قبل چی؟ منظم بوده؟» مامانم گفت: «نمیدونم خانم... من چه میدونم.... حالا چشه دخترم؟» پرستار گفت: «آخرین مراجعش به پزشکش کی بوده؟» مامان گفت: «فکر کنم یک ماه قبل... شمال... !» پرستار گفت: «مطمئنی خانم؟ فکرش کن... باید دقیق بدونم...» مامان گفت: «نمیدونم... میشه بگید چی شده؟» یه لحظه پرستار چشمش به من خورد... مثلا جوری که من نشنوم، سرش را به مامانم نزدیک کرد و یه چیزی گفت... مامانم با چشمای گرد شده و تن صدای آروم بهش گفت: «نمیدونم... به خدا نمیدونم... اما فکر کنم دکتری که با دوستش رفته بود، از اون دکترای مجوز باطل بوده... چطور حالا؟ چیزی شده؟» پرستار با تعجب گفت: «چطور حالا؟ همینطور که داری میبینی! همین که الان بعد از سه ماه، داره به زور سقط میکنه اما ... خدا کنه حدسم درست نباشه!» مامان گفت: «میشه واضح تر بگی؟!» پرستار آروم گفت: «ممکنه سقط شده باشه اما هنوز بخشی از بدن جنین.... نمیدونم حالا... اصلا بذار صبح دکتر بیاد خودش معاینش کنه!» داشتم دیوونه میشدم... سقط چیه دیگه؟ جنین کدومه؟ ینی چی این حرفها؟ ینی افسانه ...؟ ینی خواهر من...؟ ینی اون مدت که شمال میرفتن و حتی آرایشگر مخصوص مزون را هم با خودشون میبردن...؟ ادامه دارد... آیدی نویسنده @hadadpour
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 21 با شنیدن جملاتی که بین پرستار و مامانم رد و بدل شد، احساس میکردم کر شدم... دیگه هیچ چیز حالیم نبود... احساس دیوث ترین آدم دنیا را داشتم... احساس میکردم خیلی خر و نفهم هستم که تا حالا نتونستم بفهمم که خواهرم... منی که مثلا تحصیل و درسم را ول کرده بودم و بهترین روزهای نوجوونیم را پادویی گاراژ مکانیکی کرده بودم، الان همه چیزم را بر باد رفته میدیدم... حتی دیگه روم نمیشد که توی بیمارستان بمونم و دنبال نسخه و دوا و درمون افسانه باشم... اگه گفتن این دختر کیت میشه؟ بگم داداش اسکلشم؟! بگم این دختر خانمی که الان داره زور سقط میزنه، خواهر لاکردارمه؟! بگم ما خانوادگی چیکاره ایم؟! از همه بدتر، بگم این خانمه که حتی نمیتونه توی این لباس جلفش درست راه بره و راحت بشینه رو صندلی، مامانمه؟! حتی روم نمیشد با مامانم راه برم... چه برسه به اینکه بخوام جلوی همه بهش بگم مامان! دیگه چشمای هیز اون همه دکتر و مرد و پرستار و بیمارهای دیگه را به پر و پاچه مامانم که جای خود داشت... حالم بد میشد که حتی کسی که داشت کف بیمارستان را تمیز میکرد، تا مامان رویا و آبجی افسانم را میدید، مهربون میشد و مثلا تریپ دلسوزی و دلداری از خودش در میکرد و میومد جلو و میگفت: خانم مشکلتون چیه؟ از من خدمتی برمیاد؟ یه چیز دیگه از همش بیشتر آزارم میداد... اونم اینکه شبهایی که من از سر کار برمیگشتم و داشتم لباسای چرب و چیلیبم را میشستم یا داشتم توی کیف و کمد لباسای فانتزی و شو مدلینگ دخترونه خواهرم دید میزدم، کدوم بی شرفی با افسانه نشست و برخواست میکرده و به ریش و ریشه من داداش کثافت عوضی آشغال بی غیرت بی خاصیتش میخندیده و یه آبم روش؟! از بیمارستان زدم بیرون... میسوختم از اینکه مامانم چرا سکته نکرد؟ میسوختم از اینکه چرا حتی تاریخ مراجعه به پزشک و شمال و کوفت و زهرمار افسانه را میدونست؟ میسوختم از اینکه چرا جیغ نکشید و روی دست من نیفتاد وقتی فهمید که افسانه سه ماهشه و حتی باید جنینش را تیکه تیکه از بدنش بیارن بیرون؟! باید چیکار میکردم؟ پیش کدوم آخوند میرفتم که تو دلش بهم نگه «ای بدبخت اسکل بی ناموس؟!» پیش کدوم شیخ مسجدی میرفتم که بتونه شوت بودنم را ماله کشی کنه و مثلا روضه مغفرت پروردگار واسم بخونه؟ اصلا کسی که یه عمر جور دیگه زندگی کرده و حتی برقه و پوشه روی چهره ناموسش مینداخته، میتونه بفهمه وقتی میدیدم که حتی پسرهای دانشجوهای پزشکی تو بیمارستان میومدن و به بهانه معاینه و معالجه افسانه، پرده را میکشیدن و الکی دست به چشم و نبض و لب و دهنش میزدن، من چه حالی میشدم؟ اگه حرف میزدم، میگفتن حالا رگ ناموس پرستیت ورم کرده؟! حالا که خواهرت داره زور میزنه تا جنازه جنینش را پس بندازه؟! اگه هم دم نمیزدم، با خودشون فکر میکردن عجب پسر خلی!! حالم بد بود... احساس ورشکستگی میکردم... تمام زحمت ها و بی سواد موندن و مدرسه نرفتنم را بر باد رفته میدیدم... احساس میکردم خواهرمو به تاراج بردن... مامانم هم از خواهرم لابد بدتر... من که خبر نداشتم... لابد مامانم از افسانه بدتره که ... سه چهار ساعت طول کشید... تمام مسیر بیمارستان تا گاراژ را مثل دیوونه های خیابونی و ولگرد راه رفتم... حتی متوجه دو بار زمین خوردنم هم نشدم... حتی متوجه خیس شدن زیر بارون هم نشدم... رسیدم به گاراژ... هیچ صدایی نمیشنیدم... فقط میدیدم که اوسا صورتشو آورده نزدیک صورتمو و با خشم بسیار، دهان گشادش را با شدت باز و بسته میکنه... فکر کنم داشت داد میزد و فحشم میداد که چرا دیر اومدم و کدوم قبرستون دره ای بودم؟ ... من نمیشنیدم... دستمو بردم سمت تیغ موکت بری... دیدم اوسا با تعجب، ترسید و کنار رفت... فکر کرد میخوام بزنم ناکارش کنم... رفتم سمت دسشویی... دیگه علاوه بر گوشام، چشمام هم کار نمیکرد... ولو شدم گوشه مستراب... مثل فیلم داشت از جلوی چشام رد میشد: قیافه افسانه... لباسای لختی و پختی افسانه و مامان... دیر اومدن هر شبشون... خسته و کوفته بودن هر دوشون... اون روز عصر... پوشش نداشته مامانم... خنده های کوروش به ریش و ریشه من... چشمای بچه های محله قدیمیمون... پر و پاچه افسانه... عکس مامان توی گوشی پسر اوسا... پولایی که شب قبلش میشمردیم... دانشگاه آزاد... شهریه ترم افسانه... مدلینگ شمال و کیش... دیگه چشامو بستم... خسته بودم... اول در مسترابو قفل کردم... میخواستم وقتی میزنم و میلرزم، حتی اگه به گه خوردن هم افتادم دیگه نتونم خودمو نجات بدم... زدم... رگ دست چپمو زدم... زدم به سلامتی غیرت نداشتم... زدم به سلامتی خانواده فاحشم... زدم و آروم خوابیدم...😔😔 ادامه دارد... آیدی نویسنده @hadadpour
❤تولد حضرت معصومه(س) بر شما دوستداران اهل البیت(س) مبارکباد. 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12